اسلایدر

داستان شماره 270

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 270

داستان شماره 270

داستان زیبای پـیله ور


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود. پیله وری بود که یک زن داشت و یک پسر شیرخوار به نام بهرام. هنوز پسر را از شیر نگرفته بودند که پیله ور از دنیا رفت 
زن پیله ور دیگر شوهر نکرد و هم و غمش را صرف بزرگ کردن پسرش کرد 
کم کم هر چه در خانه داشت فروخت خرج کرد و تا بهرام را به هیجده سالگی رساند دیگر چیزی براش باقی نماند, مگر سیصد درم پول نقره که برای روز مبادا گذاشته بود
یک روز اول صبح, بهرام را از خواب بیدار کرد و گفت «فرزند دلبندم! شانزده هفده سال است پدرت چشم از دنیا بسته و مادرت پای تو بیوه نشسته. شکر خدا هر جور که بود دندان گذاشتم رو جگر. با خوب و بد دنیا ساختم و اسم شوهر نیاوردم تا تو را به این سن و سال رساندم. حالا دیگر باید زندگی را رو به راه کنی و کسب و کار پدرت را پیش بگیری. بروی بازار, از یک دست چیزی بخری و از دست دیگر چیزی بفروشی و پول و پله ای پیدا کنی که بتوانیم چرخ زندگیمان را بگردانیم 
بعد رفت از بالای رفت کیسه ای را آورد. گرد و خاکش را تکاند. درش را واکرد و صد درم از توی آن درآورد داد به بهرام. گفت «این را بگیر و به امید خدا کارت را شروع کن
بهرام پول را گرفت؛ از خانه رفت بیرون و به طرف بازار راه افتاد
داشت از چار سوق بازار می گذشت که دید چند جوان گربه ای را کرده اند تو کیسه و گربه یک بند ونگ می زند. بهرام رفت جلو پرسید «چرا بی خودی جانور بیچاره را آزار می دهید؟
جوان ها جواب دادند «نمی خواهد دلت به حالش بسوزد! الان می بریم می اندازیمش تو رودخانه و راحتش می کنیم
بهرام گفت «این کار چه فایده ای دارد؟ در کیسه را وا کنید و بگذارید حیوان زبان بسته هر جا که می خواهد برود.»
گفتند «اگر خیلی دلت می سوزد, صد درم بده به ما, گربه مال تو 
بهرام صد درمش را داد و گربه را از کیسه درآورد و آزاد کرد
گربه به بهرام نگاه محبت آمیزی کرد؛ خودش را به پای او مالید؛ پاش را بوسید و گفت «خوبی هیچ وقت فراموش نمی شود 
و راهش را گرفت رفت و از آن به بعد گاهی به بهرام سر می زد 
تنگ غروب, بهرام دست از پا درازتر به خانه برگشت. مادرش پرسید «بگو ببینم چه کردی؟ چه خریدی؟ چه فروختی؟» 
بهرام هر چه را که آن روز در بازار دیده بود بی کم و زیاد تعریف کرد. مادرش هم با حوصله به حرفهاش گوش داد و آن شب چیزی به او نگفت 
فردا صبح, مادر گفت «پسرجان! دیروز پولت را دادی و جان جانوری را خریدی؛ اما بهتر است بیشتر به فکر گذران زندگی خودمان باشی. امروز صد درم دیگر می دهم به تو که بروی بازار دنبال داد و ستد و رزق و روزیمان را در بیاری.» 
بهرام پول را گرفت و باز راه افتاد طرف بازار 
نرسیده به میدان شهر دید چند جوان به گردن سگی قلاده انداخته اند و به ضرب چوب و چماق او را می برند جلو بهرام دلش به حال سگ سوخت. گفت «این سگ را کجا می برید
گفتند «می خواهیم ببریم از بالای باروی شهر پرتش کنیم پایین
بهرام گفت «این کار چه فایده دارد؟ قلاده از گردنش بردارید و بگذارید این حیوان باوفا برای خودش آزاد بگردد
گفتند «اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده آزادش کن
بهرام صد درهم داد و سگ را آزاد کرد 
سگ دو سه مرتبه دور بهرام گشت؛ دم جنباند و گفت «ای آدمی زاد شیر پاک خورده! خوبی کردی, خوبی خواهی دید
و از آن به بعد گاهی به بهرام سر می زد.
بهرام غروب آن روز هم, مثل دیروز, شرمنده و دست خالی برگشت خانه. مادرش وقتی شنید بهرام دوباره پولش را از دست داده غصه دار شد و با او تندتر از روز پیش صحبت کرد 
روز سوم, مادر بهرام صد درم داد به او و گفت «امروز دیگر روز کسب و کار است. اگر این صد درم را هم از دست بدهی دیگر آه نداریم که با ناله سودا کنیم
بهرام پول را گرفت و رفت بازار؛ اما هر چه این طرف و آن طرف گشت چیزی برای خرید و فروش پیدا نکرد. نزدیک غروب رفت کنار دیواری نشست تا کمی خستگی در کند که دید سه چهار نفر دارند هیزم جمع می کنند و می خواهند جعبه ای را آتش بزنند. پرسید «توی این جعبه چی هست که می خواهید آن را آتش بزنید؟
جواب دادند «یک جانور قشنگ و خوش خط و خال 
گفت «این کار را نکنید. آزادش کنید برود دنبال کار خودش 
گفتند «اگر خیلی دلت به حالش می سوزد صد درم بده, این جعبه مال تو. آن وقت هر کاری می خواهی با آن بکن.»
بهرام نتوانست طاقت بیاورد و پول هاش را داد جعبه را گرفت. خواست درش را واکند, گفتند «اینجا نه! ببر بیرون شهر درش را واکن
بهرام جعله را برد بیرون شهر و تا درش را باز کرد, دید ماری از توی آن خزید بیرون. ترسید و خواست فرار کند که مار گفت «چرا می خواهی فرار کنی؟ ما هیچ وقت به کسی که به ما آزار نرسانده, آزار نمی رسانیم. به غیر از این, تو جانم را نجات داده ای و من مدیون تو هستم
بهرام سر به گریبان روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت. مار پرسید «چرا یک دفعه غصه دار شدی و زانوی غم بغل گرفتی؟
بهرام سرگذشتش را برای مار تعریف کرد و آخر سر گفت «حالا مانده ام که با چه رویی بروم خانه
مار گفت «غصه نخور! همان طور که تو به من کمک کردی, من هم به تو کمک می کنم. 
بهرام گفت «از دست تو چه کمکی ساخته است؟ 
مار گفت «پدر من رییس مارهاست و به او می گویند کیامار و جز من فرزندی ندارد. تو را می برم پیش او و شرح می دهم که تو چه جور جانم را نجات دادی و نگذاشتی بچه یکی یک دانه اش در آتش بسوزد و خاک و خاکستر شود. آن وقت پدرم از تو می پرسد به جای این همه مهربانی چه چیزی می خواهی به تو بدهم. تو هم بگو انگشتر سلیمان را می خواهم. اگر خواست چیز دیگری به تو بدهد قبول نکن. رو حرفت بایست و بگو همان چیزی را می خواهم که گفتم.
بهرام قبول کرد. مار او را برد پیش پدرش و هر چه را که به سرش آمده بود از سیر تا پیاز تعریف کرد 
کیامار که بی اندازه از آزادی پسرش خوشحال شده بود, به بهرام گفت «به جای این همه مهربانی هر چه می خواهی بگو تا به تو بدهم 
بهرام گفت «من چیزی نمی خواهم؛ اما اگر می خواهی چیزی به من بدهی انگشتر سلیمان را بده 
کیامار گفت «انگشتر سلیمان پشت به پشت از سلیمان رسیده به من و همه سفارش کرده اند آن را دست هر کس و ناکس ندهم 
بهرام گفت «اگر این طور است, من هیچ چیز از شما نمی خواهم. جان فرزندت را هم برای این نجات ندادم که چیزی به دست بیارم
کیامار گفت «پسر! پشت پا نزن به بخت خودت. تو جان تنها فرزندم را از مرگ نجات دادی و نگذاشتی اجاقم خاموش شود. از من چیزی بخواه و بگذار دل ما خوش باشد 
بهرام باز هم حرفش را تکرار کرد
کیامار گفت «می دانی اگر انگشتر سلیمان به چنگ اهریمن بیفتد دنیا را زیر و زبر می کند. نه! آن را از من نخواه. این انگشتر باید پیش کسی باشد که هم پاکدل باشد و هم دلیر.
بهرام گفت «از کجا می دانی که من پاکدل و دلیر نیستم؟
کیامار که دیگر جوابی نداشت, بهرام را خوب ورانداز کرد و انگشتر سلیمان را داد به او. گفت «مبادا به کسی بگویی چنین چیزی پیش تو است. همیشه آن را نزد خودت نگه دار و نگذار کسی از وجودش بو ببرد 
بهرام گفت «به روی چشم!»  و از پیش کیامار رفت بیرون
مار گفت «ای جوان! از کیامار پرسیدی که این انگشتر به چه درد می خورد؟ 
بهرام گفت «نه 
مار گفت «پس بدان وقتی این انگشتر را به انگشت میانیت بکنی و روی آن دست بکشی, از نگین آن غلام سیاهی بیرون می آید و هر چه آرزو داری, از شیر مرغ گرفته تا جان آدمی زاد برایت آماده می کند.

بهرام خوشحال شد. زود انگشتر را به انگشتش کرد و چون گرسنه بود آرزوی شیرین پلو کرد و رو نگین آن دست کشید
به یک چشم بر هم زدن غلا سیاهی ظاهر شد و یک بشقاب شیرین پلو گذاشت جلوش
بهرام سیر غذا خورد و پا شد راه افتاد طرف خانه اش
همین که رسید خانه, مادرش با دلواپسی پرسید «چرا دیر آمدی؟ تا حالا کجا بودی؟ چه می کردی؟ 
بهرام نشست, همه چیز را مو به مو برای مادرش شرح داد و آخر سر گفت «از امروز دیگر نانمان تو روغن است و روغنمان تو شیره.
مادرش خوشحال شد. گفت «حالا خیال داری چه کار بکنی؟
بهرام گفت «می خواهم اول این کلبه را خراب کنم و جاش یک کاخ بلند بسازم
مادرش گفت «نه! بگذار این کلبه که من با پدرت در آن زندگی کرده ام و خاطره های خوبی از آن دارم سرپا بماند. تو کمی آن ورتر برای خودت هر جور کاخی که می خواهی درست کن. من اینجا زندگی می کنم و تو هم آنجا.»
بهرام حرف مادرش را پذیرفت و آرزوهای خودش را برآورده کرد
از آن به بعد, بهرام خوب می خورد, خوب می پوشید و خوب می خوابید. تنها چیزی که کم داشت یک همسر خوب بود.
روزی از روزها بهرام داشت از جلو قصر پادشاه می گذشت که چشمش افتاد به دختر پادشاه. با خودش گفت «دختری را که شایسته من است پیدا کردم
و از همان جا برگشت خانه و مادرش را فرستاد خواستگاری دختر پادشاه
مادر بهرام بعد از اینکه از دربان قصر اجازه ورود گرفت؛ از جلو نگهبان ها گذشت, رفت تو قصر و به خواجه باشی گفت «می خواهم پادشاه را بببینم
خواجه باشی رفت به پادشاه خبر داد. پادشاه مادر بهرام را خواست و از او پرسید «حرفت چیست؟
مادر بهرام گفت «آمده ام دخترت را برای پسرم خواستگاری کنم
پادشاه عصبانی شد و از وزیر دست راستش پرسید «با این پیره زن که جرئت کرده بیاید خواستگاری دختر ما چه کنم؟
وزیر در گوش پادشاه گفت «قربانت گردم! سنگ بزرگی بنداز جلو پاش که نتواند بلند کند. کابین دختر را سنگین بگیر, خودش از این خواستگاری پشیمان می شود و راهش را می گیرد و می رود
پادشاه رو کرد به مادر بهرام و پرسید «پسرت چه کاره است؟
مادر بهرام جواب داد «هنوز کار و باری ندارد؛ اما جوان پاکدلی است. چهار ستون بدنش سالم است و در زندگی کم و کسری ندارد
پادشاه گفت «مگر من به هر کسی دختر می دهم. کسی که می خواهد دختر من را بگیرد باید ملک و املاک زیادی داشته باشد؛ هفت بار شتر طلا و نقره شیر بهای دخترم بکند؛ هفت تکه الماس درشت به تاجی بزند که به سر او می گذارد؛ هفت خم خسروی طلای ناب کابینش بکند و شب عروسی هفت فرش زربافت مروارید دوز زیر پایش بیندازد.»
مادر بهرام گفت «ای پادشاه! این ها که چیزی نیست از هفت برو به هفتاد
پادشاه خندید و گفت «برو بیار و دختر را ببر
مادر بهرام برگشت خانه و شرط و شروط پادشاه را به پسرش گفت. بهرام آنچه را که پادشاه خواسته بود به کمک انگشتر آماده کرد و آن ها را به قصر پادشاه برد و دختر را به خانه اش آورد. هفت شبانه روز جشن گرفتند, شهر را آذین بستند و شد داماد پادشاه
این را تا اینجا داشته باشید و حالا بشنوید از پسر پادشاه توران
پسر پادشاه توران دلداده همین دختری بود که بهرام او را به زنی گرفته بود. وقتی خبر رسید به او دنیا جلو چشمش تیره و تار شد. با خود گفت «چطور شده این دختر را نداده به من که پسر پادشاهم و دو سه مرتبه کس و کارم را فرستاده ام خواستگاری و او را داده اند به پسر یک پیله ور؟
و شروع کرد به پرس و جو و فهمید پسر پیله ور هر چه را که پادشاه از او خواسته, از طلا گرفته تا مروارید و الماس و نقره, فراهم کرده و فرستاده به قصر پادشاه
پسر پادشاه توران با اطرافیانش مشورت کرد که چه کند و چه نکند و آخر سر به این نتیجه رسید که باید بفهمد پسر پیله ور این همه ثروت را از کجا آورده و هر جور که شده دختر را از چنگ او درآورد
این بود که به پیرزنی افسونگر گفت «برو از ته و توی این قضیه سر در بیار و اگر می توانی دوز و کلکی سوار کن و دختر را برای من بیار تا از مال و منال دنیا بی نیازت کنم 
پیرزن بار سفر بست و به سمت شهری که بهرام در آنجا زندگی می کرد, راه افتاد و بعد از سه ماه به آن شهر رسید. 
پیرزن همان روز اول نشانی قصر بهرام را به دست آورد و فردای آن روز رفت و در زد. کنیزها در را باز کردند و از او پرسیدند «با کی کار داری؟
پیرزن گفت «با خانم این قصر
کنیزها پیرزن را بردند پیش دختر
پیرزن گفت «غریب و آواره ام. من را به خانه ات راه بده, همین که خستگی درکردم زحمت کم می کنم و راهم را می گیرم و می روم
دختر پادشاه گفت «خوش آمدی! هر قدر که می خواهی بمان
پیرزن در قصر دختر پادشاه جا خوش کرد. روز و شب در میان کنیزها می پلکید و در میان حرف هاش آن قدر از خلق و خوی مهربان و بر و روی بی همتای دختر پادشاه دم زد که یواش یواش خودش را در دل دختر جا کرد و رازدار او شد.
پیرزن یک روز که فرصت را مناسب دید به دختر پادشاه گفت «عزیز دلم! من چیزهای عجیب و غریب زیادی در این دنیا دیده ام؛ اما هیچ وقت ندیده ام که دم و دستگاه پسر یک پیله ور از دم و دستگاه پادشاه آن کشور بالاتر باشد.»
دختر گفت «من هم تا حالا چنین چیزی را ندیده بودم 
پیرزن پرسید «نمی دانی شوهرت این همه ثروت را از کجا پیدا کرده؟
دختر جواب داد «نه. تا حالا به من نگفته
پیرزن گفت «حتماً از او بپرس, یک روز به دردت می خورد
شب که شد وقتی دختر پادشاه به خوابگاه رفت, از بهرام پرسید «تو که پسر یک پیله وری این همه ثروت را از کجا آورده ای؟
بهرام که انتظار چنین سؤالی را نداشت گفت «برای تو چه فرقی می کند؟
دختر گفت «من شریک زندگی تو هستم. می خواهم همه چیز را بدانم
بهرام گفت «این حرف ها به تو نیامده
دختر از رفتار بهرام دلتنگ شد و از آن شب به بعد بنای ناسازگاری را گذاشت
بهرام که می دید روز به روز مهر زنش به او کمتر می شود, داستان انگشتر را براش گفت و سفارش کرد «مبادا کسی از این قضیه بو ببرد یا جاش را یاد بگیرد که زندگیمان بر باد می رود
دختر هر چه را که از بهرام شنیده بود بی کم و زیاد به گوش پیرزن رساند. پیرزن یک روز که همه سرگرم بودند, خودش را رساند به خوابگاه بهرام و دختر پادشاه؛ انگشتر را از بالای رف برداشت و بی سر و صدا زد به چاک و با زحمت زیاد خودش را رساند به پسر پادشاه توران. انگشتر را داد به دست او و همه چیز را برای او تعریف کرد
پسر پادشاه توران انگشتر را به انگشت میانیش کرد, رو نگین آن دست کشید و از غلام سیاهی که از نگین انگشتر پرید بیرون و رو به رویش ایستاد, خواست که کاخ بهرام و دختر پادشاه را یکجا برایش بیاورد؛ و غلام سیاه در یک چشم به هم زدن کاخ دختر را حاضر کرد
همین که چشم پسر پادشاه توران افتاد به دختر دل بی تابش بی تابتر شد و تصمیم گرفت همان روز جشن عروسی برپا کند؛ اما دختر روی خوش نشان نداد و پس از گفت و گوی بسیار چهل روز مهلت گرفت
حالا بشنوید از بهرام
روزی که انگشتر سلیمان افتاد به دست پادشاه توران, بهرام خانه نبود و وقتی برگشت دید نه از کاخ خبری هست و نه از دختر پادشاه. آه از نهادش برآمد و فهمید انگشتر را دزدیده اند و این کار کار کسی نیست جز پسر پادشاه توران.
بهرام سر درگریبان و افسرده رفت کنار شهر, نزدیک خرابه ای نشست. سر به زانوی غم گذاشت و به فکر فرو رفت که چه کند
در این موقع مار و سگ و گربه آمدند به سراغش و علت غم و غصه اش را فهمیدند
مار به سگ و گربه گفت «این جوان ما را از مرگ نجات داد و در خوبی کردن به ما سنگ تمام گذاشت. من خوبی او را تلافی کردم؛ حالا نوبت شماست که بروید انگشتر سلیمان را از توران برگردانید و تحویل او بدهید 
سگ و گربه گفتند «به روی چشم
بهرام گفت «شما زودتر بروید؛ من هم از دنبالتان می آیم
سگ و گربه با عجله راه افتادند. از دشت و کوه و بیابان گذشتند و رسیدند به شهر توران و رفتند به کاخ پسر پادشاه 
سگ در حیاط کاخ ماند و گربه رفت بی سر و صدا همه جا را گشت و دختر پادشاه را پیدا کرد. موقعی که دور و بر دختر خلوت شد, گربه با او حرف زد
دختر گفت «پسر پادشاه توران همیشه انگشتر را در جیب بغلش نگه می دارد و وقتی می خواهد بخوابد آن را می گذارد در دهانش که کسی نتواند آن را از چنگش درآورد. اما اگر نتوانی آن را به دست آوری چهل روز مهلتی که از او گرفته ام تمام می شود و با من عروسی می کند 
گربه برگشت پیش سگ و حرف های دختر پادشاه را بازگو کرد
سگ گفت «همین امشب باید دست به کار شویم و انگشتر را از چنگش بکشیم بیرون
آن وقت نشستند به گفت و گو که چه کنند, چه نکنند و قرار و مدارشان را گذاشتند
نصفه های شب, گربه و سگ رفتند توی کاخ. سگ در گوشه ای پنهان شد. گربه هم رفت تو آشپزخانه کمین نشست و موشی را به دام انداخت
موش همین که خودش را در چنگال گربه دید, زیک زیک کنان شروع کرد به التماس و از گربه خواست که او را نخورد
گربه گفت «اگر می خواهی زنده بمانی باید کاری را که می گویم انجام دهی
موش گفت «شما فقط امر بفرما چه کار کنم, بقیه اش با من 
گربه موش را رها کرد و گفت «برو دمت را بزن تو فلفل
موش دمش را زد تو فلفل و گفت «دیگر چه فرمایشی دارید؟ 
گربه گفت «حالا با هم می رویم به خوابگاه. وقتی به آنجا رسیدیم تو باید تند بروی جلو و دمت را فرو کنی تو دماغ پسر پادشاه. بعدش هم آزادی بروی دنبال زندگی خودت
موش گفت «طوری این کار را برایت انجام دهم که آب از آب تکان نخورد 
بعد, گربه و موش راه افتادند طرف خوابگاه و سگ, که خودش را به راهرو رسانده بود, به دنبالشان راه افتاد و هر سه بی سر و صدا رفتند به اتاق خواب پسر پادشاه توران. موش یواش یواش از تختخواب رفت بالا و یک دفعه دمش را کرد تو دماغ پسر پادشاه
پسر پادشاه چنان عطسه ای کرد که انگشتر از دهانش پرید به هوا. سگ انگشتر را بین زمین و هوا قاپ زد و با چند خیز بلند خودش را به باغ رساند و با گربه که تند به دنبالش می دوید از قصر زد بیرون و تا از دروازه شهر نرفت بیرون به پشت سرش نگاه نکرد
گربه و سگ کمی که رفتند جلوتر, رسیدند به بهرام که داشت با عجله به سمت شهر توران می آمد 
خوشحال شدند و انگشتر را دادند به دست او
بهرام انگشتر را کرد به انگشت میانیش؛ به نگین آن دست کشید و از غلام سیاه که در یک چشم به هم زدن پیش رویش ظاهر شد خواست خودش, زنش, کاخش و همه دوستانش در جای اولشان پیدا شوند.  ر
پسر پادشاه توران یک بند عطسه می کرد و هنوز آب لب و لوچه اش را خوب جمع نکرده بود که دید نه از انگشتر خبری هست و نه از دختر
بگذریم! بهرام به کمک انگشتر سلیمان هر چه را که لازم داشت تهیه کرد و برای اینکه انگشتر به دست ناکسان نیفتد آن را به ژرف دریا انداخت و با دوستانش به خوبی و خوشی زندگی کرد

 

[ دو شنبه 30 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 269

داستان شماره 269

راه و بی راه


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد راست و درستی بود که مردم به او راه می گفتند
راه, روزی از روزها هوای سفر زد به سرش. اسب رهواری خرید. تهیه و تدارکش را دید و بار و بندیلش را گذاشت تو خورجین و خورجین را بست ترک اسب و از دروازه شهر زد بیرون که چند صباحی برود جهانگردی کند
یک میدان آن طرفتر دید یک سوار دیگر هم دارد می رود. خودش را رساند به سوار و بعد از سلام و حال و احوال معلوم شد که او هم مسافر است. راه خوشحال شد که همسفری پیدا کرده و سختی راه برایش آسان می شود. کمی که رفتند جلوتر, راه از همسفرش پرسید «اسم شریفت چیست؟  
مرد جواب داد «بی راه
راه گفت «این دیگر چه جور اسمی است؟
مرد گفت «من چه کار کنم؟ این اسمی است که بابا و ننه ام روم گذاشته اند. 
راه خیلی تعجب کرد؛ اما دیگر چیزی نگفت 
بی راه گفت «این از اسم ما! حالا تو بگو اسمت چیست؟ 
راه گفت «اسم من راه است  
راه و بی راه همین طور رفتند تا رسیدند به چشمه ای که درخت پر سایه ای کنارش بود. نگاه کردند دیدند سایه برگشته و فهمیدند ظهر شده. راه گفت «اینجا جای با صفایی است. خوب است پیاده شویم و ناهاری بخوریم.»
 بی راه گفت «چه عیبی دارد  
بعد, پیاده شدند
بی راه گفت «ما که حالا حالاها شریک و رفیق راه هستیم. تو سفره ات را واکن, هر چه هست با هم بخوریم. هر وقت هم مال تو تمام شد, آن وقت نوبت من باشد 
راه گفت «خیلی هم خوب است. ما که با هم این حرف ها را نداریم.» و سفره نانش را واکرد و قمقمه آبش را گذاشت وسط
چند روزی که گذشت ته و توی سفره راه درآمد و نوبت رسید به بی راه که مرد و مردانه سفره اش را جلو رفیق راهش واکند و هر چه دارد با او بخورد. اما, بی راه این کار را نکرد. روز اول, وقت نهار از اسبش پیاده شد و بدون هیچ تعارفی رفت گوشه ای, پشتش را کرد به او و غذاش را خورد 
راه دو روز صبر کرد و به روی خودش نیاورد. آخر سر از گشنگی بی طاقت شد. گفت «رفیق! قرارمان این نبود.» 
بی راه گفت «هر چه حسابش را کردم, دیدم اگر تو را شریک آب و نان خودم بکنم, آذوقه ام زودتر تمام می شود و گرسنه می مانم 
راه دلتنگ شد. گفت «حالا که این جور است, من دیگر آبم با تو به یک جو نمی رود
و راهش را کج کرد به یک طرف دیگر و از بی راه جدا شد. رفت و رفت تا دم غروب رسید به آسیابی. اسبش را ول کرد تو علف ها و خورجین را ورداشت رفت تو آسیاب, که شب در آنجا راحت بگیرد بخوابد. به این طرف آن طرف نگاه کرد و دید گوشه آسیاب یک جای پستو مانندی هست که تخته سنگی گذاشته اند جلوش. از بغل تخته سنگ رفت تو, خورجینش را گذاشت زیر سرش و گرفت خوابید
نصفه های شب از صدای خش و خش از خواب پرید و دید ای دل غافل, یک شیر, یک پلنگ, یک گرگ و یک روباه آمدند تو آسیاب. شیر گفت «رفقا! بوی آدمی زاد می آید  
پلنگ گفت «پرت و پلا نگو. آدمی زاد جرئت ندارد پا بگذارد اینجا  
گرگ گفت «آمدن به این جور جاها دل می خواهد
روباه گفت «آدمی زاد عقل دارد؛ جایی نمی خوابد که آب برود زیرش. مطمئن باشید غیر از ما کسی اینجا نیست و می توانیم راحت حرف هایمان را بزنیم
شیر گفت «رفقا! هر کس چیز تازه ای می داند, تعریف کند
پلنگ گفت «رو پشت بام همین آسیاب یک جفت موش لانه دارند. تو لانه آن ها پر است از اشرفی. شب ها وقتی هوا خوب تاریک می شود, اشرفی ها را از تو لانه شان در می آورند, پهن می کنند رو زمین و تا کله سحر رو آن ها غلت می زنند. بعد, آن ها را می برند تو لانه شان
گرگ گفت «دختر پادشاه دیوانه شده. پادشاه گفته هر کس بتواند این دختر را درمان کند, نصف دارایی و دخترش را می دهد به او. اما تا حالا هیچ حکیمی نتوانسته دوای دردش را پیدا کند.  
شیر پرسید «دوای دردش چیست؟ 
گرگ جواب داد «نیم فرسخ بالاتر از اینجا چوپانی زندگی می کند که سگ زبر و زرنگی دارد و این سگ را خیلی دوست دارد. مغز سر این سگ دوای درد آن دختر است 
حرف گرگ که تمام شد, روباه گفت «در یک فرسخی این آسیاب خرابه ای هست که یک موقع عصر پادشاهان قدیم بوده. در این خرابه هفت خم خسروی طلا و جواهر زیر خاک است و کسی از وجود آن خبر ندارد  
حرف هاشان که تمام شد کمی استراحت کردند و از آسیاب رفتند 
راه, بعد از رفتن آن ها از پشت سنگ آمد بیرون؛ رفت رو پشت بام آسیاب و دید, بله, موش ها زمین را با اشرفی فرش کرده اند و دارند رو آن ها غلت می زنند
راه, سنگی ورداشت پرت کرد طرف موش ها, آن ها را فراری داد و همه اشرفی ها را جمع کرد, ریخت تو خورجین و صبح زود رفت سر وقت چوپان
نیم فرسخی که راه رفت, همان طور که گرگ گفته بود, دید چوپانی آنجاست و سگی دارد که از گله اش مواظبت می کند. رفت جلو حال و احوال کرد و گفت «عموجان! این سگ را می فروشی؟
چوپان گفت «نه
راه پرسید «چرا؟  
چوپان جواب داد «این سگ رفیق باوفا و انیس و مونس من است و از گله و چادرم محافظت می کند؛ مگر عقلم را از دست داده ام که آن را بفروشم 
راه گفت «بیا و آن را بفروش به من. در عوض پول خوبی به تو می دهم که هر کاری می توانی با آن بکنی.»  
چوپان اسم پول را که شنید دست و پاش شل شد. گفت «مثلاً چقدر می خواهی بدهی؟» 
راه گفت «خودت بگو 
چوپان گفت «پنجاه اشرفی
راه گفت «دادم.»  
و چوپان گفت «فروختم 
راه پنجاه اشرفی داد به چوپان و قلاده سگ را گرفت و روان شد به طرف شهر
وقتی رسید به شهر, دید همه غصه دارند. راه از مردی پرسید «چرا اینجا همه رفته اند تو لاک خودشان و این قدر سر در گریبان اند 
مرد گفت «الان چند روز است دختر پادشاه دیوانه شده و هر کاری می کنند خوب نمی شود. شاه هم حکم کرده مردم غصه دار بشوند
راه پرسید «چرا براش حکیم نمی آورند  
مرد جواب داد «خدا پدرت را بیامرزد! کجای کاری؟ دیگر تو این شهر حکیم پیدا نمی شود 
راه گفت «چطور   ؟
مرد جواب داد «برای اینکه دانه به دانه حکیم ها را آوردند بالای سر این دختر و چون نتوانستند او را درمان کنند, پادشاه داد سرشان را بریدند  
راه گفت «خانه پادشاه را نشان من بده, برم دخترش را درمان کنم.»  
مرد گفت «به نظرم می خواهی مادرت را به عزای خودت بنشانی 
راه گفت «به این کارها چه کار داری. نشانی خانه پادشاه را بده  
مرد نشانی داد و راه رفت به دربان باشی قصر پادشاه گفت «برو به پادشاه بگو حکیمی که می تواند دخترت را درمان کند, آمده
دربان باشی خبر رساند به پادشاه و پادشاه راه را به حضور خواستت و گفت «اگر دخترم را درمان کنی, دختر و نصف داراییم مال تو, اگر نه, جانت مال من  
راه گفت «حکم قبله عالم را قبول دارم 
و رفت دختر را دید و گفت حمام را گرم کنند و یک کاسه شیر گاو هم بیارند بگذارند دم دستش. بعد, سگ را کشت؛ مغز سرش را درآورد و آن را خوب با شیر قاتی کرد و مالید به سر دختر  
هنوز کارش تمام نشده بود که دختر یواش یواش حالش جا آمد و گفت «ای وای! خاک عالم بر سرم. این مرد غریبه اینجا چه کار می کند
راه خوشحال شد و رفت به پادشاه گفت «قربانت گردم! مشتلق بده که دخترت خوب شد  
پادشاه, خوشحال شد و حکم کرد بساط عروسی راه و دخترش را به راه انداختند. هفت شبانه روز شهر را آیین بستند و شب هفتم دست دخترش را گرفت گذاشت تو دست راه و چون پسر نداشت, او را جانشین خودش کرد
فردای آن روز راه رفت سراغ گنج هایی که روباه صحبتش را کرده بود و آن ها را از زیر خاک درآورد. بعد, همان جا عمارت قشنگی ساخت و کوه و کمر زیبای اطرافش را کرد شکارگاه خودش
یک روز, راه با چند تا از غلام هاش مشغول شکار بود که دید سواری دارد می آید به طرفش. خوب که نگاه کرد, دید رفیقش بی راه است 
وقتی به هم رسیدند, بی راه خیلی تعجب کرد. دید حال و روز رفیقش زمین تا آسمان فرق کرده. خیلی سرحال آمده؛ بر اسب زین و برگ طلایی نشسته؛ لباس زربفت پوشیده؛ چکمه ساغری پا کرده و بیست قدم دورتر از او ده غلام زرین کمر سوار بر اسب پشت سرش صف بسته  
بی راه گفت «رفیق, بد نگذرد! این دم و دستگاه را از کجا به هم زدی؟
راه به تفصیل همه چیز را برای او تعریف کرد. بی راه این حرف ها را که شنید, نزدیک بود از حسادت بترکد. زود خداحافظیی کرد و راه افتاد سمت آسیاب و تنگ غروب رسید به آنجا و یکراست رفت تو همان جایی که راه قبلاً خوابیده بود, پناه گرفت 
از قضا, آن شب هم حیوانات قرار داشتند به آسیاب بیایند و با هم صحبت کنند
نصفه های شب, بی راه دید, بله, سر و کله شیر, پلنگ, گرگ, و روباه پیدا شد 
شیر تا پاش راگذاشت تو آسیاب, گفت «رفقا! باز هم بوی آدمی زاد می آید 
پلنگ گفت «نقداً این خبر را بشنوید تا بعد! امروز آن دو تا موشی را دیدم که رو پشت بام این آسیاب لانه دارند. حال و روزشان خیلی بد بود. خوب که پرس و جو کردم, معلوم شد یکی رفته با سنگ زده ناکارشان کرده و اشرفی هاشان را ورداشته رفته  
گرگ گفت «خیلی عجیب است! مدتی است سگ چوپان غیبش زده. حتماً یکی او را کشته و مغزش را درآورده 
روباه گفت «حالا این را بشنوید! آن خرابه ای را که گفتم هفت تا خم خسروی طلا و جواهر دارد, هنوز ده روز نشده یک عمارت روش ساخته اند به چه قشنگی 
شیر گفت «معلوم می شود آدمی زادی اینجا بوده و حرف های ما را شنیده. الان هم بوی آدمی زاد می آید 
روباه پاشد, این ور آن ور سرکشید و داد زد «رفقا! پیداش کردم.» 
و بی راه را که داشت از ترس قبض روح می شد, از پشت تخته سنگ کشید بیرون
شیر و پلنگ و گرگ هم پریدند روی او, تکه پاره اش کردند و هر کدام یک تکه اش را خوردند
این بود عاقبت بی راه و سرگذشت راه. قصه ما تمام شد

 

[ دو شنبه 29 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 268

داستان شماره 268

داستان زیبای پرنده آبی


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود. در روزگار قدیم پادشاهی بود که اجاقش کور بود و هر قدر نذر و نیاز کرده بود صاحب فرزند نشده بود. 
روزی از روزها, پادشاه در آینه نگاه کرد ودید ریشش سفید شده. از غصه آه کشید و آینه را محکم زد زمین. در این موقع درویشی آمد تو. گفت «قبله عالم به سلامت! چرا افسرده حالی؟» 
پادشاه گفت «ای درویش! چرا افسرده حال نباشم. ریشم سفید شده, ولی هنوز صاحب فرزند نشده ام.» 
درویش سیبی از پر شالش درآورد داد به پادشاه و گفت «نصف این را خودت بخور و نصف دیگرش را بده زنت بخورد. نه ماه و نه روز و نه ساعت بعد زنت پسری به دنیا می آورد که باید شش ماه در بغل نگهش دارید و او را زمین نگذارید وگرنه رویش را دیگر نمی بینید.»
پادشاه گفت «بگذار من صاحب فرزند بشوم, شش ماه که سهل است شش سال تمام نمی گذارم پایش به زمین برسد.»
پادشاه به حرف درویش عمل کرد و پس از مدتی که درویش گفته بود, زن پادشاه پسری به دنیا آورد و اسمش را حسن یوسف گذاشتند. 
پادشاه دایه ای گرفت. بچه را به دستش سپرد و سفارش کرد مثل تخم چشم از بجه مواظبت کند و هیچ وقت او را زمین نگذارد. 
پسر پادشاه دو ماهه که شد براش ختنه سوران گرفتند. سراسر شهر را چراغان کردند و مردم مشغول شدند به رقص و پایکوبی و بزن و بشکن. 
در میان هیاهوی جشن و شادی دایه تنگش گرفت و هر چه به این و آن گفت بچه را یک کم نگه دارند تا او دستی به آب برساند, هیچ کس به حرفش گوش نداد. 
دایه وقتی دید گوش هیچکی بدهکار حرف ها نیست, رفت گوشه ای؛ این ور نگاه کرد؛ آن ور نگاه کرد؛ دید کسی حواسش به او نیست. با خودش گفت «مگر چه طور می شود! بچه را می گذارم همین جا و زود می روم و بر می گردم.» 
و بچه را به زمین گذاشت. تند رفت جایی و برگشت دید جا تر است و از بچه خبری نیست. 
دایه دو دستی کوفت تو سر خودش و زد زیر گریه. وقتی همه فهمیدند چه اتفاقی افتاده مثل مور و ملخ ریختند رو سرش و تا می خورد کتکش زدند و جشن تبدیل شد به عزا. 
پادشاه ماتم گرفت. لباس سیاه پوشید و داد در و دیوار شهر را پارچه سیاه کشیدند. 
در یک شهر دیگر پادشاهی بود و این پادشاه دختری داشت که هر روز می نشست کنار پنجره؛ برای چهل تا پرنده اش دانه می پاشید و سرگرم تماشای پرنده ها می شد. 
یک روز که دختر نشسته بود و دانه ورچیدن پرنده هاش را تماشا می کرد دید یک پرنده آبی خیلی قشنگ هم بین آن هاست و یک دل نه صد دل عاشق پرنده آبی شد. خواست یک مشت دانه براش بریزد که النگوش لیز خورد و افتاد. پرنده آبی النگو را گرفت به نوکش و پر زد به آسمان و از چشم دختر که با حسرت به او نگاه می کرد دور شد. 
دختر از غصه بیمار شد و افتاد به بستر. پادشاه همه طبیب های شهر را جمع کرد؛ اما هیچ کدام نتوانستند دختر را درمان کنند. آخر یکی به پادشاه گفت «دستور بده حمامی بسازند و از مردمی که می آیند حمام بخواه به جای پول حمام قصه بگویند تا دخترت سرگرم شود و غم و غصه یادش برود.» 
پادشاه دید بد فکری نیست و داد حمامی ساختند و گفت جارچی ها هم جا جار زدند که هر کس دلش می خواهد به این حمام بیاید و به جای پول حمام برای دختر پادشاه قصه بگوید. 
پیرزنی صدای جارچی ها را شنید و به پسرش گفت «آهای کچل! می بینی که چند ماه است به حمام نرفته ام و چیزی نمانده که بوی گند بگیرم. پاشو برو مثل بچه های مردم قصه ای, چیزی یادبگیر و بیا به من بگو تا بروم حمام.»
کچل گفت «ننه! الان خیلی گرسنه ام. اول یک کم نان بده بخورم.»  
پیرزن گفت «تا نروی قصه یاد نگیری از نان خبری نیست.» 
کچل با شکم گرسنه و دل پرغصه رفت بیرون پای دیواری نشست و زانوی غم بغل گرفت. طولی نکشید که دید قطار شتری با بار طلا دارد می آید. کچل جستی زد و سوار یکی از شتر ها شد. شترها رفتند و رفتند تا به در باغی رسیدند. در باغ خود به خود باز شد. شترها رفتند تو، بارهاشان را خالی کردند و برگشتند. 
کچل به قصری که در باغ بود رفت و وارد اتاقی شد. دید هر جور خوراکی که فکرش را بکنید آنجا هست. زود خودش را سیر کرد و رفت گوشه ای پنهان شد. 
کمی که گذشت دید چهل و یک پرنده که پر یکی از آنها آبی بود, بال زنان از راه رسیدند. چهل پرنده, پیرهن پر را از تن خود درآوردند و شدند چهل دختر زیبا و پریدند تو استخر قصر و شروع کردند به شنا. پرنده آبی هم پیرهن پرش را درآورد و شد یک پسر بلند بالا و خوش سیما و به اتاقی رفت که کچل خودش را در آنجا پنهان کرده بود. النگویی از جیبش درآورد. گذاشت کنار جانمازش و شروع کرد به نماز خواندن. نمازش که تمام شد دست هاش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت «خدایا! صاحب این النگو را به من برسان.» 
بعد النگو را برداشت گذاشت تو جیبش و پیرهنش را پوشید. دخترها هم از استخر درآمدند. پیرهن پرشان را به تن کردند و پرنده آبی را ورداشتند و پر کشیدند به آسمان. 
کچل برگشت خانه و به مادرش گفت «ننه! قصه ای یاد گرفتم. تو برو با خیال راحت حمام کن و بگو پسرم می آید قصه را می گوید.» 
پیرزن خوشحال شد. رفت حمام و خوب خودش را شست. 
کنیزهای دختر پادشاه به پیرزن گفتند «حالا بیا قصه ات را تعریف کن.» 
پیرزن گفت «الان پسرم می آید و براتان تعریف می کند.» 
و کچل را صدا زد. 
کچل آمد شروع کرد به نقل آنچه دیده بود. گفت و گفت و همین که رسید به آنجا که پرنده آبی در میان چهل پرنده بود, دختر پادشاه غش کرد و افتاد زمین. 
کنیزها گفتند «به دختر پادشاه چی گفتی که غش کرد؟»  
و کچل را تا می خورد زدند و بیرونش کردند. بعد به صورت دختر گلاب پاشیدند و شانه هاش را مالیدند تا حالش جا آمد. دختر همین که چشم باز کرد به دور و برش نظر انداخت و گفت «کچل کجا رفت؟» 
گفتند «خیالتان راحت باشد. کتکش زدیم و انداختیمش بیرون.» 
دختر پادشاه گفت «بروید زود پیداش کنید و بیاوریدش اینجا.» 
کنیزها رفتند, کچل را پیدا کردند و آوردند. 
دختر به کچل گفت «بگو ببینم بعد چه شد.» 
کچل گفت «دیگر نمی گویم. می ترسم باز غش کنی و این ها بریزند سرم و بزنند پاک خرد و خمیرم کنند.» 
دختر به کنیزها گفت «هر بلایی سر من بیاید کاری به این کچل نداشته باشید.» 
کنیزها گفتند «به روی چشم!» 
کچل هم نشست همه قصه اش را تعریف کرد. 
دختر پرسید «می توانی من را به آن باغ ببری؟» 
کچل جواب داد «اگر شترها برگردند, بله.» 
دختر گفت «برو مواظب باش؛ هر وقت آمدند بیا خبرم کن.» 
کچل رفت سر کوچه ایستاد و همین که شترها از دور پیداشان شد زود خودش را به حمام رساند و به دختر پادشاه گفت «بجنب که شترها آمدند.» 
دختر دوید بیرون و هر کدام سوار شتری شدند. شترها رفتند تا به در باغ رسیدند. در خود به خود باز شد و شترها رفتند تو.
کچل دختر را جایی پنهان کرد و منتظر ماندند. کمی بعد پرنده ها آمدند لباس هاشان را درآوردند و پرنده آبی هم مثل دفعه قبل نمازش را که خواند دست هایش را رو به آسمان برد و گفت «خدایا! صاحب این النگو را زود برسان.» 
کچل از جایی که پنهان شده بود بیرون جست. گفت «اگر صاحب النگو را بیارم, به من چی می دهی؟» 
پسر گفت «از مال دنیا بی نیازت می کنم.» 
کچل دختر را صدا زد. همین که دختر و پسر یکدیگر را دیدند هر دو از شوق دیدار بیهوش شدند و افتادند زمین. کچل گلاب به روشان پاشید و حالشان را جا آورد. 
پسر گفت «من تو را به زنی می گیرم. اما این چهل تا پرنده عاشق من هستند و باید خیل مواظب باشیم از این قضیه بویی نبرند والا تو را زنده نمی گذارند.» 
و به کچل یک کیسه طلا داد و گفت «برو تا آخر عمر خوش و خرم بگذران.» 
مدتی گذشت و دختر پادشاه آبستن شد. 
روزی از روزها پسر گفت «وقتی بچه به دنیا بیاید گریه زاری راه می اندازد و پرنده ها از ته و توی ماجرا باخبر می شوند. آن وقت هم تو را می کشند و هم بچه را.» 
دختر گفت «چی کار باید بکنیم؟» 
پسر گفت «فردا با هم راه می افتیم. من پرواز کنان و تو پای پیاده. رو دیوار هر خانه ای که نشستم تو در همان خانه را بزن و بگو شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.» 
روز بعد, راه افتادند. رفتند و رفتند تا پسر رو دیوار خانه ای نشست. دختر رفت و در همان خانه را زد. کنیز آمد دم در. دختر گفت «شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.» 
کنیز رفت به خانم خانه گفت «زن غریبه ای آمده دم در می گوید شما را به جان حسن یوسف بگذارید چند روزی اینجا بمانم.» 
خانم آه بلندی کشید و گفت «الهی داغ به دلت بنشیند که باز من را به یاد حسن یوسف انداختی و داغم را تازه کردی! برو بگو بیاید تو.» 
کنیز برگشت دم در؛ دختر را آورد تو خانه و تو اتاق تاریکی جا داد. 
چند روزی که گذشت دختر پادشاه بچه ای به دنیا آورد. خانم خانه دلش به حالش سوخت و به کنیز گفت «شب برو پیش او بخواب؛ چون زائو را نباید تنها گذاشت.» 
کنیز پیش زائو خوابیده بود که شنید کسی به شیشه پنجره زد و گفت «هما جان». 
دختر جواب داد «بفرما؛ تاج سرم!» 
«شاه ولی در چه حال است؟»
«خوابیده؛ تاج سرم!»
«مادرکم آمد و بچه ام را مثل بچه خودش ناز و نوازش کرد؟»
دختر جواب داد «نه؛ تاج سرم!» 
کسی که پشت پنجره بود دیگر چیزی نگفت و گذاشت رفت. 
همین که صبح شد کنیز پیش خانمش رفت و گفت «دیشب چیز عجیبی دیدم.» 
زن گفت «هر چه دیده و شنیده ای بگو.» 
کنیز هم هر چه را که دیده و شنیده بود تعریف کرد. 
زن گفت «غلط نگفته باشم پسرم حسن یوسف برگشته. امشب خودم می روم پهلوی زائو می خوابم تا مطمئن شوم.» 
بعد, برای زائو غذای خوبی پخت. بچه را تر و خشک کرد. لحاف و تشکش را عوض کرد و شب رفت پهلوش خوابید.
نصف شب دید کسی از پنجره آمد تو و یواش گفت «هما جان!» 
«بفرما؛ تاج سرم!»
«شاه ولی در چه حال است؟»
«خوابیده؛ تاج سرم!»
«مادرکم آمد و بچه ام را مثل بچه خودش ناز و نوازش کرد؟»
«بله, تاج سرم!»
پسر می خواست برگردد که مادرش بلند شد. دستش را محکم گرفت و گفت «دیگر نمی گذارم از پیشم بروی. تو حسن یوسف من هستی.» 
حسن یوسف گفت «مادرجان! نمی توانم اینجا بمانم.» 
مادرش گفت «چرا نمی توانی؟» 
حسن یوسف گفت «چهل تا پرنده عاشق من هستند. از همان موقعی که دایه من را زمین گذاشت من را برده اند و به هر دری که می زنم رهایم نمی کنند.» 
مادرش گفت «چه کار باید بکنیم که دست از سرت بردارند و نجات پیدا کنی؟» 
پسر گفت «بده تو حیاط خانه مان تنور بزرگی بسازند و در یک طرفش راه فراری بگذارند. آن وقت من با پرنده ها بگو مگو راه می اندازم و آخر سر می گویم از دست آن ها خودم را آتش می زنم. آن ها می گویند نه, مزن. من می گویم نه, حتماً این کار را می کنم و پرواز می کنم می آیم اینجا, خودم را می اندازم تو تنور و از راه فرارش در می روم. آن ها هم به دنبال من خودشان را به آتش می زنند و خاکستر می شوند.»
مادر حسن یوسف دستور داد تنور بزرگی ساختند. در یک طرفش را فراری گذاشتند و تنور را آتش کردند. 
حسن یوسف به پرنده ها گفت «دیگر از دستتان خسته شده ام و می خواهم خودم را بزنم به آتش.» 
پرنده ها گفتند «نه! این کار را نکن.» 
حسن یوسف گفت «مرگ برای من شیرین تر از این زندگی است. حتماً این کار را می کنم.» 
پرنده ها گفتند «اگر چنین کاری بکنی ما هم خودمان را آتش می زنیم.» 
حسن یوسف به حرف پرنده ها اعتنایی نکرد. به هوا پرید و به طرف خانه شان راه افتاد. چهل تا پرنده به دنبالش پر کشیدند و سایه به سایه اش پرواز کردند. 
حسن یوسف خودش را به تنور رساند و یکراست رفت تو آتش و تند از راه فرار آن در رفت و جهل پرنده به هوای او خودشان را به آتش زدند و خاکستر شدند. 
حسن یوسف پیرهن پرش را درآورد و پادشاه دستور داد شهر را آذین بستند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند و در خانه ها شمع روشن کردند. 
همان طور که آن ها به مراد دلشان رسیدند شما هم به مراد دلتان برسید

 

[ دو شنبه 28 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:48 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 267

داستان شماره 267

داستان زیبای  گل خندان


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود. تاجر معتبر و صاحب نامی بود که مردم خیلی قبولش داشتند و هر کس پول یا جواهری داشت که می ترسید پیش خودش نگه دارد, آن را می برد و پیش تاجر امانت می گذاشت.
یک روز برای تاجر خبر آوردند «چه نشسته ای که دکان و انبارت سوخت و دار و ندارت دود شد و رفت هوا.»
با این خبر انگار دنیا خراب شد رو سر تاجر؛ اما جلو مردم خم به ابرو نیاورد.
شب که شد به حساب و کتابش رسیدگی کرد. دید آنچه براش مانده فقط جواب طلبکارها را می دهد و برای خودش چیزی نمی ماند.
تاجر, جارچی فرستاد تو کوچه و بازار جار زد که هر کس از او طلب دارد بیاید و طلبش را تمام و کمال بگیرد. دو سه نفر از دوستان و آشنایان تاجر به او گفتند «این چه کاری است که می کنی؟ همه دیدند که دار و ندارت سوخت و هر چه داشتی تلف شد و کسی انتظار ندارد که مالش را پس بدهی.»
تاجر گفت «من مال مردم خور نیستم. هر طور شده باید طلب مردم را پس بدهم؛ چون حق الناس بدتر از حق الله است.»
طلبکارها صدای جارچی را که شنیدند, رفتند خانه تاجر و گفتند «ای مرد! مگر مال و اموال تو نسوخته و از بین نرفته که جارچی فرستاده ای این ور آن ور و از مردم می خواهی بیایند طلبشان را بگیرند؟»
تاجر گفت «چرا! اما آن قدر برایم مانده که بدهی هام را بدم و زیر دین کسی نمانم.»
طلبکارها وقتی این طور دیدند, یکی یکی و دسته دسته آمدند سروقت تاجر و تاجر حساب و کتاب همه را روشن کرد و آخر سر خانه و اسباب زندگیش را فروخت و داد به طلبکارها؛ طوری که یک پاپاسی برای خودش نماند.
کار تاجر کم کم از نداری به جایی رسید که نتوانست پیش کس و ناکس سردربیارد و دست حلال همسرش را گرفت و دور از مردم رفت کنج خرابه ای منزل کرد؛ جایی که نه آب بود و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی و صدایی به غیر از صدای سگ و زوزه شغال نمی آمد.
از آن به بعد, دوست و آشنا که سهل است, قوم و خویش ها هم سراغی از تاجر نگرفتند. حتی خواهر زن تاجر که در روزهای خوش صبح تا شب در خانه آن ها پلاس بود و برای خودش لفت و لیس می کرد, یادی از خواهرش نکرد و یک دفعه نگفت من هم خواهری دارم, شوهر خواهری دارم؛ خوب است برم ببینم کجا هستند و چه جوری روزگار می گذرانند.
بگذریم! تا زندگی این زن و شوهر بر وفق مرادشان بود و کیا بیایی داشتند خداوند بچه ای به آن ها نداده بود, اما تا افتادند به آن روز سیاه, زن باردار شد. چند صباحی که گذشت زن دردش گرفت و به شوهرش گفت «این طور که پیداست امشب بارم را می گذارم زمین. پاشو برو هر طور شده کمی روغن چراغ گیر بیار بریز تو چراغ موشی که اقلاً ببینم چه کار می خوام بکنم.»
مرد گفت «ای خدا! حالا که چندرغاز تو جیب ما پیدا نمی شود, چه وقت بچه دادن به ما بود؟ آن وقتت چرا به ما بچه ندادی که برای خودمان برو بیایی داشتیم و دستمان به دهنمان می رسید.»
زن گفت «قربانش بروم؛ خدا لجباز است. پاشو برو بلکه گشایشی تو کارمان پیدا شد و توانستی روغن چراغ گیر بیاری.»
مرد پاشد رفت شهر, اما مثل نختاب سر کلاف گم کرده نمی دانست چه کار کند. آخر سر رفت تو مسجد؛ سرش را گذاشت روی سنگی و از بس که فکر کرد خوابش برد.
از آن طرف, زن وقتی دید مردش برنگشته و درد دارد به او زور می آورد, با آه و ناله گفت «خدایا! حالا تک و تنها تو این خرابه چه کنم؟« که یک دفعه دید چهار زن چراغ به دست که صورتشان مثل برف سفید بود, آمدند تو خرابه و به او گفتند «ما همسایه شما هستیم.» بعد, او را نشاندند سر خشت. بچه را به دنیا آوردند؛ قنداقش کردند. خواباندند کنار مادرش و گفتند «ما دیگر می رویم؛ اما هر کدام یادگاری به این دختر می دهیم.»
زن اولی گفت «این دختر هر وقت بخندد, گل از دهنش بریزد.»
دومی گفت «هر وقت گریه کند, مروارید غلتان از چشمش ببارد.»
سومی گفت «هر شب که بخوابد, یک کیسه اشرفی زیر سرش باشد.»
چهارمی گفت «هر وقت راه برود, زیر پای راستش یک خشت طلا و زیر پای چپش یک خشت نقره باشد.»
حالا بشنوید از مرد!
مرد همان طور که خوابیده بود, در عالم خواب شنید کسی می گوید «پاشو برو که مشکل زنت حل شده و یک دختر زاییده که چنین است و چنان است.» مرد خوشحال شد و خودش را تند رساند به خرابه و دید زنش صحیح و سالم است و یک بچه مثل قرص قمر پهلوش خوابیده. مرد پرسید «چطور زاییدی؟ کی بچه را به این خوبی قنداق کرده؟»
زن قصه اش را به تفصیل تعریف کرد و مرد کلی غصه خورد که چرا بی خودی از خانه رفته بیرون و نتوانسته آن چهار زن چراغ به دست را ببیند.
آن شب با خوشحالی خوابیدند و صبح تا از خواب پا شدند, بچه را بلند کردند و دیدند زیر سرش یک کیسه اشرفی است و خدا را شکر کردند که حرف آن چهار زن درست از آب درآمد.
در این موقع, بچه گریه اش گرفت و به جای اشک, بنا کرد به ریختن مروارید غلتان.
مرد مقداری اشرفی و مروارید ورداشت رفت بازار, هر چه لازم داشت خرید. چند روز بعد هم با پول اشرفی هایی که جمع کرده بود, یک دست حیاط بیرونی و اندرونی خوب خریدند و زندگی را به خوبی و خوشی از سر گرفتند.
تمام قوم و خویش ها و آشنایان تاجر که او را به دست فراموشی سپرده بودند, کم کم آمدند به دستبوسش و دور و برش جمع شدند. خواهرزن تاجر که هر وقت صحبت از خواهرش به میان می آمد خودش را می زد به کوچه علی چپ و آشنایی نمی داد, تا دید ورق برگشت, رویش را سنگ پا کرد و رفت افتاد به دست و پای خواهرش که «الهی قربانت بروم خواهرجان! این مدت که از تو دور بودم, از غصه خواب به چشمم نمی آمد و شب و روزم قاطی شده بود؛ اما چه کنم که دست تنگ بودم و نمی توانستم باری از دستت وردارم وگرنه خدا می داند بی تو آب خوش از گلوم نرفت پایین.»
خلاصه! خواهرزن تاجر باز هم پلاس شد تو خانه خواهرش و همه فکر و ذکرش این بود که سر نخی به دست بیارد و بفهمد این ها از کجا چنین دم و دستگاهی به هم زده اند.
چند سالی که گذشت, تاجر و زنش با خشت های نقره و طلا عمارت دیگری ساختند و دادند باغ زیبایی جلوش انداختند و در همه خیابان هاش آب نماهای سنگ مرمر و فواره طلا کار گذاشتند. بعد, آدم فرستادند به این طرف و آن طرف و از هر رقم گل و گیاهی که در آن دیار پیدا می شد اوردند در باغ کاشتند و چنان باغی درست کردند که هر کس چشمش می افتاد به آن فکر می کرد بهشت آن دنیا را آورده اند این دنیا.
روزی از روزها, پسر پادشاه آن ولایت داشت می رفت شکار که عبورش افتاد به نزدیک باغ تاجر. رفت جلو از در باغ نگاهی انداخت به درون آن و از دیدن آن همه گل های رنگ وارنگ و میوه های جورواجور تعجب کرد و بی اختیار وارد باغ شد و از باغبان پرسید «این باغ مال کیست؟»
باغبان گفت «مال فلان تاجر است.»
شاهزاده مثل آدم های خوابگرد راه افتاد تو باغ و همین که به عمارت نقره و طلا رسید, ماتش برد. با خودش گفت «از پادشاهی فقط اسمش را داده اند به ما و جاه و جلالش را داده اند به این تاجر .»
در این بین چشمش افتاد به دختر چهارده پانزده ساله ای که ایستاده بود رو ایوان عمارت و از قشنگی تا آن روز لنگه اش را ندیده بود.
شاهزاده یک خرده دیگر رفت جلو تا دختر را از نزدیک ببیند؛ اما دختر ملتفت شد؛ به پسر لبخندی زد و رفت تو اتاق.
شاهزاده به گل هایی که از دهن دختر ریخته بود بیرون و در هوا چرخ می خورد و می آمد پایین, نگاه کرد و هوش از سرش پرید و یک دل نه صد دل به دختر دل باخت و از آنجا یکراست برگشت به قصر خودش؛ مادرش را خواست و گفت «من زن می خواهم.»
مادرش گفت «دختر چه کسی را می خواهی.»
پسر گفت «دختر فلان تاجر را.»
مادرش گفت «پسرجان! زن می خواهی, این درست؛ اما چرا دختر تاجر را می خواهی؟ مگر دختر قحط است؟ وزرای پدرت هر کدام چند تا دختر دارند یکی از یکی خوشگل تر. هر کدامشان را می خواهی بگو. اگر آن ها را هم نمی خواهی, دختر هر پادشاهی را می خواهی بگو, حتی اگر دختر پادشاه فرنگ باشد.»
پسر گفت «الا و للا من همان دختر را می خواهم.»
مادرش گفت «باید به پدرت بگویم ببینم او چه می گوید.»
بعد, رفت پیش پادشاه. گفت «پسرت هر دو پاش را کرده تو یک کفش و می گوید برو دختر فلان تاجر را برام بگیر.»
پادشاه گفت «پسر من با فکر و با تدبیر است و هیچ وقت حرف بی ربطی نمی زند. بگذار هر طور که دلش می خواهد رفتار کند.»
زن پادشاه تا این حرف را شنید خواستگار فرستاد خانه تاجر.
تاجر گل خندان را خواست و به او گفت «دخترم، از طرف پسر پادشاه برایت خواستگار آمده، چه جوابی بدهم؟»
گل خندان گفت «هر جوابی که خودت صلاح می دانی به او بده.»
و تاجر خواستگاری پسر پادشاه را قبول کرد.
فردای آن روز برای بله بران رفتند خانه تاجر و گفتند «پسر پادشاه می گوید هر قدر پول می خواهید بگویید تا بفرستیم.»
تاجر گفت «ما به پول احتیاج نداریم, همان نجابت پسر پادشاه برای ما بس است.»
آن وقت خانواده عروس و داماد شروع کردند به تهیه مقدمات عروسی.
در این بین خواهرزن تاجر به فکر افتاد به هر دوز و کلکی شده دختر خودش را به جای گل خندان جا بزند و بفرستد به خانه داماد. این بود که او هم شروع کرد به تهیه اسباب عروسی. روزها می رفت خانه خواهرش دل می سوزاند؛ برای او بزرگتری می کرد و شب ها دور از چشم این و آن می رفت عین وسایلی را که برای گل خندان خریده بودند, برای دخترش می خرید.

روزی که مجلس عقد برگزار شد, پسر پادشاه فهمید عروس خنده اش گل خندان, گریه اش مروارید غلتان, زیر قدم راستش خشت طلا, زیر قدم چپش خشت نقره و هر شب هم زیر سرش یک کیسه اشرفی است و از آن به بعد عشق و علاقه اش به او بیشتر شد.
یک ماه بعد از عقد, پسر شاه تخت روان و جواهرنشان فرستاد که عروس را با آن بیارند به قصر او.
تخت روان به خانه عروس که رسید, ولوله ای برپا شد که چه کنیم؟ چه نکنیم؟ و چه کسی همراه عروس در تخت روان بنشیند.
خاله عروس خودش را انداخت جلو و گفت «تا خاله جان عروس هست به کس دیگری نمی رسد. من آرزوی چنین روزی را داشتم و خدا را شکر که نمردم و این روز را دیدم.»
این طور شد که خاله عروس و دخترش رفتند نشستند بغل دست عروس و تخت روان راه افتاد به طرف قصر شاهزاده.
تخت روان را که از خانه تاجر بیرون بردند, خاله عروس شیشه دوایی از جیبش درآورد داد به گل خندان و گفت «خاله جان! اگر می خواهی همیشه سفید بخت بمانی از این دوا را بخور.»
گل خندان دوا را گرفت و هرتی سر کشید.
کمی که گذشت, گل خندان گفت «خاله جان! نمی دانم چرا یک دفعه از تشنگی جگرم گر گرفت.»
خاله گفت «چیزی نیست طاقت بیار.»
گل خندان گفت «دارم از تشنگی می میرم؛ یک کم آب برسان به من.»
خاله گفت «اینجا تو این صحرا آب از کجا بیارم؟»
کمی بعد, گل خندان گفت «تو را به خدا هر طور شده به من آب بده که دارم می میرم.»
خاله گفت «اگر آب می خواهی باید از یک چشمت بگذری.»
گل خندان گفت «می گذرم!»
خاله یک چشمش را درآورد و به جای آب کمی شوراب به او داد.
گل خندان شوراب را خورد و بیشتر تشنه اش شد. گفت «خاله! خدا انصافت بدهد, چی بخوردم دادی که تشنه تر شدم. زود آب برسان به من والا می میرم.»
خاله اش گفت «اگر باز هم آب می خواهی باید از آن چشمت هم بگذری.»
گل خندان که از زور عطش مثل مرغ سرکنده بال بال می زد, گفت «به جهنم! از این یکی هم گذشتم.»
خاله آن چشمش را هم درآورد و در بین راه گل خندان را انداخت تو یک چاه و دختر خودش را نشاند جای او. یک خرده گل خندان هم زد دور چارقدش و یک کیسه اشرفی و سه چهار تا خشت نقره و طلا را که برای روز مبادا تهیه کرده بود, گذاشت دم دست.
به قصر داماد که رسیدند, کس و کار پسر پادشاه و غلام ها و کنیزها آمدند پیشواز و تا چشمشان افتاد به گل های خندان دور و بر چارقد عروس, خوشحال شدند. مادر عروس هم با تردستی خشت های طلا و نقره را زیر قدم های عروس گذاشت و طوری هنر دخترش را به رخ این و آن کشید که کنیزها و غلام ها یک صدا کل کشیدند و برای اینکه کسی عروس را چشم نزند, یکی یکی چنگ اسفند ریختند رو آتش.
پسر پادشاه دید این دختر مثل اولش دلچسب نیست و آن جلوه ای را که سر سفره عقد داشت, ندارد. از این گذشته, اصلاً نمی خندد که از دهانش گل بریزد.
یک شب, دختر را یک خرده قلقلک داد. دختر آن قدر خندید که نزدیک بود از زور خنده روده بر شود. پسر پرسید «پس کو آن گل های خندانت؟»
دختر همان طور که مادرش یادش داده بود, جواب داد «هر چیزی موقعی دارد.»
پسر پرسید «آن کیسه اشرفی چی شد که قرار بود هر شب زیر سرت باشد؟»
دختر باز هم جواب داد «هر چیزی موقعی دارد.»
روز بعد, به بهانه ای دختر را گریه انداخت و دید گریه اش هم مثل بقیة آدم ها اشک است. گفت «پس کو مروارید غلتان؟»
دختر باز حرفش را تکرار کرد و گفت «هر چیزی موقعی دارد.»
خلاصه! پسر پادشاه فهمید رودست خورده و این دختر همان دختری نیست که می خواست و از غصه دنیا پیش چشمش تیره و تار شد. روز و شب از فکر کلاهی که سرش گذاشته بودند نمی آمد بیرون و خون خونش را می خورد؛ اما از خجالتش دندان رو جگر گذاشت و مطلب را با مادرش یا کس دیگری در میان نگذاشت.
این ها را تا اینجا داشته باشید و حالا بشنوید از سرگذشت دختر اصل کاری.
گل خندان سه روز توی چاه ماند. روز چهارم باغبانی از آنجا رد می شد که دید از ته چاه صدای ناله می آید. فهمید آدم بخت برگشته ای افتاده تو چاه. رفت طناب آورد؛ یک سرش را بست به کمرش و یک سرش را داد به دست وردستش و رفت پایین. دید دختری با سه تا کیسة اشرفی تو چاه است. دختر و کیسه های اشرفی را ورداشت و آورد بیرون. از دختر پرسید «تو کی هستی و این کیسه های اشرفی اینجا چه کار می کند؟»
گل خندان ماجراش را از اول تا آخر برای باغبان شرح داد.
باغبان گفت «دیگر این حرف ها را به هیچ کس نگو تا ببینم چه پیش می آید.»
و گل خندان را برد تو باغ خودش.
روز بعد, دختر خندید و یک خرده گل خندان از دهنش ریخت بیرون. باغبان گل ها را جمع کرد؛ رفت نزدیک قصر پسر پادشاه و فریاد کشید «آی! گل خندان می فروشم.»
خاله صدای باغبان را شنید. از قصر آمد بیرون و صدا زد «آهای عمو! گل ها را چند می فروشی؟»
باغبان گفت «با پول نمی فروشم؛ با چشم می فروشم.»
خاله گفت «من هم با چشم با تو معامله می کنم.»
بعد, رفت یکی از چشم های گل خندان را آورد داد به باغبان و به جای آن چند تا گل خندان گرفت.
باغبان چشم را برد داد به گل خندان و او هم آن را گذاشت تو کاسه چشمش.
گل خندان خیلی خوشحال شد؛ چون حالا دیگر یک چشم داشت و می توانست همه چیز را ببیند.
فردای آن روز, گل خندان کم گریه کرد و چند مروارید غلتان از چشمش غلتید پایین. باغبان مرواریدها را ورداشت برد دور و بر قصر شاهزاده و صدا زد «آهای! مروارید غلتان می فروشم.»
خاله تا صدا را شنید, از قصر آمد بیرون و گفت «آهای عمو! مرواریدها را چند می فروشی؟»
باغبان گفت «با پول معامله نمی کنم. با چشم معامله می کنم.»
خاله گفت «من هم به تو چشم می دهم.»
و رفت آن یکی چشم گل خندان را آورد داد به باغبان و به جاش سه چهار تا مروارید غلتان گرفت و خیلی خوشحال شد که مروارید غلتان افتاده به چنگش.
باغبان آن یکی چشم را هم بد داد به دختر و او هم آن را گذاشت تو کاسه چشمش و مثل روز اول صحیح و سالم شد. بعد, با خشت های نقره و طلا قصری ساخت عین قصری که قبلاً پدرش ساخته بود.
پسر پادشاه که دیگر چشم دیدن زنش را نداشت, وقت و بی وقت از قصر می زد بیرون و بی تکلیف به این طرف و آن طرف می رفت و وقت گذرانی می کرد. روزی گذرش افتاد به باغی که گل خندان در آن بود. رفت تو و دید این باغ با باغ تاجر مو نمی زند. در باغ راه افتاد. به عمارت که رسید دید همان دختری که در عمارت تاجر بود, نشسته تو ایوان. با خود گفت «مگر این دختر را من نگرفتم؟» آن وقت چشماش را مالید و فکر کرد شاید همه این ها را دارد در خواب می بیند؛ اما به باغبان که رسید, فهمید هر چه را که می بیند در بیداری است. از باغبان پرسید «این باغ مال کیست؟»
باغبان از بای بسم الله شروع کرد و همه واقعه را با آب و تاب برای او شرح داد.
پسر پادشاه فوری فرستاد پدر و مادر دختر و کس و کار خودش را خبر کردند و همان جا بساط عروسی را پهن کرد و هفت شبانه روز زدند و رقصیدند و خوردند و نوشیدند. بعد, آن قصر را گذاشت برای باغبان و دست گل خندان را گرفت و برد به قصر خودش.
شاهزاده فرستاد خاله گل خندان را آوردند. گفت «ای بدجنس! در حق این دختر نازنین این همه ستم کردی و عاقبت دستت رو شد. حالا بگو ببینم اسب دونده می خواهی یا شمشیر برنده؟»
خاله وقتی دید دیگر کار از کار گذشته و عمرش به سر آمده, گفت «شمشیر برنده به جان خودتان, اسب دونده می خواهم.»
پسر پادشاه داد گیس خاله را بستند به دم اسب و اسب را ول کردند به صحرا.
قصه ما به سر رسید؛
کلاغه به خونه ش نرسید

 

[ دو شنبه 27 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 266

داستان شماره 266

داستان زیبای  شاه و وزیر


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بود؛ روزگاری بود. شهری بود؛ شهریاری بود. 
پادشاهی بود بود و زنی داشت که از خوشگلی لنگه نداشت. اما از بخت بد, وزیر پادشاه خیلی بد چشم و بد چنس بود و و عاشق زن پادشاه بود. 
وزیر می دانست اگر این راز را به کسی بروز دهد و به گوش پادشاه برسد, پادشاه طوری شقه شقه اش می کند که تکه بزرگش گوشش باشد. این بود که رازش را در دل نگه داشته بود و شب و روز نقشه می کشید به هر وسیله ای شده پادشاه را پس بزند و خودش بنشیند جای او و از این راه به وصال زن پادشاه برسد.
روزی از روزها, درویش دنیا دیده ای آمد به شهر. درویش هر روز در میدان شهر معرکه می گرفت و کارهایی می کرد که همه انگشت به دهان می ماندند. طولی نکشید که خبر رسید به گوش پادشاه. پادشاه وزیر را خواست و گفت «برو ببین این درویش چه کار می کند و برای چه آمده اینجا.ر
وزیر رفت درویش را دید و برگشت پیش شاه. گفت «ای پادشاه! این درویش چند چشمه تردستی بلد است که با آن ها برای خودش ناندانی درست کرده و زندگی می گذراند.»
پادشاه گفت «برو بیارش اینجا تا ما هم تماشایی بکنیم و ببینیم چه کارهایی می کند.» 
وزیر رفت درویش را آورد پیش پادشاه. 
پادشاه چند چشمه از کارهای درویش را دید و تعجب کرد. اما, برای اینکه خودش را از تک و تا نندازد, گفت «این ها که چیزی نیست, ما بالاترش را دیده ایم.» 
درویش به رگ غیرتش برخورد و گفت «ای پادشاه! بگو اتاق را خلوت کنند تا من کاری بکنم که تا قیام قیامت انگشت به دهان بمانی.» 
پادشاه گفت «خلوت!» 
و در یک چشم به هم زدن همه از اتاق رفتند بیرون و پادشاه و درویش تنها ماندند. 
درویش گفت «ای پادشاه! من می توانم از جلد خودم دربیایم و بروم به جلد یکی دیگر.»
پادشاه گفت «چطور این کار را می کنی؟»
درویش گفت «بگو مرغی بیارند تا نشانت بدم.» 
پادشاه گفت مرغی آوردند. درویش مرغ را خفه کرد و لاشه اش را انداخت رو زمین. 
پادشاه دید مرغ زنده شد؛ بنا کرد به قدقد کردن و دور اتاق گشتن. درویش هم افتاد گوشة اتاق و بدنش مثل مرده سرد شد.
چیزی نمانده بود که پادشاه از ترس سر و صدا راه بندازد و خدمتکارها را صدا بزند که یک دفعه مرغ افتاد رو زمین مرد و درویش جان گرفت و پا شد ایستاد جلو پادشاه. 
پادشاه از کار درویش مات و متحیر ماند. گفت «درویش! لم این کار را به من یاد بده. در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم.» 
درویش گفت «یک خم خسروی طلا می خواهم و به غیر از این, شرط دیگری هم دارم.» 
پادشاه یک خم خسروی طلا داد به درویش و گفت «شرط دیگرت را بگو.» 
درویش گفت «هیچ کس نباید از این مطلب بو ببرد و بی اجازه من هم نباید لم این کار را به کسی یاد بدی.»
پادشاه گفت «قبول دارم.»  
درویش لم این کار را به پادشاه یاد داد و موقع رفتن گفت «این خم خسروی را در تاریکی شب, طوری که وزیر نفهمد, برایم بفرست.» 
از آن به بعد, پادشاه کارهاش را گذاشت زمین و آن قدر رفت تو جلد این و آن که وزیر با خبر شد و فهمید این کار را درویش یاد پادشاه داده است. 
این بود که وزیر پنهانی درویش را خواست و به او گفت «هر چه بخواهی به تو می دهم؛ در عوض کاری را که به پادشاه یاد داده ای یاد من هم بده.» 
درویش که عاشق دلخستة دختر وزیر بود و برای رسیدن به وصال او از شهر و دیارش آواره شده بود, به وزیر گفت «به شرطی یادت می دهم که دخترت را بدی به من.» 
وزیر اول یک خرده جا خورد. اما کمی بعد جواب داد «خیلی خوب! فردا بیا تا جوابت را بدم.» 
و رفت مطلب را با دخترش در میان گذاشت. 
دختر گفت «پدرجان! من هیچ وقت چنین کاری نمی کنم؛ چون اگر زن درویش بشوم, پیش همه سرشکسته می شوم و نمی توانم از خجالت سر بلند کنم.» 
وزیر گفت «من هم از این وصلت چندان راضی نیستم؛ اما نمی دانم چه جوابی به درویش بدهم.» 
دختر گفت «به او بگو اگر دختر من را می خواهی یک خم خسروی طلا بیار و او را ببر.»
صبح فردا, درویش آمد پیش وزیر جوابش را بگیرد. 
وزیر گفت «ای درویش! من حاضرم دخترم را بدم به تو؛ به شرطی که یک خم خسروی طلا بیاری و دختر را ببری.»
درویش گفت «قبول دارم.»  
وزیر گفت «برو بیار! لم کارت را هم به من یاد بده و دختر را وردار ببر.» 
بعد, به دخترش گفت «تو خودت را راضی نشان بده, وقتی خرمان از پل گذشت, یک جوری دست به سرش می کنم و از شهر می فرستمش بیرون.» 
درویش رفت خم خسروی را آورد و لم کارش را یاد وزیر داد. اما همین که خواست دست دختر را بگیرد و ببرد, وزیر گفت «کجا؟ این طور که نمی شود. من وزیر پادشاهم و برای دخترم کیا بیایی دارم. مگر می گذارم خشک و خالی دست دخترم را بگیری و بزنی به چاک.» 
درویش گفت «ما شرط و شروط دیگری نداشتیم.» 
وزیر گفت «این چیزها را هر آدمی که سرش به تنش بیرزد می داند. اول باید با پادشاه مشورت کنم؛ بعد سور و سات عروسی را تهیه ببینم و در حضور بزرگان شهر جشن بگیرم. گذشته از این ها تو باید یک چله صبر کنی.»
وزیر گفت و گو را به جر و بحث کشاند. از درویش بهانه گرفت و داد او را از شهر انداختند بیرون و درویش از غصه عشق دختر سر گذاشت به بیابان. 
بعد از این ماجرا, وزیر رفت پیش پادشاه و گفت «ای پادشاه! کاری را که تو بلدی, من هم بلدم. اما این درست نیست که تو هر روز به جلد این و آن بری و دست به کارهای نگفتنی بزنی؛ چون می ترسم آدم های بدخواه از این قضیه سر دربیارند و رسوایی به بار بیاید.» 
پادشاه گفت «وزیر! حرفت را قبول دارم و از این به بعد بیشتر احتیاط می کنم.» 
چند روز پس از این صحبت, وزیر به پادشاه گفت «چطور است امروز برویم شکار و کسی را همراه نبریم که اگر خواستیم برویم به جلد مرغ یا جانور دیگری, هیچ کس ملتفت ماجرا نشود.» 
پادشاه گفت «اتفاقاً مدتی است که دلم برای پرواز کردن پرپر می زند.» 
و دوتایی رفتند به شکار. 
دو سه منزل که از شهر دور شدند, نزدیک دهی رسیدند به آهویی. وزیر تیر گذاشت به چلة کمان و آهو را زد کشت.
وزیر به پادشاه گفت «ای پادشاه! تا حالا تو جلد آهو رفته ای؟» 
پادشاه گفت «نه!» 
وزیر گفت «اگر میل داری بیا برو به جلد آهو و اگر میل نداری, خودم این کار را بکنم.» 
پادشاه گفت «از دویدن آهو خیلی خوشم می آید.» 
و از اسب پیاده شد, رفت تو جلد آهو و تن بی جان خودش افتاد رو زمین. 
وزیر که دنبال فرصتی بود, معطل نکرد؛ رفت به جلد پادشاه و پاشد نشست رو اسب و چهار نعل خودش را رساند به ده. 
اهالی ده به هوای اینکه پادشاه آمده دیدارشان, خوشحال شدند, جلوش صف کشیدند؛ دست به سینه ایستادند و منتظر ماندند ببینند چه دستوری می دهد. او هم گفت «با وزیر آمده بودیم شکار که یک دفعه دلش درد گرفت و مرد. حالا سه چهار نفر از شماها بروید جسدش را ببرید تحویل زن و بچه اش بدهید.» 
و خودش را به تاخت رساند به قصر و یکراست رفت به حرمسرای پادشاه. 
زن پادشاه, که چشم وزیر دنبالش بود, تا دید شاه دارد می آید, دوید پیشوازش. ولی, همین که نزدیکش رسید, دید این شخص فقط شکل و شمایل شاه را دارد و از نگاه و رنگ و بوی شاه هیچ اثری ندارد. این بود که یک دفعه تو ذوقش خورد و خودش را پس کشید. 
اما, وزیر, که در شکل و شمایل شاه ظاهر شده بود و برای رسیدن به آرزویش مانعی نمی دید, تا چشمش افتاد به بر و بالا و سر و صورت زیبای زن, پا گذاشت پیش و خواست او را در آغوش بگیرد که زن باز هم خودش را عقب کشید؛ چون هر لحظه بیشتر می فهمید که این شخص حال و هوای شاه را ندارد. 
زن, از آن به بعد نزدیک شاه نرفت. شب و روز غصه می خورد و هر چه فکر کرد چرا چنین وضعی پیش آمده, عقلش به جایی نرسید و به دنبال پیدا کردن راهی بود که بگذارد و فرار کند. 
حالا بشنوید از پادشاه! 
وقتی که پادشاه رفت به جلد آهو و وزیر رفت به جلد او, پادشاه فهمید از وزیر رودست خورده؛ و از ترس این که او را با تیر بزند, پاگذاشت به فرار و مثل باد از صحرایی به صحرای دیگر رفت تا رسید به جنگلی و دید طوطی مرده ای زیر درختی افتاده. 
پادشاه از جلد آهو درآمد رفت تو جلد طوطی و پر زد به هوا و نشست رو درختی و قاطی طوطی ها شد.
روزی از روزها, دید رو زمین دام پهن کرده اند. تند از آن بالا پرید پایین و پاورچین پاورچین رفت خودش را انداخت به دام. همین که طوطی به دام افتاد, شکارچی خوشحال و خندان از پشت بوته ها آمد بیرون و او را گرفت. 
طوطی به شکارچی خوب که نگاه کرد, دید همان درویشی است که تو جلد دیگران رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد. فقط گفت «من را ببر به صد اشرفی بفروش به پادشاه فلان شهر.» 
شکارچی دید طوطی از همان شهری اسم می برد که وزیر از آنجا بیرونش کرده بود و نور امیدی به دلش تابید. با خودش گفت «حتماً در این کار حکمتی هست.» 
و طوطی را ورداشت برد پیش پادشاه همان شهر. 
پادشاه از طوطی خوشش آمد و از شکارچی پرسید «طوطی ات را چند می فروشی؟» 
شکارچی جواب داد «صد اشرفی.» 
در بین گفت و گو, شکارچی دو به شک شد که این پادشاه نباید همان پادشاهی باشد که لم تو جلد این و آن رفتن را یادش داده؛ اما به روی خودش نیاورد و طوطی را داد صد اشرفی گرفت و رفت. 
وزیر که همه فکر و ذکرش این بود که هر طور شده دل زن پادشاه را به دست آورد, طوطی را زود فرستاد برای او. 
همین که چشم طوطی افتاد به زن, خوشحال شد. اما, دید زنش خیلی لاغر شده. طوطی پرسید «خانم جان! چرا این قدر گرفته و بی دل و دماغی؟» 
زن جواب داد «بیبی طوطی! دست به دلم نگذار. دردی در دل دارم که نمی توانم به کس بگویم.»
طوطی گفت «به من بگو!» 
زن گفت «چه کاری از دست تو ساخته است؟» 
طوطی گفت «شاید ساخته باشد.» 
مدتی طوطی اصرار کرد و زن انکار تا آخر سر زن گفت «من پادشاه را از جان خودم بیشتر دوست داشتم و حتی از شنیدن اسمش دلم براش غش و ضعف می رفت. عشق و علاقه ما پا برجا بود, تا یک روز شاه با وزیر رفت شکار و چیزی نگذشت خبر آوردند وزیر دل درد گرفت و مرد. همان روز شاه به اندرون آمد و من دیدم شاه همان شاه است, اما نگاه و رنگ و بوی او فرق کرده و یک دفعه مهرش از دلم پاک شد و از آن روز تا امروز یک ماه می گذرد, هر کاری کرده که من با او مثل روز اول مهربان باشم و دوستش داشته باشم, تیرش به سنگ خورده و من هم آرزویی ندارم, به غیر از اینکه از اینجا و این همه غصه و غم خلاص شوم.» 
طوطی گفت «بی بی جان! بیا جلو و من را بو کن.» 
زن پاشد طوطی را بو کرد و با تعجب گفت «ای وای! این بو, بوی پادشاه است.» 
طوطی گفت «من خود پادشاه هستم.» 
و از اول تا آخر همه چیز را برای زنش تعریف کرد. 
زن گفت «حالا چه باید کرد؟» 
طوطی گفت «امشب در قفسم را باز بگذار, وقتی وزیر آمد یک خرده روی خوش نشانش بده و با او سر صحبت را باز کن و بگو از وقتی که وزیر مرده رفتارت عوض شده و مثل گذشته راز دلت را با من در میان نمی گذاری. بعد, او می گوید نه! من هیچ فرقی نکرده ام. آن وقت تو بگو مگر قول نداده بودی لمی را که درویش یادت داده به من هم یاد بدی. وقتی راضی شد, تو دیگر کاری نداشته باش؛ بقیه اش با من.» 
زن پادشاه هر چه را که طوطی گفته بود, مو به مو انجام داد. 
وقتی که پادشاه دروغی راضی شد لم به جلد این و آن رفتن را به زن یاد بدهد, زن فرستاد سگ سیاهی را خفه کردند و جسدش را آوردند. بعد, وزیر از جلد پادشاه درآمد و رفت تو جلد سگ. 
پادشاه هم زود از جلد طوطی بیرون آمد و رفت تو جلد خودش و تند پاشد ایستاد و گفت «ای وزیر بد جنس! به من نارو می زنی؟ حالا سزایت این است که تا عمر داری سگ سیاه باشی, کتک بخوری و واغ واغ کنی.» 
زن خوشحال شد و پرید دست انداخت گردن پادشاه. 
پادشاه فرستاد درویش را آوردند. او را وزیر خودش کرد و دختر وزیر اولش را داد به او. 
سگ سیاه را هم بردند بستند دم طویله و آن قدر کتکش زدند که مرد.  
بالا رفتیم ماست بود؛
پایین اومدیم دوغ بود؛
قصه ما دروغ بود

 

[ دو شنبه 26 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 265

داستان شماره 265

داستان زیبای  سرنوشتی که نمی شد عوضش کرد


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی, روزگاری شاهی رفت شکار و به آهوی خوش خط و خالی برخورد. شاه داد زد «دوره اش کنید! می خواهم او را زنده بگیرم.» 
همراهان شاه دور آهو را گرفتند و آهو وقتی دید محاصره شده, جفت زد از بالای سر شاه پرید و در رفت. شاه گفت «خودم تنها می روم دنبالش؛ کسی همراه من نیاید.»
و سر گذاشت بیخ گوش اسبش و مثل باد از پی آهو تاخت. اما, هر چه رفت به آهو نرسید و تنگ غروب آهو از نظرش ناپدید شد. 
شاه, گشنه و تشنه از اسب پیاده شد. به دور و برش نظر انداخت دید تا چشم کار می کند بیابان است و نه از سبزه خبری هست و نه از آب و آبادی. با خودش گفت «خدایا! این تنگ غروبی در این بیابان چه کنم و از کدام طرف برم که برسم به آبادی و از تشنگی هلاک نشوم؟» 
در این موقع دید آن دور دورها چوپانی یک گله گوسفند انداخته جلوش و دارد به سمتی می رود. خودش را به چوپان رساند و پرسید «ای فرزند! کجا می روی؟»  
چوپان با احترام جواب داد «قربان! می روم به ده گوسفندهای مردم را برسانم دستشان.» 
شاه گفت «می شود من هم همراهت بیایم؟»  
چوپان گفت «چه فرمایشی می فرمایید قربان! شما قدم رنجه بفرمایید.» 
شاه و چوپان صحبت کنان آمدند تا رسیدند به آبادی.»  
اهل آبادی دیدند سواری با چوپان دارد می آید. کدخدای ده رفت جلو و از چوپان پرسید «این تازه وارد چه کسی است و اینجا چه کار دارد؟»  
چوپان جواب داد «خدا می داند! تو بیابان بود. غلط نکنم راه را گم کرده.»  
کدخدا با یک نظر از سر و وضع سوار و یراق طلای اسبش فهمید این شخص باید شخص بزرگی باشد. رفت جلو از او پرسید «قربان! شما کی هستید؟» 
شاه گفت «عجالتاً یک نفر غریبم. امشب به من راه بدهید, فردا معلوم می شود کی هستم.»  
کدخدا گفت «قدمتان رو چشم! بفرمایید منزل.»  
و شاه را برد خانه؛ اتاق مجزایی براش ترتیب داد و بعد از شام جای مرتبی براش انداخت و شاه گرفت خوابید. 
نصف شب, شاه از خواب بیدار شد و آمد بیرون دستی به آب برساند. دید یکی که سر تا پا سفید پوشیده رو پشت بام است. شاه با خودش گفت «دزد آمده بزند به خانه کدخدا. خوب است برم او را بگیرم و محبتی را که کدخدا در حقم کرده تلافی کنم.» 
و از پله ها بی سر و صدا رفت بالا و یک دفعه مچ مرد سفید پوش را گرفت و گفت «خجالت نمی کشی آمده ای دزدی؟»  
مرد سفید پوش گفت «من دزد نیستم؛ تو را هم می شناسم.»  
شاه گفت «من کی هستم؟»  
مرد سفید پوش گفت «تو پادشاه همین ولایت هستی.»  
شاه گفت «خوب. حالا تو بگو کی هستی؟»  
مرد سفید پوش گفت «من ملکی هستم که از جانب خدا مأمورم سرنوشت هر بنده خدایی را که می آید به دنیا رو پیشانیش بنویسم.»  
شاه پرسید «خوب! مگر اینجا کسی می خواهد به دنیا بیاید؟»  
ملک جواب داد «بله! امشب خداوند پسری به کدخدا داده که خیلی خوش اقبال و شاه دوست است؛ اما در هیجده سالگی در شب زفاف گرگ او را پاره می کند.»  
شاه گفت «من نمی گذارم چنین اتفاقی بیفتد.» 
ملک گفت «ما تقدیر را نوشتیم؛ شما بروید تدبیر کنید و نگذارید.»   
و از نظر شاه ناپدید شد.  
شاه از پشت بام آمد پایین و رفت گرفت خوابید.  
فردا صبح, کدخدا برای شاه صبحانه آورد و گفت «قربان! قدم شما برای ما مبارک بود و دیشب خداوند غلامزاده ای به ما کرامت کرد.» 
در این موقع سر و صدا بلند شد. کدخدا پاشد آمد بیرون و دید سوارهای شاه خانه اش را محاصره کرده اند و چند تا از آن ها آمده اند تو حیاط. چیزی نمانده بود که کدخدا از ترس زبانش بند بیاید. سوارها گفتند «پادشاه از سپاهش جدا افتاده و ما رد اسبش را گرفتیم و رسیدیم به خانه تو. زود بگو پادشاه کجاست؟» 
کدخدا گفت «خدا را شکر صحیح و سالم است.»  
بعد, برگشت پیش شاه؛ افتاد به پای او و گفت «ای شاه! سوارهایت آمده اند دنبال شما.»  
شاه گفت «حالا که من را شناختی برو پسری را که دیشب خدا داده به تو بیار ببینم.»  
کدخدا رفت بچه را آورد به شاه نشان داد. شاه دید بچه قشنگی است. به کدخدا گفت «خداوند تا حالا به من پسری نداده؛ هزار تومان به تو می دهم این بچه را بده به من.» 
کدخدا گفت «اطاعت!»  
و هزار تومان از شاه گرفت و پسر را تقدیم کرد. شاه قنداق پسر را بغل کرد و با خودش گفت «اینکه آهو یک دفعه غیب شد, مصلحت این بود که عبورمان بیفتد به این ده و به جای آهو یک پسر شکار کنیم.»  
بعد, از کدخدا خداحافظی کرد و بچه را با خودش برد به قصر و سپردش به دست دایه.  
سال ها گذشت. پسر بزرگ شد و به سن هفده سالگی رسید. پادشاه یادش افتاد به حرف ملک که گفته بود این پسر را گرگ در هیجده سالگی و در شب زفاف پاره می کند و داد هفت اتاق تو در تو ساختند و به یک یک آن ها در فولادی گذاشتند و در اتاق وسطی حجله بستند. 
یک سال بعد, همین که پسر به هیجده سالگی رسید, شاه امر کرد شهر را آیین بستند و دخترش را برای پسر عقد کرد و دستش را گذاشت تو دست پسر و عروس و داماد را فرستاد به حجله. بعد, دستور داد یک لشگر سوار نیزه یک دست قصر را محاصره کردند و صد مرد کمان به دست دور تا دور اتاق هفت حلقه زدند.  
شاه به همه نگهبان ها سفارش کرد تا صبح چشم به هم نگذارند و اگر جنبنده ای به اتاق هفت نزدیک شد آن را با تیر بزنید.  
همین که عروس و داماد آمدند تو حجله, پسر بوسه ای از روی دختر برداشت؛ اما کنار او ننشست. گفت «ای شاهزاده خانم! اجازه بده نمازم را بخوانم.»  
دختر گفت «هر طور میل شماست.»  
پسر ایستاد به نماز و آن قدر طولش داد که حوصله دختر سر رفت. دست کرد تو جیبش دید خیاط تکه مومش را تو جیب او جا گذاشته. دختر تکه موم را ورداشت و برای اینکه خودش را سرگرم کند سروع کرد با آن مجسمه درست کردن. اول یک موش ساخت. بعد آن را خراب کرد و یک گربه دست کرد. آخر سر گرگی ساخت و جون از آن خوشش آمد دیگر خرابش نکرد؛ گذاشتش کنار شمعدان و تماشایش کرد. یک دفعه دید دارد تکان می خورد. دختر گفت ر«سبحان الله» و رو چشم هاش دست کشید و خوب نگاه کرد. دید بله, شد قد یک موش. دختر خودش را عقب کشید و زل زد به مجسمه گرگ. مجسمه کم کم به اندازه ‌یک گربه شد و باز بزرگ و بزرگتر شد و یک دفعه شد یک گرگ راست راستکی و بد هیبت و خیره خیره به دختر نگاه کرد. بعد زوزه ای کشید و خیز ورداشت رو پسر که نشسته بود وسط اتاق و دعا می خواند. شکمش را درید و با سر زد در فولادی را شکست و از حجله بیرون دوید.
در این موقع هیاهوی غریبی به راه افتاد. شاه از خواب پرید و سراسیمه آمد بیرون. دید لاشه گرگ بدهیبتی افتاده تو حیاط قصر. شاه تا لاشه گرگ را دید, دستپاچه شد و با عجله خودش را رساند به حجله عروس و داماد و دید پسر دارد تو خونش غوطه می خورد.  
شاه برگشت پیش نگهبان ها وگفت «مگر نگفته بودم هر جنبنده ای را که دیدید بی معطلی با تیر بزنید. پس شما چه کار می کردید که گرگ به این بزرگی را ندیدید؟»  
نگهبان ها گفتند «ای پادشاه! این گرگ از بیرون نرفت تو, از تو آمد بیرون.»  
شاه برگشت پیش دختر و به او گفت «بگو ببینم این گرگ از کجا به اینجا آمد؟ اگر راستش را نگویی تو را می کشم.»  
دختر از اول تا آخر ماجرا را مو به مو برای پدرش تعریف کرد. شاه وقتی حرف های دخترش را شنید با حسرت سری جنباند و گفت «حقا که تقدیر تدبیر نمی شود. همه زحمت ما هدر رفت.» 
بعد, دست دخترش را گرفت؛ از حجله آوردش بیرون و گفت «خدا هر کاری را که بخواهد بکند می کند و هیچ کس جلودارش نیست

 

[ دو شنبه 25 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 264

داستان شماره 264

داستان زیبای  پرنده طلایی


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی, روزگاری پیرمرد و پیرزن فقیری در آسیاب خرابه ای زندگی می کردند 
سال های سال بود که پیرمرد پرنده می گرفت می برد بازار می فروخت و از این راه زندگی فقیرانه اش را می گذراند.  
روزی از روزها, وقتی رفت دامش را جمع کند, دید پرنده طلایی قشنگی افتاده تو دام. پرنده را گرفت و خواست آن را بگذارد توی توبره اش که یک دفعه قفل زبان پرنده واشد و گفت «ای مرد! من چندتا جوجه دارم و الان منتظرند براشان غذا ببرم. بیا من را آزاد کن. در عوض هر چه بخواهی به تو می دهم  
پیرمرد گفت «ای پرنده طلایی! من آرزو دارم از زندگی در این آسیاب خرابه خلاص شوم و با زنم در خانه خوبی زندگی کنم.  
پرنده طلایی گفت «آزادم کن تا تو را به آرزویت برسانم.  
پیرمرد پرنده طلایی را آزاد کرد 
پرنده طلایی پیرمرد و پیرزن را برد به خانه قشنگی که در کنار جنگلی قرار داشت و همه جور وسایل آسایش و خورد و خوراک در آن مهیا بود
پرنده طلایی گفت «این خانه و هر چه در آن است مال شما. با هم به خوبی و خوشی زندگی کنید.  
بعد, یکی از پرهاش را داد به آن ها. گفت «هر وقت با من کاری داشتید, این پر را آتش بزنید فوراً حاضر می شوم.» و خداحافظی کرد و پر زد و رفت 
پیرزن و پیرمرد خیلی خوشحال شدند که بخت با آن ها یاری کرد و زندگیشان از این رو به آن رو شد. دیگر هیچ غم و غصه ای نداشتند. صبح به صبح از خواب بیدار می شدند. با هم گشتی می زدند. بعد می آمدند می نشستند تو ایوان. سماور را آتش می کردند. صبحانه می خوردند و باز در میان سبزه و گل ها گشت می زدند و وقت می گذراندند تا ظهر بشود و شب برسد. نه با کسی کاری داشتند و نه کسی با آن ها کاری داشت  
دو سه سالی گذشت. یک روز پیرزن به پیرمرد گفت «تا کی باید تک و تن ها در گوشه این جنگل سوت و کور زندگی کنیم؟
پیرمرد گفت «زبانت را گاز بگیر و این حرف را نزن. مگر یادت رفته در آن آسیاب خرابه با چه مشقتی صبح را به شب می رساندیم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران می آمد یک وجب زمین خشک پیدا نمی شد که روی آن بنشینیم و مجبور بودیم با کاسه و کوزه از زیر پایمان آب جمع کنیم و بریزیم بیرون
پیرزن گفت «نخیر! این طور هم که تو می گویی نیست. آدمی زاد قابل ترقی است و نباید قانع باشد. فوری پرنده طلایی را حاضر کن که فکری به حال ما بکند والا در این بر بیابان و بین این همه جک و جانور دق می کنم 
پیرمرد وقتی دید گوش زنش به این حرف ها بدهکار نیست و هر چه به او می گوید فایده ای ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد 
پرنده طلایی فی الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟ 
پیرمرد گفت «از این زن بپرس  
پیرزن گفت «ای پرنده طلایی, ما در اینجا خیلی ناراحتیم. مونس ما شده کلاغ و زاغچه و هیچ تنابنده ای دور و بر ما نیست که با او خوش و بش کنیم. ما را ببر به شهر که این آخر عمری مثل آدمی زاد زندگی کنیم. از این و آن چیز یاد بگیریم تا پس فردا که مردیم و از ما سؤال و جواب کردند, پیش خدای خودمان رو سفید بشویم  
پرنده طلایی گفت «اشکالی ندارد. اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من بیایید 
پرنده آن ها را به شهری برد و عمارت بزرگی در اختیارشان گذاشت که از شیر مرغ گرفته تا جان آدمی زاد در آن وجود داشت
پیرزن تا چشمش به چنین دم و دستگاهی افتاد ذوق زده شد و به پیرمرد گفت «دیدی هی می گفتم آدمی زاد نباید قانع باشد و تو همه اش مخالفت می کردی و نق می زدی. حالا اینجا برای خودت کیف کن 
پرنده طلایی گفت «کار دیگری با من ندارید؟ 
گفتند «نه! برو به سلامت
پرنده طلایی باز هم یکی از پرهاش را به آن ها داد, خداحافظی کرد و رفت  
پیرمرد و پیرزن زندگی تازه شان را شروع کردند. همه چیز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت می زدند. شب ها به مهمانی می رفتند و خوش و خرم زندگی می کردند  
یکی دو سال بعد, پیرزن به شوهرش گفت «ای پیرمرد! حالا که این پرنده طلایی در خدمت ما هست و هر چه بخواهیم برامان آماده می کند, چرا به این زندگی قانع باشیم؟ 
پیرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و این قدر ناشکری نکن که آخرش بیچاره می شویم  
پیرزن گفت «دنیا ارزش این حرف ها را ندارد. یالا برو پر را بیار آتش بزن که حوصله ام از دست این زندگی سر رفته
خلاصه! زور پیرزن به شوهرش چربید. پیرمرد هم از روی ناچاری رفت پر را آورد و آتش زد  
پرنده طلایی حاضر شد و گفت «دیگر چه خبر شده؟  
پیرمرد گفت «نمی دانم. از این پیرزن بپرس  
پیرزن گفت «ای پرنده طلایی ما از این وضع خیلی ناراحتیم
پرنده پرسید «چه مشکلی دارید؟
پیرزن جواب داد «دلم می خواهد شوهرم را حاکم این شهر بکنی و من هم بشوم ملکه 
پرنده طلایی گفت «اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من راه بیفتید  
پرنده از روی هوا و آن ها از روی زمین راه افتادند و رفتند تا رسیدند به قصری که در آن وزیر و خزانه دار و کلفت و کنیز و جلاد دست به سینه آماده خدمت بودند  
پرنده گفت «از همین حالا شما صاحب اختیار این شهر هستید. اگر کاری با من ندارید دیگر برم  
گفتند «برو به خیر و به سلامت  
پرنده طلایی باز هم یکی از پرهاش را به آن ها داد و خداحافظی کرد و رفت  
پیرزن و پیرمرد در مدتی که حاکم و ملکه شهر بودند آن قدر خودخواه و خوشگذران شدند که به کلی مردم را فراموش کردند
پیرزن وقتی به حمام می رفت به جای آب تنش را با شیر می شست و بعد می گرفت در آفتاب می خوابید که چین و چروک پوستش صاف بشود   
یک روز پیرزن رفت حمام و آمد رو ایوان قصر لم داد توی آفتاب. در این موقع تکه ابری در آسمان پیدا شد و جلو آفتاب را گرفت
پیرزن عصبانی شد. شوهرش را صدا زد و گفت «ای ریش سفید! چرا این ابر جلو آفتاب را گرفته؟»   
پیرمرد گفت «من از کجا بدانم  
پیرزن گفت «یالا برو پر را بیار آتش بزن که با پرنده طلایی کار دارم   
پیرمرد گفت «این دفعه چه خیالی داری؟   
پیرزن داد کشید «لغز نخوان پیرمرد. زود کاری را که می گویم بکن والا پوستم نرم نمی شود  
پیرمرد رفت پر را آورد و آتش زد
پرنده طلایی حاضر شد و گفت «این دفعه چه می خواهید؟ 
پیرمرد گفت «نمی دانم. از این پیرزن بپرس  
پیرزن گفت «ای پرنده طلایی, جلو آفتاب نشسته بودم که این تکه ابر آمد و سایه اش را انداخت رو من. می خواهم فرمان زمین و آسمان را بدی به من که بتوانم به همه چیز امر و نهی کنم
پرندة طلایی گفت «اینجا را همین طور بگذارید و دنبال من بیایید  
پرنده از جلو و آن دو به دنبال او راه افتادند. وقتی از شهر رفتند بیرون, یک دفعه پرنده غیبش زد. هوا تیره و تار شد. باد تندی آمد و به قدری خاک و خل به پا کرد که چشم چشم را نمی دید 
پیرزن و پیرمرد دست هم را گرفتند و کورمال کورمال رفتند جلو تا رسیدند به آسیاب خرابه ای که قبلاً در آن زندگی می کردند  
پیرمرد آهی از ته دل کشید و به زنش گفت «ای فلان فلان شده! ما را برگرداندی جای اولمان. حالا برو کاسه ای پیدا کن و آب کف آسیاب را بریز بیرون که بنشینم زمین و خستگی در کنم

 

[ دو شنبه 24 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 263

داستان شماره 263

داستان زیبای  شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز


بسم الله الرحمن الرحیم
در روزگار قدیم پادشاهی بود که هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور که سن و سالش بالا می رفت, غصه اش بیشتر می شد
یک روز پادشاه نگاه کرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروک خورده. از ته دل آه کشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم که پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بکنم
وزیر گفت «ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز کنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلکه لطف و کرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد.»
پادشاه به گفته وزیر عمل کرد و خداوند تبارک و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم
همین که شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی, او را فرستادند به مکتب. بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و کم کم جوان برومندی شد
روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت «پدرجان! من می خواهم تک و تنها بروم شکار
پادشاه اول قبول نکرد. اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید, قبول کرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شکار
شاهزاده ابراهیم در کوه و کتل به دنبال شکار می گشت که گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار, عکس دختری را دست گرفته, های . . . های گریه می کند
شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت «ای پیرمرد! این عکس مال چه کسی است و چرا گریه می کنی؟
پیرمرد گفت «ای جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه کنم
شاهزاده ابراهیم گفت «تو را به هر که می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو
پیرمرد گفت «حالا که قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عکس, عکس دختر فتنه خونریز است که همه عاشق شیدایش هستند؛ اما او هیچ کس را به شوهری قبول نمی کند و هر کس را که به خواستگاریش می رود, می کشد
شاهزاده ابراهیم از نزدیک به عکس نگاه کرد و یک دل نه, بلکه صد دل عاشق صاحب عکس شد و با یک دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنکه به کسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه
رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در کوچه پس کوچه ها شروع کرد به گشتن
نزدیک غروب نشست گوشه میدانگاهی تا کمی خستگی در کند. پیرزنی داشت از آنجا می گذشت. شاهزاده ابراهیم فکر کرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واکند, بلکه در کارش گشایشی بشود. این بود که به پیرزن سلام کرد
پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت «ای جوان! اهل کجایی؟
شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم
پیرزن گفت «اگر خانه خرابه من را لایق خود می دانی, قدم رنجه بفرما و بیا به خانه من
شاهزاده ابراهیم, از خدا خواسته گفت «دولت سرای ماست
و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانه او
شاهزاده ابراهیم همین که رسید به خانه پیرزن, از غم روزگار یک دفعه های . . . های بنا کرد به گریه کردن
پیرزن پرسید «چرا گریه می کنی؟
شاهزاده ابراهیم جواب داد «ای مادر! دست به دلم نگذار
پیرزن گفت «تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم. معلوم است که از روزگار دل پری داری
شاهزاده ابراهیم گفت «از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان, من روزی عکس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یک چشمم اشک است و یک چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلکه او را پیدا کنم
پیر زن گفت «به جوانی خودت رحم کن. مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنه خونریز کشته شده؟
شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر! همه اینها را می دانم؛ ولی چه کنم که بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل کنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم
و دست کرد از کیسه پر شالش یک مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن
پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر, با خودش گفت «این جوان حتماً شاهزاده است؛ ولی حیف از جوانیش؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به کشتن دهد
بعد, رو کرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا کریم است؛ ببینم از دستم چه کاری ساخته است
صبح فردا, پیرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبیح برداشت؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان کرد. عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنه خونریز و در زد
دختر یکی از کنیزهاش را فرستاد ببیند چه کسی در می زند
کنیز رفت. برگشت و گفت «پیرزنی آمده دم در
دختر گفت «برو بیارش ببینم چه کار دارد
پیرزن همراه کنیز رفت پیش دختر فتنه خونریز. سلام کرد و نشست.
دختر پرسید «ای پیرزن از کجا می آیی؟
پیرزن جواب داد «از کربلا می آیم و زوار هستم. راه گم کرده ام و گذارم افتاده به اینجا
خلاصه! پیرزن تمام مکر و حیله اش را به کار بست و در میان صحبت پرسید «ای دختر! شما با این همه زیبایی و کمال و معرفتی که داری چرا شوهر نمی کنی؟
همین که این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون, دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محکمی به صورت پیرزن زد که از هوش رفت
کمی بعد که پیرزن به هوش آمد, دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت «ای مادر! در این کار سری هست. یک شب خواب دیدم به شکل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور که با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا کرد پاش را از سوراخ بکشد بیرون, نتوانست. من یک فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در کنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت که این بار پای من رفت در سوراخ و گیر کرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تک و تنها ماندم. در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد کردم هرگز شوهر نکنم و هر مردی را که به خواستگاریم آمد بکشم؛ چون فهمیدم که مرد بی وفاست
پیرزن تا این حکایت شنید, بلند شد از دختر خداحافظی کرد و راه افتاد به طرف خانه خودش
به خانه که رسید به شاهزاده ابراهیم گفت «ای جوان! غصه نخور که قصه دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا کرده ام
و هر چه را که از زبان دختر شنیده بود, برای شاهزاده ابراهیم تعریف کرد
شاهزاده ابراهیم گفت «حالا باید چه کار کنم؟
پیرزن گفت «باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختکن آن پشت سر هم سه تابلو از یک جفت آهوی نر و ماده بکشد. در تصویر اول آهوی نر و ماده در کنار هم مشغول چرا باشند. در شکل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر کرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر کرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده
شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختکن آن را همان طور که پیرزن گفته بود, نقاشی کردند.
چند روزی که گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت که شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست کرده که لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود
دختر فتنه خونریز آوازه حمام را که شنید, گفت «باید بروم این حمام را ببینم
و دستور داد جارچی ها در کوچه و بازار جار زدند هیچ کس سر راه نباشد که دختر فتنه خونریز می خواهد برود به حمام
دختر فتنه خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال کرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی کشید و در دل گفت «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می کردم.
و همان جا نیت کرد دیگر کسی را نکشد و به دنبال این باشد که جفت خودش را پیدا کند
پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت «امروز یک دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار کن که دستگیرت نکنند. فردا هم همین کار را تکرار کن, منتها به جای لباس سفید, لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تکرار کن؛ اما این بار فرار نکن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر. وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین کاری می کنی, بگو یک شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر کرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم. آهوی ماده یک فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا کنم. طولی نکشید که پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم که ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا که چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم
شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای
دختر به غلام هاش دستور داد «بروید این بچه درویش را بگیرید.
اما تا به طرفش هجوم بردند, شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار
روز دوم, شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تکرار کرد و تا خواستند او را بگیرند, فرار کرد
روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند
همین که چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم, دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فکر کرد «خدایا! نکند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم؟
بعد, از شاهزاده ابراهیم پرسید «ای بچه دوریش! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی؟»
شاهزاده ابراهیم همه حرف هایی را که پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد. دختر یک دفعه آه بلندی کشید و از هوش رفت. پس از مدتی که به هوش آمد, گفت «ای بچه درویش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده که من به خطای خودم پی ببرم و از این فکر که مرد بی وفاست بیایم بیرون. پس بدان که من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان که جفت تو من هستم. حالا بگو کی هستی و از کجا می آیی؟
شاهزاده ابراهیم گفت «اسمم ابراهیم است؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام
دختر قاصدی روانه کرد و برای پدرش پیغام فرستاد که می خواهد شوهر کند. پدر دختر وقتی خبر شد که دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی کند, خوشحال شد و زود حرکت کرد, پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد
حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم
همان روزی که شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترک کرد و از عشق دختر فتنه خونریز آواره شد, پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا کنند. اما, وقتی که غلام ها اثری از او به دست نیاوردند, پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت
از قضای روزگار روزی که رسید به شهر چین, دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند. از پیرمردی پرسید «امروز چه خبر است؟
پیرمرد جواب داد «مگر نشنیده ای؟ امروز دختر فتنة خونریز با شاهزاده ابراهیم, پسر پادشاه ایران, عروسی می کند.»
قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت. همین که به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین, تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر, او را شناخت و دوید به میان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید. بعد, دستور داد او را بردند حمام و یک دست لباس پادشاهی تنش کردند
وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد, شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یکدیگر را در بغل گرفتند
خلاصه! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزک کردند و بردند به حجله
چند روز که گذشت, شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملکت خودشان و خوش و خرم در کنار هم زندگی کردند

 

[ دو شنبه 23 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 262

داستان شماره 262

قصه پسر تاجر


بسم الله الرحمن الرحیم
تاجر ثروتمندی بود که فقط یک بچه داشت و این بچه پسری بود خیلی نااهل و بی خیال. همیشه خدا دنبال کارهای بد می رفت و با کسانی رفاقت می کرد که نه به درد دنیا می خوردند و نه به درد آخرت. پدرش هر چه نصیحتش می کرد با رفقای ناباب راه نرو, فایده نداشت. با این گوش می شنید و از آن گوش در می کرد 
تاجر خیلی غصه می خورد و مرتب می گفت این پسر بعد از من به خاک سیاه می نشیند 
یک روز تاجر هزار اشرفی تو سقف اتاقی قایم کرد و رفت به پسرش گفت «پسر جان! بعد از من اگر به فلاکت افتادی و روزگار آن قدر به تو تـنگ گرفت که خواستی خودت را بکشی, یک تکه طناب بردار برو تو فلان اتاق, بنداز به حلقه وسط سقف؛ بعد برو رو چارپایه, طناب را ببند به گردنت و چارایه را با پایت کنار بزن. این جور مردن از هر جور مردنی راحت تر است
پسر تاجر بنا کرد به حرف پدرش خندیدن. در دلش گفت «پدرم دیوانه شده. مگر آدم عاقل خودش را می کشد که پدرم درس خودکشی به من می دهد؟
این گذشت و مدتی بعد تاجر از دنیا رفت. پسر تاجر شروع کرد به ولخرجی, پولی را که پدرش در طول یک عمر جمع کرده بود, در طول یک سال به باد فـنا داد و افتاد به جان اسباب خانه. امروز قالی را فروخت؛ فردا اسباب دیگر را فروخت و یک مرتبه دید از اسباب خانه چیزی باقی نمانده و شروع کرد به فروختن کنیز و غلام. یک روز کاکانوروز را فروخت و روز دیگر دده زعفران را و یک وقت دید در خانه اش نه چیز فروختنی پیدا می شود و نه چیز گرو گذاشتنی
پسر تاجر مانده بود از آن به بعد چه کند که رفقاش پیغام دادند «امشب در فلان باغ مهمان تو هستیم. سور و سات را جور کن وردار بیار آنجا
پاشد هر چه تو خانه گشت چیز قابلی پیدا نکرد که ببرد بفروشد. رفت پیش مادرش, شروع کرد به گریه و گفت ر«امشب باید مهمانی بدهم و آه در بساط ندارم که با ناله سودا کنم و آبرویم پیش دوست و دشمن بر باد می رود.»
مادر دلش به حال پسر سوخت و النگوی طلایش را برد گرو گذاشت و پولش را داد خوردنی خرید و هر طوری بود سور و سات مهمانی پسرش را جور کرد و آن ها را در بقچه ای بست و داد به دست پسرش
پسر خوشحال شد. بقچه را ورداشت و به طرف باغی که رفقاش قرار گذاشته بودند راه افتاد. در بین راه خسته شد بقچه را گذاشت زمین و رفت نشست زیر سایه درختی که خستگی در کند و باز به راه بیفتد 
در این موقع سگی به هوای غذا آمد سر کرد تو بقچه. پسر تاجر سنگی انداخت طرف سگ. سگ از جا جست و بند بقچه افتاد به گردنش. پسر تا این را دید از جا پرید و سرگذاشت به دنبال سگ و آن قدر دوید که از نفس افتاد؛ ولی به سگ نرسید 
با چشم گریان و دل بریان رفت پیش رفقاش و حال و حکایت را گفت. همه زدند زیر خنده؛ پسر را دست انداختند و حرفش را باور نکردند. بعد هم رفتند غذا تهیه کردند. نشستند به عیش و نوش و پسر را به جرگه خودشان راه ندادند.
اینجا بود که پسر تاجر به خود آمد. فهمید ثروت پدرش را به پای چه کسانی ریخته و تصمیم گرفت خودش را بکشد و از این زندگی نکبتی خلاص شود که یک مرتبه یادش افتاد به وصیت پدرش که گفته بود اگر روزگار به تو تنگ گرفت و خواستی خودت را بکشی, برو از حلقه وسط فلان اتاق خودت را حلق آویز کن 
پسر در دلش گفت «در زندگی هیچ وقت به پند و اندرز پدرم گوش نکردم و ضررش را چشیدم؛ حالا چه عیب دارد به وصیتش عمل کنم که لا اقل در آن دنیا کمتر شرمنده باشم 
برگشت خانه؛ طناب و چارپایه ورداشت رفت تو همان اتاق و همان طور که پدرش وصیت کرده بود, رفت رو چارپایه, طناب را از حلقه وسط سقف رد کرد و محکم بست به گردنش و با پا زد چارپایه را انداخت
در این موقع, حلقه و یک خشت از جا کنده شد. پسر افتاد کف اتاق و از سقف اشرفی ریخت به سر و رویش 
پسر تاجر تا چشمش افتاد به آن همه اشرفی فهمید پدرش چقدر او را دوست می داشت و از همان اول می دانست پسرش به افلاس می افتد و کارش به خود کشی می کشد 
پاشد اشرفی ها را جمع کرد و رفت پیش مادرش. دید مادرش زانوی غم بغل کرده و نشسته یک گوشه. پسر یک اشرفی داد به او و گفت «پاشو! شام خوبی تهیه کن بخوریم 
مادرش خوشحال شد. گفت «این را از کجا آوردی؟  
پسر گفت «بعد از آن همه ندانم کاری, خدا می خواهد دوباره کار و بارمان را رو به راه کند؛ چون سرد وگرم روزگار را چشیده ام و از این به بعد می دانم چطور زندگی کنم و دوست و دشمن را از هم بشناسم 
مادرش گفت «الهی شکر که عاقبت سر عقل آمدی. حالا بگو ببینم این اشرفی را از کجا آورده ای و این حرف ها را کی یادت داده  
پسر گفت «این اشرفی را پدرم داده به من و این حرف ها را هم پدرم یادم داده
مادرش گفت «سر به سرم نگذار؛ پدرت خیلی وقت است رحمت خدا رفته  
پسر همه چیز را برای مادرش تعریف کرد و قول داد زندگیشان را دوباره رو به راه کند و به صورت اول برگرداند. 
پسر تاجر صبح فردا راه افتاد رفت هر چیزی را که فروخته بود پس گرفت آورد خانه. بعد رفت حجرة پدرش را تر و تمیز کرد و مشغول تجارت شد
رفقای پسر وقتی فهمیدند زندگی او رو به راه شده, باز آمدند دور و برش را گرفتند. پسر تاجر دوباره با آن ها گرم گرفت و یک روز همه شان را به نهار دعوت کرد و قرار گذاشتند به همان باغ قبلی بروند 
روز مهمانی, پسر تاجر دست خالی به باغ رفت و گفت «رفقا! امروز آشپز ما مشغول گوشت کوفتن بود و می خواست برای نهارمان کوفته درست کند که یک دفعه موش آمد گوشت و گوشت کوب را ورداشت و برد 
یکی گفت «از این اتفاق ها زیاد می افتد! هفته پیش هم آشپز ما داشت گوشت می کوبید که موش آمد گوشت کوب و هر چزی که آن دور و بر بود ورداشت برد تو سوراخش
دیگری گفت «اینکه چیزی نیست! همین چند روز پیش موش آمد تو آشپزخانه ما و هر چه دم دستش آمد ورداشت و برد. آشپز خواست زرنگی کند و موش را بگیرد که موش یقه آن بیچاره را گرفت و کشان کشان بردش تو سوراخ و هنوز که هنوز است از او خبری نیست. حالا دیگر زنده است یا مرده, خدا می داند 
پسر تاجر این حرف ها را که شیند, گفت «پس چرا آن روز که من گفتم سگ بقچه ام را برد هیچ کدامتان باور نکردید و من را در جمع خودتان راه ندادید؟ 
رفقای پسر جواب ندادند و بربر نگاهش کردند
پسر گفت «بله! آن روز که من بیچاره بودم, حرف حقم را باور نکردید. اما امروز که مال و منالی به هم زده ام حرف دروغم را قبول کردید و برای دلخوشی من این همه دروغ شاخدار سر هم کردید. بی خود نیست که از قدیم ندیم ها گفته اند
تا پول داری رفیقتم.    .قربان بند کیفتم
شما پندی به من دادید که تا روز قیامت فراموش نمی کنم
بعد, راهش را گرفت رفت نشست تو حجره اش و به قدری دل به کار داد که کارش بالا گرفت و ملک التجار شهر شد

 

[ دو شنبه 22 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 261

داستان شماره 261

داستان زیبای هفت برادران


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. زنی بود که هفت تا پسر داشت و خیلی غصه می خورد چرا دختر ندارد 
مدتی گذشت و برای بار هشتم حامله شد. وقتی می خواست بچه اش را به دنیا بیاورد, پسرانش گفتند «ما می رویم شکار. اگر دختر زاییدی, الک را جلو در آویزان کن تا ما برگردیم خانه و اگر باز هم پسر به دنیا آوردی تفنگ را آویزان کن که ما برنگردیم؛ چون دیگر بدون خواهر طاقت نداریم پا به این خانه بگذاریم  
پسرها این را گفتند و از خانه رفتند بیرون 
طولی نکشید که زن دختر زایید و خیلی خوشحال شد. به زن برادرش گفت «بی زحمت الک را آویزان کن جلو در؛ الان است که پسرانم برگردند
ولی زن برادرش که بچه نداشت, حسودی کرد و به جای الک تفنگ را آویخت 
پسرها وقتی برگشتند و چشمشان افتاد به تفنگ, از همان جا راهشان را کج کردند؛ پشت به خانه و رو به بیابان رفتند و دیگر پیداشان نشد  
سال ها گذشت و دختر بزرگ شد 
یک روز که داشت با رفقاش بازی می کرد, دید وقتی آن ها می خواهند حرفشان را به او بقبولانند, می گویند «به جان برادرم قسم راست می گویم  
دخترک فکر کرد من که برادر ندارم باید چه بگویم که حرفم را باور کنند؟ بعد, گفت «به جان گوساله مان قسم راست می گویم  
رفقاش گفتند «چرا به جان هفت برادرت قسم نمی خوری؟»  دختر گفت من برادر ندارم 
گفتند «ای دروغگو! تو هفت تا برادر داری؛ آن وقت به جان گوساله تان قسم می خوری و می خواهی حرفت را باور کنیم  
دختر افتاد به گریه رفت خانه و به مادرش گفت «بچه ها سر به سرم می گذارند و می گویند تو هفت تا برادر داری!»
مادرش گفت «راست می گویند دخترم 
دختر گفت «چرا تا حالا به من نگفته بودی؟ 
مادرش گفت «می خواستم غصه نخوری؛ چون برادرهات همان روزی که تو آمدی به دنیا از خانه رفتند و دیگر برنگشتند  
دخترک گفت «خودم می روم آن ها را پیدا می کنم 
و راه افتاد رفت و رفت تا به خانه ای رسید  
دختر هر چه در زد, خبری نشد. آخر سر خودش در را وا کرد رفت تو. دید هیچ کس در خانه نیست؛ اما پیدا بود کسانی در آنجا زندگی می کنند که در آن موقع رفته اند بیرون  
دختر خانه را جارو زد؛ غذا پخت و رفت گوشه ای پنهان شد ببیند چه پیش می آید. طولی نکشید که هفت مرد آمدند خانه. وقتی دیدند غذا آماده است, همه جا جارو شده خیلی تعجب کردند  
گفتند «این چه معنی دارد؟  
اما هر چه فکر کردند عقلشان به جایی نرسید  
چند روز به همین ترتیب گذشت و دختر خودش را نشان نداد. یک روز پسرها قرار گذاشتند یکی از آن ها بماند در خانه و گوشه ای پنهان شود, بلکه بفهمد چه سری در کار است که وقتی آن ها در خانه نیستند خانه جارو می شود و غذا آماده آن روز, شش تا از پسرها رفتند بیرون و هفتمی ماند خانه و گوشه ای پنهان شد. دخترک به خیال اینکه کسی خانه نیست, از جایی که قایم شده بود درآمد و بنا کرد به رفت و روب. بعد, غذا پخت و رفت آب آورد تا خمیر درست کند و نان بپزد, که پسر پرید بیرون؛ دست دختر را گرفت و گفت «بگو ببینم کی هستی و اینجا چه کار می کنی؟» 
دختر گفت «دارم دنبال هفت تا برادرم می گردم  
پسر پرسید «از کی برادرهات را گم کرده ای؟
دختر جواب داد «از روزی که من آمدم دنیا, آن ها به خانه برنگشتند  
پسر خیلی خوشحال شد و گفت «غلط نکنم تو خواهر ما هستی. همین جا بمان تا برم برادرهام را خبر کنم.»
بعد, رفت دنبال برادرهاش و همه با هم برگشتند خانه. از دختر پرسیدند «چطور شد برادرهات خانه و زندگیشان را ترک کردند  
دختر گفت «قبل از دنیا آمدن من, برادرهام که خیلی دوست داشتند خواهر داشته باشند رفتند شکار و به مادرم گفتند اگر دختر زاییدی الک را جلو در آویزان کن و اگر پسر به دنیا آوردی تفنگ را بیاویز که ما بفهمیم چه شده و به خانه برنگردیم. من که آمدم دنیا مادرم خیلی خوشحال شد که دختر زاییده و به زن برادرش گفت برو الک را بیاویز بالای در. او هم از حسودیش رفت و به جای الک تفنگ را آویزان کرد  
برادرها از خوشحالی خواهرشان را غرق بوسه کردند و به او گفتند «مدتی پیش ما بمان تا ببینیم بعدش خدا چه می خواهد 
در این میان زن دایی شان آن قدر از خود راضی شده بود که دیگر خدا را بنده نبود. یک شب از ماه پرسید «ای ماه! بگو ببینم تو زیباتری یا من؟
ماه جواب داد «نه تو نه من؛ خواهر هفت برادران از همه زیباتر است  
زن دایی با خودش گفت «من را ببین که دلم خوش است هفت برادران گورشان را گم کرده اند و دختر هم رفته وردست آن ها, باید برم هر طور شده او را پیدا کنم و بلایی سرش بیارم که ماه دیگر اسمش را نبرد و خوشگلی او را به رخم نکشد 
بعد, راه افتاد از این دیار به آن دیار و از این ده به آن ده گشت و خانه آن ها را پیدا کرد. دختر از دیدن زن دایی اش خوشحال شد و او را برد تو خانه
زن دایی دختر گفت «خیلی تشنه ام, کمی آب بیار بخورم  
دختر رفت آب آورد. زن آب نوشید و گفت «حالا خودت بخور  
دختر گفت «تشنه نیستم.»  
زن دایی اش گفت «دستم را رد نکن 
دختر کاسه آب را گرفت و خورد. زن دایی اش دزدکی انگشتری خودش را انداخت تو کاسه آب و دختر افتاد و مرد. زن با خودش گفت «حالا دلم سبک شد.»  و پا شد تند رفت پی کارش 
وقتی برادرها برگشتند خانه, دیدند خواهرشان افتاده زمین و مرده و بنا کردند به گریه زاری. آخر سر هم دلشان نیامد او را به خاک بسپارند. صندوقی درست کردند. خواهرشان را گذاشتند تو آن. یک طرف صندوق را با طلا و طرف دیگرش را با نقره پوشاندند و آن را بستند رو شتر و شتر را ول کردند به صحرا
از قضای روزگار, پسر پادشاه در آن روز رفت به شکار و دید شتری در صحرا سرگردان است و صندوقی بسته شده پشتش که یک طرفش طلاست و طرف دیگرش نقره. پسر پادشاه شتر را برد به کاخ خودش و صندوق را آورد پایین و درش را واکرد. دید جنازه دختر زیبایی تو صندوق است
پسر پادشاه به کنیزهاش دستور داد دختر را بشورند, کفن کنند و به خاک بسپارند 
در این موقع پسرکی که نزدیک جنازه دختر ایستاده بود, گفت «بروید کنار
و دست برد از دهان دختر انگشتری را درآورد و دختر تکانی خورد, چشم هاش را واکرد و بلند شد نشست 
کنیزها رفتند به پسر پادشاه خبر دادند «دختر زنده شد؛ حالا چه دستور می دهی؟  
پسر پادشاه آمد دید دختری به قشنگی ماه شب چهارده نشسته تو صندوق طلا و نقره. پسر پاشاه از حال و روز دختر جویا شد و او هم سرگذشتش را از اول تا آخر نقل کرد 
پسر پادشاه گفت «حاضری زن من بشوی؟ 
دختر رضا داد و پسر پادشاه فرستاد مادر و هفت برادر او را آوردند.  پسر پادشاه فرستاد دنبال زن دایی دختر و او را بسزای عملش رساندند و  بعد, هفت روز و هفت شب جشن گرفتند و با دختر عروسی کرد

 

[ دو شنبه 21 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 260

داستان شماره 260

داستان زیبای  کچل و شیطان


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود. کچلی بود که برای مردم گاو می چراند و همه از کارش خیلی راضی بودند. 
یک روز که گاودارها دور هم جمع شده بودند و از این در و آن در حرف می زدند, صحبت به کاردانی و لیاقت کچل کشید. یکی گفت «بیایید برای کچل فکری بکنیم و برایش زنی دست و پا کنیم.»  
همه این حرف را تصدیق کردند؛ و بعد از گفت و گوی مفصل دختر یکی از گاودارها را برای کچل نامزد کردند. 
این خبر هم مثل هر خبر دیگر خیلی زود پخش شد و مردم شروع کردند به طعن و لعن مردی که دخترش را نامزد کچل کرده بود. هر کس به بهانه ای به خانه او می رفت و صحبت را می کشاند به نامزدی کچل. 
یکی می گفت «حیف نیست گاودار اسم و رسم داری مثل شما دختر مثل ماه و دست و پنجه دارش را بدهد به یک کچل گاوچران.» 
خلاصه! مردم آن قدر به خانه اش رفت و آمد کردند و زخم زبان زدند که پدر دختر به تنگ آمد و نامزدی را با کچل به هم زد. 
کچل از این ماجرا غصه دار شد و آخر سر که دید چاره ای ندارد, با خود گفت «اگر این دختر قسمت من باشد, نصیبم می شود و اگر قسمتم نباشد, غصه خوردن دردی دوا نمی کند؛ باید صبر کنم و ببینم چه پیش می آید.» 
مدتی گذشت, روزی از روزها کچل توی صحرا گاو می چراند که هوا ابری شد و باران شروع کرد به باریدن. کچل رخت هایش را جلدی از تنش درآورد؛ آن ها را ته دیگچه ای تپاند که همیشه با خودش به صحرا می برد. بعد, دیگچه را دمر گذاشت رو زمین و لخت و عور نشست رو دیگچه؛ و باران که بند آمد لباس هایش را از توی دیگچه درآورد و پوشید. 
از قضا شیطان داشت از آن حدود می گذشت و تا چشمش به کچل افتاد, از تعجب انگشت به دهان ماند, با خود گفت «جل الخالق! این دیگر چه جور موجودی است که توی این بر و بیابان و زیر آن همه باران رخت هایش خشک خشک مانده و نم برنداشته.» 
بعد, یواش یواش رفت جلو و به کچل گفت «خسته نباشی گاوبان!» 
کچل گفت «قربان شما! عزت زیاد.» 
شیطان گفت «من که شیطانم همه جانم خیس خالی شده, آن وقت تو در این بیابان که هیچ سرپناهی هم پیدا نمی شود کجا بودی که رخت هایت نم برنداشته؟» 
کچل گفت «افسونی بلدم که این جور وقت ها نمی گذارد خیس شوم.» 
شیطان گفت «به من هم یاد بده.» 
کچل گفت «همین طور مفت که نمی شود افسونم را به تو یاد بدهم.» 
شیطان التماس کنان به پای کچل افتاد که «افسونت را به من یاد بده. در عوضش من هم افسونی یادت می دهم که خیلی به دردت بخورد.» 
کچل گفت «به شرطی که تو اول افسونت را بگویی تا دلم قرص شود کلک ملکی در کار نیست.» 
شیطان گفت «قبول است! وقتی گاوها چموش شدند و به های و هویت گوش ندادند, چهار بار به چپ, سه بار به راست, دو بار به زمین و یک بار به آسمان فوت کن و تند بگو گره بند و دیگر کاریت نباشد؛ چون با همین یک کلمه هر موجودی سرجایش میخکوب می شود و نمی تواند جم بخورد. هر وقت هم که خواستی دوباره راه بیفتند, همان طور فوت کن و بگو گره کش. خلاصه با این افسون کارت مثل آب خوردن راحت می شود و مجبور نیستی صبح تا شب از پی گاوها سگدو بزنی.» 
کچل گفت «من هم الان افسونم را یادت می دهم.» 
و رفت دیگچه را آورد نشان شیطان داد و گفت «این هم از افسون من! وقتی باران می گیرد, رخت هایم را می کنم و می گذارم توی این. بعد, دیگچه را وارونه می کنم و می نشینم رویش. باران که بند آمد رخت هایم را درمی آورم و می پوشم.» 
شیطان آه سردی از سینه بیرون داد. با خودش گفت «ای خاک بر سر من که با همه شیطنتم از یک کچل گاوبان رودست خوردم و به جای چنین کار ساده ای چه افسونی یادش دادم.» 
و خجالت زده سرش را انداخت زیر, راهش را گرفت و رفت و حتی برنگشت به پشت سرش نگاهی بیندازد. 
از آن روز به بعد, کچل به کمک افسونی که از شیطان یاد گرفته بود خیلی بی دردسر گاوبانی می کرد و مراقب بود کسی از رازش سر درنیاورد. 
یک روز عصر کچل داشت گاوها را از صحرا بر می گرداند که یک دفعه صدای دهل و سرنا رفت به هوا. از مردی پرسید «چه خبر شده؟»
مرد کرکر خندید و گفت «مگر نمی دانی؟ امشب می خواهند نامزدت را ببرند خانه شوهر.» 
کچل گفت «تا قسمت چه باشد!»  
بعد گاوهای مردم را برد یکی یکی در خانه صاحبشان تحویل داد و رفت سر و وضعش را طوری عوض کرد که هیچ کس نتواند او را بشناسد و تند خودش را به مجلس عروسی رساند و در لابه لای مهمان ها نشست. 
آخر شب که عروس و داماد را به حجله بردند, کچل دزدکی خودش را به حجله رساند و پشت پرده قایم شد. همین که داماد شروع کرد به حرف های عاشقانه زدن و دست انداخت گردن عروس, کچل به چپ و راست و زمین و آسمان فوت کرد و آهسته گفت گره بند؛ و آن دو تا را مثل آهن و آهنربا به هم چسباند؛ طوری که دیگر نتوانستند از جایشان جم بخورند. 
صبح پا تختی که در و همسایه ها رفتند سراغ عروس و داماد, فهمیدند که عروس و داماد هنوز از حجله نیامده اند بیرون و همه نگران حال آن ها هستند و دارند با هم مشورت می کنند که برای حل این مشکل چه بکنند و چه نکنند. 
آخر سر ساقدوش گفت «اینکه این همه جر و بحث لازم ندارد, من الان می روم توی حجله ببینم چه خبر است.» و بلند شد رفت به حجله و تا چشمش به عروس و داماد افتاد نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد؛ چون دید عروس و داماد دست در گردن هم خشکشان زده و مثل دو تا مجسمه سرپا ایستاده اند و تکان نمی خورند. 
ساقدوش چند دفعه اهم و اوهوم کرد؛ و وقتی جوابی نشنید, بنای آه و ناله و داد و فریاد را گذاشت. فامیل های عروس و داماد که پشت در حجله منتظر بودند, یک دفعه ریختند توی حجله و تا فهمیدند عروس و داماد به هم چسبیده اند, دست در بازوی عروس و داماد انداختند و شروع کردند به زور زدن.  
کچل که از پشت پرده اوضاع را زیر نظر داشت, این ور و آن ور فوت کرد و آهسته گفت گره بند؛ و همه را به هم چسباند. 
بگذریم! کچل هر که را که به کمک آمد, با همان افسون به هم چسباند؛ طوری که دیگر کسی جرئت نکرد قدم جلو بگذارد. و خیلی ها هم از ترس فرار کردند که مبادا بلایی به سرشان بیاید.  
طولی نکشید که خبر چسبیدن عروس و داماد و فک و فامیلش دهان به دهان چرخید و به گوش همه مردم آن شهر رسید. 
تمام حکیمان و بزرگان شهر جمع شدند و هر چه فکر کردند راهی برای جدا کردن آن ها پیدا نکردند. آخر سر مردی گفت «در یکی از شهرهای نزدیک پیرزنی را می شناسد که هر کاری از دستش برمی آید و تا حالا هزار درد بی درمان را درمان کرده است؛ و گره این کار هم به دست کسی غیر از او باز نمی شود.»  
هنوز حرف مرد تمام نشده بود که الاغی را جل کردند و افسارش را دادند به دست او و گفتند «خدا پدرت را بیامرزد؛ تند برو و پیرزن را وردار بیار اینجا, بلکه برای این مشکل چاره ای پیدا کند.»  
عصر همان روز خبر آوردند که پیرزن دارد می آید و مردم جلو خانه داماد جمع شدند که ببینند آخر عاقبت این ماجرا به کجا می کشد. کچل وقتی از این قضیه مطلع شد, بی سر و صدا از پشت پرده درآمد و رفت جلو در و گوشه ای ایستاد به تماشا.  
مردی که به دنبال پیرزن رفته بود, با خوشحالی از لا به لای جمعیت برای الاغی که پیرزن سوارش بود راه باز کرد, آمد جلو و دم در نگه داشت. 
پیرزن به مرد گفت «ننه جان! خدا عمرت بده کمکم کن بیام پایین.» 
مرد تا دست پیرزن را گرفت که از الاغ پیاده اش کند, کچل به چپ و راست و پایین و بالا فوت کرد و آهسته گفت گره بند, که مرد, الاغ و پیرزن درجا خشکشان زد. مردم از ترسشان عقب عقب رفتند و از دور مشغول شدند به تماشای پیرزن که بین زمین و هوا خشکش زده و فرصت نکرده بود یک لنگش را از روی الاغ پایین بیاورد. 
خلاصه! چند شب و چند روز همه فکر و ذکر مردم آن شهر این بود که برای بلایی که به سرشان آمده بود راه حلی پیدا کنند؛ تا اینکه مردی گفت «غلط نکنم این دردسر را کچل گاوچران راه انداخته. بروید و او را هر کجا که هست پیدا کنید و بیاورید اینجا.» 
مردم رفتند و گشتند و کچل را پیدا کردند و آوردند. 
مرد به کچل گفت «ای کچل! این همه بلا را تو به سر ما آورده ای؛ بیا این ها را از هم جدا کن و به صورت اول برگردان؛ ما هم در عوض دست نامزدت را می گذاریم توی دست تو.» 
کچل گفت «اگر همه تان قسم می خورید که بعداً زیر حرفتان نزنید, من حرفی ندارم.» 
آن وقت همه قسم خوردند و کچل را بردند دم حجله و خودشان از او فاصله گرفتند. کچل به چهار طرفش فوت کرد و زیر لب گفت گره کش و همه را از هم جدا کرد. 
پدر دختر وقتی دید همه چیز به حال عادی برگشت, دست دخترش را گرفت در دست کچل گذاشت و گفت «ان شاءالله به پای هم پیر شوید. این دختر از اولش قسمت تو بود و ما نمی دانستیم!»  
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید
رفتیم بالا ماست بود
قصه ما راست بود
اومدیم پایین دوغ بود
قصه ما دروغ بود

 

[ دو شنبه 20 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 259

داستان شماره 259

داستان زیبای  علی بهانه گیر


بسم الله الرحمن الرحیم
روزگاری در همین شهر خودمان مردی بود که همه به او می گفتند علی بهانه گیر. 
علی بهانه گیر یازده تا زن داشت که هر کدام را به یک بهانه ای زده بود ناقص کرده بود؛ طوری که وقتی زن ها می خواستند بروند حمام, پول و پله ای می دادند به حمامی و حمام را قوروق می کردند که پیش این و آن خجالت نکشند.
از قضا یک روز که زن های علی بهانه گیر می خواستند بروند حمام, دختر ترشیده ای رفت تو حمام قایم شد که ببیند چه سری در این کارست که زن های علی بهانه گیر از دیگران کناره می گیرند و همیشه با هم به حمام می روند. 
وقتی زن ها رفتند حمام و مشغول شست و شوی خود شدند, دختر ترشیده از جایی که قایم شده بود, آمد بیرون, رفت بین آن ها و دید همه ناقص اند. یکی گوشش بریده؛ یکی انگشت ندارد؛ خلاصه دید تن و بدن هیچ کدامشان بی عیب نیست 
دختر گفت «چرا شماها همه تان درب داغان هستید؟» 
زن ها که دیدند کار از کار گذشته و رازشان برملا شده, گفتند «علی بهانه گیر ما را به این روز انداخته.» 
دختر گفت «حالا که او این قدر بی رحم است, لااقل شما یک کاری بکنید که بهانه دستش ندهید.»
گفتند «فایده ندارد! هر کاری بکنیم, بالاخره یک بهانه ای می گیرد و می افتد به جان ما.»
دختر دلش به حال آن ها سوخت. گفت «از بی عرضگی خودتان است. بیایید من را براش بگیرید تا انتقام شما را از او بگیرم و بلایی به سرش بیارم که از خجالت نتواند سر بلند کند.» 
بعد, نشانی خانه اش را داد به آن ها و از حمام رفت بیرون. 
زن های علی بهانه گیر وقتی برگشتند خانه, نهار مفصلی درست کردند و سر ظهر سفره انداختند.
علی بهانه گیر آمد خانه و بی آنکه سلام علیک کند یا یک کلمه حرف بزند, رفت نشست سر سفره. اما همین که مزه غذا را چشید بشقاب را ورداشت انداخت وسط سفره و خودش را عقب کشید و بغ کرد.
زن ها که جرئت حرف زدن نداشتند, با ترس و لرز جلوش دست به سینه ایستادند. علی بهانه گیر به حرف درآمد و گفت «اگر یک زن خوب داشتم حال و روزم بهتر از این بود و مجبور نبودم همیشه غذاهای بیمزه بخورم.» 
زن اول گفت «مشهدی علی! امروز تو حمام دختری دیدم که صورتش مثل قرص قمر می درخشید.»
زن دوم گفت «چرا از چشم هاش نمی گویی که از چشم آهو قشنگ تر بود.» 
زن سوم گفت «چرا از لپ هاش نمی گویی که مثل سیب سرخ بود.» 
زن چهارم گفت «چه لب و دندانی داشت.» 
خلاصه! زن ها آن قدر از دختر تعریف کردند که دل از دست علی بهانه گیر رفت و ندیده یک دل نه صد دل عاشق دختر شد. 
زن اول علی بهانه گیر وقتی دید آب از لب و لوچه شوهرش راه افتاده و معلوم است که دختر را می خواهد, گفت «مشهدی علی! راضی هستی بریم و او را برات بگیریم؟»
علی بهانه گیر سری خاراند و گفت «راضی که هستم؛ ولی از خرج و برجش می ترسم.» 
زن دوم گفت «هر چی باشد تو به گردن ما حق داری؛ من خودم لباس هاش را می خرم.» 
زن سوم گفت «من هم طلا و جواهراتش را می دهم.» 
زن چهارم گفت «کفش و چادرش با من.» 
زن پنجم گفت «صندوقچه اش را هم من می دهم.» 
چه دردسرتان بدهم! 
هر کدام از زن ها قبول کردند چیزی بدهند و بساط عقد و عروسی را راه بندازند. 
زن اول گفت «حالا که این جور شد, فقط می ماند خرج ملا, که آن را هم یک جوری جور می کنیم.»
و علی بهانه گیر را شیر کرد و هر دو با هم بلند شدند رفتند خواستگاری. 
بعد از کمی گفت و گو, پدر دختر قبول کرد دخترش را بدهد به علی بهانه گیر و همان روز عقد و حنابندان و عروسی سرگرفت. 
شب عروسی, دختر یک دست و پا و یک طرف صورتش را بزک کرد و رفت به حجله. 
علی بهانه گیر صبح که از خواب پاشد و دختر را در روشنایی روز دید, با خودش گفت «جل الخالق! این دیگر چه جور بزک کردنی است که این کرده؟» 
می خواست شروع کند به بهانه جویی؛ ولی چون دیرش شده بود تند راه افتاد رفت بازار و سر راهش یک گونی بادنجان خرید و فرستاد خانه. 
عروس به زن ها گفت «این تازه اول کار است. علی بهانه گیر دنبال بهانه می گردد؛ ما باید هر جور غذایی که با بادنجان درست می شود, درست کنیم و هیچ بهانه ای دست او ندهیم.» و همین کار را هم کردند. 
آخر کار, عروس داشت پوست بادنجان ها را جمع می کرد که دید یک بادنجان مانده زیر آن ها. بادنجان را ورداشت داد به یکی از زن ها و گفت «این یکی را همین طور پوست نکنده نگه دارید شاید به دردمان بخورد.»
سر شب علی بهانه گیر آمد خانه و یکراست رفت نشست سر سفره و تا چشمش افتاد به چلو خورش بادنجان, ترش کرد و گفت «شما از کجا می دانستید من چلو خورش بادنجان می خواستم! شاید می خواستم آش بادنجان بخورم.»
یکی از زن ها رفت یک قرابه آش بادنجان آورد گذاشت وسط سفره و گفت «بفرمایید مشهدی علی.» 
علی بهانه گیر که دید این طور است, گفت «شاید من دلم دلمه بادنجان بخواهد. چرا قبلاً مشورت نمی کنید و سر خود هر چه دلتان می خواهد می پزید؟»
یکی دیگر زود رفت یکی سینی دلمه بادنجان آورد گذاشت تو سفره.
علی بهانه گیر گفت «شاید من هوس کشک و بادنجان کرده بودم, نباید از من می پرسیدید؟» 
یکی از زن ها تند رفت یک دیس کشک و بادنجان آورد گذاشت جلو علی بهانه گیر. 
علی بهانه گیر که دید دیگر نمی تواند بهانه بگیرد و هر چه می خواهد تند می آورند و می گذارند جلوش, خیلی رفت تو هم و با اوقات تلخی گفت «شاید من دلم می خواست یک بادنجان پوست نکنده را گلی کنم و همان طور خام خام بخورم.» 
عروس رفت بادنجان پوست نکنده را گذاشت تو بشقاب؛ کمی گل هم ریخت کنارش و بشقاب را آورد گذاشت توسفره. گفت «بفرمایید میل کنید مشهدی علی! نوش جانتان.» 
علی بهانه گیر که دید نمی تواند هیچ بهانه ای بگیرد, سرش را انداخت پایین؛ غذایش را خورد و بی سر و صدا رفت خوابید. اما, به قدری ناراحت بود که تا صبح از غصه خوابش نبرد و همه اش توی این فکر بود که فردا چه جوری از زن ها بهانه بگیرد. 
صبح زود, علی بهانه گیر بلند شد, صبحانه نخورده یکراست رفت بازار. گونی بزرگی خرید و به حمالی پول داد و گفت ر«من می روم توی گونی, تو هم در گونی را محکم ببند و آن را ببر خانه من تحویل زن هایم بده و بگو مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» 
بعد, رفت توی گونی. حمال در گونی را بست. آن را کول کرد و هن و هن کنان برد خانه علی بهانه گیر و به زن ها گفت «مشهدی علی سفارش کرده در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» 
همین که حمال رفت, عروس فکری ماند این دیگر چه حقه ای است که علی بهانه گیر سوار کرده است و مدتی گونی را زیر نظر گرفت که یک دفعه دید گونی تکان خورد.
عروس فهمید علی بهانه گیر رفته تو گونی و این کلک را سوار کرده که بفهمد زن ها پشت سرش چه می گویند و چه کار می کنند و بهانه ای به دست بیارد. 
عروس هیچ به روی خودش نیاورد. زن ها را صدا کرد و گفت «این درست است که مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودش بیاید خانه؛ اما این درست نیست که ما همین طور عاطل و باطل دست رو دست بگذاریم و بی کار بمانیم.» 
یکی از زن ها گفت «پس چه کار کنیم؟» 
عروس گفت «اشتباه نکنم این گونی پر از چغندر است. خوب است بندازیمش تو حوض تا لااقل گل هاش خیس بخورد و شسته بشود.» 
زن دیگری گفت «آن وقت جواب مشهدی علی را چی بدهیم؟» 
عروس گفت «مشهدی علی خودش گفته در گونی را وا نکنید؛ از شستن و نشستن آن ها که حرفی نزده. تازه از کجا معلوم است که مشهدی علی بهانه نگیرد چرا ما گونی را در حوض نینداخته ایم و نشسته ایم.» 
زن ها دیدند عروس راست می گوید و بی معطلی آمدند جلو؛ چهار گوشه گونی را گرفتند و کشان کشان بردند انداختندش تو حوض و یکی یک چوب ورداشتند و افتادند به جان گونی. 
کمی بعد یکی از زن ها گفت «دست نگه دارید. آب حوض دارد قرمز می شود.» 
عروس گفت «چیزی نیست! چغندرها دارند رنگ پس می دهند.» 
و باز افتادند به جان گونی و حالا نزن کی بزن؛ تا اینکه کاشف به عمل آمد که راست راستی از گونی دارد خون می زند بیرون. 
زن ها دست پاچه شدند. زود گونی را از حوض کشیدند بیرون. اما, هنوز جرئت نمی کردند درش را وا کنند و همین طور دورش ایستاده بودند و با ترس و لرز نگاهش می کردند. عروس هم هیچ به روی خودش نمی آورد که می داند علی بهانه گیر تو گونی است. 
در این موقع, صدای ضعیفی با آه و ناله به گوش رسید که «در گونی را وا کنید.» 
عروس گفت «مشهدی علی گفته در گونی را وا نکنید تا خودم بیایم خانه.» 
صدا آمد «زود باشید! دارم می میرم.» 
عروس گفت «به ما مربوط نیست؛ می خواهی بمیر, می خواهی نمیر؛ مشهدی علی سفارش کرده تا خودم نیایم خانه هیچ کس در گونی را وا نکند؛ و ما رو حرف شوهرمان حرف نمی آوریم.» 
صدا آمد «من خود مشهدی علی هستم؛ زود درم بیارید که دارم می میرم.» 
زن ها که تازه فهمیده بودند مطلب از چه قرار است, خوشحال شدند؛ اما از ترسشان زود در گونی را واکردند و علی بهانه گیر را درآوردند. 
عروس گفت «الهی من بمیرم و تو را به این روز نبینم مشهدی علی جان؛ چرا رفته بودی تو گونی؟» 
زن ها وقتی دیدند علی بهانه گیر جواب ندارد بدهد و از زور درد یک بند ناله می کند, رخت هاش را عوض کردند؛ دست و پاش را گرفتند و بردنش تو اتاق و خواباندنش تو رختخواب. 
چند روز بعد, حال علی بهانه گیر جا آمد و از جا بلند شد برود دنبال کسب و کارش. عروس رفت جلوش را گرفت؛ رو شکمش دست کشید و گفت گوش شیطان کر, چشم حسود کور, گمانم خبرهایی است.» 
علی بهانه گیر پرسید «چه خبرهایی؟» 
عروس جواب داد «غلط نکنم حامله شده ای؟» 
چشم های علی بهانه گیر از تعجب چهارتا شد. گفت «مگر مرد هم حامله می شود؟» 
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود و خواست خدا را نمی شود عوض کرد. دوازده تا زن گرفتی و خدا به تو بچه نداد, حالا خواسته این جوری تلافی کند.» 
علی بهانه گیر رو شکم خودش دست کشید و شک برش داشت؛ چون از بس آن چند روزه خورده و خوابیده بود, شکمش یک کم پف کرده بود. 
عروس گفت «مشهدی علی! سر خود راه نیفت برو بیرون که مردم چشمت می زنند. بگیر تخت بخواب تا من برم قابله بیارم ببینم قضیه از چه قرار است.» 
عروس, علی بهانه گیر را برگرداند به رختخواب و تند رفت پیش زن ها. گفت «به علی بهانه گیر گفته ام حامله شده؛ او هم باور کرده و رفته تخت خوابیده که کسی چشمش نزند.» 
زن ها پقی زدند زیر خنده و گفتند «چطور چنین چیزی را باور کرده؟» 
عروس گفت «خودم خرش کرده ام و او هم باور کرده و خیال ورش داشته. می خواهم بلایی به سرش بیارم که نتواند تو مردم سر بلند کند.» 
زن ها گفتند «هر بلایی به سرش بیاری حقش است, ذلیل مرده. با این بهانه های طاق و جفتش نگذاشته یک روز خدا آب خوش از گلویمان برود پایین.» 
خلاصه چه درد سرتان بدهم! 
زن ها رفتند دور علی بهانه گیر را گرفتند و عروس رفت با قابله ای ساخت و پاخت کرد, آوردش خانه که علی بهانه گیر را معاینه کند و بگوید چهار ماهه حامله است و چند روزی نباید از جاش جم بخورد و دست به سیاه و سفید بزند.
زن ها زود دست به کار شدند؛ گوسفند سر بریدند؛ آب گوش مفصلی بار گذاشتند و برو بیایی به راه انداختند. 
خیلی زود خبر حاملگی علی بهانه گیر در شهر پیچید و طولی نکشید که همه فامیل و دوستان دور و نزدیکش دسته دسته به طرف خانه او راه افتادند که سر و گوشی آب بدهند و ببینند موضوع از چه قرار است و همین که دیدند قضیه جدی است, رفتند و دور علی بهانه گیر جمع شدند. 
پیرمردی از علی بهانه گیر پرسید «مشهدی علی! خدا بد نده؛ چه شده؟» 
علی بهانه گیر از خجالت سرخ شده و جوابی نداد. 
عروس به جای او جواب داد «سلامت باشید حاج آقا! امروز معلوم شد مشهدی علی چهارماهه حامله است. حالا گرفته خوابیده که خدای نکرده هول نکند و بچه بندازد.» 
همه با تعجب به همدیگر نگاه کردند. یکی پرسید «این چه حرف هایی است که می زنید؛ مگر مرد هم حامله می شود؟» 
عروس گفت «اگر خدا بخواهد بشود, می شود. قابله هم معاینه اش کرده و هیچ شک و شبهه ای در کار نیست.»
یکی گفت «اگر پسر باشد, دیگر نور علی نور می شود.»  
عروس گفت «ان شاءالله!» 
و همه کر و کر زدند زیر خنده. 
آن روز مردم, از پیر و جوان گرفته تا زن و مرد, دسته دسته آمدند دیدن علی بهانه گیر و هر کس متلکی بارش کرد. آخر سر پیرمردی گفت «مشهدی علی! قباحت دارد که این طور ولنگ و واز خوابیده ای و دلت خوش است که حامله ای؛ پاشو برو پی کار و کاسبی ات. مگر مرد هم حامله می شود.» 
آخرهای شب که خانه خلوت شد, علی بهانه گیر خوب که فکر کرد, فهمید عروس دستش انداخته و پیش این و آن طوری آبروش را ریخته که از خجالتش باید سر بگذارد به بیابان؛ چون می دانست که مردم به این سادگی ها ول کن معامله نیستند و همین که صبح بشود باز پیداشان می شود و زخم زبان ها و متلک ها از نو شروع می شود. 
این بود که علی بهانه گیر همان شب بی سر و صدا پاشد راه افتاد. دو پا داشت دو پای دیگر هم قرض کرد و از خانه و شهر و دیارش فرار کرد و به جایی رفت که هیچ کس او را نشناسد. 
فردا صبح همین که زن ها پاشدند و دیدند جای علی بهانه گیر خالی است, فهمیدند علی بهانه گیر گذاشته رفته و حالا حالاها هم پیداش نمی شود. خیلی خوشحال شدند که از دست بهانه های عجیب و غریب او خلاص شده اند و از آن به بعد خوش و خرم در کنار هم زندگی می کنند. 
قصه علی بهانه گیر همین جا تمام می شود؛ اما بعضی ها می گویند ده دوازده سال بعد, وقتی علی بهانه گیر از در به دری خسته شده بود, فکر کرد خوب است سری بزند به شهر خودش و ببیند اگر آب ها از آسیاب افتاده و مردم فراموشش کرده اند, بی سر و صدا برگردد دنبال کار و زندگیش را بگیرد؛ اما هنوز نرسیده بود به شهر که دید چند تا بچه تو صحرا سر و صدا راه انداخته اند و دارند بازی می کنند. با خودش گفت «خوب است بروم با بچه ها صحبت کنم و از حال و هوای شهر باخبر شوم.» 
علی بهانه گیر با این بهانه به بچه ها نزدیک شد و گفت «دارید چه کار می کنید اینجا؟» 
یکی از بچه ها پسری را نشان داد و گفت «می خواهیم بازی کنیم, اما این یکی مرتب بهانه می گیرد و نمی گذارد بازیمان راه بیفتد.» 
علی بهانه گیر گف «آهای پسر! بیا اینجا ببینم. چرا این قدر بهانه می گیری و نمی گذاری بقیه بازی کنند؟» 
پسر جواب داد «دست خودم نیست. من پسر علی بهانه گیرم.» 
علی بهانه گیر گفت «چرا پرت و پلا می گویی, علی بهانه گیر دیگر چه کسی است؟» 
پسر جواب داد «بابای من است! دوازده سال پیش من را زایید و ول کرد از این شهر رفت و برنگشت.» 
علی بهانه گیر که این طور دید دیگر نرفت جلوتر و از همان جا راهش را کج کرد و برگشت و تا زنده بود برنگشت به شهر خودش. 
رفتیم بالا آرد بود؛
اومدیم پایین ماست بود؛
قصة ما راست بود

 

[ دو شنبه 19 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 258

داستان شماره 258

داستان زیبای سنگ صبور


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود؛ یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. هر چه رفتیم راه بود؛ هر چه کندیم چاه بود؛ کلیدش دست ملک جبار بود!
زن و مردی بودند و دختری داشتند به اسم فاطمه.
فاطمه هر وقت می رفت مکتب که پیش ملاباجی درس بخواند, در راه صدایی به گوشش می رسید که «نصیب مرده فاطمه.»
دختر مات و متحیر می ماند. به دور و برش نگاه می کرد و با خودش می گفت «خدایا! خداوندا! این صدا مال کیست و می خواهد چه چیزی به من بگوید؟»
اما هر قدر فکر می کرد, عقلش به جایی نمی رسید و ترس به دلش می افتاد.
یک روز قضیه را با پدر و مادرش در میان گذاشت و آن ها هم هر چه فکر کردند نتوانستند از ته و توی آن سر در بیارند. آخر سر گفتند «تا بلایی سرمان نیامده, بهتر است بگذاریم از این شهر برویم.»
بعد هر چه داشتند فروختند و راهشان را گرفتند و از آن شهر رفتند.
رفتند و رفتند تا همه نان و آبی که همراه داشتند ته کشید و تشنه و گشنه رسیدند به در باغی. گفتند «برویم در بزنیم. لابد یکی می آید در را وا می کند و آب و نانی به ما می دهد.»
فاطمه رفت در زد. در به سرعت باز شد و همین که فاطمه قدم گذاشت تو باغ و خواست ببیند کسی آنجا هست یا نه, یک مرتبه در ناپدید شد و دیوار جاش را گرفت. فاطمه این ور دیوار ماند و پدر و مادر آن ور دیوار.
پدر و مادر فاطمه شروع کردند به شیون و زاری و هر چه او را صدا زدند, جواب نشنیدند. آخر سر که دیدند گریه و زاری فایده ای ندارد, گفتند «شاید قسمت فاطمه همین بوده و صدایی که در گوشش می گفته نصیب مرده فاطمه, می خواسته همین را بگوید. حالا بهتر است تا هوا تاریک نشده و جک و جانوری نیامده سراغمان راه بیفتیم و خودمان را برسانیم جای امنی.»
فاطمه هم در آن طرف دیوار آن قدر گریه کرد که بیشتر گشنه و تشنه اش شد و عاقبت با خودش گفت «بروم در این باغ بگردم؛ بلکه چیزی گیر بیاورم و با آن خودم را سیر کنم.»
و پا شد گشتی در باغ زد. دید باغ درندشتی است با درخت های جور واجور میوه و عمارت بزرگی وسط آن است. از درخت ها میوه چید, خودش را سیر کرد و رفت تو عمارت. هر چه این طرف آن طرف سر کشید و صدا زد, کسی جوابش نداد. آخر سر شروع کرد به وارسی عمارت. دید کف همه اتاق ها با قالی ابریشمی فرش شده و هر چه بخواهی آنجا هست.
فاطمه از شش اتاق تو در تو, که پر از جواهرات قیمتی و غذاهای رنگارنگ بود گذشت. همین که به اتاق هفتم رسید, دید یک نفر رو تختخواب خوابیده و پارچه ای کشیده رو خودش. آهسته رفت جلو پارچه را از رو صورتش کنار زد. دید جوانی است مثل پنجه آفتاب.
فاطمه سه چهار بار جوان را صدا زد, وقتی دید جوان از جاش جم نمی خورد, یواش یواش پارچه را پس زد و دید گله به گله به بدن جوان سوزن فرو کرده اند.
فاطمه ترسید. مات و مبهوت نگاه کرد به دور و برش. تکه کاغذی بالای سر جوان بود. کاغذ را برداشت و خواند. روی آن نوشته شده بود هر کس چهل شب و چهل روز بالای سر این جوان بماند و روزی فقط یک بادام بخورد و یک انگشتانه آب بنوشد و این دعا را بخواند و به او فوت کند و روزی یکی از سوزن ها را از بدنش بیرون بکشد, روز چهلم جوان عطسه می کند و از خواب بیدار می شود.
چه دردسرتان بدهم!
دختر سی و پنج شبانه روز نشست بالای سر جوان. روزی یک بادام خورد و یک انگشتانه آب نوشید و مرتب دعا خواند؛ به جوان فوت کرد و هر روز یکی از سوزن ها را از تنش بیرون کشید. اما از بس که بی خواب مانده بود و تشنگی و گشنگی کشیده بود, دیگر رمقی براش نمانده بود. مرتب با خودش می گفت «خدایا! خداوندگارا! کمک کن. دیگر دارم از پا در می آیم و چیزی نمانده دلم از تنهایی بترکد.»
در این موقع, از پشت دیوار باغ صدای ساز بلند شد. رفت رو پشت بام, دید یک دسته کولی بار و بندیلشان را پشت دیوار باغ زمین گذاشته اند و دارند می زنند و می رقصند.
فاطمه صدا زد «آهای باجی! آهای بابا! شما را به خدا یکی از دخترهایتان را بدهید به من که از تنهایی دق نکنم. در عوض هر چه بخواهید می دهم.»
سر دسته کولی ها گفت «چه بهتر از این! اما از کجا بفرستیمش پیش تو؟»
فاطمه رفت یک طناب و مقداری طلا و جواهر برداشت آورد. طلا و جواهرات را انداخت پایین و یک سر طناب را پایین داد. کولی ها هم سر طناب را بستند به کمر دختری و فاطمه او را کشید بالا.
فاطمه دختر کولی را برد حمام؛ لباس هایش را عوض کرد؛ غذای خوب براش آورد و به او گفت «تو مونس و همدم من باش.»
بعد سرگذشتش را برای دختر کولی تعریف کرد؛ ولی از جوانی که در اتاق هفتم خوابیده بود, حرفی به میان نیاورد و هر وقت می رفت بالای سر جوان در را پشت سر خود می بست.
دختر کولی بو برد در آن اتاق خبرهایی هست که فاطمه نمی خواهد او از آن سر درآورد.
فردای آن روز, وقتی فاطمه رفته بود تو اتاق و در را چفت کرده بود رو خودش, دختر کولی رفت از درز در نگاه کرد, دید جوانی خوابیده رو تخت و فاطمه نشسته بالا سرش و بلند بلند دعایی می خواند و به جوان فوت می کند.
دختر کولی آن قدر پشت در گوش ایستاد که دعا را از بر کرد و روز چهلم, وقتی فاطمه هنوز از خواب بیدار نشده بود, رفتت در اتاق را باز کرد. نشست بالای سر جوان, دعا خواند و به او فوت کرد و همین که سوزن آخری را از تن جوان کشید بیرون, جوان عطسه ای کرد و بلند شد نشست. نگاهی انداخت به دختر کولی و گفت «تو کی هستی؟ جنی یا آدمی زاد؟»
دختر کولی گفت «آدمی زادم.»
جوان پرسید «چطور آمدی اینجا؟»
دختر کولی خودش را به جای فاطمه جا زد و سرگذشت او را از اول تا آخر به اسم خودش برای جوان نقل کرد.
جوان پرسید «به غیر از تو و من کس دیگری در این عمارت هست؟»
دختر کولی گفت «نه! فقط یک کنیز دارم که خوابیده.»
جوان گفت «می خواهی زن من بشوی؟»
دختر کولی ناز و غمزه ای آمد و گفت «چرا نخواهم! چی از این بهتر؟»
جوان نشست کنار دختر کولی و شروع کرد با او به صحبت و راز و نیاز.
فاطمه بیدار شد و دید هر چه رشته بود پنبه شده. جوان صحیح و سالم پاشده نشسته بغل دست دختر کولی و دارند به هم دل می دهند و از هم قلوه می گیرند.
آه از نهاد فاطمه برآمد. دست هاش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت «خدایا! خداوندگارا! جواب آن همه زحمت هایی که کشیدم همین بود؟ پس آن صدایی که در گوشم می گفت نصیب مرده فاطمه, چه بود؟»
خلاصه! دختر کولی شد خاتون خانه و فاطمه را کرد کلفت خودش و فرستادش تو آشپزخانه.
از قضای روزگار, جوانی که طلسمش شکسته شده بود, پسر پادشاهی بود و با بیدار شدن او پدر و مادرش و شهر و دیارش هم ظاهر شدند.
پادشاه از دیدن پسرش خوشحال شد و فرمان داد هفت شب و هفت روز شهر را آذین بستند و دختر کولی را به عقد پسرش درآورد.
چند روز که گذشت پسر خواست برود سفر. پیش از حرکت به زنش گفت «دلت می خواهد چه چیزی برات بیارم؟»
زنش گفت «برام یک دست لباس اطلس بیار.»
جوان از فاطمه پرسید «برای تو چی بیارم.»
فاطمه جواب داد «آقا جان! من چیزی نمی خواهم. جانتان سلامت باشد.»
جوان اصرار کرد «چیزی از من بخواه.»
فاطمه گفت «پس برای من یک سنگ صبور بیار.»
سفر جوان شش ماه طول کشید. وقت برگشتن برای زنش سوغاتی خرید و راه افتاد طرف شهر و دیارش. در راه پاش به سنگی خورد و یادش آمد کلفت شان گفته براش سنگ صبور بخرد.
جوان با خودش گفت «اگر براش نبرم دلخور می شود.»
و برگشت رفت تو بازار و بعد از پرس و جوی زیاد, رفت سراغ دکانداری و از او سنگ صبور خواست.
دکاندار پرسید «این سنگ صبور را برای چه کسی می خواهی؟»
جوان جواب داد «برای کلفت مان.»
دکاندار گفت «گمان نکنم کسی که خواسته براش سنگ صبور بخری کلفت باشد.»
جوان گفت «انگار حواست سر جاش نیست و پرت و پلا می گویی. من می دانم که این سنگ صبور را برای که می خواهم یا تو؟»
دکاندار گفت «هر کس سنگ صبور می خواهد دل پر دردی دارد. وقتی سنگ صبور را دادی به دختر, همان شب بعد از تمام کردن کارهای خانه می رود کنج دنجی می نشیند و همه سرگذشتش را برای سنگ صبور تعریف می کند و آخر سر می گوید
سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.
در این موقع باید تند بپری تو اتاق و کمر دختر را محکم بگیری. اگر این کار را نکنی, دلش از غصه می ترکد و می میرد.»
جوان سنگ صبور را خرید و برگشت به شهر خودش.
پیرهن اطلس را به زنش داد و سنگ صبور را به فاطمه.
همان طور که دکاندار گفته بود, فاطمه شب رفت نشست کنج آشپزخانه. شمع روشن کرد و سنگ صبور را گذاشت جلوش و شروع کرد سرگذشتش را مو به مو بنای سنگ صبور تعریف کرد و آخر سر گفت
«سنگ صبور! سنگ صبور!
تو صبوری! من صبور!
یا تو بترک یا من می ترکم.»
در این موقع, جوان که پشت در آشپزخانه گوش ایستاده بود, تند پرید تو و کمر دختر را محکم گرفت و به سنگ صبور گفت «تو بترک.»
سنگ صبور ترکید و یک چکه خون از آن زد بیرون.
دختر از شدت هیجان غش کرد.
جوان او را بغل کرد؛ برد خواباندش تو اتاق خودش و ناز و نوازشش کرد و صبح فردا فرمان داد گیس دختر کولی را بستند به دم قاطر و قاطر را هی کردند سمت صحرا. بعد شهر را از نو آذین بستند و چراغانی کردند و هفت شب و هفت روز جشن گرفتند و با فاطمه عروسی کرد.
همان طور که آن ها به مرادشان رسیدند, شما هم به مرادتان برسید.
قصه ما به سر رسید
کلاغه به خونه ش نرسید

 

[ دو شنبه 18 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 257

داستان شماره 257

داستان زیبای دختران انار


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بود؛ روزی نبود. زن پادشاهی بود که بچه دار نمی شد. یک روز نذر کرد اگر بچه دار شود یک من عسل و یک من روغن بخرد بدهد به بچه اش ببرد برای ماهی های دریا.
از قضا زد و زن آبستن شد و پس از نه ماه و نه روز پسری زایید. پادشاه خیلی خوشحال شد؛ داد همه جا را چراغانی کردند و جشن بزرگی راه انداخت.
یک سال, دو سال, پنج سال گذشت و زن نذر و نیازش را به کلی فراموش کرد.
روزها همین طور آمدند و رفتند تا یک روز زن نگاهی انداخت به قد و بالای پسرش و به فکر فرو رفت. با خودش گفت «ای دل غافل! پسرم بیست و یک ساله شده و من هنوز نذرم را ادا نکرده ام.»
پسر وقتی دید مادرش به فکر فرو رفته پرسید «مادرجان! چه شده؟ انگار خیلی تو فکری.»
زن گفت «پسرم! نذر کرده بودم اگر بچه دار شدم یک من روغن و یک من عسل بخرم و بدهم به بچه ام ببرد برای ماهی های دریا.»
پسر گفت «اینکه غصه ندارد؛ بخر بده من ببرم.»
زن رفت یک من عسل و یک من روغن خرید داد به پسرش.
پسر عسل و روغن را ورداشت برد کنار دریا. دید پیرزنی نشسته آنجا. پیرزن پرسید «پسرجان داری کجا می روی؟»
پسر جواب داد «مادرم نذر کرده یک من عسل و یک من روغن بیارم برای ماهی های دریا.»
پیرزن گفت «ننه جان! ماهی عسل و روغن می خواهد چه کار! آن ها را بده به من پیرزن تا بخورم و به جانت دعا کنم.»
پسر دید پیرزن حرف درستی می زند و گفت «باشد!»
و عسل و روغن را داد به پیرزن و خواست برگردد که پيرزن گفت «الهی که دختران انار نصیبت بشود پسرجان!»
پسر پرسید «ننه جان! دختران انار کی ها هستند؟»
پیرزن جواب داد «سر راهت به باغی می رسی؛ همین که پایت را گذاشتی تو باغ صداهای عجیب و غریبی به گوشت می رسد. یکی می گوید نیا تو می کشمت! دیگری می گوید نیا تو می زنمت! پسرجان! از این حرف ها نترس. به پشت سرت نگاه نکن و یکراست برو جلو, چند تا انار بچین و برگرد.»
پسر راه افتاد و در راه رسید به باغ. رفت چهل تا انار چید و برگشت. در راه یکی از انارها پاره شد؛ دختر قشنگی از توی آن درآمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
پسر آب و نان نداشت که به او بدهد و دختر افتاد و مرد.
کمی بعد یک انار دیگر پاره شد. دختر قشنگی از توی آن در آمد و گفت «نان بده به من! آب بده به من!»
این یکی هم افتاد و مرد.
در طول راه دختر ها یکی یکی از انار آمدند بیرون و گفتند «نان بده به من! آب بده به من!» و مردند.
پسر رفت و رفت تا رسید کنار چشمه ای. انار آخری پاره شد, دختر قشنگی از توش درآمد و نان و آب خواست.
پسر زود به دختر آب داد و با خود گفت «این دختر سراپا برهنه را که فقط یک گردنبند به گردن دارد نمی توانم ببرم به شهر. باید اول بروم و برایش لباس بیارم.»
هر قدر دختر اصرار کرد که او را با خود ببرد, پسر قبول نکرد. به دختر گفت «همین جا بمان زود می روم و بر می گردم.»
و تنها راه افتاد سمت شهر.
درخت نارنجی کنار چشمه بود. دختر گفت «درخت نارنجم! سرت را خم کن.»
درخت نارنج سرش را خم کرد. دختر پا گذاشت رو شاخه هاش و رفت بالا درخت نشست.
کمی که گذشت دده سیاهی که چشم هاش لوچ بود آمد سر چشمه کوزه اش را آب کند و عکس دختر را در آب دید, خیال کرد عکس خودش است. گفت «من این قدر خوشگل باشم, آن وقت بیایم برای خانم کوزه آب کنم.»
و کوزه را زد به سنگ شکست و برگشت خانه.
خانم پرسید «کوزه را چی کار کردی؟»
دده سیاه جواب داد «از دستم افتاد و شکست.»
خانم گفت «کهنه های بچه را وردار ببر بشور.»
دده سیاه کهنه ها ورداشت رفت لب چشمه. باز عکس دختر را در چشمه دید و با خودش گفت «حیف نیست من این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم کهنه بشورم.»
بعد کهنه ها را داد دم آب و برگشت خانه.
خانم پرسید «کهنه ها را چی کار کردی؟»
دده سیاه جواب داد «خانم! من این قدر خوشگل و قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای تو کهنه بچه بشورم؟ حیف نیست؟»
خانم گفت «مرده شور ترکیبت را ببرد با آن چشم های باباقوری و لب های کلفتت. برو تو آینه ببین چقدر خوشگلی و حظ کن. حالا بیا بچه را ببر بشور.»
دده سیاه بچه را گرفت برد لب چشمه. تا خواست بچه را بشورد باز عکس دختر را در آب دید گفت من این قدر قشنگ باشم, آن وقت بیایم برای خانم بچه بشورم.»
بعد بچه را بلند کرد سر دست؛ خواست پرتش کند تو چشمه که دختر انار دلش سوخت و به صدا درآمد که «آهای دختر! چه کار داری می کنی؟ کاریش نداشته باش. امت محمد است.»
دده سیاه سر بلند کرد دید دختری مثل پنجه آفتاب لخت و عور نشسته بالا درخت نارنج.
زود بچه را برد سپرد به خانم و برگشت لب چشمه. گفت «خانم بگذار من هم بیایم پهلوی تو.»
دختر انار جوابش را نداد.
دده سیاه آن قدر التماس کرد و قربان صدقه اش رفت که دل دختر انار به حالش سوخت و موهاش را از درخت آویزان کرد. دده سیاه موهای دختر انار را گرفت و از درخت رفت بالا. گفت «خانم جان! تو کی هستی؟»
«من دختر انارم.»
«اینجا چه می کنی تک و تنها؟»
«شوهرم رفته لباس بیاورد تنم کند و من را ببرد.»
«این چه جور گردن بندی است که بسته ای به گردنت؟»
«جان من توی همین گردن بند است. اگر آن را از گردنم باز کنند می میرم.»
«خانم جان! قربانت برم بیا سرت را بجویم.»
«توس سر ما آن جور چیزهایی که تو فکر می کنی پیدا نمی شود.»
دده سیاه دست ورنداشت. آن قدر التماس کرد که آخر سر دختر نخواست دلش را بشکند و رضا داد.
دده سیاه دزدکی گردن بند را از گردن دختر انار واکرد و او را هل داد و انداخت توی آب. دختر شد یک بوته نسترن و ایستاد لب چشمه.
کمی بعد پسر برگشت و گفت «بیا پایین.»
دده سیاه گفت «از این درخت به این بلندی چطوری بیایم پایین.»
پسر گفت «وقتی می خواستی بری بالا مگر خودت نگفتی درخت نارنجم سرت را خم کن و درخت خودش خم شد؟»
دده سیاه گفت «آن وقت خم می شد؛ حالا دلش نمی خواهد خم بشود.»
پسر رفت بالا درخت او را آورد پایین. گفت «این لباس ها را از کجا پیدا کردی؟»
«از یک دده سیاه امانت گرفتم.»
«رنگ و رویت چرا این قدر سیاه شده؟»
«از بس که توی باد و زیر آفتاب ایستادم.»
«چشم هات چرا چپ شده؟»
«از بس که چشم به راه تو دوختم.»
«پاهات چرا این جور پت و پهن شده؟»
«از بس که بلند شدم و نشستم.»
پسر دیگر چیزی نگفت. یک دسته گل نسترن چید و دده سیاه را ورداشت و افتاد به راه.
دده سیاه دید هوش و حواس پسر همه اش به گل های نسترن است و مرتب با آن ها بازی می کند و هیچ اعتنایی به او نمی کند و از لجش گل ها را گرفت و پرپر کرد. پسر خم شد آن ها را جمع کند, دید عرقچینی افتاده رو زمین. عرقچین را ورداششت و راه افتاد.
دده سیاه دید پسر همه اش با غرقچین ور می رود و هیچ اعتنایی به او نمی کند. عرقچین را از دستش گرفت و پرت کرد. پسر خم شد عرقچین را وردارد, دید کبوتر قشنگی نشسته جای آن, کبوتر را ورداشت و رفتند و رفتند تا رسیدند به خانه.
هر کس چشمش افتاد به دده سیاه, گفت «یک دده سیاه و این همه افاده.»
پسر به روی خود نیاورد و بی سر و صدا عروسیش را راه انداخت.
چند روز بعد, وقتی دختر دید پسر همیشه سرش به کبوتر بند است و هیچ اعتنایی به او ندارد, گفت «من ویار دارم؛ کبوترت را سر ببر گوشتش را بخورم.»
پسر گفت «هر چند تا کبوتر که بخواهی می گویم برایت بیارند.»
دده سیاه گفت «هوس کرده ام گوشت این کبوتر را بخورم.»
پسر قبول نکرد و سر حرفش ایستاد.
این گذشت, تا یک روز که پسر در خانه نبود دده سیاه با ناز و غمزه به پادشاه گفت «من ویار دارم؛ اما پسرت نمی گذارد این کبوتر را سر ببرم.»
پادشاه داد سر کبوتر را بریدند. از جایی که خون کبوتر به زمین ریخت درخت چناری رویید و قد کشید.
وقتی پسر برگشت خانه از درخت خیلی خوشش آمد. از آن به بعد, همیشه هوش و حواسش به چنار بود و دور و برش می پلکید.
دده سیاه هر دو پایش را کرد تو یک کفش که «باید این درخت را ببری و با چوبش برای بچه ام گهواره درست کنی.»
پسر گفت «قحطی چوب که نیست. از هر درخت دیگری که بخواهی می دهم گهواره درست کنند.»
این هم گذشت؛ تا یک روز که پسر رفته بود شکار, دده سیاه رفت پیش پادشاه و ماجرا را برایش تعریف کرد. پادشاه بی معطلی داد چنار را بریدند و با چوبش گهواره درست کردند.
از آن چنار زیبا فقط یک تکه چوب باقی ماند که آن را به گوشه ای انداختند. تکه چوب همان جا ماند و ماند تا پیرزنی که به خانه پادشاه رفت و آمد داشت و خانه را آب و جارو می کرد, روزی تکه چوب را دید؛ از آن خوشش آمد و گفت «خانم! این را بده ببرم بگذارم زیر دوکم.»
دده سیاه گفت «وردار ببر.»
پیرزن تکه چوب را برد گذاشت زیر دوکش. روز بعد, وقتی برگشت خانه دید خانه اش آب و جارو شده و همه چیز مثل دسته گل تر و تمیز است.
پیرزن گوشه و کنار خانه را گشت و آخر سر با خودش گفت «حتماً کاسه ای زیر نمی کاسه است.»
فردا از خانه بیرون نرفت و پشت پرده ای پنهان شد. دید دختری از چوب زیر دوک آمد بیرون و همه جا را آب و جارو و تر و تمیز کرد. بعد, خواست برود توی تکه چوب که پیرزن از پشت پرده درآمد و گفت «تو را به خدا نرو. من هم هیچ کس را ندارم؛ بیا دختر من بشو.»
دختر دیگر نرفت توی چوب و در خانه پیرزن ماندگار شد.
روزی جارچی ها در شهر جار زدند «هر کس می تواند بیاید از ایلخی بان پادشاه اسب بگیرد و پرورش بدهد.»
دختر به پیرزن گفت «ننه جان! تو هم برو یکی بگیر.»
پیرزن گفت «ما که علوفه نداریم بدهیم به اسب.»
دختر گفت «تو برو بگیر. کارت نباشد.»
پیرزن رفت پیش پادشاه. گفت «ای پادشاه! بفرما یکی از اسب هایت را بدهند به من پرورش بدهم.»
پادشاه گفت «ننه! تو که حال و حوصله پرورش اسب نداری.»
پیرزن گفت «دختر یکی یک دانه ام خیلی دلش می خواهد اسبی داشته باشد.»
پادشاه برای اینکه دل پیرزن را نشکند به ایلخلی بانش گفت «اسب مردنی و چلاقی بدهد به پیرزن که زنده ماندن و مردنش چندان فرقی نداشته باشد.»
پیرزن اسب را گرفت برد خانه. دختر خوشحال شد و تا دست کشید پشت اسب, اسب جوان و قبراق شد. دختر آب زد به زلف هاش و پاشید تو حیاط و همه جا علف درآمد.
چند ماه بعد, پادشاه امر کرد «بروید اسب ها را جمع کنید.»
غلام های پادشاه شروع کردند به جمع کردن اسب ها به خانه پیرزن هم سری زدند که ببینند اسبش مرده یا زنده است. اسب چنان شیهه ای کشید که چیزی نمانده بود زهره همه آب شود. رفتند به طویله درش بیاورند که اسب هر که را آمد جلو زد شل و پل کرد و هر کس را که پشت سرش ایستاده بود به لگد بست.
غلام ها گفتند «ننه جان! ما که حریف این اسب نمی شویم؛ بگو یکی بیاید این را از طویله بکشد بیرون تا ما آن را ببریم.»
دختر رفت دستی کشید پشت اسب و گفت «حیوان زبان بسته, بیا برو. از صاحب چه وفایی دیدم که از تو ببینم.»
اسب از طویله آمد بیرون و غلام های پادشاه آن را گرفتند و بردند.
روزی از روزها, گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد و هیچ کس نتوانست آن را به نخ بکشد.
دختر گفت «ننه! برو به پادشاه بگو من می توانم مرواریدها را نخ کنم.»
پیرزن گفت «دختر جان! این کار از تو ساخته نیست. از خیرش بگذر.»
دختر اصرار کرد. پیرزن آخر سر قبول کرد و با ترس و لرز رفت پیش پادشاه گفت «قبله عالم به سلامت! من نمی گویم, دخترم می گوید می توانم مرواریدها را به نخ بکشم.»
پادشاه گفت «برو دخترت را بیار اینجا ببینم.»
دختر رفت پیش پادشاه, پادشاه گفت «این تو هستی که گفته ای می توانم مرواریدها را نخ کنم؟»
دختر گفت «بله! اما به شرطی که تا همه را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق بیرون نرود.»
پسر پادشاه امر کرد «هر کس می خواهد به حیاط برود, زودتر برود و هر کس در اتاق می ماند بداند تا این دختر مرواریدها را نخ نکرده نمی تواند قدم بگذارد بیرون.»
بعد, در را قفل کرد و همه به تماشا نشستند.
دختر مرواریدها را چید جلوش. نخ را گرفت تو دستش و شروع کرد «من اناری بودم بالای درختی. آهای! آهای! مرواریدهایم! یک روز پسر پادشاه آمد و من را چید. آهای! آهای! مرواریدهایم! من را برد و رو درخت نارنجی گذاشت. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاهی آمد و گردن بند مرواریدم را باز کرد. آهای! آهای! مرواریدهایم!.»
به اینجا که رسید دده سیاه گفت «دیگر بس است! از خیر گردن بند گذشتیم.»
دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد و با هر آهای! آهایی که می گفت چند تا از مرواریدها کنار هم قرار می گرفت و می رفت به نخ.
«من را توی آب انداخت و شدم یک بوته نسترن. آهای! آهای! مرواریدهایم! پسر پادشاه گل هایم را چید. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه دید پسر پادشاه همه هوش و حواسش به من است و گل ها را پرپر کرد. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک عرقچین. آهای! آهای! مرواریدهایم! دده سیاه من را از دست پسر گرفت و انداخت زمین. شدم کبوتر. آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, این دده سیاه ویار کرد و داد سرم را بریدند. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم یک چنار. آهای! آهای! مرواریدهایم!»
دده سیاه باز هم پرید تو حرف دختر و گفت «ول کن دیگر! گردن بند نخواستیم.»
دختر اعتنایی نکرد و ادامه داد «چنار را بریدند برای بچه اش گهواره درست کردند. آهای! آهای! مرواریدهایم! پیرزنی یک تکه از چوب چنار را برداشت برد خانه اش. آهای! آهای! مرواریدهایم! شدم دختر پیرزن. آهای! آهای! مرواریدهایم! روزی پادشاه یک اسب لاغر و مردنی داد به ما. آهای! آهای! مرواریدهایم! اسب را پرورش دادیم و غلام ها آمدند و بردنش. آهای! آهای! مرواریدهایم! بعد, گردن بند مروارید دده سیاه پاره شد.»
دده سیاه داد کشید «وای دلم! در را وا کنید برم بیرون. مردم از دل درد.»
پسر پادشاه گفت «تا همه مرواریدها نخ نشده هیچ کس نباید برود بیرون.»
دختر دنبال حرفش را گرفت «هیچ کس نتوانست آن ها را به نخ بکشد. آهای! آهای! مرواریدهایم! پادشاه دختر را خواست و از او پرسید تو می توانی مرواریدها را نخ کنی. آهای! آهای! مرواریدهایم! دختر گفت بله, اما به شرطی که تا آن ها را نخ نکرده ام هیچ کس از اتاق نرود بیرون. آهای! آهای! مرواریدهایم!»
به اینجا که رسید کار نخ کشیدن مرواریدها تمام شد و دختر گردن بند را پرت کرد به طرف دده سیاه و گفت «برش دار! به صاحبش چه وفایی کرده که به تو بکند.»
پسر پادشاه دید این همان دختر انار است. پیشانیش را بوسید و داد دده سیاه را بستند به دم اسب چموش و اسب را ول کردند به کوه و بیابان.
بعد, هفت شبانه روز جشن گرفتند و همه به مراد دلشان رسیدند

 

[ دو شنبه 17 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 256

داستان شماره 256


داستان زیبای  درخت سیب و دیو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی از روزها, طوطی به پادشاه گفت «خیلی دلم تنگ شده؛ اجازه بده برم هندوستان سری بزنم به قوم و خویشم.» 
پادشاه پرسید «چند روزه برمی گردی؟» 
طوطی گفت «ده روزه.» 
پادشاه که خاطر طوطی را خیلی می خواست و نمی توانست او را دلتنگ ببیند, گفت «برو! اما سوغاتی یادت نرود.»
طوطی گفت «به روی چشم!»  
و شاد و شنگول پر کشید و رفت و همان طور که قول داده بود, روز دهم برگشت. 
پادشاه از دیدن طوطی خوشحال شد و گفت «از هندوستان برای ما چه سوغاتی آورده ای؟» 
طوطی یک دانه تخم سیب داد به پادشاه و گفت «این هم سوغات شما. آن را بده به باغبان در باغ بکارد, که سیب خیلی خوبی است.» 
پادشاه تخم سیب را داد کاشتند و طولی نکشید که از خاک سر درآورد؛ بزرگ شد؛ گل کرد و پنج تا سیب آورد. 
یک روز باغبان رفت به باغ که سیب بچیند و ببرد برای پادشاه؛ ولی دید یکی از سیب ها نیست. رفت به پادشاه گفت «قربان! یکی از سیب ها نیست.»
پادشاه پرسید «کی آن را کنده؟» 
باغبان جواب داد «خدا می داند.» 
شب بعد, وقتی برای پادشاه خبر بردند که باز هم یکی از سیب ها چیده شده, پادشاه خیلی خشمگین شد. دستور داد «هر طور شده دزد سیب را پیدا کنید. می خواهم بدانم چه کسی است که جرئت می کند سیب های من را بدزدد.» 
پسر بزرگ پادشاه گفت «پدرجان! اجازه بده امشب من برم به باغ و کشیک بدهم.» 
پادشاه گفت «برو!»  
غروب همان روز, پسر بزرگ پادشاه چند تا مرد جنگی برداشت؛ مطرب را هم خبر کرد و رفت به باغ و برای اینکه خوابشان نبرد مشغول شدند به عیش و نوش و نیمه های شب آن قدر سیاه مست شدند که خوابشان برد. 
صبح که بیدار شدند, دیدند باز یکی از سیب ها نیست. پسر پادشاه خجالت زده رفت پیش پدرش. گفت «تا نزدیک صبح بیدار بودم و کشیک می دادم؛ اما یک دفعه خوابم برد وقتی بیدار شدم, دیدم یکی دیگر از سیب ها چیده شده.»
پسر وسطی گفت «پدرجان اجازه بده امشب من برم و دزد سیب ها را بگیرم.»
پادشاه قبول کرد و آن شب پسر وسطی رفت به باغ و مثل برادر بزرگش مشغول شد به خوشگذرانی و او هم دم دمای صبح خوابش برد. همین که از خواب بیدار شد, دید یکی دیگر از سیب ها نیست.   
او هم خجالت زده رفت پیش پادشاه و گفت «پدرجان! نمی دانم چطور شد که کله سحر خوابم برد و باز یکی از سیب ها کم شد.»  
پادشاه داد زد «من سه تا پسر داشته باشم و نتوانند یک کار کوچک انجام دهند.»  
پسر کوچک پادشاه که اسمش ملک ابراهیم بود, گفت «اجازه بده امشب من بروم به باغ.»  
پادشاه گفت «آن ها که از تو بزرگتر بودند کاری از دستشان برنیامد, آن وقت تو می توانی چه کار کنی؟» 
ملک ابراهیم گفت «پدرجان! فقط یک سیب به درخت مانده؛ اگر امشب کسی نرود به باغ و از آن مواظبت نکند, این یک سیب را هم می دزدند.»
و آن قدر اصرار کرد که پادشاه درخواستش را قبول کرد.  
آن شب, ملک ابراهیم تک و تنها و بی سر و صدا رفت نشست زیر درخت سیب. انگشت کوچکش را برید و به آن نمک و فلفل زد که از درد خوابش نبرد. 
دم دمای صبح نره دیوی تنوره کشان از آسمان آمد پایین و دست دراز کرد سیب را بچیند که شاهزاده شمشییر کشید, زد دست نره دیو را انداخت. دیو از زور درد نعره ای زد و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت. 
پسر دوید دنبال دیو و رد خونی را که از دست دیو ریخته بود گرفت. رفت و رفت تا رسید سر چاهی. بعد, برگشت به باغ؛ سیب را چید و دست دیو را برداشت و رفت پیش پادشاه. گفت «قربان! این سیب و این هم دست دزد سیب.»
پادشاه دید دست دست دیو است. خیلی خوشحال شد و به شجاعت پسر کوچکش آفرین گفت. 
شاهزاده گفت «پدرجان! اجازه بده برم دیو را بکشم.» 
پادشاه گفت «تو که دست او را انداختی و نگذاشتی سیب را ببرد, دیگر چه لزومی دارد که جانت را به خطر بیندازی؟» 
ملک ابراهیم گفت «حتم دارم بلایی را که به سرش آورده ام یادش نمی رود و برمی گردد که از من انتقام بگیرد.» 
پادشاه گفت «حالا که این طور است تو پیش دستی کن و هر چند نفر که می خواهی بردار و با خودت ببر.»
پسر گفت «خودم تنها می روم.» 
برادرانش گفتند «ما هم همراهت می آییم و تنهایت نمی گذاریم.» 
ملک ابراهیم قبول کرد و با برادرهاش افتاد به راه. به سر چاه که رسیدند, گفتند «کی اول می رود داخل چاه؟»
برادر بزرگ گفت «من!» 
دو برادر دیگر طناب بستند به کمر او و سرازیرش کردند تو چاه. کمی که پایین رفت صدا زد «سوختم! سوختم! بکشیدم بالا.»  و او را زود کشیدند بالا. 
برادر وسطی گفت «حالا من را بفرستید پایین.» 
و دو برادر دیگر طناب را بستند به کمرش و روانه اش کردند تو چاه. او هم کمی که رفت پایین, شروع کرد به داد و فریاد که «سوختم! سوختم! زود بکشیدم بالا.» 
او را هم از چاه درآوردند. 
ملک ابراهیم گفت «حالا که این طور است من می روم تو چاه و هر چه گفتم سوختم, سوختم, به حرفم گوش ندهید و من را بالا نکشید.» 
بعد, طناب را بستند به کمرش و روانة چاهش کردند. ملک ابراهیم کمی که رفت پایین, دید آتش از زیر پاش زبانه می کشد؛ اما دندان گذاشت رو جگر و لام تا کام چیزی نگفت. خوب که به زیر پاش نگاه کرد, دید اژدهایی در ته چاه دهان واکرده و از دهانش آتش می زند بیرون. 
برادرها که دیدند صدایی از توی چاه بیرون نمی آید, طناب را پاره کردند و سر چاه منتظر ماندند ببینند چه پیش می آید. 
ملک ابراهیم همین که رسید ته چاه, شمشیر کشید اژدها را کشت. بعد, به دور و برش نگاه کرد, دید ته چاه دریچه ای هست. دریچه را باز کرد و داخل باغی شد که قصر بلندی وسط آن قرار داشت. سرش را بلند کرد و به تماشای قصر مشغول شد که دید دختر قشنگی نشسته دم یکی از پنجره ها. 
دختر گفت «چطور جرئت کردی قدم بگذاری به اینجا؟» 
ملک ابراهیم گفت «تو کی هستی و اینجا چه می کنی؟» 
دختر گفت «من دختر شاه هستم؛ دیو اسیرم کرده. روزها می رود شکار و شب ها برمی گردد پیش من.» 
پسر پرسید «در این قصر کجاست؟» 
دختر جواب داد «این قصر در ندارد.» 
پسر گفت «پس چطور تو را نجات دهم؟» 
دختر, گیس بلندش را از پنجره آویزان کرد و پسر گیس او را گرفت و رفت بالا. 
دختر گفت «الان است که دیو پیداش بشود؛ زود برو پشت پرده قایم شو.» 
ملک ابراهیم گفت «وقتی آمد از او بپرس شیشه عمرش کجاست.» 
و تند رفت پشت پرده قایم شد. 
طولی نکشید که دیو آمد و گوشت شکاری را که آورده بود, کباب کرد؛ هم خودش خورد و هم به دختر داد. 
دختر از دیو پرسید «شیشه عمرت را کجا می گذاری؟» 
دیو یک دفعه عصبانی شد. سیلی محکمی زد به صورت دختر و گفت «این حرف را کی یادت داده؟» 
دختر شروع کرد به گریه و لابه لای گریه گفت «چه کسی می تواند بیاید اینجا که من با او حرفی زده باشم.»
دیو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت این باغ دشتی هست و در آن دشت گله آهویی و در آن گله آهو آهویی که طوق طلا به گردن دارد. شیشه عمر من در شکم اوست. اما بدان هر کس به طرف آهو تیر بندازد و نتواند با سه تیر او را بزند سر تا پا سنگ می شود.» 
دیو این را گفت و سرش را گذاشت رو پای دختر و خوابش برد. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد. کلید باغ را از گل شاخ دیو باز کرد و رفت به جنگل. دید گله آهویی به چرا مشغول است و یکی از آن ها طوق طلا به گردن دارد. تیر گذاششت به چله کمان و آهوی طوق طلا را نشانه گرفت؛ ولی تیرش به خطا رفت و تا مچ پاهاش سنگ شد. تیر دوم را رها کرد به طرف آهو و این بار هم تیرش به خطا رفت و تا کمر سنگ شد. تیر سوم را به کمان گذاشت و تا جایی که زورش می رسید زه کمان را کشید؛ علی را یاد کرد و وسط پیشانی آهو را نشانه رفت. تیر به پیشانی آهو نشست؛ آهو از پا افتاد و بدن ملک ابراهیم به صورت اولش درآمد. 
ملک ابراهیم شکر خدا به جا آورد. قدم پیش گذاشت. شکم آهو را پاره کرد و شیشه عمر دیو را درآورد. 
وقی دیو از خواب بیدار شد و فهمید اثری از کلیدهاش نیست, سراسیمه رفت به جنگل و دید شیشه عمرش در دست ملک ابراهیم است. 
دیو گفت «آهای پسر!» 
ملک ابراهیم فرصت نداد یک کلمه دیگر از دهان دیو بیرون بیاید و شیشه را زد به زمین, که یک دفعه آسمان تیره و تار شد؛ گردبادی به هوا تنوره کشید؛ برق تندی در آسمان جرقه زد؛ رعد به صدا درآمد و کم کم همه چیز به حال اولش برگشت. 
ملک ابراهیم به دور و برش که نگاه کرد, دید از دیو خبری نیست و دختر در کنارش ایستاده. 
دختر گفت «من دو خواهر دارم که هر کدام در یک باغ دیگر گرفتارند.» 
ملک ابراهیم گفت «غصه نخور؛ آن ها را هم آزاد می کنم.» 
و رفت به باغ دوم. دید یک دختر دیگر کنار پنجره نشسته. 
دختر گیسش را از پنجره آویزان کرد. ملک ابراهیم گیس دختر را گرفت و رفت بالا. 
دختر گفت «چطور آمدی به اینجا؟ الان است که دیو بیاید و جانت را بگیرد.» 
ملک ابراهیم گفت «من جان او را می گیرم. تو فقط از او بپرس شیشه عمرش کجاست و بقیه کار را به عهده من بگذار.» 
بعد رفت پشت پرده قایم شد. 
وقتی که دیو سیر شکمش غذا خورد و خوب سر کیف آمد, دختر پرسید «شیشه عمرت کجاست؟» 
دیو گفت «پشت این باغ دشتی هست و پشت دشت دریاچه ای و در آن دریاچه یک گله ماهی هست و در آن گله ماهی یک ماهی هست که طوق طلا به گوش دارد. شیشه عمر من در شکم اوست. اما بدان پیدا کردن آن کار هر کسی نیست. تازه اگر کسی بتواند پیداش کند و نتواند آن را با سه تیر بزند, سر تا پا سنگ می شود.» 
دیو این را گفت و سرش را گذاشت رو زانوی دختر و خروپفش بلند شد. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد و کلیدها را از شاخ دیو واکرد. رفت لب دریا و ایستاد به تماشا. طولی نکشید که یک گله ماهی آمد دم آب و همین که خوب نگاه کرد, ماهی طوق طلا را در میان آن ها پیدا کرد. تیر گذاشت به چله کمان و به طرفش انداخت. تیر به ماهی نخورد و تا مچ پای ملک ابراهیم سنگ شد. تیر دوم را انداخت. باز نخورد و تا کمر سنگ شد. ولی تیر سوم به ماهی طوق طلا خورد و دریاچه یکپارچه خون شد. 
ملک ابراهیم ماهی راگرفت؛ شکمش را پاره کرد و شیشه عمر دیو را درآورد. 
همین که دیو از خواب بیدار شد و دید کلیدهاش را برده اند, در یک چشم به هم زدن خودش را رساند لب دریا. 
تا چشم ملک ابراهیم به دیو افتاد, شیشه را زد به سنگ و دیو نعره ای کشید و افتاد و جان داد. 
ملک ابراهیم رفت سراغ دختر کوچکتر. 
دختر گفت «دیوی که من را کشیده به بند یک دست ندارد.» 
ملک ابراهیم گفت «غلط نکنم خودم یک دستش را انداخته ام و حالا آمده ام جانش را بگیرم.» 
دختر گفت «می ترسم زورت به او نرسد.» 
ملک ابراهیم گفت «وقتی آمد, تو فقط از او بپرس شیشه عمرش کجاست و بقیه اش را بگذار به عهده من.
و رفت خودش را پشت پرده پنهان کرد. 
وقتی که دیو آمد, دختر از او پرسید «شیشه عمرت کجاست؟» 
دیو تا این را شنید, سیلی محکمی زد به صورت دختر و گفت «این را چه کسی یادت داده؟» 
دختر گفت «من اینجا کسی را ندارم.» و شروع کرد به گریه. 
دیو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت این باغ دشتی هست و پشت دشت دریاچه ای و پشت دریاچه بیشه ای و در آن بیشه شیری خوابیده که شیشه عمر من در شکم آن شیر است.» 
بعد, سرش را گذاشت رو دامن دختر و خوابید. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد, دسته کلید را از شاخ دیو باز کرد و رفت به بیشه و شیر را با سه ضربه شمشیر کشت و شیشه عمر دیو را از شکمش درآورد که دیو سراسیمه از راه رسید و تا چشمش افتاد به ملک ابراهیم نعره کشید «ای مادرت به عزایت بنشیند! این تو بودی که یک دست من را بریدی و ناکارم کردی؟ زود باش غزل خداحافظی را بخوان که عمرت سر آمده و می خواهم سزای کارت را کفت دستت بگذارم.» 
ملک ابراهیم فرصت نداد که دیو تکانی به خودش بدهد. شیشه را بلند کرد و محکم زد به زمین, که یک دفعه برق تندی درخشید؛ رعد غرید و توفانی برپا شد که چشم چشم را نمی دید. 
توفان که فروکش کرد دیگر نه از دیو خبری بود و نه از قصر او. 
دختر ها دور ملک ابراهیم را گرفتند و به دست و روی او بوسه زدند و گفتند «ما چندین و چند سال است در چنگ این دیوها اسیریم.» 
ملک ابراهیم گفت «شکر خدا که شرشان کنده شد.» 
بعد به دور و بش که نگاه کرد دید آن قدر جواهرات ریخته که حد و حساب ندارد. جواهرات را جمع کرد, برد گذاشت کف چاه و صدا زد «طناب بندازید!» 
برادرهاش طناب پایین انداختند و همه جواهرات را کشیدند بالا. 
ملک ابراهیم دو خواهر بزرگتر را هم فرستاد بالا و وقتی می خواست خواهر کوچکتر را بفرستد بالا, دختر قبول نکرد. گفت «خودت اول برو؛ بعد طناب بنداز و من را بکش بالا.» 
ملک ابراهیم گفت «من هیچ وقت این کار را نمی کنم و تو را ته این چاه تنها نمی گذارم.» 
دختر گفت «اگر تو را بالا نکشیدند و تنها ماندی, طولی نمی کشد که یک گله گوسفند می آید از کنارت می گذرد. در این موقع چشم هایت را ببند و رو یکی از گوسفند ها دست بکش. اگر گوسفند سفید بود, می آی بالا و اگر سیاه بود بدان که هفت طبقه می روی زیر زمین و معلوم نیست کی بتوانی برگردی.» 
بعد,‌یک قفس طلا, که یک بلبل طلایی چشم یاقوتی در آن بود و یک تشت طلا, که خودش هم رخت می شست و هم رخت ها را پهن می کرد داد به ملک ابراهیم و گفت «این ها را بگیر که روزی به دردت می خورند.» 
ملک ابراهیم قفس و تشت را گرفت و دختر را فرستاد بالا. 
بعد صدا زد حالا طناب بندازید و من را بالا بکشید. 
برادرهاش گفتند «همان جا بمان که جایت خوب است.» 
هر چه دختر ها التماس کردند برادرتان را از چاه در بیاورید, فایده ای نداشت. 
دخترها گفتند «ما به پادشاه می گوییم که شما با برادرتان چه کردید.» 
گفتند «اگر لب باز کنید و چیزی از این قضیه به زبان بیارید, سر به نیست تان می کنیم.» 
دخترها هم از ترسشان حرفی نزدند. 
پادشاه چشم به راه بود که خبر بازگشت شاهزاده ها را شنید و با خوشحالی رفت به استقبال آن ها؛ اما دید ملک ابراهیم همراه آن ها نیست. پرسید «پس ملک ابراهیم کو؟» 
گفتند «همان روز اول به دست دیو کشته شد و ما به هر جان کندنی بود دیوها را از پا درآوردیم؛ طلسم های زیادی را شکستیم؛ دخترها را آزاد کردیم و با خودمان آوردیم.» 
پادشاه خیلی غصه دار شد؛ اما دلش گواهی می داد که این حرف ها حقیقت ندارد و حقه ای در کار این دو برادر است. 
مدت ها گذشت. هر دو برادر ملک ابراهیم دلشان به دنبال خواهر کوچکتر بود و هر کدام اصرار داشتند دل او را به دست بیارند و او را به زنی بگیرند؛ ولی خواهر کوچکتر که می دانست ملک ابراهیم زنده است به درخواست آن ها تن نمی داد. 
یک روز دختر به برادرها گفت «هر کس برود برای من یک تشت طلا بیارد که خودش رخت بشوید و خودش رخت پهن کند و یک قفس طلایی برایم بخرد که بلبل طلایی چشم یاقوتی در آن باشد که بتواند آواز بخواند, من بی هیچ چون و چرایی زن او می شوم.» 
برادرها قبول کردند و نوکرهاشان را با عجله فرستادند بروند همه جا را بگردند و به هر قیمتی که شده تشت و قفس طلا را به دست بیارند. 
حالا بشنوید از ملک ابراهیم! 
بعد از اینکه برادرها ملک ابراهیم را تک و تنها ته چاه رها کردند و رفتند, ملک ابراهیم سر در گریبان ماند و به گریه افتاد. بعد, حرف دختر یادش آمد که گفته بود «اگر تو را بالا نکشیدند و تنها ماندی, طولی نمی کشد که یک گله گوسفند می آید از کنارت می گذرد. در این موقع چشم هایت را ببند و رو یکی از گوسفندها دست بکش. اگر گوسفند سفید بود, می آیی بالا و اگر سیاه بود هفت طبقه می روی زیر زمین و معلوم نیست کی بتوانی برگردی.»
ملک ابراهیم سربلند کرد و دید یک گله گوسفند سفید و سیاه از کوه سرازیر شده و تند می آید به طرفش. همان جا منتظر ماند و وقتی گوسفندها رسیدند به او, چشمش را هم گذاشت و دستش را کشید رو یکی از آن ها و تا چشمش را باز کرد, دید رو گوسفند سیاهی دست کشیده. در این موقع صدایی مثل صدای رمبیدن کوه بلند شد و ملک ابراهیم هفت طبقه رفت زیر زمین. خوب به دور و برش که نگاه کرد, دید شهری است که به کلی با شهر خودش فرق دارد. رفت دم دکانی و به دکانداری گفت «پدرجان! کمی آب بده به من. خیلی تشنه ام.» 
دکاندار ظرف آب را داد به دست او. ملک ابراهیم دید آبی که داده به دستش آن قدر بوی گند می دهد که نمی تواند آن را حتی به لبش نزدیک کند. گفت «پدرجان! این چه آبی است که به من داده ای؟ من از تو آب خوردن خواستم.»
دکاندار گفت «بخور و شکر خدا کن. مگر تو اهل این شهر نیستی؟» 
ملک ابراهیم گفت «نه! غریبم و ناخواسته گذرم افتاده به شهر شما.» 
مرد گفت «اژدهایی خوابیده جلو رودخانه و نمی گذارد آب برسد به شهر ما؛ فقط سالی یک مرتبه از این پهلو به آن پهلو می غلتد و کمی آب راه می افتد. آن وقت مردم از خانه هاشان می ریزند بیرون و آب یک سالشان را برمی دراند در کوزه و خمره می کنند. برای همین است که در تمام شهر ما آب تازه پیدا نمی شود.» 
ملک ابراهیم گفت «اژدها را به من نشان بده.» 
مرد گفت «مگر از جانت سیر شده ای؟ اگر بروی طرفش تو را از صد قدمی می کشد به کام خودش.» 
ملک ابراهیم گفت «تو فقط بیا اژدها را به من نشان بده و به این کارها کاری نداشته باش.» 
مرد, ملک ابراهیم را از شهر برد بیرون. روی تپه ای ایستاد و از دور اژدها را به او نشان داد. 
ملک ابراهیم رفت جلوتر و وقتی دید بی اختیار کشیده می شود به سمت اژدها, شمشیرش را از غلاف درآورد, آن را به دهان گرفت و به سمت اژدها به پرواز درآمد. 
همین که اژدها ملک ابراهیم را بلعید, از دهان تا دم دو نیم شد و آب راه افتاد به طرف شهر. 
تا صدای قل قل آب بلند شد, مردم با کوزه و خمره و هر ظرفی که دم دست داشتند از خانه هاشان ریختند بیرون که آب بردارند؛ اما خیلی زود از این کار دست کشیدند؛ چون معلوم شد غریبه ای اژدها را کشته و رودخانه از آن به بعد خشک نمی شود. 
شاه آن شهر وقتی که این خبر را شنید, گفت «بروید آن غریبه را بیارید ببینم موضوع از چه قرار است.» 
رفتند جوان را بردند پیش شاه. شاه گفت «تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» 
ملک ابراهیم گفت «من از ایران آمده ام و پسر پادشاه ایران هستم.» 
شاه گفت «من به پاداش کشتن اژدها و نجات همه ما از بی آبی, دخترم را می دهم به تو که در کنار هم خوش و خرم زندگی کنید.»
ملک ابراهیم گفت «از محبت شما ممنونم؛ ولی نمی توانم دختر شما را بگیرم. اگر می توانی کمکم کن به ولایت خودم برگردم.» 
شاه گفت «از اینجا تا ولایت تو صد سال راه است؛ اول بگو چطور این همه راه را آمده ای؟» 
اشک در چشمان ملک ابراهیم جمع شد و گفت «ای پادشاه! داغ دلم را تازه نکن. ماجرای آمدن من به اینجا سر دراز دارد و گفتنش گره از کارم باز نمی کند.» 
شاه رو کرد به وزیر و گفت «محبت این جوان شجاع را نباید بی جواب گذاشت. زود سیمرغ را پیدا کن و ترتیبی بده که او را صحیح و سالم به ولایتش برساند.» 
وزیر گفت «به روی چشم! از زیر سنگ هم که شده سیمرغ را پیدا می کنم و اوامرتان را انجام می دهم.» 
بعد دستور داد کوه و در و دشت را زیر پا گذاشتند, تا سیمرغ را پیدا کردند. وزیر رفت پیش ملک ابراهیم و گفت «اقبالت بلند بود!»
و چهل تکه گوشت و چهل مشک آب داد به او. گفت «این ها را بگیر و بنشین بر بال سیمرغ. روزی یک تکه گوشت و یک مشک آب بده به او و یک کلمه حرف نزن. هر جا که تو را گذاشت زمین بدان که رسیده ای به ولایت خودت.»
ملک ابراهیم از وزیر خداحافظی کرد و نشست بر پشت سیمرغ. سیمرغ به آسمان بلند شد و بعد از چهل شب و چهل روز نشست به زمین. 
ملک ابراهیم از پشت سیمرغ آمد پایین و رفت به شهری که در آن نزدیکی بود و پیش زرگری شاگرد شد.  
یک روز در دکان زرگری مشغول کار بود که سه چهار نفر آمدند و از زرگر تشت طلایی خواستند که خودش رخت بشوید و بلبل طلایی که آواز بخواند. 
زرگر تا خواست جواب رد به آن ها بدهد, ملک ابراهیم اشاره کرد قبول کند. 
زرگر پرسید «این ها را برای چه کسی می خواهید.» 
جواب دادند «برای پسر بزرگ پادشاه.» 
زرگر گفت «حالا که این طور است بروید فردا بیایید؛ شاید برایتان پیدا کنم.» 
وقتی مشتری های تشت و بلبل طلا رفتند, زرگر به شاگردش گفت «این چه حرفی بود که تو دهن من گذاشتی. من از کجا می توانم چنین چیزهایی پیدا کنم؟» 
ملک ابراهیم گفت «حرف بی ربطی نزده ای!» 
بعد, رفت تشت و قفس طلا را آورد گذاشت جلو زرگر. 
زرگر ماتش برد و پرسید «راستش را بگو تو کی هستی و این ها را از کجا آورده ای؟» 
ملک ابراهیم گفت «بعداً می فهمی! حالا هر کاری می گویم بکن و مطمئن باش که از مال و مکنت دنیا بی نیازت می کنم.» 
فردا که مشتری ها برگشتند, زرگر تشت و قفس طلا را آورد و داد به آن ها. گفتند «قیمتش چند است؟» 
زرگر گفت «قابل ندارد! ببرید. اگر شاهزاده پسندید, شاگردم را فردا می فرستم قیمتشان را معین کند.» 
آن ها هم تشت و قفس را برداشتند بردند برای شاهزاده. 
شاهزاده خیلی خوشحال شد و آن ها را برد گذاشت جلو دختر. 
دختر تا چشمش به تشت و قفس طلا افتاد نتوانست جلو خودش را بگیرد و ذوق زده پرسید «این ها را از کجا آوردی؟» 
شاهزاده جواب داد «زرگری برایم پیدا کرده.» 
دختر گفت «چقدر پول جاشان دادی؟» 
شاهزاده گفت «زرگر گفته فردا شاگردش را می فرستد اینجا قیمتشان را معین کند.» 
روز بعد, ملک ابراهیم با سر و وضعی که شناخته نشود رفت به دربار. دختر تا چشمش افتاد به او بی اختیار شد و از خوشحالی اشک شوق در چشمانش جمع شد. 
شاهزاده پرسید «چرا افتادی به گریه.» 
دختر گفت «راستش را بخواهی این تشت طلا و این قفس طلا روزگاری مال من بود و این زرگر آن ها را دزدیده. باید او را ببرم پیش پادشاه که حقش را بگذارد کف دستش.» 
بعد, دست ملک ابراهیم را گرفت و او را برد پیش پادشاه. 
پادشاه تا چشمش به ملک ابراهیم افتاد, او را شناخت از رو تخت پادشاهی آمد پایین؛ دست در گردن پسر انداخت و از خوشحالی گریه کرد. ر
در این بین برادر ملک ابراهیم آمد ببیند تکلیف شاگرد زرگر چه شد که دید ملک ابراهیم نشسته پهلوی پادشاه و دختر دارد همه بدکاری های او و برادرش را برای شاه تعریف می کند. ر
پادشاه صحبت دختر را قطع کرد و به پسر بزرگش که از ترس خشکش زده بود, گفت «ملک ابراهیم در حق شما چه کرده بود که با او چنین رفتاری کردید؟» ر
بعد, دستور داد بروند پسر وسطی را هم بیارند و او را با برادر بزرگش در جا گردن بزنند. ر
ملک ابراهیم به دست و پای پدرش افتاد. گفت «ای پادشاه! حالا که من صحیح و سالم برگشته ام و گذشته ها هم گذشته؛ آن ها را به من ببخش که مرگ برادر را نمی توانم تحمل کنم.» ر
پادشاه وقتی این طور دید از گناه آن ها گذشت. ر
برادرها سر و روی ملک ابراهیم را غرق بوسه کردند و گفتند «در عوض همه بدیی هایی که در حق تو کردیم, از این به بعد تا جان در بدن داریم غلام تو هستیم.» ر
ملک ابراهیم هم آن ها را بوسید و گفت «شما برادرهای بزرگ من هستید و من از شما هیچ گله ای ندارم.» ر
خلاصه! دشمنی برادرها تبدیل شد به دوستی و پادشاه امر کرد شهر را آذین بستند و دختر را به عقد ملک ابراهیم درآوردند

 

[ دو شنبه 16 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 255

داستان شماره 255

قصه نخودی

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی, روزگاری در ده قشنگی زن و شوهری زندگی می کردند که بچه نداشتند و همیشه دعا می کردند که خدا بچه ای به آنها بدهد. 
روزی از روزها, زن داشت دیزی آبگوشت بار می گذاشت که یک دانه نخود از دیزی پرید توی تنور و به صورت دختر زیبا و ریزه میزه ای درآمد. 
در این موقع, یکی از همسایه ها که خیلی وقت ها سر به سر این و آن می گذاشت, از بالای دیوار سرک کشید و صدا زد «آهای خواهر! دخترهای ما می خواهند بروند صحرا خوشه بچینند. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود به صحرا 
زن که بچه نداشت و می دانست زن همسایه دارد سر به سرش می گذارد خیلی غصه دار شد. از ته دل آه کشید و ناله کرد. نخودی صدای گریه زن را شنید. زبان باز کرد و از تو تنور صدا زد «مادرجان! من را بیار بیرون و با آن ها بفرست به صحرا.» 
زن فکر کرد دارد خواب می بیند؛ اما خوب که گوش داد, فهمید صدا از تو تنور می آید. تند پا شد رفت سر تنور و دید دختر کوچولو موچولویی قد یک دانه نخود تو تنور است. خیلی خوشحال شد. زود از تنور درش آورد. تر و تمیزش کرد. به تنش لباس پوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودی و با بچه های همسایه فرستادش به صحرا.
نخودی با دخترهای همسایه تا غروب آفتاب خوشه چید. خورشید داشت می رفت پشت کوه که بچه ها گفتند «دیگر باید برویم خانه.» 
نخودی گفت «حالا زود است. یک کم بیشتر بمانیم.» 
بچه ها به حرف نخودی گوش کردند. همگی ماندند تو صحرا و باز خوشه چیدند. هوا که تاریک شد, راه افتادند طرف خانه که دیوی از تو تاریکی آمد بیرون. جلوشان را گرفت و گفت «به! به! چه بچه های ماهی. شما کجا, اینجا کجا؟ کجا می روید از این راه؟» 
نخودی گفت «داریم می رویم خانه.» 
دیو گفت «توی این تاریکی ممکن است آقا گرگه جلوتان را بگیرد؛ لت و پارتان کند و شما را بخورد.» 
بچه ها پرسیدند «پس چه کار کنیم؟» 
دیو گفت «امشب برویم خانه من و فردا که هوا روشن شد بروید خانة خودتان.» 
نخودی گفت «باشد! قبول می کنیم.» 
و همه با هم رفتند خانه دیو. دیو براشان رختخواب انداخت و همین که همگی خوابیدند با خودش گفت «خوب گولشان زدم. چند روزی با غذاهای لذیذ و خوشمزه از آن ها پذیرایی می کنم. وقتی حسابی چاق و چله و تپل مپل شدند, همه شان را می خورم.» 
کمی که گذشت, دیو صداش را بلند کرد و گفت «کی خواب است, کی بیدار؟»
نخودی جواب داد «من بیدارم.»
دیو پرسید «چرا نمی خوابی این نصف شبی؟» 
نخودی گفت «این طوری خواب به چشمم نمی آید.» 
دیو گفت «چطوری خواب به چشم تو می آید؟» 
نخودی جواب داد «خانه خودمان که بودم هر شب قبل از خواب مادرم حلوا درست می کرد و با نیمرو می داد می خوردم.»
دیو رفت حلوا و نیمرو آورد گذاشت جلو نخودی. نخودی دختر ها را بیدار کرد و گفت «بلند شوید حلوا و نیمرو بخورید
دخترها پاشدند سیر دلشان خوردند و باز گرفتند خوابیدند. 
کمی بعد, دیو گفت «کی خواب است, کی بیدار؟» 
نخودی گفت «همه خوابند و من بیدار.» 
دیو پرسید «پس تو کی می خوابی؟» 
نخودی جواب داد «خانه خودمان که بودم مادرم همیشه بعد از شام می رفت به کوه بلور و با غربال از دریای نور برایم آب می آورد.» 
دیو پاشد. یک غربال دست گرفت و راه افتاد طرف کوه بلور و دریای نور. آن قدر رفت و رفت تا صبح شد. نخودی و دخترها بیدار شدند. هر کدام از خانه دیو چیزی ورداشتند و رفتند. به نیمه های راه که رسیدند نخودی یادش آمد یک قاشق طلا تو خانه دیو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد. به خانه دیو که رسید, دید دیو آمده و بس که راه رفته زوارش در رفته و ولو شده رو زمین. نخودی آهسته رفت قاشق طلا را بردارد و پا به فرار بگذارد که دیو صدای تاق و توق شنید و او را دید و تند دست دراز کرد نخودی را گرفت. انداخت تو کیسه و در کیسه را محکم بست و بلند شد رفت از جنگل ترکه انار بیاورد و با آن نخودی را بزند. 
نخودی تر و فرز در کیسه را واکرد. آمد بیرون. بزغاله دیوه را گرفت کرد تو کیسه. درش را بست و رفت یک گوشه قایم شد. 
دیو با یک بغل ترکه برگشت و ترکه ها را یکی یکی کشید به جان بزغاله. بزغاله از زور درد به خودش می پیچید و بع  بع می کرد. دیو محکمتر می زد و می گفت «برای من ادای بزغاله درنیار. دیگر گول تو را نمی خورم.» 
همین که بزغاله از سر و صدا افتاد و دیگر جم نخورد, دیو کیسه را باز کرد و دید ای داد بی داد زده بزغاله نازنین خودش را کشته. خیلی عصبانی شد. دور و ورش بو کشید. همه سوراخ سمبه ها را گشت و نخودی را پیدا کرد و داد کشید «الآن زنده زنده و پوست نکنده قورتت می دهم تا دیگر به من کلک نزنی.» 
نخودی گفت «اگر من را زنده بخوری, می زنم شکمت را پاره می کنم و می آیم بیرون.» 
دیو ترسید نکند راست بگوید و بزند شکمش را سفره کند و از او پرسید «پس تو را چطوری بخورم؟» 
نخودی گفت «نان بپز. من را کباب کن بگذار لای نان تازه و بخور تا بفهمی کباب و نان تازه چقدر خوشمزه است.» 
با شنیدن این حرف, آب از لب و لوچة دیو راه افتاد و دلش برای نان تازه و کباب قیلی ویلی رفت. با عجله تنور را آتش کرد و تا خم شد خمیر نان را بزند به تنور, نخودی از بغل دیو پرید پایین. دیو را هل داد تو تنور و در تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانه شان رفت و با پدر و مادرش به خوشی زندگی کرد

 

[ دو شنبه 15 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 254

داستان شماره 254

قصهً مادیان چـل کـُرّه

بسم الله الرحمن الرحیم
 
قصهً مادیان چـل کـُرّه (راوی: علی محمد دالوندی، متولد 1310 ش. ساکن بروجرد

یکی بود یکی نبود. در عهد قدیم پادشاهی بود که سه دختر و سه پسر داشت. وقت مرگ به پسرها وصیت کرد که هر کس با هر شکلی آمد خواستگاری خواهرهایتان، هر چه بود و هر که بود به او بدهیدش تا ببرد.
مدتی از مرگ پادشاه گذشت؛ قلندری وارد شهر شد و آمد خواستگاری دختر بزرگ شاه. برادران گفتند ما دختر به قلندر نمی دهیم. اما پسر کوچک گفت باید به وصیت پدرمان عمل کنیم. خلاصه دختر را دادند به قلندر و او عقدش کرد و رفت.
ماند تا مدّتی دیگر. دیدند این بار یک شیری آمد خواستگاری خواهر دوم. باز برادران بزرگتر گفتند ما دختر به شیر بدهیم؟ نه نمی دهیم. باز برادر کوچکتر گفت این وصیت پدرمان است. خلاصه دختر دوم را هم دادند به شیر. او هم عقد کرد و بلند کرد و رفت.
ماند تا مدتی دیگر. این بار نره دیوی آمد خواستگاری خواهر کوچک. باز برادران بزرگتر گفتند ما خواهرمان را به نره دیو نمی دهیم. و باز برادر کوچک گفت این وصیت پدرمان است. دختر سوم را هم دادن به نره دیو و او هم بلند کرد و رفت.
گذشت و گذشت تا اینکه برادران گفتند برویم و سری به خواهرهایمان بزنیم. ببینیم حال و روزشان چطور است؟ بارشان چیست؟ کارشان چیست؟ خلاصه، حرکت کردند و رفتند؛ در بین راه رسیدند به قلاچه ای(قلعه کوچک). رفتند داخل دیدند سه تا دختر نشسته اند مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزاده ایم و شما را خواستگاری میکنیم، آیا با ما عروسی می کنید؟ دخترها قبول کردند و زن شاهزاده ها شدند. چند روزی ماندند و بعد حرکت کردند و آمدند تا رسیدند به یک قبرستان. اما بشنو که یک کسی به آنها گفته بود در راه که می روید نه در آبادی منزل کنید و نه در خرابه و نه قبرستان. اما اینها یادشان رفته بود و در قبرستان منزل کردند. شب که شد کسی آمد و زن برادر کوچکتر را که از همه خوشکلتر بود بلند کرد و رفت. صبح که شد برادر کوچکتر به برادرانش گفت شما بروید. من باید بروم پی زنم یا بمیرم یا پیدایش کنم. برادران به راهی رفتند و برادر کوچک هم به راهی دیگر. آمد تا رسید به قلاچه ای. نشست سر چشمه تا خستگی در کند، دختری او را دید و رفت به خانم قلعه خبر داد. خانم قلعه پی پسر فرستاد. او را بردند به قلعه. خانم دید این پسر برادر کوچکش است. دست در گردن هم کردند و برادر حکایت خود را برای خواهرش تعریف کرد. ساعتی بعد از آن، شوهر خواهر که همان قلندر بود آمد و او هم حکایت را شنید. قلندر گفت آن که زن ترا برده او را می شناسم؛ او یک آدم یک پا است که هیچکس حریفش نمی شود و اسب سه پایی هم دارد که باد به گردش نمی رسد. من و برادرم دنیا را مثل انگشتر در انگشت کرده ایم، اما آن شخص یک پا از بس حرامزاده و همه فن حریف است ما را روی انگشت کوچکش می گرداند. این را بدان که تیغ تو به او نمی برد. بهتر است که از خیر زنت بگذری چون دیگر دستت به او نمی رسد.
اما برادر کوچک زیر بار نرفت و گفت من یا باید بمیرم و یا زنم را بگیرم و بیاورم. بعد از یک هفته برادر کوچک از خواهر بزرگش خداحافظی کرد و آمد به قلعه خواهر دومش که زن شیر شده بود. آنجا هم حکایت خود را تعریف کرد و شیر هم همان حرفهای قلندر را زد و او را بیم داد و گفت بهتر است از خیر زنت بگذری و جانت را سالم برداری و ببری. اما پسر باز زیر بار نرفت و همان جواب قبلی را داد. یک هفته ماند و آمد پیش خواهر سوّمش که زن نره دیو بود. نره دیو هم حکایت را شنید و نصیحت کرد امّا پسر قبول نکرد که نکرد. بالاخره نره دیو وقتی که دید پسر نصیحت پذیر نیست او را برداشت و برد وسط صحرا و از دور قلاچه ای نشانش داد و گفت آن قلاچه مال همان شخص یک پاست.
برادر کوچک رفت تا رسید به قلاچه. آهسته وارد شد و دید بله سر یک آدم یک پایی روی زانوی زنش است و زن دارد نوازشش می کند تا بخوابد. صبر کرد تا یک پا خوابید. بعد یواشکی رفت پیش دختر و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا از توی طویله شیهه کشید. یک پا بیدار شد و دنبالشان کرد. در یک آن به آنها رسید. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که او را کشتی بگذارش پشت اسبش تا به قلعه خواهرش ببرد و آنجا کفن و دفنش کنند. یک پا قبول کرد و جنازه پسر به خانه خواهر کوچکش رسید. خواهر با نره دیو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و الحاح و التماس به درگاه خدا تا او را زنده کند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هی گریه کرد و هی گریه کرد و زاری کرد تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده کرد.
برادر کوچک تا زنده شد سراغ زنش را گرفت. قصه کشته شدنش را که شنید گفت من باید دوباره بروم سراغ زنم. نره دیو گفت بابا جان از خیر این کار بگذر، تو حریف او نمی شوی. مگر ندیدی که چه جور ترا کشت؟ برو دعا کن به جان خواهرت که آنقدر دعا و زاری کرد تا زنده شدی. بیا و از خیر این کار بگذر و بر جوانی خودت رحم کن. جوان گفت اگر هزار بار هم کشته شوم باز دست برنمی دارم؛ یا باید بمیرم یا زنم را پس بگیرم. نره دیو که اصرار پسر را دید گفت باشد حالا که می خواهی بروی برو اما حرفی می گویم که گوش کن. گفت بگو. گفت آن اسب سه پا ننه ای دارد به نام مادیان چل کره؛ در فلان قلاچه است. می روی کمی علف می ریزی توی آب و جلویش می گذاری. می خورد تا مست می شود؛ وقتی مست شد سوارش می شوی و می روی زنت را بلند می کنی و در می روی. آن اسب سه پا کره این مادیان است شاید دنبالش نکند؛ تنها راه و چاره تو اگر بشود این است.
پسر خداحافظی کرد و آمد و به قلاچه مادیان چل کره. علف را کند و ریخت توی آب و گذاشت جلوی مادیان. خورد تا مست شد. جوان رفت او را زین کرد و سوار شد. آمد به قلعه و مرد یک پا و دختر را بلند کرد و در رفت. اسب سه پا باز شروع کرد به شیهه کشیدن. مرد یک پا بیدار شد و روی اسب پرید و با یک پرش به مادیان چل کره رسید. مادیان چل کره برگشت و به اسب سه پا گفت اگر دنبال من بیایی شیرم را حلالت نمی کنم. اسب سه پا این را که شنید یکدفعه میخکوب شد. مرد یک پا شلاق محکمی زد به کفل اسب. او هم از زور عصبانیت جفتک زد و یک پا را به زمین زد و کشت. برادر کوچک هم با زنش آمد و به مراد دلش رسید

 

[ دو شنبه 14 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 253

داستان شماره 253

قصه ملک جمشید و چهـل گیسو بانو


بسم الله الرحمن الرحیم

یکی بود یکی نبود. در زمانهای قدیم یک پادشاهی بود که یک پسری داشت. پسر را گذاشت مکتب تا به سن هفده یا هجده سالگی رسید. بعد پسر گفت من درسی را که می خواستم یاد بگیرم گرفتم. پادشاه چند نفری را با او رد کرد رفتند به شکار. در حین شکار آهویی به نظرشان آمد. جمع شدند گفتند آهو از سر هر کس پرید باید شکارش کند. از قضا آهو دو پا را جفت کرد و خیز برداشت و از سر پسر پادشاه پرید و به تاخت دور شد. پسر پادشاه همراهانش را باز گرداند و خودش دنبال آهو رو در پهـن دشت بیابان شروع کرد به اسب تاختن. 
  رفت تا دم غروب رسید به جایی دید سیاه چادری زده و آهو رفت زیر سیاه چادر. شاهزاده از اسب پیاده شد و رفت زیر سیاه چادر. دید بله یک دادا (عجوزه - پیر زال) نکره ای زیر چادر نشسته و قلیان می کشد. شاهزاده سلام کرد. دادا گفت: "بفرما!" شاهزاده گفت: "من دنبال آن آهـو هستم که آمد زیر چادر؛ یک روز تمام اسب به دنبال او تاخته ام". دادا گفت: "حالا بنشین خستگی درکن و چای بنوش، قلیان بکش، بعد شکارت را به تو می دهم".           پسر هم نشست و خستگی در کرد و داشت قلیان می کشید که دید یک دختر از پشت چادر آمد که از خوشگلی مثل حوری پری! پسر هوش از سرش رفت و یک دل نه صد دل گرفتار و عاشق دختر شد.  دادا گفت: " این هـم آهویی که دنبالش می گشتی".         
پسر یک مدتی آنجا ماند و گفت: "من پسر فلان پادشاهـم و اسمم ملک جمشید است و این دختر را می خواهـم. دادا هم یک خرجی به او برید و گفت: "برو این را بیاور، این دختر مال تو". پسر پادشاه برگشت به قصر و حکایت خودش را به پادشاه گفت.  اما پادشاه زیر بار نرفت و گفت: "تو کجا و دختر بیابانگرد چادر نشین کجا؟ نه چنین چیزی نمی شود". ملک جمشید هم قهر کرد و چهار پنج روزی لوری (روی یک شانه دراز به دراز افتادن) افتاد توی جل و جا. شاه رفت، ملکه رفت، وزیر رفت، حکیم باشی رفت، هر که رفت ملک جمشید بلند نشد که نشد. آخرش شاه قبول کرد و تهیه سفر دیدند و رفتند طرف سیاه چادر. وقتی رفتند دیدند جا تر است و بچه نیست، و رفته اند. 
پسر قدری اینور و آنور گشت و دید نامه ای نوشته و بین دوتا سنگ نهاده که ای پسر! این مادر من ریحانهً جادوست؛ اگر می خواهی دنبالم بیا تا شهر چین و ماچین! پسر نامه را که دید به همراهانش گفت: "شما برگردید که من میخواهم بروم چین و ماچین". آنهان هر چه کردند که از سفر چین و ماچین منصرفش کنند، نشد که نشد. عاقبت همراهان برگشتند و ملک جمشید سوار بر اسب شد و تاخت و تاخت تا پس از یک شبانه روز رسید به یک قلاچه. نگاهی کرد و دید وسط قلاچه سیاه چادری زده اند و جوانی زیر آن نشسته است. رفت و سلام کرد و گفت: "مهمانم!". جوان گفت: "بفرما قدم روی چشم"؛ نشستـند و آن جوان آنطور که باید و شاید مهمانداری کرد و خوابیدند. صبح که شد جوان رو کرد به ملک جمشید و گفت: " ای پسر آیا من شرط مهماندار را تمام و کمال به آوردم یا نه؟" ملک جمشید گفت: "بله، دستت درد نکند، خدا خیرت بدهد". جوان گفت خب حالا من یک شرطی دارم. ملک جمشید گفت شرطت چیست؟ گفت باید با هم گشتی بگیریم. 
شاهزاده قبول کرد و پاشدند از صبح تا تنگ غروب با هم گلاویز بودند، تا عاقبت شاهزاده غلبه کرد و حریف را بلند کرد و زد بر زمین. دید که کلاه از سر حریف به زمین افتاد و یک بافه گیس مثل خرمن از زیر کلاه بیرون ریخت. پسر دست بر دست زد و گفت پدرم از گور درآید، مرا بگو می خواهم به شهر چین و ماچین بروم زن بیاورم و از صبح تا به حال تازه یک دختر را زمین زده ام. 
خلاصه دردسرتان ندهم، ملک جمشید با دختر نشستند و دختر گفت بختت بیدار بود و الاّ کشته شده بودی. این را گفت و ملک جمشید را برد بالای چاهی که در وسط قلاچه بود. ملک جمشید دید دست کم پانصد جوان را این دختر به زمین زده و کشته و جنازه شان را انداخته توی چاه. دختر گفت ای ملک جمشید بختت بیدار بود که مرا به زمین زدی امّا بدان که نام من نسمان عرب است و با خود عهد کرده بودم که با هیچ کس عروسی نکنم الا با آن کس که پشت مرا به خاک برساند. حالا از این به بعد من کنیز توام و تو هم شوهر و آقای من. ملک جمشید گفت باشد امّا بدان که من یک نامزدی هم دارم که دختر ریحانهً جادوست و باید بروم دنبالش تا شهر چین و ماچین. نسمان عرب گفت مانعی ندارد من هم می آیم. 
خلاصه فردای آن روز بلند شدند بارو بندیلشان را بستـند و رفتـند تا رسید به یک قلاچه. چون اسبها خسته بودند، سرشان را بستند توی چراگاه و خودشان هم سر بر زمین نهادند تا چرتی بزنـند. یک کمی که گذشت نسمان عرب سر بلند کرد دید چند نفر از قلعه درآمدند و مجمعه ای ( سینی بزرگی که مجموعه ای از غذاها را در آن می چینند) پر از طعام و کلوچه آوردند و گفتـند: "خانوم این قلعه چل گیس بانوست و هفت برادر نره دیو دارد. چل گیس بانو این غذاها را داد گفت بخورید و تا برادرانم برنگشته اند بروید و الا شما را می کشند. نسمان عرب این را که شنید دست زد زیر مجمعه و غذاها را ریخت و خود مجمعه را هم جلوی چشم فراش ها مثل برگ کاغذ پاره کرد و به کناری انداخت! بعد هم گفت این را ببرید پیش چل گیسو بانو و بگوئید نسمان عرب گفت هر وقت برادرانت آمدند بگو بیایند پیش من تا مثل این مجمعه له و لورده شان کنم.  هنوز حرفش تمام نشده بود که نره دیوها به قلاچه برگشتند و از سر کوه نظر انداختند دیدند دو نفر کنار قلاچه هستند. به برادر کوچیکه گفتند برو و آن دو نفر را با اسب هایشان سر ببر و بکن مزه شراب و بیاور.  تا نره دیو کوچیکه آمد نسمان عرب بلندش کرد سر دست و چنان زمینش زد که نقه اش در آمد. بعد در یک چشم بر هم زدن سفت و سخت دست و پایش را بست و به کناری انداخت.  خلاصه هر هفت نره دیو را یکی پس از دیگری به طناب بست. در تمام این مدّت ملک جمشید در خواب بود. وقتی بیدار شد دید یک تپهً زردی کنارش سبز شده. چشم باز کرد و درست نگاه کرد دید هفت تا نره دیو را با طناب به هم گره داده اند.
نره دیوها به التماس افتادند و گفتند ای ملک جمشید ما را از بند آزاد کن، در مقابل شرط می کنیم که خواهرمان چل گیس بانو را پیش کش تو کنیم.  ملک جمشید و نسمان عرب دست و پای دیوها را باز کردند و به اتفاق وارد قلعه شدند. نره دیوها چهار پنج روزی از آنها پذیرایی کردند. بعد ملک جمشید گفت خواهرتان اینجا باشد من می خواهم بروم به شهر چین و ماچین و نامزدم را بیاورم. از آنجا که برگشتم خواهر شما را هم با خود می برم.
 این را گفت و از نره دیوها و چل گیسو بانو خداحافظی کرد و با نسمان عرب راه افتاد. رفتند تا رسیدند کنار دریا. یک کشتی بود، خواست حرکت کند. نسمان عرب دست زد لنگر کشتی را گرفت و به ناخدا گفت ما دو نفر را هم باید سوار کنی! ناخدا آنها را سوار کرد. چند روزی هم روی دریا رفتند تا رسیدند به خشکی. از ناخدا و اهل کشتی خداحافظی کردند و پرسان و جویان رفتند تا رسیدند به شهر چین و ماچین. دم دروازه شهر دادائی را دیدند. نسمان عرب رفت جلو و سلام کرد. گفت دادا ما غریبیم و جا می خواهیم. دادا گفت من برای خودتان جا دارم اما برای اسبانتان نه.
نسمان عرب دست زد و یک مشت زر ریخت توی دامن دادا و گفت جائی هم برای اسبان ما فراهم کن. دادا طلاها را که دید چشمش باز شد. ملک جمشد گفت دادا ما آمده ایم سراغ دختر ریحانه جادو. از او خبر داری؟ دادا گفت ای آقا کجای کاری؟ امروز و فردا دختر ریحانه جادو را برای پسر پادشاه چین و ماچین نکاح می کنند. خود من هم پابئی او هستم. ملک جمشید گفت ای دادا اگر کمک کنی که دختر را بدزدیم از مال دنیا بی نیازت می کنم. این را گفت و مشت دیگری زر در دامن او ریخت. دادا گفت باشد، فردا که او را به حمام می برند، شما اگر می توانید او را بدزدید. من هم خبر به دختر ریحانه جادو می برم تا آماده باشد و حواسش را جمع کند. 
خلاصه فردا صبح وقتی خواستند عروس را به حمام ببرند رفتند و دختر را از چنگ همراهانش در آوردند. نسمان عرب به ملک جمشید گفت تو دختر را بدر ببر، جنگ شهر با من. ملک جمشید دختر را پشت اسب گذاشت و به تاخت از شهر دور شد. نسمان عرب هم توی شهر افتاد و لشگر چین و ماچین را مثل علف درو کرد و به زمین ریخت و به پشت اسب پرید و به ملک جمشید رسید. تاخت کنان آمدند تا رسیدند لب دریا. در کشتی نشستند و آمدند تا رسید به قلاچه چل گیس بانو. چند روزی هم آنجا مهمان بودند و بعد چل گیس بانو را هم برداشتند و آمدند تا رسید به حوالی شهر خودشان. نسمان عرب گفت ای ملک جمشید الآن چهار پنج سال است که از این شهر در آمدی و معلوم نست پس از تو در اینجا چه گذشته است. آیا پدرت شاه است یا نه؟ مملکت تحت امر او هست یا نه؟ مرده است یا زنده؟ پس شرط احتیاط این است که ما اینجا بمانیم و تو خودت تک و تنها بروی و اگر اوضاع آرام بود خودت سراغ ما بیا. امّا اگر خودت نیامدی و کس دیگری آمد ما می فهمیم که برای تو اتفاقی افتاده است. هر کس غیر از خودت آمد او را می کشیم.
ملک جمشید هم قبول کرد و به تنهایی رفت و وارد شهر شد.  به پادشاه خبر دادند که پسرت برگشته. پادشاه دستور داد به پیشواز او رفتند و او را با ساز و دهل وارد کاخ کردند. شاه پسرش را در آغوش کشید و سرگذشت او را در سفر چین و ماچین پرسید. شاهزاده هم هر چه را بر سرش آمده بود همه را از اول تا آخر تعریف کرد. پادشاه از شنیدن سرگذشت پسر و اسم چل گیسو بانو آه از نهادش برآمد، چرا که او از اول عاشق چل گیسو بانو بود اما از ترس برادران نره دیوش نتوانسته بود به او برسد. حالا که دید چل گیسو بانو با پای خودش به شهر او آمده هوس بر عقلش چیره شد و تصمیم گرفت که هر جور شده او را از چنگ پسرش بدر آورد. به همین خاطر وزیرش را صدا زد و گفت ای وزیر بیان و کاری بکن که شر این پسر را یک جوری کم کنیم، بلکه من به وصال چل گیس بانو برسم. وزیر گفت تنها راهش این است که ملک جمشید را بکشیم. پادشاه گفت به چه طریق؟ وزیر گفت با یک کلکی دستهایش را می بندیم و بعد سربه نیستش می کنیم.
ساعتی بعد وزیر پیش ملک جمشید آمد و گفت ای شاهزاده تو زور و قدرتت خیلی زیاد است و در سفر چین و ماچین کارهای زیادی انجام داده ای، امّا برای اینکه کسی در زور و قدرت تو شکّ نکند ما دستهای تو را می بندیم و تو جلوی چشم مردم بندها را پاره کن تا همه زور ترا به چشم ببینند و حکایت سفر چین و ماچین ترا باور کنند. خلاصه ملک جمشید را گول زدند و دستهایش را با چلهً (طناب) شیراز از پشت بستند. امّا او هر کاری کرد نتوانست بندها را پاره کند. از بس سفت بسته بودند. 
به دستور شاه ملک جمشید را بردند به بیابان و در آنجا خود شاه چنگ انداخت و جفت چشمهای او را درآورد. ملک جمشید با چشمهای کنده شده همانجا زیر درختی از هوش رفت و شاه و وزیر هم به شهر برگشتند و چند تا از فراشان را فرستادند سراغ چل گیسو بانو. اما هر کس که رفت نسمان عرب او را کشت. 
اما بشنوید از ملک جمشید که با چشمهای کنده شده چند ساعتی خونین و مالین همانجا کنار چشمه افتاد تا اینکه کم کم به هوش آمد. از آنجا که بختش بیدار و عمرش به دنیا بود، سیمرغی بالای آن درخت لانه داشت. غروب که شد سیمرغ از آسمان ظاهر شد و آمد و نشست بالای درخت و ملک جمشید را با حال نزار دید. رو کرد به او و گفت ای آدمیزاد چه داری؟ اینجا چه می خواهی؟ چه به سرت آمده؟ ملک جمشید هم تمام سرگذشت خود را برای سیمرغ تعریف کرد. 
سیمرغ دلش به حال او سوخت و گفت اگر چشمهایت را داشته باشی من آنها را سر جایش می گذارم و ترا مداوا می کنم. ملک جمشید هم چشمهای کنده شده اش را از زمین برداشت و داد به سیمرغ. سیمرغ آنها را گذاشت زیر زبانش و خیس کرد و بسم الله گفت و آنها را گذاشت توی کاسه چشم ملک جمشید. به حکم خدا ملک جمشید دوباره بینا شد. 
چشم باز کرد و دید شب شده است. با خود گفت تا شب است به شهر بروم تا کسی مرا نبیند. این را گفت و از سیمرغ خداحافظی کرد و آمد به شهر. رسید به خانه ای دید چند نفری نشسته اند و گریه و زاری می کنند. وارد شد و سلام کرد و علت گریه شان را پرسید. آنها گفتند قضیه از این قرار است که پادشاه شهر ما پسری داشته که رفته سفر چین و ماچین و سه تا دختر با خودش آورده، پادشاه عاشق یکی از آنها شده و به عشق او پسر خودش را کشته. حالا هر کس می رود دخترها را بیاورد آنها او را می کشند. تا حالا پهلوانان زیادی به جنگ آنها رفته اند اما هیچکدام سالم برنگشته اند. حالا قرعه به نام جوان ما که قاسم خان است افتاده، این است که ما گریه می کنیم و می ترسیم که قاسم خان ما هم کشته شود. 
ملک جمشید گفت ای جماعت من می شوم فدائی قاسم خان، فقط لباسهای او را به من بدهید تا به جای او به میدان بروم. اگر کشتند مرا می کشند و اگر هم فتح کردم به اسم قاسم خان فتح می کنم. گفتند خیلی خوب. لباسهای قاسم خان را آوردند دادند به ملک جمشید. صبح که شد ملک جمشید به اسم قاسم خان رفت به میدان. نسمان عرب آمد رفت به گیج او. دید ملک جمشید است. از حال او پرسید؛ گفت پدرم مرا کور کرد اما خدا نجاتم داد. نسمان عرب گفت حالا بگو به پادشاه خبر بدهند که الآن است که قاسم خان نسمان عرب را به زمین بزند. تا پادشاه آمد کلکش را می کنیم.  
خلاصه خبر به پادشاه بردند و او آمد و سر تخت نشست به تماشا. نسمان عرب هم شمشیر کشید و سر پادشاه را پراند. مردم از جا کنده شدند. نسمان عرب داد کشید ای جماعت هیچ نترسید و داد و بیداد نکنید. این پسر را که می بینید، پسر پادشاه شما ملک جمشید است. خودتان هم قصه اش را شنیده اید و می دانید که پدرش به عشق چل گیس بانو چه نامردی در حق او کرد. حالا خدا به او کمک کرده و تقاص او را گرفته است. حالا هم پادشاه شما اوست. مردم که حرفهای نسمان عرب را شنیدند آرام گرفتند. ملک جمشید با سه تا دختر به شهر آمد و به پادشاهی رسید

[ دو شنبه 13 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 252

داستان شماره 252

داستان زیبای کچل مم سیاه

بسم الله الرحمن الرحیم

اسلام به خوانندگان محترم داستان
هدف این داستان ها مروری بر داستان های قدیمی
وترویج فرهنگ وادبیات کهن می باشد
پس نیازی نیست تا به بنده وداستان توهین شود

روزی بود و روزگاری بود. کچلی بود به نام مم سیاه که از دار و ندار دنیا فقط یک ننه پیر داشت.  
کچل مم سیاه روزی از ننه اش پرسید «ننه! پدر خدا بیامرزم از مال و منال دنیا چیزی برام به ارث نگذاشت؟» 
پیرزن گفت «چرا! همین تفنگی که به دیوار آویخته شده از پدرت مانده.»
کچل مم سیاه تفنگ را برداشت؛ اندخت گل شانه اش و در سیاهی شب به قصد شکار رفت بیرون. هنوز چندان راهی نرفته بود که یک دفعه چشمش به جانوری افتاد که از یک طرفش نور می تابید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش می رسید. کچل مم سیاه جانور را نشانه گرفت و تفنگش را به صدا درآورد. وقتی رفت جلو دید گلوله جانور را زخمی کرده. با خودش گفت «فعلاً همین شکار از سر ما زیاد است؛ می بریمش خانه از نورش استفاده می کنیم و به ساز و آوازش گوش می دهیم و عیش دنیا را می کنیم.»  و جانور را کول کرد و راه افتاد طرف خانه. 
به خانه که رسید در زد. ننه اش آمد دم در. پرسید «کی هستی این وقت شب؟ آدمی؟ جنی؟ چی هستی؟»
کچل مم سیاه جواب داد «نه جن هستم و نه پری. مم سیاهم!»
پیرزن داد زد «جلدی برگشتی چرا؟ تا نان به دست نیاری در به رویت وا نمی کنم.» 
کچل مم سیاه گفت «دست خالی نیامده ام. جانوری شکار کرده ام که تا دنیا دنیاست هیچ پادشاهی مثل و مانندش را شکار نکرده. در را باز کن که دیگر از دست پیه سوز و چراغ موشی خلاص شدیم.» 
پیرزن در را باز کرد. دید پسرش جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور می دهد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش می رسد. 
کچل مم سیاه شکار را کشان کشان برد تو؛ گذاشت بالای اتاق و لم داد کنار دیوار. یک پایش را انداخت رو پای دیگرش و خواست به قول معروف خودش را به بی خیالی بزند و فارغ از حساب و کتاب دنیا و به دور از غم و غصه ها خوش باشد که یک دفعه در زدند. 
نگو پیرزنی کچل مم سیاه و شکارش را دیده بود و خبر برده بود برای پادشاه که «ای پادشاه! چه نشسته ای که کچل مم سیاه در همان شکار اولش جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور می پاشد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند است. حیف است چنین جانوری که لایق چون تو پادشاهی است بیفتد دست چنان کچلی.»
پادشاه فرستاد کچل مم سیاه را آوردند. از او پرسید «این صحت دارد که تو در همان شکار اولت جانوری شکار کرده ای که فقط پادشاهان لیاقت شکارش را دارند؟» 
کچل مم سیاه جواب داد «قبله عالم به سلامت, درست خبر چینی کرده اند!» 
پادشاه گفت «زود برو بیار تقدیمش کن به ما. چنان شکار بی مانندی مناسب آلونک سیاه و کاهگلی تو نیست.» 
کچل مم سیاه دست گذاشت رو چشمش و گفت «پادشاه درست می فرمایند. همین الان می روم می آورم.» و تند رفت خانه و جانور را آورد برای پادشاه.
پادشاه هر قدر فکر کرد که چه انعامی به کچل بدهد عقلش به جایی نرسید. آخر سر چشمش افتاد به وزیر و بلند گفت «آ . . . هان! پیدا کردم.» 
وزیر گفت «قبله عالم به سلامت! بفرمایید چه چیزی را پیدا کردید که من مراقب آن باشم دوباره گم نشود؟» 
پادشاه گفت «وزیر! زود وزیری ات را بده به کچل. ما انعام دیگری نداریم به او بدهیم.» 
وزیر گفت «قبله عالم به سلامت! امروز نه. فردا بیاید تحویل بگیرد.» 
تو نگو وزیر یک باباکلاه داشت که هر وقت کارش گره می خورد و تو هچل می افتاد با باباکلاهش حرف می زد و از او می خواست گره از کارش واکند. 
وزیر سر شب رفت باباکلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «ای باباکلاه! دورت بگردم؛ خودت می بینی که در چه هچلی افتاده ام. نمی دانم این کچل مم سیاه لعنتی یک دفعه از کجا مثل اجل معلق پیدا شد و می خواهد جای من را بگیرد. آخر خودت بگو من چه جوری می توانم از وزیری ام دل بکنم و جایم را بدهم به یک کچل از همه جا بی خبر که هیچ چیزش به آدمی زاد نرفته.» 
باباکلاه به صدا درآمد که «ای وزیر اعظم ککت هم نگزد که چاره این کار از آب خوردن هم آسان تر است! فردا برو پیش پادشاه و بگو کچل مم سیاه را بفرستد برایش شیر چهل مادیان بیاورد. خودت خوب می دانی هر که برود دنبال شیر چهل مادیان, رفت دارد و برگشت ندارد.» 
وزیر باباکلاه را دو دستی از زمین ورداشت گذاشت وسط دو ابرویش و نفس راحتی کشید و صبح زود, پیش از بوق حمام, رفت سراغ پادشاه. 
پادشاه پرسید «چه کار داری وزیر؟» 
وزیر جواب داد «پادشاها! دیشب خوابی دیدم, آمدم برایت بگویم.» 
«چه خوابی دیدی؟
«قربان! خواب دیدم کچل مم سیاه رفته شیر چهل مادیان را برایت آورده. بفرستش برود؛ بلکه خوابم تعبیر بشود.»
پادشاه خندید و گفت «خواب دیده ای خیر باشد وزیر! خودت می دانی برای آوردن شیر چهل مادیان نصف بیشتر قشون ما از بین رفت و چیزی عایدمان نشد. حالا یک کچل تک و تنها چطور می تواند این کار را بکند؟» 
وزیر گفت «قربان! این کار برای کسی که در شکار اولش بتواند چنان جانوری شکار کند که از یک طرفش نور بدهد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش برسد, کار مشکلی نیست.» 
پادشاه دید وزیر چندان بی ربط نمی گوید و امر کرد رفتند کچل را آوردند. 
کچل مم سیاه گفت «قبله عالم به سلامت! خودم می آمدم خدمتتان. برای انعام دادن چقدر عجله می فرمایید.» 
پادشاه گفت «انعامت سر جایش هست؛ خیالت تخت باشد. اما پیش از گرفتن آن باید بروی شیر چهل مادیان را بیاری.» 
کچل مم سیاه در دلش گفت «نه شیر شتر و نه دیدار عرب! هیچ می دانی چهل مادیان یعنی چه و من را دنبال چه چیز می فرستی؟» 
اما به روی خودش نیاورد و گفت «الساعه حرکت می کنم.» 
و برگشت خانه به پیرزن گفت «ننه! پاشو نانی تو دستمال ببند که رفتنی شدم.» 
پیرزن پرسید «می خواهی بروی کجا؟» 
کچل جواب داد «پادشاه امر کرده بروم شیر چهل مادیان را برایش بیارم.» 
پیرزن گفت «کجای کاری پسر جان! خیال دارند تو را به کشتن بدهند. تا حالا خیلی از پهلوان ها هوس این کار را کرده اند و خودشان را به کشتن داده اند. آن وقت تو چطور جرئت می کنی بگویی می خواهم بروم شیر چهل مادیان را بیارم.» 
کچل مم سیاه گفت «چاره ای ندارم. اگر سرم را هم در این راه بدهم مجبورم بروم.» 
پیرزن گفت «حالا که می گویی مجبورم بروم و مرغ یک پا دارد, برو به پادشاه بگو چهل مشک شراب به تو بدهد با چهل بار آهک و چهل بار پنبه. بعد برگرد پیش من تا راهش را نشانت بدهم.» 
کچل مم سیاه رفت پیش پادشاه و چیزهایی را که ننه اش گفته بود گرفت و برگشت. 
پیرزن گفت «پسرجان! شراب و آهک و پنبه را بردار و آن قدر برو تا برسی به دریا. در کنار دریا با آهک و پنبه حوض بزرگی درست کن و شراب را بریز توی آن. بعد همان دور و بر گودالی بکن و در آن قایم شو. زیاد طول نمی کشد که می بینی آسمان سیاه می شود و نعره می زند؛ دریا به جنب و جوش در می آید؛ آب دو شقه می شود و مادیانی چون کوه از میان آب می جهد بیرون و به دنبالش سی و نه کره کوه پیکر از دریا می زند بیرون و همه می روند در مرغزار نزدیک دریا مشغول چرا می شوند و تشنه شان که شد برمی گردند آب بخورند. مواظب باش تو را نبینند والا روزگارت سیاه می شود. چهل مادیان سر حوض شراب می رسند, آن را بو می کنند و برمی گردند. باز تشنه شان که شد می آیند سر حوض. این دفعه هم شراب را بو می کنند و برمی گردند به چرا. اما دفعه سوم که تشنگی امانشان را بریده و طاقتشان را طاق کرده لب می گذارند به شراب و آن قدر می خورند که سیر می شوند. در این موقع باید مثل مرغ هوا خیز ورداری و بنشینی بر پشت مادیان بزرگ. مشت را گره کنی و محکم بزنی به وسط پیشانیش. بعد از این خیالت راحت باشد؛ چون خودش مانند باد به حرکت در می آید و کره هاش چهار نعل به دنبالش می آیند.» 
کچل مم سیاه دستمال نانش را به کمرش بست؛ پاشنه ها را ورکشید و پا گذاشت به راه. مثل باد از دره ها گذشت و مثل سیل از تپه ها سرازیر شد. نه چشمش خواب دید و نه سرش بالین. رفت و رفت. باز هم رفت تا امان راه را برید و آخر سر رسید کنار دریا. با پنبه و آهک حوض بزرگی درست کرد؛ مشک های شراب را ریخت تو آن و گودالی کند, در آن پنهان شد و به انتظار آمدن چهل مادیان نشست. 
چیزی نگذشت که یک دفعه دید آسمان تیره و تار شد و نعره زد؛ دریا به جوش و خروش آمد؛ آب دو شقه شد و از میان آن مادیانی مانند کوه جست بیرون و با سی و نه کره اش که چون باد صرصر به دنبالش روان بودند رو به مرغزار گذاشت.  
در مرغزار آن قدر چریدند که تشنه شان شد و آمدند سر حوض, شراب را بو کردند و برگشتند. بار دوم هم آمدند و برگشتند؛ اما دفعه سوم تشنگی به قدری امانشان را بریده بود که لب گذاشتند به شراب و تا سیر نشدند لب از آن برنداشتند و سر بالا نگرفتند. 
کچل مم سیاه دید فرصت مناسب است و جست زد نشست بر پشت مادیان. مشتش را گره کرد و محکم بر پیشانی او زد. مادیان که مست شده بود شیهه بلندی کشید و مثل مرغ به هوا جست و سی و نه کره اش چون باد به دنبالش راه افتادند و چهار نعل پیش تاختند تا به شهر رسیدند. 
کچل مم سیاه چهل مادیان را به خانه اش کشاند. شیرشان را دوشید و فرستاد برای پادشاه. 
باز بشنوید از آن پیرزن خبرچین!
پیرزن خبرچین کچل مم سیاه را با چهل مادیان دید و تند رفت پیش پادشاه و گفت «ای پادشاه! چه نشسته ای که کچل مم سیاه فقط شیر چهل مادیان را نیاورده, بلکه چهل مادیان را هم آورده و ول کرده تو خانه کاهگلی و سیاهش.» 
پادشاه امر کرد رفتند کچل مم سیاه را آوردند. از او پرسید «این درست است که چهل مادیان را آورده ای؟» 
کچل مم سیاه جواب داد «ای پادشاه! باز هم درست خبر چینی کرده اند.»
پادشاه گفت «زود برو آن ها را بیار برای ما. چهل مادیان فقط لایق طویله پادشاهان است.» 
کچل مم سیاه رفت چهل مادیان را آورد ول کرد تو طویله پادشاه. 
پادشاه به وزیر گفت «وزیر! دیگر باید جایت را بدهی به او.» 
وزیر گفت «قربان! امروز نه. فردا بیاید تحویل بگیرد.» 
همین که شب شد وزیر باز رفت باباکلاهش را آورد گذاشت جلوش. گفت «ای باباکلاه! خودت خوب می دانی که من نمی توانم از وزیری ام چشم بپوشم و جایم را مفت بدهم به یک کچل از همه جا بی خبر که هیچ چیزش به آدمی زاد نرفته و معلوم نیست از کجا پیداش شده و می خواهد جایم را بگیرد. به من بگو چه کار کنم و جانم را خلاص کن.» 
باباکلاه به صدا درآمد که «ای وزیر اعظم ککت هم نگزد که چاره این کار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو کچل را بفرستد برای کشتن اژدهایی که خیلی وقت است روز روشن را بر او تیره و تار کرده و نصف بیشتر قشونش را بلعیده. خودت می دانی که هیچ پهلونی نمی تواند از دست اژدها جان سالم به در ببرد.» 
وزیر خوشحال شد. باباکلاهش را دودستی برداشت گذاشت وسط دو ابرویش و نفس راحتی کشید و صبح زود پیش از بوق حمام رفت به قصر پادشاه. 
پادشاه گفت «وزیر! باز چه خبر؟» 
وزیر گفت «قربان! دیشب خوابی دیدم.» 
«بگو! خیر باشد.»
«قربان! خواب دیدم کچل مم سیاه رفته اژدها را کشته و صحیح و سالم برگشته.
پادشاه خندید و گفت «این چه حرفی است که می زنی؟ نصف بیشتر قشون ما کشته شد و مویی از سر اژدها کم نشد؛ آن وقت تو می گویی یک کچل تک و تنها را بفرستم به جنگ اژدها.»
وزیر گفت «قبله عالم به سلامت! کسی که در شکار اولش چنان جانوری شکار کند که از یک طرفش نور بیاید و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش برسد و بعد برود چهل مادیان را بیاورد, این یک کار کوچک را هم می تواند انجام دهد.» 
پادشاه دید وزیر چندان بی ربط نمی گوید و امر کرد و رفتند کچل مم سیاه را آوردند و به او گفت «تو را وزیر خودم می کنم به شرطی که بروی شر اژدها را از سرمان کم کنی و زنده یا مرده اش را بیاری.» 
کچل در دلش گفت «تا ما را به کشتن ندهد دست از سر کچل مان برنمی دارد.» 
و برگشت خانه و به ننه اش گفت «پاشو نان بگذار تو دستمالم که رفتنی شدم.» 
پیرزن پرسید «باز چه خیالی در سر داری؟» 
کچل جواب داد «پادشاه می خواهد بروم زنده یا مرده اژدها را براش بیارم.» 
پیرزن گفت «پسرجان! بیا از خر شیطان پیاده شو. این کار آخر و عاقبت خوشی ندارد. اژدها آن همه قشون پادشاه را بلعیده و یک نفر صحیح و سالم از کامش بیرون نیامده. کشتن او کار هر کسی نیست. وزیر می خواهد تو را به کشتن بدهد.» 
کچل مم سیاه گفت «ننه! الا و بلا باید بروم؛ حتی اگر سرم را از دست بدهم. به جای این حرف ها اگر راهش را بلدی نشانم بده.» 
پیرزن گفت «حالا که این همه اصرار داری و این قدر حاضر به یراقی گوش کن تا راهش را به تو بگویم. اژدها شصت گز درازا دارد و ته دره گودی خوابیده. در راه رسیدن به آن دره می رسی به کوه بلندی و از آن می روی بالا. به قله که رسیدی می بینی هیچ چیز قرار و آرام ندارد. از پرنده و چرنده و خزنده و درنده گرفته تا خس و خاشاک و بوته و درخت و قلوه سنگ, تند تند هجوم می برند ته دره. پسرجان! مبادا پا بگذاری تو دره که تو هم کشیده می شوی پایین و یکراست می روی به کام اژدها و تا روز قیامت نمی آیی بیرون. همان جا پناه بگیر و آن قدر صبر کن که اژدها بخوابد و همه چیز آرام و قرار بگیرد. وقتی دیدی پرنده می تواند پرواز کند و سنگ می تواند سر جاش قرار بگیرد, آن وقت تند راه بیفت؛ برو به دره و به ته آن که رسیدی می بینی اژدها خوابیده و خرناسش به هوا بلند است. اما باز هم به تو می گویم مبادا وقتی اژدها بیدار است قدم بگذاری به دره که اگر هزار جان داشته باشی یک جان به در نمی بری.» 
کچل مم سیاه به نشانه اطاعت دست رو چشمش گذاشت؛ دستمال نان را بست به کمر؛ پاشنه ها را ورکشید و راه افتاد. از دره ها چون باد گذشت؛ از تپه ها چون سیل سرازیر شد؛ نه سرش بالین دید و نه چشمش خواب تا امان راه را برید و رسید به پای کوه بلندی. بی آنکه یک لحظه بایستد چهار دست و پا از کوه رفت بالا. به بالای کوه که رسید دید همه چیز, از خزنده و پرنده و چرنده و درنده گرفته تا خس و خاشاک و قلوه سنگ و بوته و درخت یکراست هجوم می برند ته دره. 
کچل مم سیاه از اوضاع و احوال دور و برش فهمید اژدها بیدار است و نفسش را داده به کوه و دشت و هر چیزی را می کشد طرف خودش و می بلعد. گوشه ای پناه گرفت و منتظر ماند و وقتی همه چیز آرام و قرار گرفت, از کوه سرازیر شد. به ته دره که رسید چشمش به اژدهایی افتاد که زبان از شرحش عاجز است. اژدها به یک پهلو افتاده بود. طول و عرض دره را پر کرده بود و خرناسش به هوا بلند بود. 
مم سیاه معطلش نکرد. وسط پیشانیش را نشانه گرفت و زد. اژدها پیچ و تابی خورد و پیش از جان دادن چنان نعره ای کشید که کوه به لرزه درآمد. 
این را دیگر هیچ کس نمی داند که کچل مم سیاه لاشه به آن بزرگی را چطور به شهر آورد؛ اما همه دیدند و شنیدند که مم سیاه اژدها را انداخت جلو خانه پادشاه و گفت «برش دار! دشمنت به چنین روزی بیفتد.» 
پادشاه نگاهی انداخت به اژدها و به وزیر گفت «وزیر! این دفعه جای هیچ بهانه ای نیست. نمی توانیم کچل را دست خالی برگردانیم؛ زود جایت را به او بده.» 
وزیر که دید این بار هم حقه اش نگرفته به هول و ولا افتاد و گفت «قبله عالم به سلامت! امروز نه. فردا بیاید و بی چون و چرا وزیری من را تحویل بگیرد.» 
همین که شب شد, باز وزیر رفت باباکلاهش را آورد گذاشت جلوش و گفت «ای باباکلاه, قربانت بگردم! این کچل حقه باز ما را انداخته تو هچل و پیش این و آن سنگ رو یخمان کرده. تا حالا هر راهی که پیش پایم گذاشته ای فایده ای نداشته. این دفعه سنگ تمام بگذار و نگذار این کچل بی سر و پا وزیری ام را بگیرد. آخر این کچل دله دزد کجا و وزیری پادشاه کجا؟ زود بگو چه کار باید بکنم که دارم از غصه دق می کنم.» 
باباکلاه گفت «ای وزیر اعظم ککت هم نگزد که چاره این کار از آب خوردن آسان تر است! فردا به پادشاه بگو مم سیاه را بفرستد دختر پادشاه فرنگ را براش بیاورد و بدان که این کار, کار هر کچلی نیست و اگر به جای یک کچل هزار کچل برود دنبال دختر پادشاه فرنگ, یکی شان زنده بر نمی گردد.» 
وزیر خوشحال شد. باباکلاهش را بوسید و گذاشت وسط دو ابرویش و نفس راحتی کشید و صبح زود پیش از بانگ خروس رفت به قصر پادشاه و به پادشاه گفت «قربان! دیشب خوابی دیدم.» 
پادشاه گفت «دیگر چه خوابی دیده ای؟»
ر«خواب دیدم کچل مم سیاه رفته دختر پادشاه فرنگ را آورده برای شما. قربان بفرستش برود؛ بلکه خوابم تعبیر شود. بعید است فرصتی از این بهتر پیش بیاید.» 
پادشاه خندید و گفت «وزیر! این چه حرفی است که می زنی؟ مگر عقل از سرت پریده؟ خودت می دانی که تمام قشون ما از عهده پادشاه فرنگ بر نیامد؛ حالا چطور می گویی یک کچل تک و تنها را بفرستم به جنگ پادشاه فرنگ؟»
وزیر گفت «پادشاها! کچل مم سیاه را دست کم گرفته اید. کسی که در شکار اولش چنان جانوری شکار کند که از یک طرفش نور بپاشد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند باشد و به جای شیر چهل مادیان برود خود چهل مادیان را بیاورد و ول کند تو طویله شما و بتواند اژدها را بکشد و لاشه اش را بیاورد؛ از عهده قشون پادشاه فرنگ هم بر می آید. فرصت را از دست نده که آوردن دختر پادشاه فرنگ برای کچل مم سیاه از آب خوردن آسان تر است.» 
پادشاه گفت «جدی می گویی وزیر؟» 
وزیر گفت «فدایت گردم! هرگز مطلبی جدی تر از این به عرضتان نرسانده ام.» 
کچل مم سیاه تازه بیدار شده بود و دست و روش را شسته بود که در زدند. 
پیرزن گفت «پسر! پاشو برو ببین این دفعه چه آشی برات پخته اند.» 
مم سیاه گفت «معلوم است. باز پادشاه احضارم کرده.» 
و راه افتاد رفت پیش پادشاه و برگشت به ننه اش گفت «ننه! نان و دستمالم را حاضر کن که باز رفتنی شدم. این بار پادشاه امر کرده بروم دختر پادشاه فرنگ را براش بیارم.» 
پیرزن گفت «پسرجان! بیا از خر شیطان پیاده شو. وزیر می خواهد تو را به کشتن بدهد. خیلی از پهلوان ها و جوان های زرنگ تر از تو نتوانسته اند دختر پادشاه فرنگ را بیارند؛ آن وقت توی یک لا قبا چطور می خواهی تک و تنها بروی به جنگ پادشاه فرنگ و دخترش را بگیری و بیاری؟» 
کچل مم سیاه گفت «کار ما از این حرف ها گذشته. اگر سرم را هم در این راه از دست بدهم باید بروم. به جای این حرف ها اگر راهش را بلدی نشانم بده.» 
پیرزن گفت «پسرجان! من از فرنگستان و پادشاه فرنگ چیزی نمی دانم؛ خودت راه بیفت و برو ببین چه کار باید بکنی.» 
کچل مم سیاه دستمال نان را بست به کمر. پاشنه ها را ورکشید و از خانه زد بیرون. چون باد از دره ها گذشت و چون سیل از تپه ها سرازیر شد. نه چشمش رنگ خواب دید و نه سرش نرمی بالین. یک بند رفت تا عاقبت امان راه را برید و رسید به کنار دریا. دید یکی که هیچ چیزش به آدمی زاد نرفته سرش را کرده تو دریا و دارد آب می خورد. آن هم نه از این آب خوردن ها! آب خوردنی که با هر قلپش دریا یک وجب و نیم می رود پایین. 
کچل مم سیاه مات و متحیر ماند و گفت «ذلیل شده این چه جور آب خوردن است؟» 
آب دریا خشک کن گفت «ذلیل شده خودتی که چشم دیدن آب خوردن من را نداری؛ اما چشم دیدن این را داری که کچل مم سیاه در شکار اولش چنان جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور می پاشد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش می رسد. حیف که نمی دانم این کچل مم سیاه کجاست و گرنه می رفتم و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش می شدم.» 
مم سیاه خندید و گفت «کچل مم سیاه خود من هستم.» 
آب دریا خشک کن گفت «راست می گویی؟» 
کچل مم سیاه گفت «دروغم کجا بود!» 
آب دریا خشک کن غلام کچل مم سیاه شد و به دنبالش راه افتاد. رفتند و رفتند تا دیدند یکی که هیچ چیزش به آدمی زاد نرفته چند تا سنگ آسیاب به چه بزرگی انداخته گل گردنش و آن ها را لک و لک می چرخاند و هر چه را که جلوش می آید خرد و خاکشیر می کند. 
کچل مم سیاه گفت «احمق را باش, زده به سرش!» 
سنگ آسیاب چرخان گفت «احمق خودتی که چشم دیدن سنگ های من را نداری؛ اما چشم دیدن این را داری که کچل مم سیاه در شکار اولش چنان حیوانی را شکار کرده که از یک طرفش نور می پاشد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند است. اگر ببینمش غلام حلقه به گوشش می شوم.» 
آب دریا خشک کن گفت «کجای کاری! همین که می بینی خود کچل مم سیاه است.» 
سنگ آسیاب چرخان گفت «راست می گویی؟» 
آب دریا خشک کن گفت «دروغم کجا بود! خود خودش است.» 
او هم غلام کچل مم سیاه شد و راه افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند به یک قلاب سنگ انداز که با قلاب سنگش تخته سنگ های بزرگ و کوچک را از جایی به جای دیگر می اندخت. 
کچل مم سیاه داد کشید «آهای دیوانه! دست نگهدار ببینم چه کاره مملکتی تو و این چه جور قلاب سنگ انداختن است؟» 
قلاب سنگ انداز دست نگهداشت و گفت «دیوانه خودتی که چشم دیدن قلاب سنگ من را نداری؛ اما چشم دیدن این را داری که کچل مم سیاه در شکار اولش چنان حیوانی شکار کرده که از یک طرفش نور می پاشد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز به گوش می رسد. اگر می دانستم کجاست همین الان می رفتم پیشش و تا آخر عمر غلام حلقه به گوشش می شدم.» 
آب دریا خشک کن و سنگ آسیاب چرخان با هم گفتند «اینکه می بینی خودش کچل مم سیاه است.» 
قلاب سنگ انداز گفت «تو را به خدا راست می گویید؟» 
گفتند «بله! خود خودش است؛ حی وحاضر.» 
قلاب سنگ انداز هم غلام کچل مم سیاه شد و با آن ها را افتاد. رفتند و رفتند تا رسیدند به یکی که هیچ چیزش به آدمی زاد نمی رفت و یک گوشش را زیر انداز کرده بود و گوش دیگرش را روانداز و گرفته بود تخت خوابیده بود. 
کچل مم سیاه گفت «آهای! این دیگر چه جور گوش هایی است که انداخته ای زیر و رویت و گرفته ای تخت خوابیده ای؟» 
لحاف گوش گفت «تو که چشم نداری ببینی گوش های من هم به جای رختخوابم هستند و هم می توانند هر صدایی را از چهل فرسخی بشنوند؛ اما چشم دیدن این را داری که کچل مم سیاه در شکار اولش چنان جانوری شکار کرده که از یک طرفش نور می پاشد و از طرف دیگرش صدای ساز و آواز بلند است. اگر ببینمش غلام حلقه به گوشش می شوم.» 
آب دریا خشک کن و سنگ آسیاب چرخان و قلاب سنگ انداز گفتند «ای بابا! این خودش کچل مم سیاه است دیگر.»
لحاف گوش گفت «شما را به خدا؟»
گفتند «به خدا!»
لحاف گوش هم غلام کچل مم سیاه شد و همرا آن ها راه افتاد. آن قدر رفتند و رفتند تا رسیدند به مملکت پادشاه فرنگ. دیدند دروازه ها بسته است و قراول های زیادی این طرف و آن طرف دروازه کشیک می دهند و کسی را راه نمی دهند.
قلاب سنگ انداز پرسید «این ها کی باشند؟»
کچل مم سیاه جواب داد «قراول های پادشاه فرنگ اند. تا کسی را نشناسند راه نمی دهند.» 
قلاب سنگ انداز گفت «چه غلط های زیادی! مگر می توانند راه ندهند؟» 
و دست برد همه قراول ها را گرفت تپاند تو قلاب سنگش. قلاب سنگ را دور سرش چرخ داد و چرخ داد و ول کرد.
پادشاه فرنگ در قصرش نشسته بود و داشت با اعیان واشراف صحبت می کرد که ناگهان دید قراول ها در هوا معلق زنان می آیند به طرفش. پادشاه فرنگ آنچه را که دیده بود هنوز خوب باور نکرده بود که خبر رسید «ای پادشاه! چه نشسته ای که پنج نفر زبان نفهم که هیچ چیزشان به آدمی زاد نرفته دم دروازه ایستاده اند و می گویند آمده ایم دختر شاه فرنگ را ببریم.»
پادشاه گفت «بروید بیاوریدشان ببینم به چه جرئتی چنین حرفی می زنند.»
سنگ آسیاب چرخان افتاد جلو. شروع کرد به خرد و خراب کردن در و دیوار و بقیه به دنبالش پیش رفتند تا رسیدند به قصر پادشاه.
پادشاه همین که چشمش به آن ها افتاد نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورد. گفت «امروز بروید استراحت کنید و فردا بیایید تا دخترم را به شما بدهم.» 
بعد وزیرش را احضار کرد و گفت «وزیر! ما نمی توانیم از پس این جانورهای عجیب و غریب و زبان نفهم بر بیاییم. زودباش تا دخترم از دست نرفته فکری کن.» 
وزیر گفت «قبله عالم به سلامت! با این ها نمی شود درافتاد باید حیله ای به کار بزنیم.» 
پادشاه گفت «چه حیله ای؟»
وزیر گفت «امر کن جار چی ها فردا راه بیفتند تو کوجه و بازار و مردم را از کوچک و بزرگ و پیر و جوان به مهمانی پادشاه دعوت کنند. آن وقت به آشپزباشی می گوییم چهل دیگ بزرگ پلو بار بگذارد و چهلمی را زهرآلود کند و این پنج نفر را هم دعوت می کنیم و پلو زهرآلود را به خوردشان می دهیم.»
حالا بشنوید از کچل مم سیاه و غلام های حلقه به گوشش که دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند که یک دفعه لحاف گوش قاه قاه زد زیر خنده.
گفتند «چه خبر است؟ مگر جنی شده ای که بی خودی می خندی؟» 
گفت «نه! پادشاه و وزیر دارند برایمان آش خوبی می پزند.» 
پرسیدند «چه آشی؟» 
گفت «می خواهند همه ما را زهرکش کنند.» 
آب دریا خشک کن گفت «بگذار به همین خیال باشند.» 
روز بعد, تمام مردم شهر از کوچک و بزرگ و پیر و جوان در قصر پادشاه جمع شدند. کچل مم سیاه و غلام هایش هم آمدند و در گوشه ای نشستند. کمی که گذشت کچل مم سیاه به پادشاه گفت «اجازه می دهی آشپزباشی من سری به آشپزخانه شما بزند.» 
پادشاه گفت «عیبی ندارد.» 
کچل مم سیاه به آب دریا خشک کن گفت «آشپزباشی! پاشو برو سر و گوشی آب بده ببین غذا کی حاضر می شود.» 
آب دریا خشک کن رفت به آشپزخانه و دید آشپزباشی پادشاه چهل تا دیگ پلو بار گذاشته و دست به کمر و دستمال به شانه دم در ایستاده و منتظر است که دیگ ها خوب دم بکشد و برای خوردن آماده شود. آب دریا خشک کن گفت «آشپزباشی! من آشپزباشی کچل مم سیاه هستم. اجازه می دهی سری به دیگ های پلو بزنم؟»
بعد رفت در دیگ اولی را ورداشت. پشت به آشپزباشی ایستاد و دست برد جلو, در یک چشم برهم زدن دیگ پلو را لمباند و رفت سراغ دومی و سومی و بی آنکه آشپزباشی بو ببرد هر چهل دیگ را به ترتیب خالی کرد. 
آشپزباشی پرسید «دم کشیده اند؟» 
آب دریا خشک کن جواب داد «دستت درد نکند دارند دم می کشند.»  
و رفت نشست سر جاش. 
پادشاه امر کرد نهار بیاورند. آشپزباشی رفت در دیگ ها را ورداشت و دید محض دوا و درمان هم یک دانه برنج ته دیگ ها پیدا نمی شود و مات و متحیر ماند که چه خاکی به سرش بریزد و چه جوابی به پادشاه بدهد.
خبر به پادشاه که رسید فهمید این کار کار کسی جز کچل مم سیاه نیست و از زور خشم شروع کرد به جویدن لب و لوچه اش و آخر سر که دید این کارها دردی دوا نمی کند گفت به مهمان ها بگویند مهمانی پادشاه افتاده به فردا و آن ها را با زبان خوش برگردانید به خانه هاشان. 
کچل مم سیاه هم غلام هایش را ورداشت و رفت.
پادشاه به وزیرش گفت «وزیر! از دست این زبان نفهم ها عاجز شدیم. چه کار باید کرد؟» 
وزیر گفت «امر کن حمام فولاد را گرم کنند تا کچل مم سیاه و دار و دسته اجق وجقش را دعوت کنیم به آنجا و همین که رفتند تو در را ببندیم روشان و از دریچه بالایی آن قدر آب توی حمام بریزیم که خفه شوند.»
پادشاه گفت «بد فکری نیست.» 
کچل مم سیاه و غلام های حلقه به گوشش دور هم نشسته بودند و گرم صحبت بودند که لحاف گوش یک دفعه قاه قاه زد زیر خنده. 
گفتند «چی شده؟ مگر زده به سرت که بی خودی می خندی؟» 
گفت «نه! پادشاه و وزیر دارند باز برایمان آش خوبی می پزند.» 
پرسیدند «چه آشی؟» 
گفت «می خواهند حمام فولاد را گرم کنند و ما را بندازند آنجا و خفه مان کنند.» 
سنگ آسیاب چرخان و آب دریا خشک کن گفتند «بگذار به همین خیال باشند.»
روز بعد, پادشاه کسی را فرستاد و کچل مم سیاه و غلام هایش را دعوت کرد به حمام فولاد. 
وقتی هر پنج تاشان رفتند به حمام, در بسته شد و آب مثل سیل از دریچه بالایی ریخت تو. آب دریا خشک کن دهنش را گرفت دم دریچه و شروع کرد به خوردن آب و نگذاشت حتی یک قطره به کف حمام برسد, همین طور آب خورد و خورد تا حوصله اش سر رفت و به سنگ آسیاب چرخان گفت «تا کی می خواهی بر بر نگاهم کنی؟ مگر نمی بینی حوصله ام سر رفته؟» 
سنگ آسیاب چرخان تا این حرف را شنید, سنگ های آسیابش را به چرخش درآورد و دیوارهای حمام فولاد را داغان کرد. 
آب دریا خشک کن از حمام که آمد بیرون دهنش را وا کرد و پوف کرد و چنان سیلی راه انداخت که نصف بیشتر مملکت فرنگ را آب گرفت. 
خبر رسید به پادشاه که «چه نشسته ای که بیشتر مملکت را سیل گرفته. چرا باید مردم به خاطر دخترت بروند زیر آب و بمیرند؟ دخترت را بده ببرند و جان مردم را خلاص کن.» 
پادشاه فرنگ دید چاره دیگری ندارد و دخترش را سپرد به کچل مم سیاه و راهشان انداخت بروند. 
کچل مم سیاه دختر را نشاند تو کجاوه و خودش و چهار غلامش پیاده راه افتادند. منزل به منزل رفتند تا رسیدند به نزدیک شهر خودشان. 
مم سیاه پیغام فرستاد که «ای پادشاه! من صحیح و سالم برگشته ام و دختر پادشاه فرنگ را آورده ام؛ بگو بیایند پیشواز من.» 
پادشاه به قشونش امر کرد پیاده و سواره بروند پیشواز کچل مم سیاه و او را بیاورند به شهر. 
کچل مم سیاه با کبکبه و دبدبه آمد به شهر و یکراست رفت به خانه خودش. 
خبر به پادشاه رسید که «کچل مم سیاه با دختر پادشاه فرنگ که از قشنگی در تمام دنیا مثل و مانندش پیدا نمی شود و با چهار نفر دیگر که هیچ چیزشان به آدمی زاد نرفته یکراست رفت به خانه خودش و به تو اعتنا نکرد.»
پادشاه برای کچل مم سیاه پیغام فرستاد «هر چه زودتر آن چهار نفر و دختر را بفرست پیش من, که دختر پادشاه فرنگ لایق قصر من است نه لایق دخمه سیاه و کاهگلی تو.» 
کچل مم سیاه هم پیغام فرستاد که «تا حالا هر چه گفتی گوش کردیم و هر دستوری دادی انجام دادیم؛ حالا تو بیا و یکی از این دو کار را بکن. یا شکار اول و چهل مادیان را بده و جانت را وردار و به سلامت از شهر برو و همه چیز را به دست من بسپار؛ یا برای جنگ آماده شو. اما یادت باشد که قشون تو هر چه باشد از قشون پادشاه فرنگ بیشتر نیست که به دست من تار و مار و ذلیل شد.» 
پادشاه و وزیر نشستند به گفت و گو که چه کنند و چه نکنند و آخر سر نتیجه گرفتند اگر بتوانند از دست کچل مم سیاه جان سالم به در برند کار بزرگی کرده اند. 
پس از رفتن پادشاه و وزیر, کچل مم سیاه غلام هایش را ورداشت آورد به قصر و نشست به تخت و ننه اش را هم وزیر خودش کرد و دستور داد شهر را آیین بستند؛ در خانه ها شمع روشن کردند و هفت شبانه روز جشن راه انداختند. بعد, با دختر پادشاه فرنگ عروسی کرد و به مراد دل رسید

نویسنده داستان(زنده یاد صمد بهرنگی

 

[ دو شنبه 12 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 251

داستان شماره 251

داستان افسانه ی دختر نارنج پادشاه

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي ،روزگاري پادشاهي به همراه همسرش به خوبي و خوشي زندگي مي كرد.آن ها فقط يك غصه داشتند و آن اين بود كه بچه دار نمي¬شدند و فرزندي نداشتند.
يكي از روزها پيرزن گدا به در قصر پادشاه آمد همسر پادشاه غذاي فراوان به او داد واو شروع به دعا كرد و گفت : « انشاء ا... خدا بچه¬هايت را حفظ كند.»
 زن از ته دل آه سردي كشيد و گفت : « اي مادر! ما بچه اي نداريم و تنها مشكل ما حسرت داشتن يك فرزند است.» پيرزن دست در جيب خود كرد و يك سيب سرخ به زن داد وگفت : « اي بانوي بزرگوار وقتي شب شد اين سيب را خود و همسرت آن را بو كرده سپس از وسط دو نيم كرده نصف آن را خودت بخور و نصف ديگر آن را به همسرت بده، مطمئن باش كه همين فردا باردار مي¬شوي
برق شادي در چشمان بانو پديدار شد و گفت : « اگر اينگونه باشد من يك حوض عسل، يك حوض شير و يك حوض روغن نذر مي كنم تا بين فقرا تقسيم كنم
 پيرزن از او تشكرکرد و خداحافظي گفت ورفت.
زن پادشاه گفته های پيرزن را انجام داد و بعد از نه ماه پسري بسيار زيبا به دنيا آورد.
 يكي از روزها كه پسرك داشت "نو دسته چليك بازي مي كرد چوبش به كوزه پيرزن گدا خورد و كوزه را شكست. پيرزن گدا گفت : « حيف كه يكي يكدانه هستي.برو به مادرت بگو كه نذرش را ادا كند
..... پسر به خانه رفت

و ماجرا را براي مادرش تعريف كرد. بلافاصله همسر پادشاه به نوكران دستور داد تا از عسل و شير و روغن از هر كدام يك حوض خيرات كنند و نذرش را ادا كرد. پيرزن گدا خيلي دير رسيد و به زور توانست كوزه خود را از عسل باقيمانده در ته حوض پركند
ساليان درازي گذشت و پسر پادشاه جوان برومندي شده بود. یک روز كه داشت با اسبش چوگان بازي مي كرد ناگهان چوبش به كوزه  پيرزن گدا خورد و كوزه شكست
پيرزن گفت: « ‌حيف كه يكي يكدونه هستي ، نمي¬تونم نفرينت كنم . انشاءا... كه دختر نارنج پادشاه قسمتت شود!
پسر پادشاه به قصر رفت و از پدر و مادرش از دختر نارنج پادشاه پرسيد، پادشاه و همسرش گفتند : « در سرزميني دور از اينجا باغ بسيار بزرگي است كه ديوها نگهبان آن هستند و در آن درختان نارنج بسياري است در يكي از ميوه هاي درختان آن باغ ، دختري به زيبايي پنجه آفتاب در آن طلسم شده است و كسي باید به باغ رفته و دختر نارنج پادشاه آزاد کند.
    پسر پادشاه از آن روز به بعد تمام فكرش دختر نارنج پادشاه بود و به پدر و مادرش گفت:« تصميم خود را گرفته ام تا دختر نارنج پادشاه را نجات دهم.
 پادشاه و همسرش از شنيدن اين موضوع بسيار ناراحت شدند و به پسر گفتند : « تو تنها  فرزند ما هستي و بعد از ساليان دراز خداوند تو را به ما داده.آن سرزمين طلسم شده و ديوها نگهبان باغ هستند و تاكنون كسي نتوانسته از دست ديوها نجات پيدا كند. آنها تو را مي¬خورند. به ما رحم كن! هر دختري را كه بخواهي برايت عقد مي¬كنيم فقط كافي است كه او را فراموش كني.
 اما پسر گفت : « فقط مي¬خواهم با او ازدواج كنم.
او از پدر و مادرش خداحافظي كرد. مادرش گفت : «حالا كه مي¬روي گردنبد مرا با خودت ببر و به عروست هديه كن!
پسر به راه افتاد پرسان پرسان سرزمين نارنج پادشاه را پيدا كرد. ابتداي شهر دروازه بسيار بزرگي بود كه قفلهاي گنده اي به آن زده بودند. پسر در حاليكه به دروازه نگاه مي¬كرد ناگهان صدايي آمد و گفت : « اي جوان چه مي¬خواهي مگر از جانت سير شده اي ، اينجا چه مي¬خواهي؟
پسر پادشاه گفت : « من به دنبال دختر نارنج پادشاه به اين سرزمين آمده ام.
مرد گفت :« اي ديوانه! مي¬داني چندين ديو از اين باغ حفاظت مي¬كنند، بي شك تو را هم مثل بقيه خواهند خورد.
پسر پادشاه گفت : « من تصميم خود را گرفته ام.
مرد گفت : « حالا كه تصميم ات را گرفته اي ، پس به حرفهاي من خوب گوش كن! ديوها سه روز مي خوابند و سه روز بيدارند.  اميدوارم اكنون خواب باشند . اگر خواب بودند اين باغ سه در پشت سر هم دارد و كنار هر در يك ديو خوابيده است، كه كليد هر باغ را به گردنشان آويخته اند، مي-تواني كليدها را در آوري و در باغها را به ترتيب باز كني .اما اگر بيدار بودند حتماً تو را خواهند خورد.اما اگر موفق شدي بعد از در سوم به باغ اصلي مي¬رسي . به ترتيب يكي يكي نارنجها را پوست مي¬كني و در يكي از آنها دختري همچون پري كه همان دختر نارنج پادشاه است را مي يابي. اگر او را پيدا كني طلسم باطل شده و ديوها دود شده و از بين مي¬روند.
پسر پادشاه از مرد تشكر كرد و از روي ديوار به داخل باغ پرید
دیو بسيار بزرگي كنار در خوابيده بود . پسر پادشاه باترس آرام، آرام كليد را از گردن او در آورد و به ترتيب براي درهاي دوم و سوم هم اين كار را انجام داد. بعد كه به باغ اصلي رسيد نارنج اول را شكافت فقط نارنج بود. دومي را شكافت باز هم نارنج بود. نارنج سوم را كه باز كرد دختري به زيبايي پنجه آفتاب از آن بيرون آمد . آنقدر زيبا و دوست داشتني بود كه پسر پادشاه باورش نمي¬شد . انگار كه خواب مي¬ديد
 دختر نارنج پادشاه به پسر پادشاه سلام كرد و گفت : « خيلي خيلي متشكرم كه مرا نجات دادي.
 پسر پادشاه يك دل نه صد دل عاشق او شد. يكباره دود غليظي همه جا را فرا گرفت و بعد همه جا زيباتر از اول شد . ديوها دود شده و از بين رفتند اما پسر پادشاه در حاليكه از خجالت سرخ شده بودگفت : «‌من عاشق تو هستم و دوست دارم با تو ازدواج كنم.
   دختر نارنج پادشاه هم خيلي خوشحال شد. پسر پادشاه گفت : « بر روي همين درخت منتظر بمان تا من هم برايت لباس بياورم و هم اينكه پدر و مادرم را هم با خود به همراه بياورم تا از اين جا با ساز و پايكوبي و همراه مردم تو را به سرزمين خود ببرم. زيرا من تنها فرزند پدر و مادرم هستم و آنها آرزوهاي زيادي براي من دارند و تو را آنگونه كه شايسته است به خانه بخت ببرم.
   بعد گردنبند مادرش را به گردن دختر نارنج پادشاه آويخت و به ناچار از دختر نارنج پادشاه خداحافظي كرد
 از زير همان درخت چشمه اي عبور مي¬كرد و فرداي آن روز پيرزن كلفت  براي بردن آب از چشمه كوزه بدست آمد اما در آب، تصوير دختر نارنج پادشاه افتاده بود. پيرزن زشت به محض ديدن آن تصوّر كرد كه آن تصوير خود اوست . ابتدا خوشحال شد. اما پس از لحظه اي بسيار خشمگين شد و با فرياد گفت:« بي بي باشم!خانم باشم! كلفت آب كشي باشم!
   كوزه را محكم به زمين زد و آن را شكست. بعد كه پيرزن كلفت به خانه رفت خانم ارباب گفت:«‌ چرا آب نياوردي؟
 پيرزن زشت روي به دروغ گريه كرد و گفت : « خانم ببخشيد! كنار چشمه پايم سر خورد و كوزه شكست.
خانم خانه كوزه ديگري به او داد تا آب بياورد
 پيرزن دوباره به سرچشمه رفت و باز هم تصوير زيباي دختر نارنج پادشاه را در آب ديد و اين بار بيشتر عصباني شد و گفت : « بي بي باشم ، خانم باشم ،  كلفت آب كشي باشم!
    اين بار محكم تر كوزه را به زمين زد و شكست. همه اين چيزها را دختر نارنج پادشاه مي ديد و صدايش در نمي آمد. باز كلفت زشت روي به خانه ارباب آمدو به خانم ارباب گفت : « خانم تو را به خدا مرا ببخشيد ديگر تكرار نمي شود. نمي دانم چرا سرخوردم و كوزه شكست.
 خانم ارباب خيلي ناراحت شد و اين بار به او يك مشك داد و گفت:« برو آب بياور!
باز هم پيرزن به سرچشمه رفت و دوباره تصوير دختر نارنج پادشاه را در آب ديد و گفت:« بي بي باشم ، خانم باشم ، كلفت آب كشي باشم!
اين بار با حرص بيشتري با دندانهايش مشك را پاره پاره كرد. اما اين دفعه دختر نارنج پادشاه كه از بالاي درخت شاهد ماجرا بود خنده اش گرفت و پيرزن دختر نارنج پادشاه را ديد. تازه فهميد تصويري را كه در آب افتاده عكس او نيست و اشتباه كرده است. پيرزن كه بسيار به زيبايي دختر نارنج پادشاه حسادتش گرفته بود به دختر نارنج پادشاه سلام كرد و گفت:« بالاي درخت چه مي كني؟
 دختر نارنج پادشاه كه بسيار مهربان بود گفت : «موهايم را به پايين مي¬اندازم و همچون طنابي مي¬تواني آن را بگيري و توهم به بالاي درخت بيايي.
 دختر نارنج پادشاه تمام جريان را از سير تا پياز براي پيرزن تعريف كرد و گفت كه منتظر پسر پادشاه است تا بيايد
پيرزن حسود از طريق مكر وحيله وارد شد و خود را مهربان نشان ¬داد به دختر نارنج پادشاه گفت : « دخترم تو خسته شده اي بهتر است كه سرت را روي پاهاي من بگذاري و بخوابي.
 دختر سرش را روي پاي پيرزن گذاشت و به خواب رفت . وقتي مدتي از خوابيدن دختر گذشت پيرزن گردنبند را از گردن دختر در آورد و به گردن خود كرد و او را از درخت به پايين انداخت
 از خوني كه از سر دختر نارنج روي زمين ريخته بود نهال بسيار زيبايي سبز شد و در عرض مدت كمي به درخت زيبايي تبديل شد
بعد از چند روز پسر پادشاه با ساز و دهل به همراه سربازان و پدر و مادرش ولباسهاي زيبا و هداياي فراوان به باغ رسيدند. پسر پادشاه وقتي بالاي درخت رفت و پيرزن را ديد اصلاً باورش نشد
پسر پادشاه گفت : « چرا اينقدر سياه شده اي؟
پيرزن گفت :« آنقدر كه در انتظار تو در آفتاب سوزان در بالاي درخت منتظر تو بودم.
پسر پادشاه گفت :« چرا اينقدر پير شده اي؟
پيرزن گفت :« آن قدر كه دوري تو براي من سخت بود و من در انتظار تو پير شدم.
پسر پادشاه گفت :« چرا صورتت اينقدر دون ،دون شده ؟
پيرزن گفت :«‌ به خاطر اينكه در انتظار تو كلاغها به صورتم نوك زدند.
 پسر پادشاه دروغهاي پيرزن را باور كرد و به او گفت كه لباس بپوشد ،تا به قصر بروند. موقع رفتن پسر پادشاه چشمش به درخت افتاد. يك دل نه ص دل عاشق درخت شد وبه همراهانش دستور داد درخت را از ريشه در آورده و به قصر بياورند . پيرزن كه مي¬دانست درخت از خون دختر سبز شده است مي گفت : « اين درخت خيلي زشت است و آوردن آن ما را به زحمت مي اندازد.
 پسر پادشاه درخت را با خود به همراه آورد و آن را در قصر كاشت
 پسر پادشاه عروسي مفصلي گرفت و از آن پس به جاي پدر ، پادشاه آن سرزمين شد
 بعد از آن پيرزن كه همسر پادشاه شده بود باردار شد و بعد از نه ماه و نه روز پسر بسيار زشتي به دنيا آورد
 در همين فاصله درخت بزرگ و بزرگتر شده بود و شاخه اي از آن به داخل خانه پيرزن همسايه سرازير شده بود
 پيرزن كه همسايه قصر پادشاه بود فرزندي نداشت و به تنهايي زندگي مي كرد و بافتني مي¬بافت و آنها را به بازار مي¬برد و مي¬فروخت اما چند روز بود كه وقتي از خواب بيدار مي¬شد مي¬ديد كه همه سفارشات و بافتنيهاي او آماده است. و وقتي از بازار به خانه بر مي¬گشت مي¬ديد كه تمام خانه از تميزي برق مي زند و غذاي او بر سر اجاق آماده و گرم است
 يك روز پيرزن به دروغ آماده شده تا به بازار برود اما پشت در ايستاده بود تا ببيند چه كسي اين كارها را انجام مي¬دهد. از داخل شاخه درخت دختري همچون پنجه آفتاب به بيرون آمد به محض بيرون آمدن دختر ، پيرزن در را باز  كرد و دخترك را در آغوش گرفت و او را بوسيد و گفت:« تو چه قدر زيبايي حتماً فرشته هستي؟
 دختر نارنج پادشاه تمام داستان خود را براي پيرزن مهربان تعريف كرد. پيرزن خيلي خوشحال شد و به او گفت كه او تنهاست و بهتر است كه با هم زندگي كنيم. دختر نارنج پادشاه قبول كرد و از آن روز دختر خوانده پيرزن مهربان شد
پيرزن بدجنس كه مي¬ديد پادشاه به آن درخت علاقه بسياري دارد و مي¬دانست كه اين درخت در عرض يك ساعت بزرگ شده و جادويي است مي-ترسيد و به پادشاه گفت : « اگر من و پسرم را دوست داري دستور بده اين درخت را قطع كنند و از آن
گهواره اي براي فرزندمان بسازند.
 پادشاه جوان دستور داد و درخت را قطع كردند و از آن گهواره اي ساختند.
چند ماه بعد كودك زشت پادشاه ، گلوبند مادرش را كه پادشاه به او يادگاري داده بود پاره كرد. پادشاه بسيار ناراحت شد و كسي نتوانست آن را درست كند . پادشاه دستور داد تا همه مردم شهر را دعوت كنند و هر كس در ضمن اينكه قصه زندگي خودش را تعريف مي¬كند سعي خود را بكند شايد بتواند اين گردنبند را درست كند.
پسر پادشاه به درخانه پيرزن همسايه رفت و از او دعوت كرد اما پيرزن گفت : « من كه خيلي پير هستم اما دخترم را مي¬فرستم.»        
     همه مردم آمده بودند تا قصه هاي خود را تعريف كنند. بالاخره نوبت به دختر نارنج پادشاه رسيد. دختر نارنج پادشاه صورت خود را پوشانده بود تا شناخته نشود.او كمي که حرف زد پيرزن بدجنس فهميد كه او همان دختر نارنج پادشاه است.
 پس شروع به سر و صدا كرد و گفت : « اين دختر را به بيرون بياندازيد. من سرم درد مي كند من احتياجي به گردنبند ندارم!»
اما پادشاه به فريادهاي او توجهي نكرد و گفت كه داستان را تا آخر تعريف كند.
دختر نارنج پادشاه داستان را تا آخر گفت. پادشاه روبند را از روي صورت دختر نارنج پادشاه برداشت و ديد كه او همان دختر نارنج پادشاه است .
پادشاه كه ديگر دختر نارنج پادشاه حقيقي را پيدا كرده بود، دستور داد تا پيرزن بدجنس و پسر زشتش را به پشت خرسياهي ببندند و در تمامي سرزمين بگردانند تا مايه عبرت همه شوند.   
هفت روز و هفت شب عروسي آنها را جشن گرفتند و همه شهر را آيينه بندان كردند و پيرزن مهربان همسايه را نيز به عنوان مادر دختر نارنج پادشاه را به قصر آوردند و تا آخر عمر به خوبي و خوشي زندگي  کردند

[ دو شنبه 11 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 250

داستان شماره 250

داستان افسانه ای گربه

 

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان گربه ، یکی از داستانهائی است که آن ماری فون فرانتس در یکی از سمینارهایش در زوریخ بازگو کرده است.


********************
یکی نبود ...پادشاهی بود که هیچ فرزندی نداشت ولی ثروت زیادی داشت که نمیدانست با آن چه کند. اما با این حال او و همسرش برای نداشتن فرزند خیلی ناخشنود بودند. یک روز ملکه به او گفت که شوهر عزیز، من میخواهم یک کالسکه بردارم و برای گردش به بیرون بروم. پادشاه گفت خب به جای آن ، من برایت یک کشتی درست میکنم که زیباترین کشتی دنیا باشد. وقتی کشتی ساخته شد او به ملکه گفت که فردا تو باید یک سفر دریایی بروی اما اگر "باردار" برنگردی ، پس دیگر هرگز بر نگرد.

ملکه با چندی از همراهانش به این سفر رفتند. مدتها گذشت تا اینکه یک شب یک مه غلیظی در دریا دیدند و در نزدیکی های صبح وقتی مه فرو نشست ، ملکه دید که یک قصری در دریا برافراشته شده است. چون آذوغه شان تمام شده بود ، او دو نفر از همراهانش را برای پیدا کردن غذا به آن قصر فرستاد. همراهان بازگشتند و گفتند که این قصر متعلق به زن جادوگر ( سایه مادر خدا) است و وقتی که این را فهمیدند دیگر جرئت نکردند که به آنجا بروند.
این بار ملکه دوباره اصرار کرد و همراه با آنان رفت و در حیاط قصر دیدند که یک درخت سیب با سیب های طلائی به آن آویزان در وسط حیاط قرار دارد. ملکه گفت من باید یکی از این سیبها را بچینم و بخورم. اما خدمتکاران نمیتوانستند به آن درخت نزدیک بشوند بالاخره بعد از تقلای زیاد یک سیب را چیدند و ملکه بعد از خوردن آن احساس کرد که شش ماهه باردار است. بعد گفت پس حالا که من باردار هستم به خانه برگردیم.
اما زن جادوگر از خواب بیدار شده بود و متوجه شد که یکی از سیبها روی درخت نیست. گفت این را کی برداشته؟ کسی جواب نداد. بعد گفت اگر از این سیب یک دختر متولد بشود به زیبایی خورشید خواهد بود اما در اولین روز هفدهمین سال تولد خود تبدیل به یک گربه خواهد شد و فقط پسر پادشاه میتواند او را به حالت اول برگرداند.

وقتی ملکه بازگشت پادشاه از خبر بارداری او خیلی خوشحال شد و آنها دختری زیبا پیدا کردند . سالها گذشت .. وقتی دختر شانزده سالش تمام شد او ناگهان تبدیل به یک گربه شد و با همراهانش یکباره ناپدید شد...

*************

از آنطرف هم در یک سرزمینی دیگر پادشاهی بود که سه پسر داشت. همسرش از دنیا رفته بود و پادشاه در غم از دست دادن ملکه اش خیلی شرابخواری میکرد. یک روز پادشاه پسرانش را خواند و گفت من باید از میان شما یکی را برای جانشینی خودم انتخاب کنم . شما باید لطیف ترین و نازک ترین نخی را برای من پیدا کنید که آنقدر لطیف و نازک باشد که با فوت کردن خودش به سوراخ سوزن وارد بشود. هرکس چنین تار نخی برای من بیاورد او جانشین من میشود. پسران قبول کردند و از قصر خارج شده و به سوی جنگل روانه شدند. سه روز و سه شب با همدیگر بودند و بعد از همدیگر جدا شدند و قرار شد سال بعد همانجا همدیگر را ببینند.
پسر بزرگتر راهی را انتخاب کرد که در این راه خودش خیلی گرسنه ماند ولی اسبش هنوز غذا برای خوردن داشت. تنها چیزی که این پسر در سر راه خود دید یک سگ کوچک بود.
پسر دومی راهی را انتخاب کرد که در این راه خودش غذا برای خوردن داشت اما اسبش همیشه گرسنه بود. او یک نخ کلفت و زمختی پیدا کرد که با زور و زحمت داخل سوزن میشد..
پسر سومی راهی را انتخاب کرد که به سوی یک جنگل تاریک میرفت و یک مرتبه دید که باران خیلی شدیدی میبارد و او نمی تواند چیزی را ببیند. خیلی نا امید شده بود. همینطور سه شبانه روز در باران بود تا اینکه روز چهارم وقتی باران تمام شد از دور یک قصری را دید. به قصر نزدیک شد و درها همه بسته بود. او گفت من خیلی گرسنه هستم کسی هست که به من غذا بدهد؟ بعد دید که یک تکه گوشت از در آویزان است اما آن گوشت در واقع قطعات جواهر بودند . پسر پادشاه از دیوار بالا رفت و تا دستش به این جواهرات خورد دیگر نمی توانست دستش را از ان جدا کند.
بعد صدای زنگی شنید و در باز شد ولی او هیچکس را جز یک" دست" که در را باز کرده بود ندید. او به داخل رفت و گفت هر چه باداباد. بالاخره وارد یک اتاقی شد و در آنجا در یک اتاق یک میز و یک شمعی بر روی ان ویک تختخواب را دید و با خود گفت حالا که من خیلی خسته هستم میروم و روی این تخت میخوابم. همینکه آمد روی تختخواب دراز بکشد همان دست آمد و او را کتک مفصلی زد آنقدر که همه لباس هایش از تنش درآمد و او کاملا عریان شد. و بلافاصله غذاهای بسیار متنوعی را روی میز دید و بعد لباسهای بسیار زیبایی که روی صندلی گذاشته بودند. پسر پادشاه لباسها را پوشید و غذاها را خورد و به اتاق دیگر رفت. اما در این اتاق هم همان دست ، او را کتک مفصلی زد و لباسهایش را در آورد و بعد به او شربت گوارایی نوشانید.سه شبانه روز گذشت... روز چهارم "گربه" که ملکه آن قصر بود به همراهانش دستور داد تا پسر پادشاه را به اتاق طلایی ببرند وقتی پسر وارد اتاق شد دید که صدها گربه نشسته اند و ساز میزنند و آواز میخوانند. بعد گربه ها او را روی تخت نشاندند و تاج بر سرش گذاشتند . پسر پادشاه همینکه داشت فکر میکرد که چه کسی فرمانروای این قصر است ، ناگهان گربه خیلی زیبایی را دید که در یک سبد گرد طلائی نشسته بود. بعد از سه روز که او در آن اتاق ماند ، ناگهان آن گربه از سبد بیرون آمد و به گربه های دیگر گفت که از حالا به بعد این پسر پادشاه ما است و من دیگر فرمانروا نیستم. همه گربه ها فرمانبرداری کردند و به پسر پادشاه خوشامد گفتند. بعد گربه از او پرسید که داستان او چیست و پسر پادشاه هم ماجرای سفر خود برای پیدا کردن نخ جادوئی را به گربه گفت

*********************************

دو برادر دیگر حالا به خانه بازگشته و هدایای خود را داده بودند اما از پسر کوچکتر خبری نبود.

یک روز گربه از پسر پادشاه پرسید حالا که یکسال گذشته، تو دلت نمیخواهد به خانه بروی ؟ پسر گفت نه من اینجا خیلی راضی و خوشحالم اما گربه گفت تو باید بروی و چیزی را که پدرت خواسته به او بدهی . پسر گفت اما من نمیدانم آن نخ کجاست ؟ بعد پسر از گربه پرسید این راست است که هر سه روزِ این قصر مثل یک سال است؟ گربه گفت بله و حتی بیشتر. حالا 9 سال است که تو از خانه دور هستی. پسر پرسید پس 9 سال طول میکشد که من برگردم . گربه گفت نه. برو آن شلاق که روی دیوار است را برای من بیار. بعد با آن شلاق که آتشین بود سه بار نواخت و یک کالسکه آتشین ظاهر شد و بعد پسر در کالسکه آتشین نشست و او شلاق دیگری زد و گفت حالا به خانه میروی اما این "جوز" را با خودت ببر و وقتی پدرت از نخ جادوئی پرسید این جوز را جلوی پدرت بشکن
وقتی که کالسکه آتشین به قصر فرود آمد پادشاه و دو پسر دیگر در ایوان ایستاده بودند . پدر از شاهزاده پرسید نخ را آوردی و پسر گفت بله پدر و بعد جوزی که گربه به او داده بود را شکست و در میان جوز یک دانه ذرت دید و او دانه ذرت را بیرون آودر و به دو نیم کرد و در میان آن یک دانه گندم بود و بعد دانه گندم را شکست... بعد پسر خیلی خشمگین شد و گفت که این گربه لعنتی من را گول زده همان موقع دید که گربه نامرئی به دستهای او پنجه کشید و از دستهایش خون می آید. او بالاخره دانه گندم را هم باز کرد و یک دانه شوید از آن بیرون آمد و بعد دانه شوید را که باز کرد یک نخ خیلی لطیف و نامرئی از ان بیرون آمد که او به پدر داد. پادشاه گفت : پسرم تو با پیدا کردن چنین نخ جادوئی ، حالا جانشین من و صاحب تاج هستی. اما پسر گفت که نه پدر. من ثروتمند هستم و خودم یک پادشاهی دارم که میخواهم به آن بازگردم. اما پدر گفت نه نمیتوانی برگردی و باید هر سه نفر شما همسری بگیرید.
اما پسر کوچکتر به داخل کالسکه آتشین رفت و به پیش گربه بازگشت و ماجرا را برای گربه گفت. مدتی گذشت . گربه از او پرسید نمیخواهی به خانه ات برگردی؟ و پسر پادشاه که به گربه خیلی علاقمند شده بود و هرگز نمیخواست از او جدا بشود گفت که نه . همین جا خیلی خوب است و اینجا را دوست دارم و میخواهم که بمانم. بالاخره یک روز گربه گفت پس بیا با همدیگر به پیش پدرت برویم. آن شلاق من را از روی دیوار بردار و به من بده و بعد شلاق اش را به دست گرفت و با چند ضربه کالسکه زرین ای درست شد و بعد آن دو در آن نشستند و کالسکه به هوا برخاست و آنان به قصر پدر رفتند.
وقتی پدر او را دید از او پرسید : آیا همسرت را پیدا کردی؟ و پسر پادشاه گربه را نشان داد و گفت این همسر من است و گربه رفت توی سبد طلا را نشان داد.. پادشاه گفت این گربه؟ تو حتی حرف هم نمیتوانی با او بزنی ... گربه خشمگین شد و از سبدش پرید بیرون و قهر کرد و به اتاق دیگری رفت. وقتی که برگشت او دیگر تبدیل به دختر زیبائی شده بود. پسر پادشاه او را در آغوش گرفت و دیگران همگی حیرت زده به او نگاه میکردند. پادشاه گفت که این زیباترین همسری است که میتوانی برای خودت پیدا کنی. حالا باید با او ازدواج کنی و تخت و تاج من را صاحب بشوی. اما چون آن« دختر زیبا نمی توانست برای مدت طولانی در آن شکل بماند، فورا تبدیل به گربه شد. پسر دوباره گفت که تاج و تخت را نمی خواهد چون خودش امپراطوری خودش را دارد. پادشاه تاج ر ا به پسر بزرگتر داد. اما خیلی از اینکه گربه نمی توانست تبدیل به دختر زیبا بشود ناراحت بود. تا اینکه گربه به او گفت اگر میخواهی که من همیشه به شکل حقیقی خودم در بیایم باید سر من را قطع کنی. پسر پادشاه گفت من هرگز این کار را نمی کنم تو نباید بمیری. اما وقتی که گربه اصرار کرد او بالاخره دست گربه را قطع کرد ودست دختر زیبا بیرون آمد .تا بالاخره با اصرار فراوان گربه او سر گربه را قطع کرد و از آن دختر زیبا بیرون آمد. آنها به نزد پادشاه رفتند و خوشحال و خندان هفت شبانه روز عروسی گرفتند

 

[ دو شنبه 10 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 249

داستان شماره 249

روباه و بزغاله

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک روز روباهی از صحرا می گذشت و دید یک گله گوسفند دارد آنجا می چرد . روباه خیلی گرسنه بود و فکر کرد :« کاش می توانستم یک گوسفند بگیرم ، اما من حریف آنها نمی شوم ، این کارها کار گرگ و شیر و پلنگ است .» روباه در این فکر بود که صدای یک مرغ وحشی به گوشش رسید . دنبال صدا رفت و رسید به حاشیه جنگل . در جستجوی مرغ از زیر شاخ و برگ درختها پیش رفت و یک وقت دید از پشت درختها صدای خش خش می آید . رفت از لابلای درختها نگاه کرد دید یک فیل است ، فیل از راه باریکی که در میان درختها بود می گذشت و از طرف مقابل هم یک شیر می آمد .

وقتی شیر و فیل به هم رسیدند هر دو ایستادند . شیر گفت :« برو کنار بگذارمن بروم
فیل گفت :« تو برو کنار تا من رد شوم ، اصلاً بیا اززیر دست و پای من برو .
شیر گفت :« به تو دستور می دهم ، امر می کنم بروی کنار، من شیرم و از زیردست و پای کسی نمی روم .
فیل گفت :« بیخود دستور می دهی ، شیر هستی برای خودت هستی ، من هم فیلم و بزرگترم و احترامم واجب است
شیر گفت :« بزرگی به هیکل نیست ، احترام هم مال کسی است که خودش احترام خودش را نگاه دارد . تو اگر بزرگ و محترم بودی نمی گذاشتی تخت روی پشتت ببندند و بر آن سوار شوند ، احترام مال من است که اگر اسیر هم بشوم باز هم شیرم و همه ازم می ترسند .
فیل گفت :« هرچه هست ما از آنها نیستیم که بترسیم
شیر گفت :« یک پنجه به خرطومت بزنم حسابت پاک است
فیل گفت :« یک مشت توی سرت بزنم جایت زیر خاک است

شیراوقاتش تلخ شد و پرید به طرف فیل که او را بزند . فیل هم خرطومش را انداخت زیر شکم شیر وشیر را بلند کرد و پرت کرد میان درختها و راهش را کشید و رفت
شیر افتاد توی درختها و سرش خورد به کنده درخت و گفت :« آخ سرم » و از حال رفت
روباه اینها را تماشا کرده بود و جرات حرف زدن نداشت . وقتی شیر بیهوش شد روباه با خود گفت :« آنها هردوشان خودپسند بودند ولی حالا وقت آن است که من بروم به شیر تعارف کنم و خودم را عزیزکنم
چند لحظه بعد شیر به هوش آمد و خودش را از لای درختها بیرون کشید و آمد زیر آفتاب دراز کشید و از شکستی که خورده بود خیلی ناراحت بود
روباه رفت جلو و گفت :« سلام عرض می کنم ، من از دور شما را دیدم و تصور کردم خدای نکرده کسالتی دارید ، انشاءالله بلا دور است
شیر ترسید که روباه شکست خوردن او را دیده باشد . پرسید :« تو از کجا می دانی که من کسالت دارم
روباه گفت :« من قدری از علم طب خوانده ام و ناراحتی اشخاص را از قیافه شان می خوانم ولی امیدوارم اشتباه کرده باشم و حال شما مثل همیشه خوب باشد
شیر پرسید :« تو اینجاها یک فیل ندیدی
روباه گفت :« نه، تا شما اینجا هستید فیل هرگز جرات نمی کند اینجاها پیدا شود
شیر وقتی دید آبرویش نرفته گفت
« آفرین ، خیلی جوان فهمیده ای هستی ، این را هم خوب فهمیدی ، من مدتی است که حالم خوب نیست و نمی توانم شکارکنم این است که خیلی ناتوان شده ام ، ولی تو اهل کجایی و از کدام خانواده ای
روباه گفت :« من در همین جنگل زندگی می کنم ، نام پدرم « ثعلب » است که به خانواده شما خیلی ارادت داشت ، ما همیشه از بقیه شکار شیرها غذا می خوریم
شیر گفت :« بله ، ثعلب را می شناختم ، دوست من بود و خیلی خوب خدمت می کرد . تو هم خوب وقتی آمدی ، حالا که این طور است می توانی یک کاری بکنی
روباه گفت :« در خدمتگزاری حاضرم ، سر وجانم فدای شیر
شیر گفت :« سر وجانت سلامت باشد . ببین ، من در این حال نمیتوانم دوندگی کنم ، اما اگر شکاری ، چیزی این نزدیکیها باشد می توانم بگیرم اگرچه فیل باشد
روباه گفت :« البته ، شما می توانید ولی گوشت فیل خوراکی نیست
شیر گفت :« بله ، به هرحال می گویند روباه خیلی باهوش است ، اگر بتوانی با زبان خوش حیوان ساده ای را به اینجا بیاوری من زحمت تو را خیلی خوب تلافی می کنم ، پدربزرگوارت هم همیشه همین طورزندگی می کرد
روباه گفت :« البته ، من هم وظیفه خودم را خوب می دانم . برای شما گوشت بزغاله خیلی خاصیت دارد ، من الآن می روم هرچه حیله دارم بکار می برم تا بزغاله ای چیزی به اینجا بیاورم . ولی شما باید سعی کنید اگر من همراه کسی برگشتم آرام وبی حرکت باشید و خودتان را به موش مردگی بزنید تا من خبربدهم .
شیر گفت :« می دانم ، ولی سعی کن یک گاو هم پیدا کنی و زود هم بیایی .
روباه گفت :« تا ببینم چه کسی گول می خورد ، عجالتاً خدانگهدار .» روباه راست آمد تا نزدیک گله گوسفندها و از ترس جمعیت و سگ و چوپان پشت درختها پنهان شد و صبر کرد تا یک بزغاله از گله دور شد و به طرف او پیش آمد . روباه چند تا شاخه به دهن گرفت و شروع کرد به بالا جستن و پایین جستن و دور خود چرخیدن
بزغاله از دور او را نگاه کرد و از بازی روباه خوشش آمد . نزدیکتر آمد و خنده کنان به روباه گفت :« خیلی خوشحالی
روباه گفت :« چرا خوشحال نباشم ، چه غمی دارم که بخورم ؟ دنیای خدا به این بزرگی است و آب و علف به این فراوانی . می خورم و برای خودم بازی می کنم . اصلاً من از کسانی که زیاد فکر می کنند و یکجا می نشینند غصه می خورند بدم می آید ، دوست می دارم که همه اش بازی کنم و بخندم و خوش باشم .
بزغاله گفت :« درست است ، بازی و خوشحالی ، ولی آخر در صحرا گرگ هست ، پلنگ هست ، دشمن هست ، فکر زندگی هم باید کرد و بی خیالی هم خوب نیست
روباه گفت :« ولش کن این حرفها را ، این حرفها مال پیرها و قدیمی ها و بی عرضه هاست ، این چهار روز زندگی را باید خوش بود ، گرگ و پلنگ کدام جانوری است ، تو تا حالا هیچ گرگ و پلنگ دیده ای
بزغاله گفت :« نه ندیدم ، ولی هست
روباه گفت :« نخیر نیست ، اصلاً این حرفها دروغ است ، این حرفها را چوپان به مردم یاد می دهد که خودش بزغاله ها را جمع کند
بزغاله گفت :« یعنی می خواهی بگویی هیچ کس هیچ کس را اذیت نمی کند
روباه گفت :« چرا، ولی ترس زیادی هم خوب نیست ، همان طور که تو شاید از روباه می ترسیدی ولی حالا دیدی که من هم مثل تو علف می خورم و کاری هم به کسی ندارم
بزغاله گفت :« راست می گویی ، و خیلی هم خوش اخلاق هستی .
روباه گفت :« من همیشه راست می گویم ولی بعضی چیزها هست که کسی باور نمی کند .
بزغاله گفت :« مثلاً چی
روباه گفت :« من این حرفها را با همه کس نمی زنم ولی چون تو خیلی بزغاله خوبی هستی می گویم ، مثلاً اینکه من امروز بایک شیر ...بازی کردم ، گوشش را گاز گرفتم ، دمش را کشیدم
بزغاله پرسید :« شیر؟ شیر درنده ؟ آخ خدایا ...
روباه گفت :« البته شیر درنده ، ولی شیر بیمار بود و رمق نداشت که حرکت کند ، من هم دق دلم را از او گرفتم و خوب مسخره اش کردم . او هم قدری غرغر کرد ولی نمی توانست از جایش تکان بخورد ، حالا هم آنجا افتاده است ، می خواهی او را ببینی ؟
بزغاله گفت :« نه ، من می ترسم .
روباه گفت :« از چه می ترسی ؟ می گویم شیر نا ندارد که نفس بکشد ، من که غرضی ندارم ، نمی خواهی نیا ، همین جا بازی می کنیم ، ولی مقصودم این است که اگر بیایی و تو هم گوشش را بگیری آن وقت می توانی میان همه گوسفندها و بزغاله ها افتخار کنی که تنها کسی هستی که با شیر بازی کرده ای . اگر هیچکس هم باور نکند خودت می دانی که چه کار بزرگی کرده ای و پیش خودت خوشحالی .
بزغاله هوس کرد که برود و شیر را از نزدیک ببیند و میان همه گوسفندها سرافراز باشد
روباه گفت :« یالله بیا با این کدو بازی کنیم و برویم تا نزدیک شیر. اگر هم نخواستی نزدیک بروی ، من خودم همراهت هستم ، بازی می کنیم و دوباره برمی گردیم .
بزغاله گفت :« باشد .» روباه کدو را قل داد و آن را به هوا انداختند و خندیدند و بازی کنان رفتند تا جایی که شیر خوابیده پیدا بود . بزغاله وقتی شیر را دید از هیبت آن ترسید و ایستاد
روباه گفت :« پس چرا نمی آیی ؟
بزغاله گفت :« دارم فکر می کنم که این کار از دو جهت بد است : یکی این که شیر حیوان درنده است و من طعمه و خوراک او هستم و باید احتیاط کرد چون اگر خطری پیش آید همه مردم مرا سرزنش می کنند و حق هم دارند . دیگر اینکه اگر خطری هم نداشته باشد و شیر بی حال باشد تازه من نباید مردم آزاری کنم و شخص عاقل بیخود و بی جهت دیگری را مسخره نمی کند .
روباه گفت :« عجب بزغاله ساده ای هستی ، هیچ کدام از این حرفها معنی ندارد . اول که گفتی خطر، اگر خطر داشت من هم نمی رفتم ، من که گفتم خودم تجربه کردم و خطر نداشت . دیگر اینکه گفتی مردم آزاری ، آیا این مردم آزاری نیست که شیرها گوسفندها را می خورند پس اگر ما هم یک دفعه شیرها را مسخره کنیم حق داریم . با وجود این خودت می دانی ، نمی خواهی نیا ، ولی من می روم بازی می کنم ، توی گوشش هم قور می کنم ، تو همینجا صبر کن و تماشا کن .
روباه این را گفت و رفت نزدیک شیر و آهسته به او گفت :« مواظب باش خودت را به خواب بزن ، من با یک مشت دزد ودروغ یک بزغاله را تا اینجا آورده ام و برای اینکه از چنگمان در نرود باید هرکاری می کنم ناراحت نشوی و بی حرکت باشی تا او نترسد ونزدیکتر بیاید . من در گوشت قورقور میکنم و با دمت بازی می کنم ولی ساکت باش تا نقشه به هم نخورد .
بزغاله از دور تماشا می کرد و روباه رفت و در گوش شیر به صدای بلند قورقور کرد و خندید . بعد گوش شیر را به دندان کشید و بعد دمش را گرفت و بعد از روی بدن شیر به این طرف و آن طرف جست و خیز کرد ، بعد بزغاله را صدا زد و گفت :« دیدی ؟
بزغاله گفت :« حالا فهمیدم که هیچ خطری ندارد .» بزغاله پیش آمد و روباه همچنان جست و خیز می کرد و با دم شیر بازی می کرد . بزغاله رفت جلو و گفت :« من هم می خواهم توی گوش شیر قورقور کنم .» روباه گفت :« هرکاری دلت می خواهد بکن .
بزغاله سرش را به گوش شیر نزدیک کرد و گفت :« قور...» و ناگهان شیر با یک حرکت گردن بزغاله را گرفت و گفت :« حیا هم خوب چیزی است ، حالا من حق دارم تو را بخورم .
بزغاله فریاد کشید و گفت :« ای وای ، من گناهی ندارم ، روباه مرا آورده ، او به من یاد داد .
شیر گفت :« روباه کارش همین است ، تو اگر عاقل بودی چوپان و سگ و گله را نمی گذاشتی و تنها نمی آمدی که با شیر بازی کنی . گناهت هم این است که من به تو کاری نداشتم ، تو اول در گوش من قور کردی . مردم آزاری گرفتاری هم دارد . تو اگرنمی خواستی ، با روباه همراهی نمی کردی و همانجا که بودی یک صدا می کردی و چوپان روباه را فراری می داد . روباه تو را نیاورد ، تو خودت با پای خودت آمدی .
روباه گفت :« صحیح است ، من او را به زور نیاوردم . حرف می زدیم و بازی می کردیم و می آمدیم ، او خودش می خواست بیاید با شیر بازی کند و بعد برود گوسفندها را مسخره کند

[ دو شنبه 9 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 248

داستان شماره 248

 

داستان سرنوشت

 بسم الله الرحمن الرحیم

این داستان که ما اسمش را گذاشتیم سرنوشت به ما می گوید که سرنوشت چیست و چگونه رقم می خورد چون بعضی ها معتقدند که از وقتی انسان روی خشت می افتد سرنوشتش روی پیشانی اش نوشته می شود و برخی هم بر این عقیده هستند که انسان خود می تواند سرنوشت خود را تعیین کند.
سرنوشت چیست؟ بلاها،ناراحتی ها،خوشی ها و همه ی چیزهایی که یک انسان تا آخر عمرش با آن ها مواجه خواهد شد  سرنوشت می گویند.
 سرزمین بزرگی بود که یک پادشاه خونخوار برآن حکومت می کرد این پادشاه به مردم ظلم می کرد و مالیات زیادی از آن ها می گرفت. و تنها چیزی که پادشاه از آن بویی نبرده بود چیزی نبود جز رحم و مروت روزی این پادشاه طالع بین دربار را صدا کرد و گفت که آینده ی مرا چگونه می بینی و سلطنت من به چه کسی خواهد رسید و چون تنها یک دختر داشت می خواست بداند که دامادش چگونه کسی خواهد بود آیا سلطنتش به دامادش خواهد رسید یا نه؟
و طالع بین دربار این چنین گفت: دیروز در فلان روستا پسری به نام حسین به دنیا آمده است و آن پسربچه روزی بر تخت و سلطنت تو صاحب خواهد شد و چون این حرف پادشاه ستمگر را نگران کرد افرادی را مامور کرد تا آن پسر بچه را پیدا کنند و نزد او بیاورند وقتی هم که اطرافیان پادشاه پسربچه را پیدا کردند و پیش او آوردند پادشاه به جلادش دستور داد که او را به کوهی برده و بکشد و جلاد هم اطاعت امر کرد و حسین را به کوه برد تا او را بکشد ولی وقتی خنجر را کشید تا گردن حسین را بزند حسین لبخندی بر لبانش نشست و شاید بشه گفت که این لبخند شیرین حسین باعث شد که جلاد به او رحم کند و گفت گور پدر پادشاه،حیف این بچه ی بی گناه نیست که کشته شود؟
بنابراین او را نکشت ولی رخت او را کند و به خون یک کبوتر آغشته کرد و برای پادشاه برد و انعامش را گرفت.
حسین هم در آن بیابان تک و تنها ماند،ناگهان چوپانی صدای گریه اش را شنید و صدا را دنبال کرد تا رسید به بچه وقتی که او را دید خوشحال شد و چون از خود اولادی نداشت گفت من این پسر را امروز به همسرم هدیه می دهم.
تمام روز را حسین را در آغوش گرفته بود و برایش لالایی می خوند و از شیر بز ها برایش داغ کرده و داد تا شب به خانه که رسید به همسرش گفت برایت هدیه ای آوردم.وقتی همسرش حسین را دید خیلی خوشحال شد و باز هم اسم حسین را برایش انتخاب کردند و کم کم حسین را بزرگ کردند تا این که نوجوان و جوان خوشکل و خوش هیکلی شد ولی بعد از گذشت هجده سال پادشاه ستمگر باز تصمیم به فالگیری گرفت و فالگوی پیر دربار را صدا کرد و باز هم همان حرف قدیمی را تکرار کرد و پادشاه فهمید که حسین کشته نشده است و هنوز هم سالم و سرحال هست دوباره دستور داد تا اورا پیدا کنند ولی هر چه گشتند پیدا نشد که نشد تا این که پادشاه جلادش را صدا زد و گفت که آن پسر بچه را نکشته ای ولی جلاد قبول نمی کرد و از گفتن حقیقت واهمه داشت تا این که دید چاره ای جز گفتن حقیقت ندارد و کل ماجرا را تعریف کرد و بعد به دستور پادشاه خود جلاد را کشتند.
و دوباره افرادی را فرستاد تا حسین را پیدا کنند ولی به هر کس و ناکسی سر زدند به هر در بسته ای در زدند باز هم  نتوانستند که اورا پیدا کنند بنابر این شاه دستور داد همه ی کسانی که اسمشان حسین است و حدود هجده تا بیست سال سن دارند به همراه پدر و مادرشان بیایند تا پادشاه به آن ها جایزه بدهد. همه آمدند حسین هم که در کوچه بازار شنیده بود دستور پادشاه را به پدر و مادرش گفت و همراه آن ها راهی دربار شد.اطرافیان پادشاه از همه ی مراجعه کنندگان پذیرایی می کردند و می پرسیدند که چند سالت هست و چکاره ای و از پدر و مادرش هم می پرسیدند که پسر شما کدام روز به دنیا آمده است.تا نوبت حسین داستان ما رسید و پدر و مادرش گفتند که او را از سر راه برداشتند و درباریان فهمیدند که قضیه از چه قرار است و آن ها را به نزد پادشاه بردند.
پادشاه به طالع بین دستور داد تا طالع حسین را ببیند و آینده ی او را به پادشاه بگوید و طالع بین هم بعد از تلاش و زحمت بسیار فهمید که این حسین همان پسر بچه ای است که آن زمان او را نکشته اند وقتی پادشاه این مطلب را فهمید به دنبال خانواده ی حسین رفت و حقیقت را از آنها جویا شد آنها حقیقت را گفتند و برایش یقین حاصل شد که حسین همان پسر است و به خانواده اش گفت که من از این پسر خوشم آمده است بنابراین می خواهم او را به یک ماموریت بفرستم.چون می دانست که اگر او را به همین سادگی بکشد رازش برملا می شود و مردم شورش می کنند.
ماموریتش این بود که باید می رفت به یک کشور دیگر و به پادشاه آن کشور تعظیم می کرد و نامه ای را که پادشاه کشورشان داده بود به دوست عزیزش که پادشاه آن کشور خارجی بود برساند و محتویات این نامه هم محرمانه بود.
حسین که نامه را داشت می برد در راه خسته شده و در جنگل مشغول استراحت می شود که ناگهان آدم کوتوله ها می آیند و دوره اش می کنند و اورا به قبیله ی خودشان می برند چون احساس می کنند که آن دزد است و اورا پیش رئیس قبیله شان می برند که رئیس قبیله ازش می پرسد که کیستی؟و به کجا می روی؟
حسین می گوید گاسدی هستم که نامه ی پادشاه را به شاه کشور همسایه می برم که ازش می پرسند محتوی نامه چیست؟ چون کوتوله ها که از دست پادشاه ناراحت بودند و چند بار به شهرشان حمله کرده بود و چندین بار سربازان پادشاه به آنها حمله کرده بودند. احساس کردند که حسین پسری پاک ولی بی سواد است گفتند:به هر حال خوش آمدی به جمع ما و حسین بعد از خوردن و آشامیدن به خواب می رود و یکی از کوتوله ها که خیلی باهوش بود یواشکی نامه را از کلاه حسین بر می دارد و می بیند که نامه حاوی این پیغام است:
ای دوست عزیز سلام من پادشاه کشور همسایه از طرف شرقی هستم من و تو فامیل هستیم فالگو گفته است که این پسر می خواهد روزی بر تخت سلطنت من بنشیند و حکومت مرا به دست بگیرد ولی من می خواهم دخترم را به نامزدی پسر تو دربیارم  و کشور هر دوی ما یکی شود و نوادگان ما در آسایش باشند پس اورا بکشید تمام.
و این کوتوله می رود و با رئیس قبیله مشورت می کند و فورا یک جلسه بین بزرگان قبیله صورت می گیرد که این جلسه می گوید حیف است که جوانی مثل این بی دلیل و بی گناه قربانی شود.و تصمیم گرفتند هر چه زودتر یک مهر تقلبی ساخته و متن نامه را تغییر دهند و بعد از ساختن مهر این نامه را نوشتند:
دوست عزیز سلام این پسر را که به حضورتان معرفی می کنم می خواهم تو این پسر را آزمایش کنی و به من بگویی که به درد شوهری دختر من می خورد یا نه؟ فردای آن روز که حسین به آن کشور وارد شد وقتی دربار را پیدا کرد و نامه را داد حسابی ازش پذیرایی به عمل آمد و تحویلش گرفتند و بعد از مدتی به همراه نامه ای به دختر پادشاه برگشت که متن نامه عبارت بود از:سلام دخترم من رفیق پدرت هستم پادشاه کشور همسایه،پدرت از من خواسته بود تا اورا تست کنم و بفهمم که آیا این پسر به درد شوهری تو می خورد یانه؟ من هم اورا تست کردم و فهمیدم که تنها پسری است که به درد شوهری تو می خورد.هرچه سریع تر با او ازدواج کن تا از دست نرفته است.تمام.
و یک نامه به رفیق عزیزش پادشاه.به متن زیر:
سلام دوست عزیزم من پادشاه کشور همسایه هستم من مصلحت کار را در این می دانم که خودت او را به یک ماموریت بزگ بفرستی و اگر در ماموریتش موفق شد دخترت و تخت و سلطنتت را به او واگذار کنی و خودت کمی هم استراحت کنی تمام.
وقتی که حسین از ماموریت برگشت یکی از نامه ها را به پادشاه و دیگری را به شاهزاده داد و شاهزاده هم از صداقت و سادگی حسین خوشش آمد و حاضر به ازدواج با او شد.
و این خبر در کل کشور پخش شد چون پادشاه دیگر کم آورده بود گفت باید اول او را به یک ماموریت بفرستم و بفهمم که او لیاقت شوهری دختر من و پادشاهی این مملکت را دارد یا نه؟
ماموریت این بود که حسین باید می رفت به یک کوه بزرگ که در چند کشور دورتر در یک جزیره واقع شده بود و در آن کوه یک دیو موطلایی زندگی می کرد و از موهای طلایی آن دیو سه تا بکند و به پادشاه تقدیم کند تا پادشاه او را به دامادی خودش بپذیرد.
حسین راه افتاد و بعد از چند روز رسید جایی که دید مردم در کنار یک درخت سیب نشسته و دارند گریه و زاری می کنند علت گریه آنان را جویا شد که گفتند:این درختی است که سیب هایش شفابخش هستند و هرکس یکی از سیب های این درخت را بخورد هر مرضی که داشته باشد شفا پیدا می کند ولی مدتیست که خشک شده است و علتش را هم نمی دانیم.
تو را تازه اینجا می بینیم از کجا می آیی؟ به کجا می روی؟
حسین گفت از کشور فلان می آیم و به نزد دیو موطلایی می روم که در این هنگام یک پیرمرد گفت که بیا این سیب را بگیر و به مادر دیو بده چون مادر دیو از سیب را خیلی دوست دارد و این باعث می شود که کمکت کند ولی اگر توانستی به آنجا برسی از دیو موطلایی علت خشکیدن این درخت سیب شفابخش را هم بپرس و حسین هم چشم گفت و راهی شد که آنان مانع شدند و گفتند که مسافر راهی و مقداری آذوقه و نوشیدنی بهش دادند و راهی کردند.
رفت و رفت و رفت تا بعد از چند روز گرسنه و تشنه رسید لب چشمه ای که مردم دور آن تجمع کرده بودند و باز دید که ناله و زاری برپا کرده اند و علت گریه ی آنان را نیز جویا شد که گفتند:
این چشمه آب زیاد و گوارایی داشت و حالا خشکیده است ولی نمی دانیم چرا؟
آن ها هم از حسین پرسیدند که از کجا می آیی و به کجا می روی؟ غریبه هستی این اطراف ندیده بودیم تا حالا شما را حسین گفت:اهل کشور فلان هستم و به دستور پادشاه به نزد دیو موطلایی می روم تا از موهای طلایی آن دیو سه تار برای شاه ببرم.
آن ها گفتند حالا که تو می روی پیش دیو موطلایی لطفی کن و علت خشکیدن این چشمه را هم از او بپرس و موقع برگشتن علتش را به ما بگو تا باز این چشمه زندگی را به مردم این منطقه ببخشد.و با کمی آذوقه و نوشیدنی بدرقه اش کردند و گفتند خدا پشت و پناهت.
حسین به راه افتاد رفت و رفت و رفت تا رسید به دریا و باید مسیری را با قایق طی می کرد وقتی سوار قایق شد قایقران از او پرسید که به پیش دیو موطلایی می روی؟حسین گفت بله.قایقران گفت پس درد من را هم اگر توانستی از آن دیو ظالم بپرس که چرا من نمی توانم از این قایق پیاده شوم و همیشه باید در این قایق ماندگار باشم؟
حسین با گفتن چشم می پرسم از قایق پیاده شد و به راه افتاد دیگر راهی برایش باقی نمانده بود. رفت و رفت و رفت تا به نزدیکی مکان زندگی دیو موطلایی رسید وقتی به خانه ی دیو موطلایی رسید مادر دیو موطلایی را دید و بهش سلام کرد و گفت که من از فلان کشور آمده ام و از شما می خواهم سه تار مو از موهای طلایی دیو موطلایی به من بدهید و به سه سوال من جواب دهید که عبارتند از:علت خشکیدن آن درخت سیب شفابخش و خشکیدن آن چشمه ی بزرگ و چرا قایقران نمی تواند از قایق پیاده شود؟
مادر دیو گفت در عوض این همه چیز تو به من چی می دهی؟ حسین سیب را به مادر دیو داد و مادر دیو خیلی خوشحال شد. و یک سحر و جادو خواند و حسین را تبدیل کرد به یک موش و حسین را که موش شده بود به جیبش انداخت و گفت من سوال هایت را می پرسم ولی باید جواب هایت را خودت بشنوی.
دیو موطلایی به خانه برگشت و بعد از کمی ریخت و پاش کردن و داد و بیداد غذایش را خورد که ماشاالله پانصد هزار نفر را سیر می کرد رفت دراز کشید و طبق معمول از مادرش خواست تا سرش را بخاراند که مادرش به هدفش رسید و سر صحبت را باز کرد و پرسید که پسر ناقلای من چه کاری کرده است تا آن درخت سیب شفابخش خشک شود؟
دیوموطلایی گفت مادر جان مرا دست کم نگیر من یک کرم خاکی بزرگ را در کنار ریشه هایش گذاشتم و هرچی آب و غذا به ریشه های درخت می رسد آن کرم خاکی آن ها را می خورد و اگر بخواهند آن درخت بارور شود باید زمین را بکنند و آن کرم خاکی را بکشند تا آن درخت دوباره شکوفه بزند و سیب شفابخش بیاورد.و در این هنگام مادرش یک مو از موهای طلاییش را کشید که دیو داد زد چه شده؟مادرش گفت هیچی عزیزم جوش بود.و علت خشک شدن چشمه را هم پرسید که دیو گفت من در مسیر چشمه گودالی کندم و توسط آن گودال آب را به مسیر دیگری هدایت کردم که می رود و در زمین ته نشین می شود و باید آن گودال پر شود تا چشمه آب دهد مادرش باز هم به بهانه ی جوش یک تارمو کشید. و گفت آن قایقران بیچاره باید چکار کند تا از قایق پیاده شود دیو گفت که نمی شود که قایق بدون راننده باشد قایقران برای خلاصی از قایق باید پارو را به دست یک مسافری بدهد که سوار قایقش شده است و خودش آزاد گردد مادرش باز هم یک تار مو کشید که دیو گفت بس است مادر جان می خواهم بخوابم دیو خوابید مادرش حسین را که تبدیل به موش شده بود از جیبش در آورد و دوباره جادوی قبلی را خواند تا تبدیل به انسان شد و سه تار موی طلایی را به حسین داد وحسین  به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا رسید به دریا و سوار قایق شد که قایقران ازش پرسید و حسین گفت وقتی پیاده شدم می گویم.
موقع پیاده شدن گفت که باید پارو را به دست کسی بدهی تا خودت آزاد شوی قایقران از بس که خوشحال بود همه ی آن طلاها و پول هایی را که در طی چندین سال جمع کرده بود به حسین داد و حسین به راه افتاد. رفت و رفت و رفت تا به لب همان چشمه رسید و به آن ها گفت که باید چکار کنند تا چشمه آب دهد.و مردم بعد از این که آن گودال را پیدا و پر کردند آب به چشمه برگشت و زندگی به آن آبادی و اهالی آن آبادی حسین را بایک اسب تیزرو و یک خورجین پر از طلا و جواهر بدرقه کردند.
حسین رفت و رفت و رفت تا رسید به همان آبادی که درخت سیب شفابخش در آن بود و علت خشکیدن درخت را به آنان گفت و بعد از کندن پای درخت به کرم خاکی رسیدند و آن را کشتند درخت دوباره شکوفه زد مردم آن آبادی خیلی خوشحال شدهخ و از حسین تشکر کردند و آن را با یک اسب دیگر به همراه خورجینی طلا و ج=واهر بدرقه کردند.
حسین رفت و رفت و رفت تا رسید به دربار و جلوی دربار همه ی طلاها و جواهرات و سه تار موی طلایی را به پادشاه تقدیم کرد. پادشاه ازش پرسید این طلاها را از کجا آورده ای؟
حسین چون می دانست که پادشاه می خواهد او را بکشد با خودش گفت بهتر است این پادشاه را بفرستم به آنجایی که عرب نی انداخت و گفت که کوهی که دیو موطلایی در آن زندگی می کند پر از طلاست پادشاه هم چون عاشق طلا بود گفت من تنهایی به یک سفر می روم وقتی برگشتم شما می توانید با هم ازدواج کنید پادشاه رفت و رفت و رفت تا رسید به قایقران و قایقران هم از او خواهش کرد تا کمی هم او پارو بزند پادشاه هم قبول کرد ولی به محض گرفتن پارو در دست برای همیشه در آن قایق ماندگار شد حسین هم با دختر پادشاه ازدواج کرد و بر تخت سلطنت نشست هم صاحب دختر پادشاه شد و هم صاحب تاج و تخت او و مردم هم اورا پذیرفتند. و این داستان سرنوشت حسین بود که از بچه ی یک چوپان بودن به پادشاهی رسید

[ دو شنبه 8 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 247

داستان شماره 247

 

داستان سیندرلا

 

بسم الله الرحمن الرحیم
يکي بود ، دو تا نبود ، زير گنبد کبود که شايدم کبود نبود و آبي بود ، يه دختر خوشگل بي پدر مادر زندگي مي کرد. اسم اين دختر خوشگله سيندرلا بود که بلا نسبت دختراي امروزي، روم به ديوار روم به ديوار ، گلاب به روتون خيلي خوشگل بود .
سيندرلا با نامادريش که اسمش صغرا خانم بود و 2 تا خواهر ناتنياش که اسمشون زري و پري بود زندگي مي کرد . بيچاره سيندرلا از صبح که از خواب پا مي شد بايد کار مي کرد تا آخر شب . آخه صغرا خانم خيلي ظالم بود . همش مي گفت سيندرلا پارکت ها رو طي کشيدي؟ سيندرلا لوور دراپه ها رو گرد گيري کردي؟ سيندرلا ميلک شيک توت فرنگيه منو آماده کردي ؟ سيندرلا هم تو دلش مي گفت : اي بترکي ، ذليل مرده ي گامبو ، کارد بخوره به اون شکمت که 2 متر تو آفسايده ، و بلند مي گفت : بعله مامي صغي ( همون صغرا خانم خودمون ) . خلاصه الهي بميرم براي اين دختر خوشگله که بدبختيهاش يکي دو تا نبود . .... القصه ، يه روز پسر پادشاه که خاک بر سرش شده بود و خوشي زير دلش زده بود ، خر شد و تصميم گرفت که ازدواج کنه . رفت پيش مامانش و گفت مامان جونم ..... مامانش : بعله پسر دلبندم .... شاهزاده : من زن مي خوام ..... مامانش : تو غلط مي کني پسره ي گوش دراز ، نونت کمه ، آبت کمه ؟ ديگه زن گرفتنت چيه؟

شاهزاده : مامان تو رو خدا ، دارم پير پسر مي شم ، دارم مثل غنچه ي گل پرپر مي شم .....مامانش در حالي که اشکش سرازير شده بود گفت : باشه قند عسلم ، شير و شکرم ، پسر گلم ، مي خواي با کي مزدوج شي؟ ....... شاهزاده : هنوز نمي دونم ولي مي دونم که از بي زني دارم مي ميرم ...... مامانش : من از فردا سراغ مي گيرم تا يه دختر نجيب و آفتاب مهتاب نديده و خوشگل مثل خودم برات پيدا کنم . خلاصه شاهزاده ديگه خواب و خوراک نداشت . همش منتظر بود تا مامانش يه دختر با کمالات و تحصيل کرده و امروزي براش گير بياره. يه روز مامانش گفت : کوچولوي عزيز مامان ، من تمام دختراي شهر رو دعوت کردم خونمون، از هر کدوم که خوشت اومد بگو تا با پس گردني برات بگيرمش ، شاهزاده گفت : چرا با پس گردني؟ مامانش گفت : الاغ ، چرا نمي فهمي ، براي اينکه مهريه بهش ندي، پس آخه تو کي مي خواي آدم بشي ؟ روز مهموني فرا رسيد ، سيندرلا و زري و پري هم دعوت شده بودند . زري و پري هزار ماشاالله ، هزار الله اکبر ، بزنم به تخته ، شده بودند مثل 2 تا بچه ميمون ، اما سيندرلا ، واي چي بگم براتون شده بود يه تيکه ماه ، اصلا" ماه کيلويي چنده ، شده بود ونوس شايدم ...( مگه من فضولم ، اصلا" به ما چه شبيه چي شده بود ) . صغرا خانم حسود چشم در اومده سيندرلا رو با خودش نبرد ، سيندرلا کنار شومينه نشست و قهوه ي تلخ نوشيد و آه کشيد و اشک ريخت . يهو ديد يه فرشته ي تپل مپل با 2 تا بال لنگه به لنگه ، با يه دماغ سلطنتي و چشماي لوچ جلوي روش ظاهر شد ....سيندرلا گفت : سلام....... فرشته : گيريم عليک . حالا آبغوره مي گيري واسه من ؟ ...... سيندرلا : نه واسه خودم مي گيرم .......فرشته : بيجا مي کني ، پاشو ببينم ، من اومدم که آرزوهات رو بر آورده کنم ، زود باش آرزو کن ...... سيندرلا : آرزو مي کنم که به مهمونيه شاهزاده برم ...... فرشته : خوب برو ، به درک ، کي جلوي راهتو گرفته دختره ي پررو ؟ راه بازه جاده درازه........ سيندرلا : چشم ميرم ، خداحافظ ...... فرشته : خداحافظ .... سيندرلا پا شد ، مي خواست راه بيفته . زنگ زد به آژانس ، ولي آژانس ماشين نداشت . زنگ زد به تاکسي تلفني ولي اونجا هم ماشين نبود . زنگ زد پيک موتوري گفت : آقا موتور داريد؟ يارو گفت : نه نداريم. سيندرلا نا اميد گوشي رو گذاشت و به فرشته گفت ؟ هي ميگي برو برو ، آخه من چه جوري برم؟ فرشته گفت : اي به خشکي شانس ، يه امشب مي خواستم استراحت کنم که نشد ، پاشوبيا ببينم چه مرگته !!!! بلاخره يه خاکي تو سرمون مي ريزيم . با هم رفتند تو انباري ، اونجا يدونه کدو حلوايي بود ، فرشته گفت بيا سوار اين شو برو ، سيندرلا گفت : اين بي کلاسه ، من آبروم مي ره اگه سوار اين بشم . فرشته گفت : خوب پس بيا سوار من شو !!! سيندرلا گفت : يه آناناس اونجاست فرشته جون ، به دردت مي خوره؟ .... فرشته : بعله مي خوره .....سيندرلا : پس مبارکه انشاالله . خلاصه فرشته چوب جادوگريش و رو هوا چرخوند و کوبيد فرق سر آناناس و گفت : يالا يالا تبديل شو به پرشيا. بيچاره آناناس که ضربه مغزي شده بود از ترسش تبديل شد به يه پرشياي نقره اي. فرشته به سيندرلا گفت : رانندگي بلدي؟ گواهينامه داري؟....... سيندرلا : نه ندارم ........ فرشته : بميري تو ، چرا نداري؟..... سيندرلا : شهرک آزمايش شلوغ بود نرفتم امتحان بدم...... فرشته : اي خاک بر اون سرت ، حالا مجبورم برات راننده استخدام کنم. فرشته با عصاش زد تو کله ي يه سوسک بدبخت که رو ديوار نشسته بودو داشت با افسوس به پرشيا نگاه مي کرد . سوسکه تبديل شد به يه پسر بدقيافه ، مثل پسراي امروزي . سيندرلا گفت : من با اين ته ديگ سوخته جايي نميرم.....فرشته : چرا نميري؟........ سيندرلا : آبروم مي ره....... فرشته : همينه که هست ، نمي تونم که رت باتلر رو برات بيارم ....... سيندرلا : پس حداقل به اين گاگول بگو يه ژل به موهاش بزنه . خلاصه گاگول ژل زد به موهاش و با هر بدبختي بود حرکت کردند سمت خونه ي پادشاه. وقتي رسيدند اونجا ديديند واي چه خبره !!!!! شکيرا اومده بود اونجا داشت آواز مي خوند ، جنيفر لوپز داشت مخ پدر پادشاه رو تيليت مي کرد . زري و پري هم جوگير شده بودند و داشتند تکنو مي زدند . صغرا خانم هم داشت رو مخ اصغر آقا بقال راه مي رفت (آخه بي چاره صغرا خانم از بي شوهري کپک زده بود ) خلاصه تو اين هاگير واگير شاهزاده چشمش به سيندرلا افتاد و يه دل نه صد دل عاشقش شد . سيندرلا هم که ديد تنور داغه چسبوند و با عشوه به شاهزاده نگاه کرد و با ناز و ادا اطوار گفت : شاهزاده ي ملوسم منو مي گيري ؟....... شاهزاده : اول بگو شماره پات چنده ؟........ سيندرلا : 37 ....... شاهزاده در حالي که چشماش از خوشحالي برق مي زد گفت : آره مي گيرمت ، من هميشه آرزو داشتم شماره ي پاي زنم 37 باشه. خلاصه عزيزان من شاهزاده سيندرلا رو در آغوش کشيد و به مهمونا گفت : اي ملت هميشه آن لاين ، من و سيندرلا مي خواهيم با هم ازدواج کنيم ، به هيچ خري هم ربط نداره . همه گفتند مبارکه و بعد هم يک صدا خوندند : گل به سر عروس يالا ... داماد و ببوس يالا ... سيندرلا هم در کمال وقاحت شاهزاده رو بوسيد و قند تو دلش آب شد ( بعد هم مرض قند گرفت و سالها بعد سکته کرد و مرد) سپس با هم ازدواج کردند و سالهاي سال به کوريه چشم زري و پري و صغرا خانم ، به خوبي و خوشي در کنار هم زندگي کردند و شونصد تا بچه به دنيا آوردند

[ دو شنبه 7 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 246

داستان شماره 246

 

داستان باغداران

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی بوده است اهل خیر و باغدار و فرزندانی داشته است. ( در این جهت تفاسیر اختلاف کرده‏اند که در همین دوره اوایل اسلام بوده است یا اساسا مربوط به امم گذشته است. ) این مرد، همچنانکه داب و سنت اهل‏ خیر است، کار می‏کرده، زحمت می‏کشیده و محصولی به دست می‏آورده است و همیشه فقرا را در این محصول شریک می‏کرده است، که در قرآن کریم است: «و الذین فی اموالهم حق معلوم للسائل والمحروم» ( معارج/ 24 و 25؛ ترجمه: و همانان که در اموالشان حقی معین است، برای سائل و محروم). این آیه در دو جای قرآن است، در یک جا کلمه " معلوم " را دارد، در جای دیگر ندارد: «و فی اموالهم حق للسائل و المحروم» ( ذاریات / 19؛ ترجمه: و در اموالشان سهمی برای سائل و محروم بود). سائلان یعنی فقرایی که‏ خودشان اظهار فقر می‏کنند، محرومان یعنی کسانی که اظهار فقر نمی‏کنند ولی‏ فقیر هستند. قرآن در اوصاف متقین می‏فرماید: آنها که مسکینان و محرومان‏ و سائلان حقی در مال آنها دارند. نمی‏فرماید: از مال خودشان به آنها می‏دهند، می‏گوید: آنها حقی در مال اینها دارند. در روایات وارد شده‏ است که آیا مقصود همان زکات و وجوه واجب است؟ تصریح شده که خیر، آن‏ حسابش علی‏حده است، چون آن مقداری که زکات تعلق می‏گیرد مال آنها نیست‏. در وجوه دیگر مانند خمس هم همین‏طور است ( البته در این جهت‏ اختلاف‏نظر است، ولی در معنا می‏شود گفت مال آنها نیست. ) می‏فرماید: کسانی که در همان چیزی که ملک مطلق و مال خالص شرعی آنها حساب می‏شود، حقی برای سائلان و محرومان است
آن مرد اهل خیر هم اینچنین مردی بود و قهرا سائلان و محرومان او را شناخته بودند. هر سال موعد برداشت محصول که می‏شد فقرا انتظار داشتند که‏ باغهای فلان کس عن قریب محصول می‏دهد، چیزی گیر ما می‏آید. این پدر می‏میرد، بچه‏ها به اصطلاح روشنفکر می‏شوند، می‏گویند: این چه‏ کاری است: برویم زحمت بکشیم، جان بکنیم، موقعش که می‏شود عده‏ای به‏ اینجا بیایند، یک مقدار این ببر، یک مقدار آن ببر. از طرفی اینجا شناخته‏شده است، اگر به عادت همه ساله مردم بفهمند که چه روزی روز برداشت محصول و جمع کردن و چیدن است، باز به اینجا می‏آیند. آمدند با یکدیگر تبانی کردند، گفتند: به هیچ کس اطلاع ندهیم که ما چه روزی‏ می‏خواهیم برویم محصول را بچینیم، هنوز طلوع صبح نشده حرکت کنیم که در صبح بسیار زود، ما روی محصول باشیم و تا وقتی که مردم خبر شوند ما تمام‏ میوه را چیده باشیم. قرآن یک تعبیری دارد، می‏فرماید: « و قال اوسطهم‏. (سوره قلم آیه 28، عاقل ترشان گفت)، در میان این برادران یک برادر بوده که معتدل‏تر بوده است، یعنی معتدل‏ فکر می‏کرده، مثل پدرش فکر می‏کرده است. او اینها را از این کار نهی کرده‏ و گفته است این کار را نکنید، مصلحت نیست، خدا را فراموش نکنید، از خدا بترسید، مرتب خدا را به یاد اینها آورده است. ولی اینها به حرف او گوش نکردند. او هم از باب اینکه در اقلیت بوده اجبارا دنبال اینها آمده درحالی که فوق‏العاده از عمل اینها ناراضی بوده است
همان شب که اینها برای فردا صبحش چنین تصمیمی داشتند، قرآن همین قدر می‏گوید که " « فطاف علیها طائف من ربک »"« سوره قلم آیه 19، پس بلایی فراگیر از جانب پروردگارت آن باغ را فرا گرفت». ( طائف یعنی عبورکننده ) یک عبورکننده‏ای را خدا فرستاده بود. اما قرآن نمی‏گوید آن عبورکننده چه‏ بود، چه آفتی بود، چه بلایی بود، آیا از نوع انسان بودند یا نبودند. خلاصه یک بلای آسمانی بر این باغ فرود آمد که آنچه میوه داشت از بین برد ( بعد در تفسیر آیه می‏گوییم که خود باغ را از بین برد یا از آیه بیش از این استفاده نمی‏شود که از میوه‏های باغ چیزی باقی‏ نگذاشت، مثل لشکری که بریزند و همه چیز را ببرند ). صبح زود که شد گفتند: " «اغدوا علی حرثکم» «سوره قلم آیه 22؛ که بامدادان به سوی کشت خویش روید»" آن صبحانه و زود هنگام بدوید. قرآن‏ می‏گوید: وقتی می‏رفتند می‏گفتند آرام حرف بزنید. آرام حرف می‏زدند که‏ صدایشان را کسی نشنود، یک وقت کسی خبردار نشود که بعد دیگران را خبردار کند. طبق نشانه می‏رفتند ( لابد آن باغ در میان باغهای دیگران بوده‏ است )، چشمشان به باغشان افتاد، دیدند این که آن باغ دیروز نیست، همه چیزش عوض شده است. خیال کردند راه را گم کرده‏اند و این باغ آنها نیست. گفتند: این باغ ما نیست، راه را گم کرده‏ایم. کمی دقت کردند، گفتند نه، همان است، یک حادثه‏ای پیش آمده است. فورا آن فردی که‏ فرد معتدلشان بود گفت: نگفتم به شما که نیتتان را اینقدر کج نکنید؟ این اثر نیت سو است. بعد قرآن می‏گوید که اینها اظهار توبه کردند و گفتند : اشتباه کردیم
این جریان را قرآن این‏طور ذکر می‏کند، می‏خواهد بفرماید: ببینید که این‏ غرور مال انسان را چه می‏کند، به چه فکرها و اندیشه‏ها می‏اندازد! به جای‏ اینکه شکر منعم را بجا بیاورد و شکرانه این نعمت، حق سائلان و محرومان و بیچارگان را بدهد، چنین نقشه‏ها می‏کشد! این نمونه‏ای است از اینکه انسان‏، با نعمت آن هم با نعمت مال مورد آزمایش الهی قرار بگیرد. بعد می‏گوید اینها هم «سران قریش» با نعمت مال مورد آزمایش قرار گرفتند، و اینهمه اخلاق فاسدی که دارند ریشه‏اش اگر درست تحلیل و جستجو کنید همان حساب دارم دارم است، آن دارم دارم، اینها را به اینجا رساند

 

[ دو شنبه 6 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 245

داستان شماره 245

داستان باسن دختر و حکیم ایرانی

 

بسم الله الرحمن الرحيم

در زمانی های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش در می‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر و ناتوان‌تر میشود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر با خوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟
حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود. پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند
از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.
حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود . خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند
حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند؟ همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند. شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحطه تنگ و کشیده تر میشود دختر از درد جیغ میکشد. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود
حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود .آن حکیم ابوعلی سینا بوده است

 

[ دو شنبه 5 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 244

داستان شماره 244

 

 

ماجرای پیدا کردن شوهر اینترنتی توسط «دلربا» دختر ننه قمر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بى‌کمالات بود.
یک روز که این دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن‌هایش حنا مى‌گذاشت، آهى کشید و رو کرد به مادرش و گفت: «اى ننه، مى‌گویند» بهار عمر باشد تا چهل سال. با این حساب، توپ سال نو را که در کنند، دختر یکى یک دانه‌ات، پایش را مى‌گذارد توى تابستان عمر. بدان و آگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه‌ی شوهر سپرى کنم و من شنیده‌ام که یک دستگاهى هست که به آن مى‌گویند «کامپیوتر» و در این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد. یکى از این دستگاه‌ها برایم مى‌خرى یا این که چى؟
ننه قمر «لاحول» گفت و لبش را گاز گرفت و دلسوزانه، بنا کرد به نصیحت که: مردى که توى دستگاه عمل بیاید، شوهر بشو و مرد زندگى نیست. تازه بچه‌دار هم که بشوى لابد یا دارا و سارا مى‌زایى یا از این آدم آهنى‌هاى بدترکیب یا چه مى‌دانم پینوکیو...
وقتى ننه قمر دهانش کف کرد و قلبش گرفت و خسته شد، دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر و اینترنت و چت و این که شوهر کامپیوترى هم مثل شوهر راست راستکى است و آنقدر گفت و گفت تا ننه قمر راضى شد براى عاقبت به خیرى دخترش، سینه‌ریز و النگوهاى طلایش را بفروشد و براى دلربا کامپیوتر مجهز به فکس مودم اکسترنال و کارت اینترنت پرسرعت و هدست و کلى لوازم جانبى دیگر بخرد.
بارى اى برادر بدندیده و اى خواهر نوردیده، دستگاه را خریدند و آوردند گذاشتند روى کرسى و زدندش به برق و روشنش کردند. دلربا گفت: «اى مادر، در این وقت روز، فقط بچه‌هاى مدرسه‌اى و کارمندهاى زن و بچه‌دار توى ادارات، مى‌روند در چت و تا نیمه شب خبرى از شوهر نیست.» به همین خاطر، از همان کله‌ی ظهر تا نیمه شب، ننه قمر نشست در پشت دستگاه و با جدیت تمام به بازى ورق گنجفه و با دل و اسپایدر پرداخت
نیمه شب دلربا دستگاه را تحویل گرفت و وصل شد به اینترنت و یک «آى دى» به نام «دلربا آندرلاین تنها 437» براى خود ثبت کرد و رفت توى یکى از اتاق‌هاى «یارو مسنجر». به محض ورود، زنگ‌ها به افتخارش به صدا درآمدند و تا دلربا به خودش جنبید، متوجه شد که چهل _ پنجاه تا شوهر بالقوه، دورش را گرفته‌اند. دلربا که دید حریف این همه خواستگار مشتاق و دلداده نیست، همه‌ی پیغام‌ها را خواند و سر آخر از نام یکى از آنها خوشش آمد و با ناکام گذاشتن خیل خواستگاران سمج، با همان یکى گرم صحبت شد. در زیر متن مکالمات نوشتارى آن دو به اختصار درج مى شود
پژمان آندرلاین توپ اند باحال: سلام. اى دلرباى زیباى شیرین کار، خوبید؟
دلربا آندرلاین تنها437: سلام. مرسى. یو خوبى؟
پژمان: مرسى + هفتاد. سین، جیم، جیم پلیز. [سین، جیم، جیم: همان A/S/L به زبان غربتى است؛ یعنى: سن؟ جنسیت؟ جا و مکان زندگى
دلربا: هجده، دال، بوغ [یعنى هجده ساله‌ام، دخترم و در بالاى ولایت غربت به زندگانى اشرافى مشغولم. ترجمه و تفسیر از بنده نگارنده] یو چى؟
پژمان: من بیست و چهار، پ، بوغ. خوشبختم! [یعنى خوشوقتم
دلربا: لول. [یعنى حسابى لول و کیفورم. همان LOL] پس همسایه‌ایم
پژمان: بله ولى من براى ادامه‌ی تحصیل دارم ویزا مى‌گیرم که بروم در جابلقا چون که هم در آنجا آزادى مى‌باشد و هم سى دى با کیفیت آینه آنجا هست و من همه کس و کارم (یعنى دخترخاله پسر عمه دایى مامانم) در آنجا زندگى مى‌کنند
دلربا: اوکى، درک مى‌کنم به قول مامى: توبى اور نات توبى. راستى نگفتى چه شکلى هستى؟
پژمان: قد 185، وزن80، موخرمایى روشن و بلند، پوست سفید، چشم آبى
دلربا: من قدم 174، وزن 60، رنگ چشمم هم یک چیزى بین آبى و سبز
پژمان: واى خداى من... راست مى گویى؟
دلربا: وا... یعنى خیلى زشتم؟
پژمان: نه... اتفاقاً بى‌نظیرى. راستش نمى‌دانم چطور شد که همین الان، یک دفعه به من احساس ازدواج دست داد. آه اى دلرباى من، چشمان تو حرمت زمین است و یک قشنگ نازنین است
دلربا: اى واى خدا مرا بکشد که با بیان حقیقتى ناخواسته، تیر عشق را بر قلبت نشاندم
.....حالا دو تا حیران من و تو، زار و گریان من و تو
پژمان: اى نازنین، بدجورى من خاطرخواه توام آیا حالیت مى‌باشد؟ تکه تکه کردى دل من را، بیا بیا بیا که خیلى مى‌خواهمت
دلربا: حالا من چه خاکى به سر بریزم با این عشق پاک و معصوم؟ من مى‌خواهم ایوان رویا را آب پاشى کنم و امشب هرجور شده و با هر بدبختى، عکس تو را نقاشى کنم. اما تو را چه جورى بکشم چرا که وسایل نقاشى‌ام کم و کسر دارد و من مداد مخملى ندارم
پژمان: اوه ماى گاد... اصلاً اى دلرباى نازنین من، بیا تا برویم از این ولایت غربت من و تو. تو دست مرا [البته بعد از جارى شدن صیغه عقد. یادآورى از بنده نگارنده] بگیر و من دامن تو را [البته بعد از جلب رضایت زوجه و خانواده او و همچنین طى مراحل قانونى. ایضاً یادآورى اخلاقى از بنده نگارنده] بگیرم. کاش هم اکنون در کنارم بودى تا... اصلاً ولش کن، الان هر چه بگوییم این یارو «بنده نگارنده» مى‌خواهد وسطش پیام اخلاقى بدهد. بیا شماره تلفن مرا بنویس و تماس بگیر تا بدون مزاحم حرف‌هاى‌مان را بزنیم
ما از این افسانه نتیجه مى‌گیریم که اگر جوانان را نصیحت کنیم، رازشان را به ما نمى‌گویند
قصه‌ی ما به سر رسید، غلاغه به خونه‌اش نرسید

 

[ دو شنبه 4 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 243

داستان شماره 243

حسن كچل و كتوله مهربان

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي روزگاري، در خانه اي كوچك زن و شوهر پيري با تنها پسرشان زندگي مي كردند. اسم اين پسر حسن بود. حسن كچل بود و يك موي توي سرش نبود. مادر برايش قصه مي گفت و او به قصه ي حسن كچل و دختر پادشاه بيشتر علاقه داشت. حسن كم كم بزرگ شد ولي دنبال هيچ كاري نمي رفت. تنبل نبود. همه دنيايش رويا و خيال بود. پارچه ي سفيدي روي سرش مي بست. عبايي روي دوشش مي انداخت. تسبيح به دست مي گرفت و مي گفت:« من بايد داماد شاه بشم. »مادرش مي گفت:« آخه پسرم نه باباي ثروتمندي داري و نه شغل و قيافه اي! خيلي شانس داشته باشي بتوانم يك دختر كچل برات پيدا كنم.» حسن مي گفت:« مادر چه حرفها مي زني؟ شانس كه به پول داشتن و قيافه نيست. مگر توي قصه ي خودت حسن كچل همسر دختر پادشاده نشد؟ » هر چه مادرش مي گفت زندگي واقعي با قصه خيلي فرق دارد، حسن قبول نمي كرد. مادرش مي گفت:« پسرم اگر اين حرفها به گوش پادشاه برسه تيكه بزرگت گوشته.» اما گوش حسن به اين حرفها بدهكار نبود. توي كوچه و بازار پيش بچه و بزرگ سينه را جلو مي داد و مي گفت كه من بايد با دختر پادشاه عروسي كنم.مردم به او حسن ديوانه مي گفتند. بعضي اوقات هم او را دست مي انداختند و مي گفتند : « خبردار! اعليحضرت والامقام، حسن كچل ديوانه وارد می شود.در روزهاي جشن، حسن كچل روي كدو تنبل بزرگي عكس صورت مي كشيد و آن را روي سرش مي گذاشت و راه مي رفت. مردم ازخنده روده بر مي شدند، چون به نظر مي رسيد، يك نفر با دو كله ي كچل راه مي رود. شهرت حسن در شهر كوچكشان پيچيد و بالاخره دختر پادشاه هم خبردار شد كه برايش چنين خواستگاري پيدا شده است؛ عصباني شد و از پدرش خواست، پوست حسن كچل را بكند. پادشاه وقتي فهميد حسن ديوانه است، دستور داد او را به يك شهر دورتبعيد كنند. ماموران نزد پدر حسن آمدند و دستور دادند پسرش را به يك جاي دور بفرستد. پدر حسن با غصه به پسرش گفت:« پسرم آنقدر ديوانگي كردي كه كار دستت داد. بايد از اين شهر به يك جاي دور بروي. ولي به هر شهر ديگري كه رسيدي عاقل باش و ديگر ازاين حرفاها نزن.»حسن گفت:« پدر، اين را بدان كه كچل ها شانس دارند. در تاريخ هم گفته اند که بيشتر شاهان كچل بوده اند.»پدرش گفت:« خوب تو هم به دنبال شانس خودت برو. درخانه ي ما كه شانس نداشتي.شايد هم داشتي كه تا حالا زنده مانده اي. حتماً به خاطر اين بوده كه به تو لقب ديوانه داده بودند.» حسن جواب داد: « اتفاقاً بيشتر راهبران و شاهان تاريخ هم ديوانه بوده اند. كمتر يك آدم عاقل و دانشمند به حكومت رسيده، مردم پشت سر كسي كه مثل خودشان باشد سينه نمي زنند.»پدر گفت:« بسه پسرم.من به اندازه ي كافي نارحت هستم. ديگر از اين حرف ها نزن. خدا يك عقل سالمي به تو بدهد.»حسن مقداري آذوقه برداشت و در تو بره اي ريخت، از مارش خداحافظي كرد و راه بيابان را در پيش گرفت. راه مي رفت و فكر مي كرد كه كجاي كارش اشتباه بوده است؟ چرا دختر پادشاه عاشق او نشد. خسته و گرسنه و تشنه بود. خورشيد به شدت مي تابيد. عرق از سر و صورش مي ريخت. در اين موقع صدايي شنيد. صدا مي گفت:« به من پيرمرد كمك كنيد.» حسن به دنبال صدا، رفت و رفت تا به سر چاهي رسيد. مردي ازداخل چاه تقاضاي كمك مي كرد. حسن كنار چاه رفت وگفت: « سلام بابا، چه كاري مي تونم برات انجام بدم؟.» صدا گفت:« خوب معلوم است، كمك كن و من را از چاه در بياور.» حسن پارچه ي سفيد روي سرش را باز كرد و آن را داخل چاه فرستاد و گفت:« بابا، اين را بگير تا تو را بالا بكشم.»صدا ازداخل چاه گفت:« خدا خيرت دهد جوان. آن را به كمرم گره زده ام مرا بالا بكش.» حسن خدا را ياد كرد و پارچه را بالا كشيد. ولي به نظرش آمد كه خيلي سبك است. فكر كرد كه گره ي پارچه باز شده است. گفت:« دوباره پارچه را پايين مي اندازم، اين كوله بار محكم تر گره بزن.» صدا گفت:« نه پسرم، گره باز نشده، بالا بكش.» حسن پارچه را بالا كشيد و لحظه اي بعد پيرمرد كوتوله اي جلويش ايستاده بود. حسن سلام كرد و پرسيد: « بابا پيرمرد داخل چاه چه مي كردي؟» كوتوله گفت:« من شانس تو هستم. با تو از اين طرف مي رفتم، حواسم نبود، داخل چاه افتادم.» حسن پرسيد:« اسم شما شانس است يا اين كه شانس من هستي؟»كوتوله پاسخ داد:« من م يخواهم با دختر پادشاه ازدواج كنم.مي توني اين كار را بكني؟»كوتوله گفت:« من به تو وسيله اي مي دهم كه بتوني نظر پادشاه را جلب كني. بايد از مغزت هم كمك بگيري و فريب نخوري.» آن وقت كوتوله كيسه اي به حسن داد و گفت:« با اين كيسه به شهر ديگري غير ازشهر خودت برو. ازداخل اين كيسه، هر جور ميوه اي كه اراده كني، با هر اندازه كه بخواي، بيرون مي آد.»حسن كيسه را گرفت. تا خواست تشكر كند و بپرسد با ميوه چگونه بايد نظر پادشاه را جلب كند، كوتوله غيب شده بود. حسن خوشحال به راه خود ادامه داد تا به شهري رسيد. به ميوه فروشي رفت و قيمت ميوه ها را سوال كرد. چند قدم پايين تر مردي را ديد كه در مغازه اي بيكار نشسته بود. جلو رفت و سلام كرد و گفت:« آقا مثل اين كه شما چيزي براي فروش نداريد؟» پيرمرد گفت:« نه پسرم سرمايه اي ندارم كه با آن چيزي خريد و فروش كنم.»خلاصه حسن با مختصر پولي كه داشت مغازه را براي مدتي اجاره كرد. شب همانجا خوابيد. كيسه را از جيب در آوردو گفت:« ازهر نوع ميوه صد كيلو مي خواهم.» انواع ميوه ها ازدهانه ي كيسه بيرون آمد و مغازه پر ازميوه هاي درجه يك شد. روز بعد حسن ميوه ها را به نصف قيمت ميوه فروشي هاي ديگر فروخت. هر روز اين كار را ادامه مي داد و ثروت عظيمي به دست آورد. آوازه ي او به گوش پادشاه رسيد. كسي نمي دانست كه اين همه ميوه هاي رنگارنگ چه موقع در مغازه خالي مي شود. پادشاه از او دعوت كرد كه در پايتخت ميوه فروشي داير كند. حسن هم ازدختر پادشاه خواستگاري كرد و در خواست كرد او براي مذاكره نزد حسن بيايد. دختر پادشاه كه وصف حسن را شنيده بود نزد حسن آمد و درخانه اي بزرگ مهمان او شد. اين كه حسن كچل بود، دختر پادشاه به روي خودش نياورد و با احترام با او برخورد كرد و گفت:« شما مرد بزرگي هستيد، من حاضرم با شما ازداوج كنم، ولي من و پادشاه مايليم بدانيم شما اين همه ميو ه هاي رنگارنگ را از كدام باغ تهيه مي كنيد؟دوست دارم قبل از ازدواج در باغ هاي شما قدم بزنم و لذت ببرم.»حسن گفت:« اين يك راز است، بعد از ازدواج همه چيز را به شما خواهم گفت.»دختر پادشاه اصرار كرد كه زن و شوهر بايد با يكديگر يكرنگ باشند و قبل از ازدواج همه چيز يكديگر را بدانند. حسن داستان خود را گفت. دختر پادشاه وقتي كه فهيمد او همان حسن كچل است، كيسه را از حسن گرفت و دستور داد كتك مفصلي به او بزنند و او را از شهر بيرون كنند. حسن، آواره، راهي بيابان شد. به سر همان چاه رسيد ولي از كوتوله خبري نبودو غصه دار و غمگين به راه خود ادامه داد تا ازخستگي و گرسنگي زير درخت خوابش برد. دلش مي خواست همان جا از گرسنگي بميرد. وقتي چشمانش را باز كرد، ديد كوتوله ي مهربان بالاي سرش نشسته است و لبخند مي زند. حسن خوشحال شد و با شرمندگي داستان را تعريف كرد. كوتوله گفت:« فريب خوردي . باز هم كمكت مي كنم. ولي مواظب باش كه ديگر فريب نخوري.»حسن قول داد و گفت:« شما شانس خيلي خوبي هستيد. من به مادرم مي گقتم كه كچل ها شانس دارند، ولي باور نمي كرد.»كوتوله گفت:« پسرم همه شانس دارند. ولي آدم هاي باهوش همان دفعه ي اول آن را از دست نمي دهند. حالا من به تو يك شيپور استثنايي مي دهم. جلوي قصر شاه برو و فرياد كن كه شاه و دخترش حقه بازند و مال و ثروت تو را به زور گرفته اند، وقتي ماموران شاه براي دستگيري تو آمدند، تا در شيپور بدمي، سربازان مانند مور و ملخ ازدهانه ي آن بيرون مي ريزند و تمام لشكر پادشاه را نابود مي كنند. بدين ترتيب، پادشاه مجبور مي شود با تو صلح كند و تقاضاي تو را بر آورده كند.»كوتوله شپيور را به حسن داد و غيب شد. حسن كچل جلوي قصر شاه رفت و شروع به فرياد كرد:« اين شاه، ظالم و خونخوار است. دم از انسانيت و راستگويي و خدا شناسي مي زند ولي مال مردم را مي دزدد، آنها را كتك مي زند و آواره مي كند. مردم به حرف اين ظالمان توجه نكنيد و اعمال آنها را بنگريد كه حقه بازي و ريا است.»شاه خشمگين شد و گفت:« اين حسن كچل ديوانه به شاه، نماينده ي خدا تهمت مي زند، او را بگيريد و پوستش را بكنيد.»تا مامورين به حسن كچل حمله كردند، در شيپورش دميد و فوج سربازها از شيپور بيرون آمدند و سربازان شاه را قتل عام كردند. شاه كه چنين ديد از دخترش كمك خواست.دختر شاه بيرون آمد و گفت:« حسن، عزيرم، همسر آينده ام، ببخش، من اشتباه كردم. قول مي دهم با تو ازدواج كنم.»حسن شيپور را در جيب گذاشت. او را با احترام به قصر بردند. قرار شد صبح روز بعد دختر پاشاه را به عقد او در بياروند. حسن با خوشحالي در قصر شاه خوابيد شيپور را زير سرش گذاشت. نيمه هاي شب دختر پادشاه پاورچين پاورچين داخل اتاق شد، به آرامي شيپور را برداشت و خارج شد و صبح زود به اتاق حسن آمد و گفت:« ببين شيپور پيش من است. من فهميدم تو همان حسن كچل بي عرضه هستي كه اگر شيپور را از تو بگيرند هيچ كاري از دستت بر نمي آيد. ديشب كه خواب بودي شيپور را برداشتم. حالا زود تا پدرم بيدار نشده و پوست سرت را نكنده از اين شهر برو و ديگر اين طرف پيدايت نشود.» حسن غميگين و سرگردان دوباره راهي بيابان شد، هنوز چند قدمي نرفته بود كه كوتوله پيدا شد و گفت :« مثل اين كه باز خرابكاري كردي.»حسن با شرمندگي سرش را پايين انداخت. گفت:«حسن آخرين باراست كه شانس خودت را مي بيني. اگر اين دفعه فريب بخوري ديگر شانس به سراغت نمي آيد و تو همان آدم ابله باقي مي ماني. من دو تا سيب بي نظير به تو مي دهم بايد هر طور مي داني يكي ازآنها را به پادشاه بخوارني و يكي را به دخترش. اگر اين كار را بكنی روي سر هر كدام شاخ بلندي در مي آيد. پمادي به تو مي دهم كه اگر به شاخ ها بزني محو مي شوند.» تا كوتوله سيب و پماد را دست حسن داد غيب شد و به حسن فرصت نداد از او بپرسد سيب ها را چه طور بايد به پادشاه و دخترش بخوارند. حسن در راه فكر مي كرد. تصميم گرفت از يكي از خدمتكاران كه با او مهربان بود و از كلكي كه به او زده بودند سخت ناراحت شده بود كمك بخواهد. نزديك قصر در جايي پنهان شد. تا يك شب آن مرد را ديد. جلو رفت و سلام كرد. مرد با خوشرويي با او برخورد كرد. حسن پرسيد: «به من كمك مي كني؟» مرد پرسيد:« چه كمكي؟» حسن گفت:« اين دو سيب را به شاه و دخترش بده تا بخورند.» مرد گفت:« چه سيب هاي قشنگي! اين ها مسموم نيستند؟» حسن گفت: «به خدا مسموم نيستند. بهترين سيب هاي دنيا هستند. اگر باز هم از اين سيب ها خواستند بگو من داده ام. شايد دلشان به رحم بيايد. من عاشق دختر پادشاه هستم. با اين همه ستمي كه به من كرده، نمي خواهم حتي يك مو از سرش كم مي شود.» خدمتكار قبول كرد. شاه و دخترش سيب ها را خوردند. روز بعد دو شاخ بلند از سرشان خارج شد كه به سرعت رشد مي كرد. شاخ ها چنان با سرعت رشد مي كردند كه شاه و دخترش قادر نبودند از هيچ دري خارج يا داخل شوند و به خاطر نرفتن به دستشويي دل درد شديدي گرفته بودند. هر چه شاخ ها را اره مي كردند، بلافاصله رشد مي كرد. خدمتكار فهميد كه اين بايد كار حسن باشد و حسن را به قصر آورد. حسن گفت:«من چاره اي براي شاخ ها دارم به شرط اين كه اول خطبه ي عقد من و دختر پادشاه جاري شود، بعد من شاخ ها را چاره مي كنم.» پادشاه قبول كرد و دخترش گفت:«ب ه خاطر اين كه فهميدم با عرضه اي، ازتو خوشم آمد.» و قول داد كه زن مهرباني براي حسن باشد. در حالي كه شاه و دخترش از دل درد به خود مي پيچيدند و حسن قهقه مي زد، خطبه ي عقد جاري شد. حسن پمادي را كه همراه داشت، به شاخ آنها ماليد و شاخ ها بلا فاصله از بين رفتند و شاه و دخترش به سرعت به سوي دستشويي دويدند

 

[ دو شنبه 3 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 3:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 242

داستان شماره 242

پيروز و چل گيس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی بود ... یکی نبود ... غیر از خدا هیچکس نبود روزی بود و روزگاری و پادشاهی که یک فرزند داشت به نام پیروز. پیروز هرچه بزرگتر می شد قشنگ تر و ورزیده تر می شد تا بالاخره به سن 18 سالگی رسید. پدر و مادرش به او گفتند که باید عروسی کنی. پیروز گفت اگر اجازه بدهید من می خواهم شهرها را بگردم و خودم همسر شایسته ای انتخاب کنم. پدر و مادرش موافقت کردند و پیروز با اسب چابک خودش راه افتاد و شهر به شهر می گشت تا همسر مناسب خود را پیدا کند. در یکی از راه های همانطور که می رفت دید آب یک جوی کوچک از راهش منحرف شده و به خانه مورچه ها نزدیک می شود. فوراً از اسب پایین پرید و با دستش خاک آورد ، جلوی آب را گرفت و نگذاشت خانه مورچه ها خراب شود. وقتی می خواست سوار اسبش شود و برود رئیس مورچه ها او را صدا زد و یکی از شاخک هایش را به او داد و گفت هر موقع به کمک احتیاج داشتی آنرا آتش بزن. پیروز تشکر کردو رفت. همینطور که از این شهر به آن شهر می رفت یک بار در جاده متوجه شد که یک لاکپشت روی لاکش چپه شده و دست و پا می زند و نمی تواند برگردد. از اسب پایین آمد و لاکپشت را برگرداند، لاکپشت از او تشکر کرد و به او گفت با خنجرت یکی از ناخن هایم را کوتاه کن و سرناخن را پیش خود نگهدار اگر روزی به کمک احتیاج داشتی آنرا آتش بزن. پیروز از لاکپشت خداحافظی کرد و رفت. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک برج و باروی. قلعه ای که اصلاً در نداشت در عوض دیوارهای خیلی خیلی بلندی داشت. همانطور که حیران دور و بر قلعه را نگاه می کرد و با خودش می گفت که مردم این قلعه چطور رفت و آمد می کنند به پیرمرد خارکنی رسید. پیرمرد به او گفت پسرجان این قلعه در ندارد یک راهرو زیرزمینی دارد که به خانه شاه وصل است و صدتا نگهبان ازش مواظبت می کنن. پیروز با تعجب پرسید : چرا؟ پیرمرد جواب داد : شاه یک دختر دارد به اسم چهل گیس، مثل دسته گل که از هر انگشتش یک هنر می ریزد. شاه گفتگه او را زندانی کنند تا زمانی که خواستگار مناسبی برایش بیاید. خلاصه اونقدر از دختر شاه تعریف کرد که پیروز تصمیم گرفت به خواستگاریش بره. پیروز پرسید : هنوز خواستگار براش نیامده؟ پیرمرد جواب داد: البته که آمده اما شاه 5 تا شرط داره و اگر کسی نتونه به حتی یکیش جواب بده می کشدش. پیروز پرسید این شرط ها چی هست؟ پیرمرد جواب داد: اولش یک معماست که میگه ، دورتر بره کوچیکتره جلو بیاد مثل منه، چپم راستشه ، راستش چپمه. - خوب بعدش - بعدش باید یک دیو که پشت اون کوهه و مزاحم مردم می شه رو شکست بده. - بعدش - اسبش بتونه با اسب شاه مسابقه بده. - خوب بعدش - یک انبار کلم رو یک شبه بخوره - خوب بعدش - یک انبار ارزن و کنجد رو یک شبه از هم جدا کنه - تمام شرط هایش همینهاست! - آره پیروز یک کمی فکر کرد و بعد گفت: پس من رفتم که از دخترش خواستگاری کنم. پیرمرد گفت: نرو جوون به جوونیت رحم کن می دونی تا حالا چند نفر جونشونو در این راه از دست دادن؟ - توکل به خدا می روم تو هم دعا کن. - موفق باشی خلاصه پیروز رفت بارگاه شاه و ضمن معرفی خودش از دختر شاه خواستگاری کرد. شاه نگاهی به پیروز انداخت و خیلی از او خوشش آمد. جواب داد: - جوون می دونی که این کار 5 شرط داره و اگه نتونی جواب بدی کشته می شی. به جوونیت رحم کن. - من آماده ام. - خوب بگو ببینم این چیه که دور بره کوچیکتره ، جلو بیاد مثل منه راستش چپه منه ، چپش راستم. فیروز دست کرد و از داخل خورجینی که همراهش بود یک آینه در آورد و جلو شاه گرفت و گفت: قربان این عکس شما توی آینه است. پادشاه خیلی خوشحال شد ، بعد گفت اما این فقط شرط اول بود. شرط دوم اینکه اسبت با اسب من مسابقه بده ، امشب برو استراحت کن فردا با اسبت بیا کنار رودخانه. پیروز اون شب استراحت کرد اما فردا صبح طلوع آفتاب رفت کنار رودخانه ، دوروبر را نگاه کرد دید رد پای اسب ها تا کنار رودخانه است فهمید که باید از روی رودخانه بپرد. شروع کرد به تمرین اول از قسمت های باریکتر و بعد پهن تر. اسب پیروز همه که از اسب هیا اصل و چالاک بود خیلی زود موفق شد که اینکار را با دو سه بار تمرین انجام بده. بعداز ظهر ، شاه و لشکرش آمدند. یکی از بهترین سوارکارها سوار اسب شاه شد و شروع کردند به مسابقه بالاخره قرار شد هر اسبی که از پهن ترین قسمت پرید برنده اعلام بشه. و اسب پیروز که تمرین کرده بود تونست اینکار رو به خوبی انجام بده. همه برای پیروز دست زدند و صدای هورا بلند شد. شاه به فیروز تبریک گفت و از او خواست که شب برای انجام قسمت بعدی به قصر بیاید. شب که فیروز به قصر رفت او را به انبار بزرگی بردند که پر از کلم بود و گفتند تا صبح باید این کلم ها را بخوری. بعد همگی رفتند و در را قفل کردند. پیروز بلافاصله ناخن لاکپشت را آتش زد. بعد از چند لحظه لاکپشت پیشش حاضر شد. پیروز قضیه کلم ها را به او گفت. لاکپشت همه دوستانش را صدا زد و شروع کردند به خوردن کلم ها. چند ساعتی نگذشته بود که اثری از کلم ها باقی نماند! پیروز راحت گرفت خوابید. صبح که شاه و نگهبانها در را باز کردند از تعجب دهانشان باز ماند ته انبار همه انگار جارو شده بود! شاه به پیروز گفت تا شب دیگر با تو کاری نداریم می توانی بروی اما شب برگرد تا قسمت بعدی را به تو بگویم. شب پیروز برگشت او را دو مرتبه داخل انبار بردند چند خروار کنجد و ارزن را که با هم مخلوط شده بود را به او نشان دادند بعد شاه گفت: تا صبح مهلت داری که آنهارا از هم جدا کنی وگرنه سرت را به باد خواهی داد. بعد از آنکه شاه رفت و در انبار را قفل کردند پیروز شاخک مورچه را آتش زد. رئیس مورچه ها حاضر شد و پیروز قضیه را به او گفت. رئیس مورچه ها به پیروز گفت برو راحت بخواب ما همه چیز را روبراه می کنیم. ظرف چند ساعت لشکر مورچه ارزن ها و کنجدها را از همه جدا کردند و بعد راهشان را گرفتند و رفتند. صبح وقتی شاه و همراهانش در را باز کردند دیدند پیروز خوابیده و دو پشته ارزن و کنجد در دوطرف او روی همه ریخته شده است. شاه او را با احترام به دربار خود برد، پذیرایی کرد و بعد گفت: یک دیو در کوه کنار شهر خانه دارد و مرتب مزاحم مردم است. اگر بتوانی شهر او را از سر مردم کم کنی دیگر می توانی به دخترم عروسی کنی. فردا صبح پیروز از میان بیابان پر برف و سرد زمستان راه افتاد به طرف کوه اما خودش نمی دانست که با دیو چه کند چون او خیلی جثه بزرگی داشت و به راحتی نمی شد کلکش را کند. با خودش فکرمی کرد که او را نه با زور که با عقل باید شکست بدهد در همین فکر بود که پیرزن روستایی کنار جاده او را صدا زد و در حالی که از سرما می لرزید گفت پسرم اگر ممکنه چیزی از من بخر من پیرزن فقیری هستم. پیروز تکه ای پنیر و یک نان از بساط او برداشت، در خورجینش گذاشت و یک سکه طلا به پیرزن داد. پیرزن خوشحال شد و شروع کرد به دعا. بعد از مدتی پیروز رسید به یک دسته گنجشک که تو برف ها دنبال غذا می گشتند. او هم نانی را که از پیرزن خریده بود نرم کرد و ریخت جلو آنها. گنجشک ها خیلی خوشحال شدند و شکمی از عزا در آوردند. یکی از گنجشک ها رو کرد به پیروز و گفت: - جوون این راهی که انتخاب کردی به لانه دیو می رسه می دانی؟ - بله می خواهم با او بجنگم. - او دیو خیلی بزرگی است. تو نمی تونی با او بجنگی. - بله زورش از من خیلی بیشتره اما عقلش نه. من با عقلم با او می جنگم. - پس منم همراهت میام تا اگه کاری از دستم برآمد کمکت کنم. گنجشک نشست روی شانه پیروز و باهم شروع کردند به صحبت که چکار کنند تا دیو شکست بخورد و بالاخره نقشه ای کشیدند. به لانه دیو که رسیدند دیو بوی آدمیزاد به دماغش خورد و بیرون آمد و نعره ای زد که کوه به لرزه در آمد. - آهای آدم خیره سر، اینجا آمده ای چکار کنی. - آمدم با هم مسابقه بدهیم . اگه تو پیروز شدی منو بخور اگه من پیروز شدم هرچی گفتم باید گوش کنی. دیو خنده ای کرد و گفت: - تا حالا آدم زیاد دیدم اما به پر رویی تو نه. ولی بدم نمیاد چند دقیقه ای با تو بازی کنم. حالا چه مسابقه ای بدهیم. - ببینم کی زورش بیشتره؟ - هه. هه .هه مثلاً چطور؟ - مثلاً. هر کدوم از ما یک سنگ را دستش می گیره و هر کی بهتر له کرد از قسمت او مسابقه برنده شده. دیو خنده کنان خم شد و سنگی را برداشت. در همین موقع پیروز پنیری را که از پیرزون گرفته بود از خورجین در آورد و جلوی پای خودش انداخت لای بقیه سنگها. دیو سنگ را برداشت و با یک فشار آنرا پودر کرد. بعد رو کرد به پیروز و پرسید: - چطور بود؟ - بد نبود ... ولی من سنگ رو فقط آرد نمی کنم. بلکه روغنشو هم در میارم. بعد خم شد و تکه پنیر را برداشت و در دست فشرد. آب پنیر چکه چکه از لای انگشتاش بیرون زد. دیو مات و متحیر ماند و دلش لرزید و با صدای گرفته ای پرسید: خوب مرحله بعدی مسابقه چیه ؟ - یک سنگ بردار و پرت کن به آسمان ببینم تا کجا می ره؟ دیو خم شد که سنگ بردارد. گنجشک آهسته خودش را انداخت جلوی پای پیروز. دیو سنگ را پرتاب کرد صدمتر بالا رفت و بعد برگشت به زمین. نوبت پیروز که رسید، خم شد و گنجشک را برداشت و پرت کرد به آسمان گنجشک هم پرکشید و رفت در افق گم شد. دیو بکلی دست و پای خودش را گم کرد و با ترس و لرز از پیروز پرسید: می شه خواهش کنم بذاری من برم؟! قول می دم به کسی کاری نداشته باشم و دیگه این طرفا پیدام نشه. پیروز همه جواب داد: البته اگر پیدات بشه مثل همون سنگ اول له می کنمت بعد همچی میندازمت به آسمون که اونطرف دریا بیای پایین ( یا می شه این اصطلاح رو به کار برد : با برف سال دیگه بیای پایین ) دیو در حالی که می گفت: چشم چشم. شروع کرد به فرار. قهرمان داستان ما هم برگشت به شهر و مردم هفت شبانه روز عروسی او و چهل گیس را جشن رگفتند. بعد از اون پیروز دست زنش را گفت و برگشت به سرزمین خودش. سال های سال به خوبی و شادکامی با هم زندگی کردند. انشاالله که شما هم سال ها خوب و خوش و کامروا باشید

 

[ یک شنبه 2 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 241

داستان شماره 241

داستان سه دختر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در زمانهای قدیم سه دختر بودند که زن پدر داشتند . یک روز زن بابا به آنها گفت "می خواییم حلوا درست کنیم هر که بیشتر کار کنه ته دیگ حلوا را به اون می دیم" . هرکدام از دخترها کاری کردند ، آخر که حلوا پخته شد توی یک سینی بزرگ ریختند ولی ته دیگ را زن بابا خورد و به دختر ها نداد . دخترها وقتی که زن بابا از خانه رفت بیرون گفتند باید تلافی در بیاریم ، همه حلواها را خوردند و وقتی پدرشان از صحرا برگشت زنش گفت : امروز حلوا پختیم بیارم یه کم هم تو بخور  . وقتی سینی حلوا را آورد مرد دید خالی است .  زن گفت این کار دختراته  و اینجا یا جای منه یا جای دخترها . مرد گفت الان دخترها را می برم بیابان ولشان می کنم . دخترها را برد بیابان و به آنها گفت : من می رم دستشویی و زود برمی گردم
دخترها منتظر پدر ماندند ولی پدرشان نیامد، وقتی رفتند اطراف را گشتند دیدند پدر نیست و آنها هم راه خانه را بلد نبودند . زیر یک درخت نشستند  تا اینکه شب  شد . داشتند با هم صحبت می کردند. دختر بزرگ گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره لباس همه قشون پادشاه را می دوزم . دختر دوم گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره برای همه سپاه پادشاه نون می پزم . دختر کوچک گفت : اگر من را پسر پادشاه بگیره ، یه دختر دندون مرواری با یک پسر کاکل زری براش به دنیا   می آرم
... سه تا از پسرهای پادشاه که به شکار رفته بودند صدایشان را شنیدند و آنها را با خود به شهر بردند و شهر را آینه بندان کردند و هر کدام با یکی از دخترها عروسی کردند . دختر بزرگی یک لباس دوخت پر از سوزن کرد هر یکی از سربازان می پوشیدند سوراخ سوراخ می شدند و سریع لباس را در می آوردند . پسر پادشاه این دختر را طلاق داد
دختر دوم که قول داده بود  نان بپزد خمیر را شور کرده بود سربازان پادشاه هر لقمه نان را که خوردند شور بود و از دهنشان بیرون انداختند . پسر پادشاه دختر دوم را هم طلاق داد و ماند دختر کوچک . دختر کوچک زایید و یک دختر دندون مرواری با یک پسر کاکل زری به دنیا آورد . خواهرهایش که خیلی حسود بودند زود بچه ها را برداشتند و بردند و به جای آنها دو تا توله سگ گذاشتند . پسر پادشاه که از شکار برگشت بهش گفتند که زنت زاییده و دو تا توله سگ به دنیا آورده . ناراحت شد و گفت : زنی که توله سگ بیاره باید ببرندش جلوی دروازه شهر به گچ بگیرند . زن هرچه التماس کرد که این حرفها دروغه و من بچه دندون مرواری و کاکل زری آوردم شوهرش قبول نکرد بنابر این به سربازها گفت : بروید در دروازه شهر چاله بکنید و زن را تا کمر در چاله کنید و گچ بزنید و به بچه ها گفت که بروند سنگش بزنند
خواهر های زن  بچه ها  را بردند توی یکی از خرابه های کنار شهر گذاشتند . از قضا یک گوسفند بود که مال یک پیرزن بود هر روز می رفت توی خرابه و به بچه ها شیر می داد و آنها بزرگ می شدند . پیرزن دید که هر روز که بزش می آید شیر ندارد. رفت به چوپان گله گفت که شیر بز من را تو می دوشی . هرچی چوپان گفت من نمی دوشم پیرزن قبول نکرد . چوپان گفت خودت همراه گله بیا ببین که بزت کجا میره . پیرزن با گله رفت ، دید که بزش رفت توی خرابه و دو تا بچه شیرش را خوردند . پیرزن بچه ها را به خونه آورد ، هروقت که بی پول می شد یک نیشگون به دختر می گرفت گریه می کرد و دختر که دندانهایش مروارید بود اشکهایش هم مروارید می شد آنها را جمع می کرد    می برد می فروخت و موهای پسر را هم می چید و می فروخت تا اینکه بچه ها بزرگ شدند و هر روز می رفتند دم دروازه با بچه های دیگر بازی می کردند و به زن پسر پادشاه که تو گچ بود  سنگ می زدند و این بچه ها نمی دانستند که این زن  ، مادرشان است . یک روز پسر پادشاه از زنش پرسید اینقدر بچه ها به تو سنگ می زنند دردت هم میاد ؟  گفت : نه ، فقط یک دختر و پسر هستند که وقتی سنگ می زنند دردم میاد
... بچه ها بزرگ و بزرگتر شدند و برای خودشان قصری ساختند . خاله هاشون فهمیدند که این ها همان بچه ها هستند با خود گفتند هرجوری شده باید آنها را از بین ببریم . گفتند می ریم بهشون می گیم که خونه شما خیلی قشنگه فقط یه اسب     چهل کُرّه می خواد . وقتی اونها میرن اسب را بگیرن اسب اونها را لگد می زنه و می میرن . خاله ها رفتند به پسر کاکل زری گفتند : خونه شما اسب چهل کره می خواد. پسره آمد به خواهرش گفت : این زن گفته خونه شما اسب چهل کره می خواد. خواهرش گفت یه کم شکر وردار برو لب چشمه، وقتی اسب اومد آب بخوره یک مشت شکر بریز توی آب . اسب میگه چه آب شیرینی ! تو هم بهش می گی بیا پالانت کنم ، میاد . باز یک مشت دیگه شکر می ریزی تو آب میگه چه آب شیرینی ، میگی : بیا زینِت کنم و سوارت بشم و این کار را می کنی . وقتی سوارش شدی یک نعره می زنه چهل کُره از زیر بُته ها بیرون میان . کاکل زری این کارها را کرد و اسب چهل کره را  به خانه آورد. خاله ها دیدند که بچه ها باز هم سالم هستند . گفتند : خونه شما انار چهل غنچه میخواد  . هرکس که به دنبال انار چهل غنچه می رفت دیو او را می کشت چون زیر درخت انار چهل غنچه دیو خوابیده بود . پسر کاکل زری اومد ماجرا را به خواهرش گفت . خواهرش گفت : میری سوار اسب می شی به باد می گی " سلام راه انار چهل غنچه از کدوم وره" نشونت می ده ، می رسی به در می گی " راه انار چهل غنچه از کدوم وره" به کلیدون می رسی می گی  "راه انار چهل غنچه از کدوم وره " همه نشونت میدن، میری انار را  می چینی و میایی  . کاکل زری سوار اسب شد و رفت  و از همه  نشونی ها را پرسید تا اینکه رسید به کلیدون سلام کرد و در باز شد . رفت توی باغ دید زیر درخت انار ، دیو خوابیده . یواش یواش رفت انار را چید و سوار بر اسب شد . یک دفعه دیو از خواب بیدار شد گفت : کلیدون ، در را قفل کن نذار بره . کلیدون گفت : بره مال خودشه . دیو گفت : در ، بسته شو نذار بره ، گفت : بره مال خودشه .دیو گفت : باد بگیرش .گفت : بره مال خودشه . اومد رسید به خونه  ، به خاله ها گفت : انار چهل غنچه آوردم . خاله ها دیدند هیچ بلایی نمی تونند سر این بچه بیارن، گفتن : خونه شما  "ماه دخترون "می خواد  . هر کس می رفت ماه دخترون را بیاره سنگ سیاه می شد . کاکل زری اومد به خواهرش گفت : این زنه  می گه خونه شما ماه دخترون می خواد . دندون مرواری گفت : میری سوار بر اسب میشی پای کوه ماه دخترون میگی : ماه دخترون پای اسبم سیاه شد ، ماه دخترون اسبم سیاه شد ، ماه دخترون خودم و اسبم سیاه شدیم ، اون موقع ماه دخترون میاد بیرون . کاکل زری اومد پای کوه دید اونجا پر از سنگ سیاهه ،  فهمید اینها آدمهایی بودن که اومدن ماه دخترون را ببینن که سنگ سیاه شدن. کاکل زری کارهایی  را  که خواهرش گفت کرد تا اینکه دید ماه دخترون از وسط کوه بیرون اومد . کاکل زری او را سوار بر اسب کرد و به خانه اومد . خاله ها دیدند بازهم این بچه ها سالم هستند . اومدن به پسر پادشاه ( که همان پدر بچه ها بود ) گفتند : یه دختر و پسر هستند که خیلی ثروتمندند و توی خانه شان اسب چهل کره دارن ، انار چهل غنچه دارن ، ماه دخترون دارن .... اگر اینها را نکشی پادشاه می شن . پسر پادشاه گفت امشب آنها را دعوت می کنم و در غذایشان زهر می ریزم . رفتند اونها را دعوت کردند. دندون مروارید به کاکل زری گفت : امشب وقتی رفتی مهمانی یک کلاه سرت بذار که اونها ندونن موهای تو زری است و یک چوب با یک گوپ ور میداری وقتی سفره پهن شد     می گن : بسم الله ، تو میگی : چوب و گوپ و بسم الله . دست به غذا نمی زنی چون زهر توش کردن . باز میگن بسم الله ، و تو حرف قبلی را می زنی . رفتن مهمانی ، سفره پهن شد . پسر شاه گفت : بسم الله ، کاکل زری گفت : چوب و گوپ و بسم الله .پسر شاه ناراحت شد ، گفت : پسره نفهم چوب و گوپ هم مگه شام می خورن؟ کاکل زری گفت : مرتکه نفهم مگه آدم هم توله سگ به دنیا میاره ؟ بعد کلاهش را  ور داشت . پسر پادشاه دید که کاکلش زری است ! دندون مرواری هم خندید ،  پسر پادشاه دید که دندونش مروارید است و فهمید که خواهر های زنش دروغ گفتند ...  دستور داد آنها را به دم اسب باد پا ببندند و توی صحرا روی زمین بکشند تا تکه تکه شوند . بعد مادرشان را هم از توی گچ درآوردند و به قصر آوردند و با هم زندگی کردند

[ یک شنبه 1 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]