اسلایدر

داستان شماره 1130

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1130

داستان شماره 1130

داستان کوتاه جالب و خنده دار بابا جــــــون ؟( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
بابا جون؟
- جونم بابا جون؟
این خانمه چرا با مانتو خوابیده؟
- خب… خب… خب حتما اینجوری راحتتره دخترم
یعنی با لباس راحتی سختشه؟
- آره دیگه، بعضیها با لباس راحتی سختشونه
پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتی؟
- …….هیس بابایی، دارم فیلم میبینم
باباجون، کم آوردی؟!
- نه عزیزم، من کم بیارم؟ اصلا هر سوالی داری بپرس تا جواب بدم
خب راستشو بگو چرا این خانمه با مانتو خوابیده بود؟
- چون خانم خوبیه و حجابشو رعایت میکنه
آهان، پس یعنی مامان من خانم بدیه؟
- نه دخترم، مامان تو هم خانم خوبیه
پس چرا بدون مانتو میخوابه؟!
- خب مامانت اینجوری راحتتره !
اون آقاهه هم چون میخواسته حجابشو رعایت کنه با کت و شلوار خوابیده بود؟
- نه عزیزم، اون چون خسته بود با لباس خوابش برد
پس چرا خانمش که خیلی هم خانم خوبیه بهش کمک نکرد لباسشو در بیاره؟!
- چون میخواست شوهرش روی پاهای خودش بایسته
واسه همینه که شما نمیتونید روی پاهای خودتون بایستید؟!
- عزیزم مگه تو فردا مدرسه نداری؟
داری میپیچونی؟
- نه قربونت برم عزیزم،اما یه بچه خوب که وسط فیلم اینقدر سوال نمیپرسه؛باشه عسل بابا؟
اما من هنوز قانع نشدم
- توی این یک مورد به مامانت رفتی؛ خب بپرس عزیزم
چرا باباها توی تلویزیون همیشه روی مبل میخوابن؟
- واسه اینکه تختخوابشون کوچیکه، دو نفری جا نمیشن
خب چرا یه تخت بزرگتر نمیخرن؟
- لابد پول ندارن دیگه
پس چرا اینا دوتا ماشين دارن، ما ماشین نداریم؟
- چون ماشین باعث آلودگی هوا میشه، ما نخریدیم عزیزم
آهان،
یعنی آدما نمیتونن همزمان دوتا کار خوب رو با هم انجام بدن؛ اون آقاهه و
خانومه که حجابشون رو رعایت میکنن، باعث آلودگی هوا میشن، شما و مامان
که باعث آلودگی هوا نمیشین حجابتون رو رعایت نمیکنین؛ درست گفتم بابایی؟
- آره دخترم، اصلا همین چیزیه که تو میگی، حالا میشه من فیلم ببینم؟
باشه،
ببین بابایی اما تحت تاثیر این فیلمها قرار نگیری بری ماشین بخریها، به
جاش برو به مامان یاد بده حجابشو موقع خواب رعایت کنه که تو اینقدر موقع
جواب دادن به سوالاتم خجالت نکشی! باشه باشه ؟

[ جمعه 20 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای بی ادبانه, ] [ 21:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 780
[ سه شنبه 30 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 779
[ سه شنبه 29 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 778

داستان شماره 778

داستان آموزنده “جایزه


بسم الله الرحمن الرحیم
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی
با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف
خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود. او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد
و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد. اما بی پول بود
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدائی کند
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره
پرتقالی را جلوی چمشش دید. بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و
پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت.
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت
فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید،
ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد،
صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی
که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد،
با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود
او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت
و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه
محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :
” آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش
چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم،
نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد

 

[ سه شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 777

داستان شماره 777

زن باهوش و آرزو


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : “متشکرم” ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت ده برابر آن را میگیرد.
زن گفت : اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ……. و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او ده برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است …
بنابراین اجی مجی ……. و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم و شوهرم…!!!
نتیجه داستان :
زنان زرنگ هستند بنابراین با آنها در نیفتید !
قابل توجه خانمها :
همین جا توقف کنید و همچنان حس خوبی داشته باشید !!!
قابل توجه آقایان :
مرد سکته قلبی، ۱۰ برابر خفیف تر از زن خود را گرفت !
نتیجه داستان :
نکته : اگر شما زن هستید و همچنان در حال خواندن هستید فقط این را میرساند که زن ها هیچ وقت حرف آدم را گوش نمیدهند

 

[ سه شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 2, ] [ 20:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 776
[ سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 775

داستان شماره 775

شراکت یک زوج سالمند


بسم الله الرحمن الرحیم

در یک شب سرد زمستانی یک زوج سالمند وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می کردند. بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می کردند و به راحتی می شد فکرشان را از نگاهشان خواند: «نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می کنند و چقدر در کنار هم خوشبختند
پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت. غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد. با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت و رو به رویش نشست.یک ساندویچ همبرگر ، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود
پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد
سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد
پیرمرد کمی نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی نوشید. همین که پیرمرد به ساندویچ خود گاز می زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می کردند و این بار به این فــکر می کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی توانند دو ساندویچ سفــارش بدهند
پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی هایش. مرد جوانی از جای خو بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : « همه چیز رو به راه است ، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم
مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می خورد، پیرزن او را نگاه می کند و لب به غذایش نمی زند
بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد: « ما عادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم
همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد ، مرد جوان طاقت نیاورد و باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: «می توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟
پیرزن جواب داد: «بفرمایید
- چرا شما چیزی نمی خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید . منتظر چی هستید؟
پیرزن جواب داد: « منتظر دندانهــــــا

[ سه شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 774
[ سه شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 773

داستان شماره 773

گواهينامه ISO-9000

 

بسم الله الرحمن الرحیم
بار اولی که رفته بودم تو دفتر مدیر کارخونمون٬ پیش خودم گفتم اینجا حتما توالتش از توالتای کارگری کارخونه تمیزتره. بد نیست تا اینجا که اومدم یه حالی هم به مستراح جناب مدیر بدم. بعد از اینکه آقای مدیر کارش را به من گفت. سریع رفتم سمت توالت کذایی.
روی در توالت با خطی خوش نوشته شده بود:
"النظافه من الایمان"
در را باز کردم. روبروم با همان خط نوشته شده بود:
"در را آرام ببندید"
برگشتم درو آروم ببندم٬ دیدم پشت در نوشته:
"هواکش را روشن کنید"
کمی پایین تر نوشته بود:
"در را قفل کنید"
بعد از این جمله بلافاصله یه فلش میرفت به سمت شاسی قفل و دو تا فلش دیگه دور شاسی بود که در دو جهت مخالف چرخیده بودند یکی نوشته بود باز و اون یکی نوشته بود بسته. خلاصه در را قفل کردم و رفتم سمت هواکش که نخش را بکشم. درست زیر نخ روی دیوار نوشته بود:"در دو مرحله و به آرامی بکشید".
 بالاخره رفتم سر کار اصلی.. توالت از نوع ایرانی بود. اینقدر حواسم پرت نوشته ها شده بود که برعکس نشستم. دیدم روی دیوار روبرویی نوشته:
"اخوی برعکس نشستی.برگرد درست بشین!"
دیگه باورم نمیشد که اينقدر به همه چیز فکر شده باشه. غر غر کنان پا شدم و درست نشستم. گلاب به روتون وفتی داشتم کارمو می کردم یهو سرمو بردم رو به بالا. این دیگه باور نکردنی بود. داشتم شاخ درمیاوردم. رو سقف نوشته بود:
"سرت تو کار خودت باشه"
کارم تموم شد و دستمو بردم سمت شلنگ. دیدم نوشته:
"در مصرف آب صرفه جویی کنید"
خلاصه بالای سر شیر آب کاملا مشخص شده بود که کدوم آب سرده٬ کدوم گرمه و هرکدوم به چه سمتی باز و بسته میشه. شیلنگ را گذاشتم سرجاش پا شدم شلوارمو بکشم بالا دیدم که نوشته:
"سیفون را بکشید"..
بر گشتم سیفون را بکشم که نوشته بود:
" آرام بکشید"..
زیرش هم خیلی ریز نوشته بود:
"زیپ شلوار فراموش نشه"..
جا خوردم. واقعا جا خوردم. آخه زیپ شلوارم رو نبسته بودم. خلاصه ترس برم داشت. رفتم سر روشویی که دستمو بشورم که دیدم نوشته بود:
"هواکش را خاموش کنید".
رفتم هواکش را هم خاموش کردم و برگشتم دستمو شستمو قفل درو باز کردم و سریع پریدم بیرون.
رییس دفتر جناب مدیر روبروم اسیتاده بود. همچین چپ چپ نگاهم کرد که انگار املاک باباش را غصب کردم. گفت:
"لطفا درو آروم ببندید"
دستمال کاغذی هم رومیزه دستتون را اونجا خشک کنید. رفتم دستمال برداشتم دستمو خشک کردم. اومدم دستمالو بذارم تو جیبم٬ گفت:
"نه٬ سطل آشغال اون بغله".
تازه فهمیدم که این ماجراها از گور کی بلند میشه

 

 

ISO
از دفتر خاطرات پرسنل شركتي كه تازه گواهينامه ايزو

 

 

9001

گرفته بودند

 

[ سه شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 772
[ سه شنبه 22 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 771

داستان شماره 771

آیا شما هم نیمکت…دارید؟


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی لویی شانزدهم در محوطه ی کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟ سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟ افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ی قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو ۳سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز چهل و یک سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند
فلسفه ی عمل تمام شده ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد
روزانه چه کارهای بیهوده ای را انجام می دهیم، بی آنکه بدانیم چرا؟
آیا شما هم این نیمکت را در روان خود، خانواده و جامعه مشاهده میکنید؟

 

[ سه شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 770
[ سه شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 769

داستان شماره 769

رییس جمهور آمریکا


 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی باراک اوباما و جورج و. بوش در یک کافه در داون تاون دی.سی نشسته بودند
مردم که از حضور رئیس جمهور حاضر دموکرات در کنار رئیس جمهور سابق جمهوری
خواه در یک کافه درجه 3 ، جنوب شهر واشنگتن و ظاهراً بدون محافظان، آن هم در کنار
هم حیرت کرده بودند ، و از آن جا که سوال از رئیس جمهور حق مسلم هر آمریکایست
به سراغ آنها رفتند و پرسیدند شما اینجا چه میکنید
باراک پاسخ داد : ما در حال طراحی نقشه جنگ جهانی سوم هستیم
مردم پرسیدند : جنگ برای چه !؟ چه هدفی از برپایی این جنگ دارید ؟!دستاوردهای این
جنگ برای ملت آمریکا چه خواهد بود !؟
جورج که هنوز در فکر بود ، یک مرتبه پاسخ داد : هدف ما از برپایی این جنگ کشتن
.يك و دو میلیارد مسلمان و آنجلینا جولیست
مردم حیرت زده فریاد زدند : آنجلینا جولی را برای چه میخواهید بکشید !؟
[ حتماً شما هم الان دارید به این فکر میکنید که چرا می خواهند آنجلینا را بکشند !؟

 

 

......
درسته !؟

 

...... .......
جورج با لبخند موزیانه ای رو به باراک کرد و گفت : " دیدی گفتم ، هیچکس نگران
یک و دو میلیارد نفر مسلمان نیست
بنویس داداش اون با من

[ سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 768
[ سه شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 767
[ سه شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 766

داستان شماره 766

داستان «  دماغ گنده‌ها » از تی جونز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

يک جزیره ای بود وسط یک اقیانوس که دماغ همه مردمی‌که توش زندگی می‌کردند خیلی خیلی گنده بود. یک روز رئیس جزیره سوار قایق شد و رفت تا جایی که عاقل ترین مرد دنیا زندگی می‌کرد.
عاقل ترین مرد دنیا پرسید " مشکلت چیست؟"
ریس قبیله گفت: " ای عاقلترین مرد دنیا!. راستش را بخواهی، مردم جزیره من افسرده و غمگینند چون که دماغ‌هایشان گنده است. اولاً که ما نمی‌توانیم بلوز بپوشیم چون که دماغ‌هایمان این قدر بزرگ است که کله‌هایمان از توی یقه بلوز رد نمی‌شود
دوماً نمی‌توانیم راحت چای بخوریم چون که دماغ‌هایمان فرو می‌رود توی چای، ما نمی‌توانیم روبوسی کنیم چون که دماغ‌هایمان با هم تصادف می‌کند . از همه بدتر، اصلا نمی‌توانیم همدیگر را دوست داشته باشیم، چون با دماغ‌های به این گندگی، خیلی بد ترکیب و زشتیم. حالا می‌شود کمکمان کنیدو دماغ‌های ما را کوچک کنید؟"
عاقلترین مرد دنیا گفت:" خب، من که نمی‌توانم دماغ کسی را کوچک کنم. این کار فقط از جادوگری برمی‌آید که کنار دریاچه آتش زندگی می‌کند. تازه خود او هم نمی‌تواند این کار را برای همه بکند. ولی تو سه روز دیگر برگرد، شاید بتوانم کمکت کنم."
رئیس جزیزه قبول کرد و توی همان سرزمین ماند.
در همین مدت، یک روز تصمیم گرفت سراغ آن جادوگری که کنار دریاچه آتش زندگی می‌کرد برود و رفت. جادوگر هم وردی خواند و دماغ او یکهو کوچک شد.
روز سوم که رسید، رئیس جزیره برگشت پیش عاقلترین مرد دنیا و از او پرسید" خب، ای عاقل ترین مرد دنیا! راه حلی پیدا کردی؟"
عاقلترین مرد دنیا چند دقیقه ای ‌هاج و واج به رئیس جزیره نگاه کرد، بعد گفت: " واقعاً خودتی؟"
رئیس گفت: " بله، پس چی که خودمم!"
عاقلترین مرد دنیا گفت: " پس دماغت چه شد؟" رئیس جزیره هم تعریف کرد که رفته پیش جادوگر دریاچه آتش.
عاقل ترین مرد دنیا سرش را که پر از موهای سفید بود تکان تکان داد و گفت: "تو برای خودت دنبال یک راه می‌گردی و برای مردم سرزمینت دنبال یک راه دیگر. این کار اصلا خوب نیست."
رئیس گفت:" شرمنده ام، ولی الان دیگر دیر شده. حالا میفرمائید برای مردم جزیره چه کار باید کرد؟"
عاقل ترین مرد دنیا گفت: " اول باید از کوه آتشفشان که پشت این سرزمین است، بالا بروی تا به دهانه اش برسی و به سرو صورت و همه بدنت، مشت مشت، خاکستر آتشفشان بمالی. بعد این لباس‌های بلندی را که الان بهت می‌دهم بپوشی و برگردی پیش مردم جزیره ات و به آنها بگویی که اسمت چان تانداست."
رئیس جزیره تعجب کرد چون که چان تاندا اسم همین عاقل ترین مرد دنیا بود. برای همین گفت: "ای عاقل ترین مرد دنیا! چان تاندا اسم شماست! من چرا باید خودم را جای شما جا بزنم؟"
چان تاندا گفت " همین که گفتم. باور کن که یک روز می‌آیی از من تشکر می‌کنی."
رئیس هم لباس‌ها را از چان تاندا گرفت. بعد چان تاندا به رئیس جزیره گفت به مردم جزیره چه چیزهایی بگوید.
رئیس جزیره با او خداحافظی کرد و رفت پای کوه آتشفشان و تا قله اش بالا رفت. آن بالا از دهانه آتشفشان دود و آتش بیرون می‌زد. رئیس جزیره مشت مشت از خاکسترهای دور دهانه را برداشت و به سر و صورت و موها و دست و تنش مالید و مالید تا همه جایش خاکستری شد. حالا دیگر قیافه اش درست شبیه چان تاندا شده بود. لباس‌های بلند چان تاندا را پوشید و با قایق پیش مردم جزیره اش برگشت.
وقتی به جزیره رسید، مردم جزیره گفتند "پس رئیس ما کو؟"
رئیس هم که می‌دانست چه باید بگوید، گفت: "رئیس شما گفته تا وقتی که مردم جزیره آدم‌های عاقلی نشوند، دیگر پا به این جزیره نمی‌گذارد."
مردم فریاد زدند "یعنی چه؟ منظورش چیست؟ درست است که ما دماغ گنده ایم ولی کله پوک که نیستیم! برو به رئیس ما بگو برگردد."
رئیس جزیره گفت"ولی چون رئیس جزیره گفته تا وقتی از چند تا کار احمقانه دست برندارید، برنمی‌گردد."
گفتند" مثلاً کدام کارها؟"
" رئیس جزیره گفته که اولاً روزهای بارانی نباید بیرون خانه بنشینید کارت بازی کنید."
مردم داد زدند "ولی رئیس جزیره خودش می‌داند که ما چقدر دوست داریم زیر باران بنشینیم کارت بازی کنیم!"
" بعد هم، رئیس جزیره گفته از این به بعد، دیگر نباید توی کاسه سوپ خوری، چای بخورید."
آنها داد زدند " ما خیلی دوست داریم چای را توی کاسه بخوریم!"
"درضمن، رئیس جزیره گفته وقتی میخواهید روبوسی کنید، باید سرهایتان را کمی ‌کج کنید."
آنها داد زدند "ولی ما همیشه دوست داریم سرهایمان را صاف بگیریم و روبوسی کنیم."
رئیس جزیره گفت" اگر به این حرفها گوش نکنید، رئیس شما هیچ وقت برنمی‌گردد."
مردم جزیره نشستند باهم جلسه گذاشتند و مشورت کردند تا بالاخره تصمیم گرفتند کارهایی را که رئیس شان از آنها خواسته بکنند تا او برگردد.
طولی نکشید که متوجه شدند وقتی روزهای بارانی زیرباران نمی‌نشینند، بلوزهایشان آب نمی‌خورد و کوچک نمی‌شود و آن وقت می‌توانند بلوزها را راحت از توی کله‌هایشان رد کنند بدون اینکه دماغشان به یقه بلوزها گیر کند.
بعد متوجه شدند از وقتی چای را توی کاسه سوپ خوری نمی‌خوردند، دماغشان دیگر توی چای فرو نمی‌رود.
بعد هم دیدند وقتی سرهایشان را کج می‌کنند، می‌توانند خیلی راحت روبوسی کنند.
خلاصه طولی نکشید که دیدند چقدر همدیگر را دوست دارند و چقدر از هم خوششان می‌آید و حسابی شاد و خوشحال شدند و فهمیدند که دماغ‌هایشان اصلا هیچ ایرادی هم نداشته.
ولی حالا رئیس قبیله مجبور بود پیش عاقل ترین مرد دنیا برگردد و از او بخواهد که جادوگر کنار دریاچه آتش را راضی کند که دماغ خود او را به اندازه عادی برگرداند، تا جرات کند که به سرزمین خودش، پیش مردم خودش برگردد

[ سه شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 765
[ سه شنبه 15 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 764
[ سه شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 763

داستان شماره 763

داستان خواندنی قصاب و سگ باهوش


بسم الله الرحمن الرحیم
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا دوازده سوسیس و یه ران گوشت بدین». ده دلار همراه کاغذ بود
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت
سگ هم کیسه را گرفت و رفت
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد
قصاب به دنبالش راه افتاد
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه
پائولو کوئلیو

[ سه شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 762
[ سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 761

داستان شماره 761

داستان راز مادر


بسم الله الرحمن الرحیم
در شب عروسي يك زوج وقتي همه ي مهمانان رفتند عروس روبه سوي داماد كرد و گفت : من امشب به عقد تو درامدم اما قبل از اينكه با تو همبستر شوم اجازه ميخواهم تا رازي را كه در سينه ي من است براي تو بازگوكنم.
(( چند هفته ي پيش در خانه تنها بودم كه در خانه به صدا در امد به گمانم پدر يا برادر يا اشنايي ديگر است از اين رو بدون پوشش به كنار در رفتم و در را باز كردم كه ديدم يك حمال است كه برايمان بار اورده نگاه حمال به بدن من او را به هوس انداخت و به من تجاوز كرد
وقتي موضوع بر پدر و مادرم روشن شد تصميم گرفتم بچه را سقط كنم كه از عهده اش بر نيامدم ... تصميم اخر را پدر ومادر گرفتند و اين بود كه من شوهر كنم و بعد از عقد اين مسئله را براي شوهر بگويم حالا من يك زن بادار هستم و مطيع تو
داماد نگاهي به او كرد ودر فكر فرو رفت بعد مدتي فكر كردن گفت : چون من تو را دوست دارم وماجرا را قبل از اينكه خود بدان پي ببرم برايم گفتي اين صيغه ترا بخاطر اين صداقت مي بخشم شايد از دستت بخاطر پنهان كاريت تا قبل از عقد از تو ناراحت باشم ولي ديگر اين صيغه ي عقد جاري شده و من راضي به فسق ان نيستم ازطرفي ديگر اين بچه گناهي ندارد پس فرزند تو را به فرزندي قبول ميكنم به شرط اينكه ديگر از اين موقع به بعد پاك باشي
بعد مدتي مرد هم از زن پسر دار شد و انها با پسر زن حالا دو پسر داشتند بچه ها بزرگ شدند و بالغ اما غافل از راز مادر
چند سالي گذشت و پدر فوت كرد و دعواي ارث ميان انها بالا گرفت پسر بزرگتر ( پسر زن ) مدعي بود چون او بزرگ تر است ميراث بيشتري دارد اما پسر كوچكتر كه از خون پدر بود نظرش بر سهم مساوي بود انقدر جدل ها شد كه كار بر محكمه كشيد و هردو نزد قاضي رفتند . قاضي وقتي از پس غرور پسر بزرگ بر نيامد حكم به نبش قبر داد او گفت (قاضی): اسم وارثي كه از او ارث ميبرد روي دست پدر نقش بسته
پسر بزرگ تصميم گرفت كه قبر را بشكافد و اسم خود را در دست پدر ببيند اما پسر كوچكتر طرف مخالفت گرفت وگفت : من از حق خود مي گذرم به شرط اينكه قبر باز نشود پسر بزرگ گفت : نه من بايد قبررا بشكافم من نياز به صدقه تو ندارم ميخواهم قبر شكافته شود و اسم خود را بر دست پدر ببينم تا به تو ثابت كنم كه من ميراث دار پدرم......
باز دعوا سر گرفت اين بار قاضي در حضور پسران مادر انها را خواست قاضي روبسوي مادر كرد و گفت : براي من روشن است كه كدام فرزند واقعي ان پدر است پس تو هر چه ميداني بگو تا بر پسرانت هم ثابت شود
مادر همه ي ماجرا را گفت از تجاوز از مرد حمال تا زندگيش با شوهرش و اين كه پسر كوچكتر كه حرمت پدر را داشت فرزند ان پدر و پسر بزرگتر فرزند ان مرد حمال است
قاضي گفت : فرزند واقعي حتي به قبر پدر و مادر خود هتك حرمت نمي كند

 

[ سه شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 760

داستان شماره 760

 

چه ازدواج کرده باشید، چه نکرده باشید، این دا ستان واقعی را بخوانید

 

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی آن شب از سر کار به خانه برگشتم، همسرم داشت غذا را آماده می‌کرد، دست او را گرفتم و گفتم، باید چیزی را به تو بگویم. او نشست و به آرامی مشغول غذا خوردن شد. غم و ناراحتی توی چشمانش را خوب می‌دیدم.
یکدفعه نفهمیدم چطور دهانم را باز کردم. اما باید به او می‌گفتم که در ذهنم چه می‌گذرد. من طلاق می‌خواستم. به آرامی موضوع را مطرح کردم. به نظر نمی‌رسید که از حرفهایم ناراحت شده باشد، فقط به نرمی پرسید، چرا؟
از جواب دادن به سوالش سر باز زدم. این باعث شد عصبانی شود. ظرف غذایش را به کناری پرت کرد و سرم داد کشید، تو مرد نیستی! آن شب، دیگر اصلاً با هم حرف نزدیم. او گریه می‌کرد. می‌دانم دوست داشت بداند که چه بر سر زندگی‌اش آمده است. اما واقعاً نمی‌توانستم جواب قانع‌کننده‌ای به او بدهم. من دیگر دوستش نداشتم، فقط دلم برایش می‌سوخت
با یک احساس گناه و عذاب وجدان عمیق، برگه طلاق را آماده کردم که در آن قید شده بود می‌تواند خانه، ماشین، و ۳۰% از سهم کارخانه‌ام را بردارد. نگاهی به برگه‌ها انداخت و آن را ریز ریز پاره کرد. زنی که ۱۰ سال زندگیش را با من گذرانده بود برایم به غریبه‌ای تبدیل شده بود. از اینکه وقت و انرژیش را برای من به هدر داده بود متاسف بودم اما واقعاً نمی‌توانستم به آن زندگی برگردم چون عاشق یک نفر دیگر شده بودم. آخر بلند بلند جلوی من گریه سر داد و این دقیقاً همان چیزی بود که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او نوعی رهایی بود. فکر طلاق که هفته‌ها بود ذهن من را به خود مشغول کرده بود، الان محکم‌تر و واضح‌تر شده بود
روز بعد خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که پشت میز نشسته و چیزی می‌نویسد. شام نخورده بودم اما مستقیم رفتم بخوابم و خیلی زود خوابم برد چون واقعاً بعد از گذراندن یک روز لذت بخش با معشوقه جدیدم خسته بودم. وقتی بیدار شدم، هنوز پشت میز مشغول نوشتن بود. توجهی نکردم و دوباره به خواب رفتم
صبح روز بعد او شرایط طلاق خود را نوشته بود: هیچ چیزی از من نمی‌خواست و فقط یک ماه فرصت قبل از طلاق خواسته بود. او درخواست کرده بود که در آن یک ماه هر دوی ما تلاش کنیم یک زندگی نرمال داشته باشیم. دلایل او ساده بود: وقت امتحانات پسرمان بود و او نمی‌خواست که فکر او بخاطر مشکلات ما مغشوش شود.
برای من قابل قبول بود. اما یک چیز دیگر هم خواسته بود. او از من خواسته بود زمانی که او را در روز عروسی وارد اتاقمان کردم به یاد آورم. از من خواسته بود که در آن یک ماه هر روز او را بغل کرده و از اتاقمان به سمت در ورودی ببرم. فکر می‌کردم که دیوانه شده است. اما برای اینکه روزهای آخر با هم بودنمان قابل‌تحمل‌تر باشد، درخواست عجیبش را قبول کردم
درمورد شرایط طلاق همسرم با معشوقه‌ام حرف زدم. بلند بلند خندید و گفت که خیلی عجیب است. و بعد با خنده و استهزا گفت که هر حقه‌ای هم که سوار کند باید بالاخره این طلاق را بپذیرد
از زمانیکه طلاق را به طور علنی عنوان کرده بودم من و همسرم هیچ تماس جسمی با هم نداشتیم. وقتی روز اول او را بغل کردم تا از اتاق بیرون بیاورم هر دوی ما احساس خامی و تازه‌کاری داشتیم. پسرم به پشتم زد و گفت اوه بابا رو ببین مامان رو بغل کرده. اول او را از اتاق به نشیمن آورده و بعد از آنجا به سمت در ورودی بردم. حدود ۱۰ متر او را در آغوشم داشتم. کمی ناراحت بودم. او را بیرون در خانه گذاشتم و او رفت که منتظر اتوبوس شود که به سر کار برود. من هم به تنهایی سوار ماشین شده و به سمت شرکت حرکت کردم.
در روز دوم هر دوی ما برخورد راحت‌تری داشتیم. به سینه من تکیه داد. می‌توانستم بوی عطری که به پیراهنش زده بود را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت است خوب به همسرم نگاه نکرده‌ام. فهمیدم که دیگر مثل قبل جوان نیست. چروک‌های ریزی روی صورتش افتاده بود و موهایش کمی سفید شده بود. یک دقیقه با خودم فکر کردم که من برای این زن چه کار کرده‌ام
در روز چهارم وقتی او را بغل کرده و بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت بینمان برگشته است. این آن زنی بود که ده سال زندگی خود را صرف من کرده بود. در روز پنجم و ششم فهمیدم که حس صمیمیت بینمان در حال رشد است. چیزی از این موضوع به معشوقه‌ام نگفتم. هر چه روزها جلوتر می‌رفتند، بغل کردن او برایم راحت‌تر می‌شد. این تمرین روزانه قوی‌ترم کرده بود
یک روز داشت انتخاب می‌کرد چه لباسی تن کند. چند پیراهن را امتحان کرد اما لباس مناسبی پیدا نکرد. آه کشید و گفت که همه لباس‌هایم گشاد شده‌اند. یکدفعه فهمیدم که چقدر لاغر شده است، به همین خاطر بود که می‌توانستم اینقدر راحت‌تر بلندش کنم
یکدفعه ضربه به من وارد شد. بخاطر همه این درد و غصه‌هاست که اینطور شده است. ناخودآگاه به سمتش رفته و سرش را لمس کردم
همان لحظه پسرم وارد اتاق شد و گفت که بابا وقتش است که مامان را بغل کنی و بیرون بیاوری. برای او دیدن اینکه پدرش مادرش را بغل کرده و بیرون ببرد بخش مهمی از زندگیش شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم تا نگاه نکنم چون می‌ترسیدم در این لحظه آخر نظرم را تغییر دهم. بعد او را در آغوش گرفته و بلند کردم و از اتاق خواب بیرون آورده و به سمت در بردم. دستانش را خیلی طبیعی و نرم دور گردنم انداخته بود. من هم او را محکم در آغوش داشتم. درست مثل روز عروسیمان
اما وزن سبک‌تر او باعث ناراحتیم شد. در روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم به سختی می‌توانستم یک قدم بردارم. پسرم به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردن و گفتم، واقعاً نفهمیده بودم که زندگیمان صمیمیت کم دارد. سریع سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم. وقتی رسیدم حتی در ماشین را هم قفل نکردم. می‌ترسیدم هر تاخیری نظرم را تغییر دهد. از پله‌ها بالا رفتم. معشوقه‌ام که منشی‌ام هم بود در را به رویم باز کرد و به او گفتم که متاسفم، دیگر نمی‌خواهم طلاق بگیرم
او نگاهی به من انداخت، تعجب کرده بود، دستش را روی پیشانی‌ام گذاشت و گفت تب داری؟ دستش را از روی صورتم کشیدم. گفتم متاسفم. من نمی‌خواهم طلاق بگیرم. زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته‌کننده شده بود که من و زنم به جزئیات زندگیمان توجهی نداشتیم نه به این دلیل که من دیگر دوستش نداشتم. حالا می‌فهمم دیگر باید تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روی او را در آغوش گرفته و از اتاق خوابمان بیرون بیاورم. معشوقه‌ام احساس می‌کرد که تازه از خواب بیدار شده است. یک سیلی محکم به گوشم زد و بعد در را کوبید و زیر گریه زد. از پله‌ها پایین رفتم و سوار ماشین شدم. سر راه جلوی یک مغازه گل‌فروشی ایستادم و یک سبد گل برای همسرم سفارش دادم. فروشنده پرسید که دوست دارم روی کارت چه بنویسم. لبخند زدم و نوشتم، تا وقتی مرگ ما را از هم جدا کند هر روز صبح بغلت می‌کنم و از اتاق بیروم می‌آورمت.
شب که به خانه رسیدم، با گلها دست‌هایم و لبخندی روی لبهایم پله‌ها را تند تند بالا رفتم و وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم روی تخت افتاده و مرده است! او ماه‌ها بود که با سرطان می‌جنگید و من اینقدر مشغول معشوقه‌ام بودم که این را نفهمیده بودم. او می‌دانست که خیلی زود خواهد مرد و می‌خواست من را از واکنش‌های منفی پسرمان بخاطر طلاق حفظ کند. حالا حداقل در نظر پسرمان من شوهری مهربان بودم
جزئیات ریز زندگی مهمترین چیزها در روابط ما هستند. خانه، ماشین، دارایی‌ها و سرمایه مهم نیست. اینها فقط محیطی برای خوشبختی فراهم می‌آورد اما خودشان خوشبختی نمی‌آورند

[ سه شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 759

داستان شماره 759

این است مردانگی


بسم الله الرحمن الرحیم
او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ می زدند. در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهاى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون می ­آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راه­ ها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى بود. آنها تا می توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه­ جات در کوله ­بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سرکرده باند به شىء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است
بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمده یا نگهبانان خزانه باخبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه­ اى اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره ­اش پیدا بود گفت: افسوس که تمام زحمت هاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک ­گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمی ­شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم
آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون اینکه کسى بویى ببرد دست خالى به خانه ­هاشان بازگشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته­ هایى به چشم می ­خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته­ ها می باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد، خزانه را نبرده است وگرنه الآن خدا می ­داند سلطان با ما چه می کرد
بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت­ آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود می گفت: عجب! این چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه می توانسته همه چیز را ببرد، ولى چیزى نبرده است؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه­ یابى کنم و ته و توى قضیه را درآورم
در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او می تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم. این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه می گوید
آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند. سلطان که باور نمی کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده؟ گفت: آرى. سلطان پرسید: چرا آمدى دزدى و با اینکه می توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت: چون نمک شما را چشیدم و نمک ­گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت. سلطان به قدرى عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت: حیف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگیرى، و حکم خزانه­ دارى را براى او صادر کرد
آرى او یعقوب لیث صفاری بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود، سلسله صفاریان را تاسیس نمود. یعقوب لیث صفاری سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی (پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه‌آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده‌های شهر گندی شاپور نیز دیده می‌شود

 

[ سه شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 758

داستان شماره 758

تبعیض بجا


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده­ اند که استاد، در کلاس درس نسبت به ابوعلی سینا علاقه وافری نشان داده و وی را بر دیگران ترجیج می­ داد. پدر یکی از همکلاسی­ های بوعلی به این روش اعتراض کرد و از استاد خرده گرفت. وی متوقع بود استاد نسبت به فرزند او نیز چنین لطف و مرحمتی را ابراز کند، که استاد این کار را نمی­ کرد
روزی پدر آن هم­ شاگردی بوعلی، سر کلاس درس حاضر بود و برای چندمین بار استاد را مورد بازخواست قرار داد. معلم برای اینکه کار را فیصله دهد و لیاقت بوعلی را ثابت کند، بوعلی و آن همکلاسی را از کلاس درس خارج کرد و در غیاب آنها یک لوح زیر تشکچه بوعلی و یک آجر بزرگ به زیر تشکچه فرزند آن معترض گذاشت. سپس آنان را دعوت کرد، تا به کلاس بیایند و در جای خود بنشینند
بوعلی سینا وقتی روی تشکچه نشست بالا و پایین را نگاه کرد، ولی فرزند آن مرد هیچ تغییری را حس نکرد. استاد از بوعلی سوال کرد، چه تغییری در کلاس رخ داده است؟ بوعلی گفت: یا زمین کمی بالا رفته یا سقف کمی پایین آمده است
استاد از دیگری پرسید؟ او گفت: بوعلی حرف پوچ و یاوه می­ گوید، نه زمین بالا رفته و نه سقف پایین آمده. استاد به مرد معترض گفت: این است تفاوت این طلبه­ ها

 

[ سه شنبه 8 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 757

داستان شماره 757

 

شما کدام را به عنوان رهبر دنیا انتخاب می کردید؟


بسم الله الرحمن الرحیم
فرض کنید به شما این امکان را می­ دهند که از بین سه نفر، یک رئیس برای دنیا انتخاب کنید که بتواند به بهترین وجه دنیا را رهبری کرده، صلح و ترقی و خوشبختی برای بشریت به ارمغان بیاورد. بین این سه داوطلب کدام را انتخاب می ­کنید
قبل از آن یک سوال: شما مشاور و مددکار اجتماعی هستید، زن حامله­ ای می ­شناسید که هشت فرزند دارد. سه فرزند او ناشنوا، دو فرزند کور و یکی عقب مانده هستند. درضمن خود این خانم مبتلا به مرض سیفیلیس است. از شما مشورت می خواهد که آیا سقط جنین کند یا نه. با تجارب زندگی که دارید به ایشان چه پیشنهادی می­ دهید؟ خواهید گفت سقط کند؟ فعلا بریم سراغ سه نامزد ریاست بر جهان
شخص اول: او با سیاستمداران رشوه ­خوار و بدنام کار می­ کند، از فالگیر، غیبگو و منجم مشورت می­ گیرد، در کنار زنش دو معشوقه دارد، شدیدا سیگاری بوده و روزی هم ده لیوان مشروب می­ خورد
شخص دوم: از دو محل کار اخراج شده، تا ساعت 12 ظهر می­ خوابد. در مدرسه چند بار رفوزه شده. در جوانی تریاک می­ کشیده و تحصیلات آنچنانی ندارد. ایشان روزی یک بطر ویسکی می ­خورد، بی تحرک و چاق است
شخص سوم: دولت کشورش به ایشان مدال شجاعت داده، گیاهخوار بوده و دارای سلامت کامل هست. به سیگار و مشروب دست نمیزند و در گذشته هیچ گونه رسوایی به بار نیاورده. به چه کسی رأی می­دهید؟
کاندید اول: فرانکلین روز ولت. کاندید دوم: وینستون چرچیل. کاندید سوم: آدولف هیتلر. چه درسی می­ گیریم؟ راستی خانم حامله فراموش نشود؟ اگر به آن خانم پیشنهاد سقط جنین دادید همان بس که لودویگ فان بتهوون را به کشتن دادید

 

[ سه شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 756

داستان شماره 756

مکر زنان


بسم الله الرحمن الرحیم
آورده اند  مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت ،هیچ زنی رامحل اعتماد خود نساخت و کتاب " حیل النساء " (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می کرد. روزی در هنگام سفربه قبیله ای رسید وبه خانه ای مهمان شد
مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت . زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت
آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود وعصا بنهادبه مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه ! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید وگفت : آب دریا به غربیل نتوان پیمود وحساب ریگ بیابان به تخته خاک ، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید . پس تیر ِغمزه در کمان ِابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد واز در مغازلت و معاشقت در آمد چنان که دلبسته ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید
زن گفت : شویم آمد وهمین آن که هر دو کشته خواهیم شد . مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت :برخیز و در آن صندوق رو . مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد . چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت ومجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم
مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه (دست در گردن هم)رسید. ساعتی در هم آمیختیم! هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی وعیش ما منغض کردی! زن این میگفت و شوهر او می جوشید ومی خروشید وآن بی چاره در صندوق از خوف می گداخت و روح را وداع می کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم.. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند(جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی باخت. مرد چون در خشم بود
بیاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش . * مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت وگفت  " لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی
پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد .چندان که شوهرش برون رفت ، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید

[ سه شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 755

داستان شماره 755

 

جلوه هاي جالب زندگي دومين مرد ثروتمند دنيا


بسم الله الرحمن الرحیم
مصاحبه اي بود در شبكه سي ان بي سي با آقاي وارنر بافيت، دومين مرد ثروتمند دنيا كه مبلغ سی و یک بيليون دلار به موسسه خيريه بخشيده بود
در اينجا برخي از جلوه هاي جالب زندگي وي بيان شده
یک- او اولين سهامش را در یازده سالگي خريد و هم اكنون از اينكه دير شروع كرده ابراز پشيماني مي نمايد!
دو- او از درآمد مربوط به شغل توزيع روزنامه ها، يك مزرعه كوچك در سن چهارده سالگي خريد
سه- او هنوز در همان خانه كوچك سه اتاق خوابه واقع در مركز شهر اوماها زندگي مي كند كه چنجاه سال قبل پس از ازدواج آنرا خريد. او مي گويد هر آنچه كه نيازمند آن مي باشد، درآن خانه وجود دارد. خانه اش فاقد هرگونه ديوار يا حصاري مي باشد
چهار- او همواره خودش اتومبيل شخصي خود را مي راند و هيچ راننده يا محافظ شخصي ندارد
پنج- او هرگز بوسيله جت شخصي سفر نمي كند هرچند كه مالك بزرگترين شركت جت شخصي دنيا مي باشد
شش- شركت وي به نام بركشاير هات وي، مشتمل بر شصت و سه شركت مي باشد. او هرساله تنها يك نامه به مديران اجرائي اين شركتها مي نويسد و اهداف آن سال را به ايشان ابلاغ مي نمايد
او هرگز جلسات يا مكالمات تلفني را بر مبناي يك شيوه قاعده مند برگزار نمي نمايد. او به مديران اجرائي خود دو اصل آموخته است
اصل اول: هرگز ذره اي از پول سهامداران خود را هدر ندهيد
اصل دوم: اصل اول را فراموش نكنيد
هفت- او به كارهاي اجتماعي شلوغ تمايلي ندارد. سرگرمي او پس از بازگشتن به منزل، درست كردن مقداري ذرت بوداده (پاپكورن) و تماشاي تلويزيون مي باشد.  
هشت- تنها پنج سال پيش بود كه بيل گيتس، ثروتمندترين مرد دنيا، او را براي اولين بار ملاقات نمود. بيل گيتس فكر نمي كرد وجه مشتركي با وارنر بافيت داشته باشد. به همين دليل او ملاقاتش را تنها براي نيم ساعت برنامه ريزي نموده بود. اما هنگامي كه بيل گيتس او را ملاقات نمود، ملاقات آنها به مدت ده ساعت به طول انجاميد و بيل گيتس يكي از شيفتگان وارنر بافيت شده بود
  نه- وارنر بافيت نه با خودش تلفن همراه حمل مي كند و نه كامپيوتري بر روي ميزكارش دارد. توصيه اش به جوانان اينست كه: از كارتهاي اعتباري دوري نموده و به خود متكي بوده و بخاطر داشته باشند كه
الف) پول انسان را نمي سازد، بلكه انسان است كه پول را ساخته
ب) تا حد امكان ساده زندگي كنيد
ج) آنچه كه ديگران مي گويند انجام ندهيد. تنها به گوش فرا دهيد و فقط آن چيزي را انجام دهيد كه احساس خوبي
د) بدنبال ماركهاي معروف نباشد. آن چيزهائي را بپوشيد كه به شما احساس راحتي دست ميدهد.
ه) پول خود را بخاطر چيزهاي غير ضروري هدر ندهيد. تنها بخاطر چيزهائي خرج كنيد كه واقعا به آنها نياز داريد
و) نكته آخر اينكه، اين زندگي شماست. چرا به ديگران اين فرصت را مي دهيد كه براي زندگيتان تعيين تكليف نمايند؟

 

[ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 754

داستان شماره 754

تاجر و خرید میمون


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون بیست دلار به آنها پول خواهد داد
روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند  و مرد هم هزاران میمون به قیمت بیست دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند
به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها چهل دلار خواهد پرداخت.
با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند
این بار پیشنهاد به چهل و پنج دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد
این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون صد دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را هر یک هشتاد دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به صد دلار به او بفروشید
روستایی‌ها که احتمالا مثل من و شما وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند…
البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون

 

[ سه شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 753

داستان شماره 753

 

حکايت اشتباه به اسلام آوردن فرد مسيحي

 

بسم الله الرحمن الرحیم

يک روز فردي مسلماني ھمسايه اي مسيحي داشت و با تلاش فراوان ھمسايه ي مسيح اش را
مسلمان مي کند وقرار مي گذارند که براي نماز صبح با ھم به مسجد بروند.
آنھا نماز صبح را با ھم مي خوانند،مسلمان به مسيحي مي گويد:حال تا طلوع آفتاب دعا بخوانيم،بعد از طلوع آفتاب،مسلمان به مسيحي گفت:حال تا نيمي از روز نماز بخوانيم بعد از نيمي از روز دوباره ميگويد:نماز ظھر نزديک است بيا بمانيم، خلاصه اين حرف ھا ھمچنان ادامه داشت تا اين که بعد از نمازمغرب آنھا به خانه ھايشان باز گشتند
در فرداي آن روز مسلمان براي نماز صبح به دنبال مسيحي رفت و گفت:اينک وقت نماز صبح است بيابرويم به مسجد.
در ھمان حال فرد مسيحي گفت:من ھمان ديشب که از مسجد آمديم از دين توبرگشتم .
نتيجه:اين داستان براي کساني است که بدون روش درست سعي در اصلاح افراد دارند و به حديثي ازامام صادق ع اشاره ميکنيم:ھرکس مومني را شکست ترميمش بر عھده ي خود اوست

 

 

[ سه شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 752
[ سه شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 751
[ سه شنبه 1 ارديبهشت 1391برچسب:داستانهای شنیدنی ( 1, ] [ 22:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]