اسلایدر

داستان شماره 2160

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2160

داستان شماره 2160

من از جبابره نيستم

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى يك عرب بيابانى خدمت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آمد و حاجتى داشت وقتى كه جلو آمد روى حساب آن چيزهايى كه شنيده بود ابهت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله او را گرفت و زبانش به لكنت افتاد!
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله ناراحت شدند و سؤ ال كردند:
آيا از ديدن من زبانت به لكنت افتاد؟
سپش پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را در بغل گرفتند و بطورى فشردند كه بدنش ، بدن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را لمس نمايد، آنگاه فرمودند: آسان بگير از چه مى ترسى ؟ من از جبابره نيستم . من پسر آن زنى هستم كه با دست خودش از پستان گوسفند شير مى دوشيد، من مثل برادر شما هستم . ((هر چه مى خواهد دل تنگت بگو))
اينجاست كه مى بينيم آن قدرت و نفوذ و توسعه و امكانات يك ذره نتوانسته است در روح پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله تاءثير بگذارد. پيغمبر و على ، مقامشان خيلى بالاتر از اين حرفهاست . بايستى سراغ سلمانها، ابى ذرها، عمارها، اويس قرنى ها و صدها نفر ديگر از اينها برويم و يا قدرى به جلوتر بيائيم سراغ شيخ انصارى برويم

سيره نبوى ، ص 29

[ یک شنبه 30 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2159

داستان شماره 2159

ﻣﺴﺘﻤﻨﺪ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ﺭﺳﻮﻝ ﺍﮐﺮﻡ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ، ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻳﺎﺭﺍﻥ ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩ ﺣﻀﺮﺗﺶ ﺣﻠﻘﻪ ﺯﺩﻩ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻧﮕﻴﻦ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺑﻴﻦ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﻴﺮ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺷﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺩﺭ ﺭﺳﻴﺪ. ﻭ ﻃﺒﻖ ﺳﻨﺖ ﺍﺳﻠﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻣﻘﺎﻣﯽ ﻫﺴﺖ، ﻫﻤﻴﻦ ﮐﻪ ﻭﺍﺭﺩ ﻣﺠﻠﺴﯽ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺴﺖ ﻫﻤﺎﻧﺠﺎ ﺑﻨﺸﻴﻨﺪ ﻭ ﻳﮏ ﻧﻘﻄﻪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﺷﺄﻥ ﻣﻦ ﭼﻨﻴﻦ ﺍﻗﺘﻀﺎ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﻧﮕﻴﺮﺩ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻃﺮﺍﻑ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ، ﺩﺭ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﺟﺎﻳﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﻳﺎﻓﺖ، ﺭﻓﺖ ﻭ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺸﺴﺖ. ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﭘﻬﻠﻮﯼ ﻣﺮﺩ ﻣﺘﻌﻴﻦ ﻭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪﯼ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ. ﻣﺮﺩ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺟﺎﻣﻪ‌ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﮐﺸﻴﺪ،
ﺭﺳﻮﻝ ﺍﮐﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: (ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺯ ﻓﻘﺮ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﭽﺴﺒﺪ؟! ). ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻞ! (ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﭼﻴﺰﯼ ﺍﺯ ﺛﺮﻭﺕ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﺮﺍﻳﺖ ﮐﻨﺪ؟ ). ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻞ! (ﺗﺮﺳﻴﺪﯼ ﮐﻪ ﺟﺎﻣﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﮐﺜﻴﻒ ﻭ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺷﻮﺩ؟ ). ﻧﻪ ﻳﺎ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻞ! (ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﭘﻬﻠﻮ ﺗﻬﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭﯼ ﮐﺸﻴﺪﯼ؟ ). ﺍﻋﺘﺮﺍﻑ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺧﻄﺎ ﮐﺮﺩﻡ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﺧﻄﺎ ﻭ ﺑﻪ ﮐﻔﺎﺭﻩ ﺍﻳﻦ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﻧﻴﻤﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﺭﺍﻳﯽ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺍﺵ ﻣﺮﺗﮑﺐ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﺨﺸﻢ؟ ﻣﺮﺩ ﮊﻧﺪﻩ ﭘﻮﺵ: ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﻴﺴﺘﻢ ﺑﭙﺬﻳﺮﻡ. ﺟﻤﻌﻴﺖ: ﭼﺮﺍ؟! ﭼﻮﻥ ﻣﯽ‌ﺗﺮﺳﻢ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﮕﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﻳﮏ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺁﻧﭽﻨﺎﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭﯼ ﺑﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻳﻦ ﺷﺨﺺ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ.

ﺍﺻﻮﻝ ﮐﺎﻓﯽ، ﺝ 2 (ﺑﺎﺏ ﻓﻀﻞ ﻓﻘﺮﺍﺀ ﺍﻟﻤﺴﻠﻤﻴﻦ) ﺹ 260

[ یک شنبه 29 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2158
[ یک شنبه 28 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2157

داستان شماره 2157

مسؤولیت پدران

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی عده ای از کودکان در کوچه مشغول بازی بودند .
پیامبر(ص )در حین عبور, چشمش به آنها افتاد و خواست نقش بسیار بزرگ پدران و مسؤولیت سنگین آنها را در رشد کودک به همراهانشان گوشزدکند .
فرمود : وای بر فرزندان آخرالزمان از دست پدرانشان .
اطـرافـیـان پیامبر با شنیدن این جمله به فکر فرو رفتند .
لحظه ای فکرکردند شاید منظور پیامبر, فرزندان مشرکان است که در تربیت فرزندانشان کوتاهی می کنند .
عرض کردند : یا رسول اللّه , آیا منظورتان مشرکین است ؟ - نـه , بلکه پدران مسلمانی را می گویم که چیزی از فرایض دینی رابه فرزندان خود نمی آموزند و اگـر فـرزنـدانشان پاره ای از مسائل دینی رافراگیرند, پدران آنها,ایشان را از ادای این وظیفه باز می دارند .
اطرافیان پیامبر با شنیدن این سخن , تعجب کردند که آیا چنین پدران بی مسؤولیتی نیز هستند .
پـیامبر که تعجب آنها را از چهره شان خوانده بود ادامه داد : تنهابه این قانع هستند که فرزندانشان از مال دنیا چیزی را به دست آورند . . . . آنگاه فرمود : من از این قبیل پدران بیزار و آنان نیز از من بیزارند .
((1))
بـیـان : در عـصـر حاضر, دلیل دور بودن و ناآگاهی قشر عظیمی ازکودکان و نوجوانان از مسائل مذهبی , بی توجهی والدینشان به این مساله مهم است


1 - مستدرک الوسائل , ج2 , ص 625

[ یک شنبه 27 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2156

داستان شماره 2156

مادر قهرمان

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

ام سلیم ، از جمله زنان با ایمان در عهد رسول اکرم (ص ) است . شوهرش ابی طلحه نیز از مسلمانان واقعی و از اصحاب صدیق و باارزش پیشوای اسلام بود و در جنگهای بدر، احد، خندق ، و دیگر غزوات حضور داشت و در رکاب آنحضرت صمیمانه انجام وظیفه میکرد. او در اوقاتی که مسئولیت سربازی بعهده نداشت در مدینه بسر میبرد، قسمتی از وقت خود در عبادت پروردگار و فراگرفتن معارف اسلامی صرف میکرد و قسمتی را به کسب معاش اختصاص میداد و در قطعه زمینی سرگرم کار و فعالیت میشد.
محصول ازدواج این زن و شوهر با فضلیت فرزند پسر بود که متاءسفانه در سنین نوجوانی بیمار شد، در منزل بستری گردید، و مادر از او پرستاری میکرد. شب هنگام موقعیکه ابی طلحه از کار برمیگشت و بمنزل میآمد ابتداء بر بالین فرزند بیمار میرفت و مورد مهر و عطوفتش قرار میداد و سپس در اطاق خود بمصرف غذا و استراحت میپرداخت . چندی بر این منوال گذشت تا روزی طرف عصر در غیاب پدر، نوجوان از دنیا رفت . مادر با ایمان بدون اینکه خود را ببازد و در مرگ فرزند بی تابی و جزع کند جنازه را کناری کشید و رویش را پوشاند.
شب فرا رسید. ام سلیم برای آنکه خواب و آسایش شوهر خسته اش در آنشب مختل نشود تصمیم گرفت مرگ فرزند را تا صبح از وی پنهان نگاهدارد. ابی طلحه وارد منزل شد و طبق معمول خواست بر بالین فرزند برود، ام سلیم منعش نمود و گفت . طفل را بحال خودش بگذار که امشب با سکون و راحتی آرمیده است . این سخن را طوری ادا کرد که شوهر آنرا مژده تخفیف بیماری تلقی نمود و مطمئن شد مرض فرزندش کاهش یافته و هم اکنون بدون التهاب خوابیده است . رفتار ام سلیم آنقدر جالب و اطمینان بخش بود که شوهر در آن شب با وی درآمیخت .
صبح شد. ام سلیم گفت ابی طلحه ، اگر کسانی ببعضی از همسایگان خود چیزی را بعاریه دهند و آنان مدتی از آن بهره مند باشند اما موقعیکه صاحبان مال ، عاریه خود را طلب کنند، عاریه داران اشک ببارند که چرا متاع عاریتی را پس میگیرید بنظر تو حال این قبیل اشخاص چگونه است ؟ ابی طلحه جواب داد دیوانگانند. ام سلیم گفت پس ما نباید از دیوانگان باشیم ، خداوند امانت خود را پس گرفت و فرزندت از دنیا رفت ، در این مصیبت صبر کن ، تسلیم قضاء الهی باش و برای تجهیز جنازه اقدام نما.
ابی طلحه حضور رسول اکرم (ص ) شرفیاب شد و جریان امر را بعرض رساند. حضرت از کار زن بشگفت آمد و درباره اش دعا کرد و از پیشگاه الهی برای زن و شوهر در آمیزش آن شب درخواست خیر و برکت نمود.
زن باردار شده بود، فرزند پسری بدنیا آورد و نامش را عبدالله گذاردند. بر اثر مراقبتهای والدین با ایمان ، بشایستگی پرورش یافت و از حسن تربیت برخوردار گردید. پاک زندگی کرد و بپاکی از دنیا رفت . او عبدالله بن ابی طلحه از اصحاب حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام بود

تتمه المنتهی ص 51

[ یک شنبه 26 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2155

داستان شماره 2155

 

ماجرای معراج پیامبر صلی الله علیه و اله و دیدن قصری از یاقوت سرخ

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

در کتاب امالی شیخ طوسی از امام صادق و ایشان از پدرانشان علیهم السلام نقل می کند که رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: هنگامي كه (در شب معراج) مرا به آسمان بردند، وارد بهشت شدم و در آن قصري از ياقوت سرخ ديدم كه بر اثر درخشش، از بيرون داخل آن ديده مي شد و در آن بنايي از درّ و زبرجد بود. گفتم: اي جبرئيل! اين قصر براي كيست؟ جبرییل گفت: اين براي كسي است كه سخن نيكو بگويد و روزه دائمي بگيرد و غذا بدهد و در شب در حالی كه مردم خوابند، به مناجات بپردازد.
حضرت علي عليه السلام عرضه داشت: اي پيامبر خدا! در ميان امت شما چه كسي طاقت انجام اين كارها را دارد؟
 ايشان فرمودند: اي علي نزدیک بیا؛ و آن حضرت به پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم نزديك شد. آن حضرت به او فرمود: آيا مي داني نيكو سخن راندن چيست؟ آن حضرت عرض كرد: خداوند و رسولش داناترند. پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: كسي كه بگويد: سبحان الله، و الحمد لله و لا إله إلا الله،‌ و الله اكبر. سپس فرمودند: آيا مي داني روزه دائمي گرفتن يعني چه؟
 آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند:‌ هر كس ماه رمضان را روزه بگيرد و يك روز آن را هم نخورد.
پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: مي داني كه غذا دادن يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه به دنبال كسب روزي خانواده برآيد و آبروي آنان را در برابر مردم حفظ كند.
 پيامبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند: آيا مي داني كه مناجات در شب و در هنگامي كه مردم خوابند يعني چه؟ آن حضرت عرض كرد: خدا و رسولش داناترند. ايشان فرمودند: منظور از آن كسي است كه نمي خوابد تا اين كه نماز عشاء را ادا كند و منظور از اين كه مردم خوابند، يهود و مسيحيانند، چرا که آنان ما بين اين فاصله را مي خوابند.

منبع: امالي طوسي ج 2 ص 73

[ یک شنبه 25 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2154

داستان شماره 2154

 

لا سیف الاذوالفقار ، ولافتی الا علی

 



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

نمونه ای از فداکاری امام علی ( ع ) جنگ احد ( در سال سوم هجرت ) فرا رسید ، جنگ بسیار سختی بود ، کار به جایی رسید که در قسمت آخر جنگ سپاه دشمن پیروز شد و همه مسلمانان فرار کردند ، تنها امام علی ( ع ) همراه پیامبر ( ص ) و یکی از اصحاب بنام ( ابودجانه انصاری ) در صحنه ماندند در برابر سپاه پنج هزار نفری دشمن ( که جمعی از آنها کشته شده بودند ) و ابوسفیان مکرر سپاه خود را برای کشتن پیامبر ( ص ) تحریک می کرد ، در این بحران عجیب ، علی ( ع ) پروانه وار دور پیامبر ( ص ) می گشت و از حمله های دسته جمعی دشمن ، جلوگیری می کرد هر وقت گروهی به سوی پیامبر ( ص ) حمله می کردند ، علی ( ع ) در برابر آنها می ایستاد و آنها را پراکنده می نمود ، بسیاری از افراد دشمن را کشت ، و در این میان شمشیرش شکسته شد ، نزد پیامبر ( ص ) آمد و عرض کرد : ( ای رسول خدا ! مرد با شمشیر می جنگد ، ولی شمشیر من شکسته شده است )
پیامبر ( ص ) شمشیر خود را که ذوالفقار نام داشت ، به علی ( ع ) داد ، امام علی ( ع ) پیاپی بدون وقفه ، با آن شمشیر ، از حملات دشمن جلوگیری می نمود ، سراسر بدنش مجروح شده بود به طوری که شناخته نمی شد .
جبرئیل بر پیامبر نازل شد و گفت :
یامحمد ان هذه لهی المواساة
( ای محمد ( ص ) ! برادری و فداکاری ، یعنی این )
پیامبر ( ص ) فرمود :
انه منی و انا منه
( علی از من است و من از او هستم )
جبرئیل گفت :
و انا منکما :
( و من از شما هستم ) و حاضران زمزمه ای از طرف آسمان شنیدند که می گفت :
لا سیف الاذوالفقار ، ولافتی الا علی :
( شمشیری جز ذوالفقار نیست ، و جوانمردی مانند علی ( ع ) وجود ندارد ) ( 1) .
آری فداکاری امام علی ( ع ) آنچنان شکوهمند بود ، که پیامبر ( ص ) افتخار می کرد که علی ( ع ) از او است و جبرئیل بزرگترین فرشته مقرب درگاه خدا ، آرزو می نمود ، که از پیامبر ( ص ) و از علی ( ع ) باشد ، یعنی دارای چنان فضائلی باشد که پیامبر ( ص ) و علی ( ع ) دارای آن بودند

مختارالخرائج ، ص 273

[ یک شنبه 24 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2153
[ یک شنبه 23 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 16:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2152

داستان شماره 2152

کودک حقیقت بین

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

خداوند پیغمبر را مامور نمود تا خویشاوندانش را به آیین خودبخواند .
پـیامبر(ص ) به علی بن ابی طالب که آن روز هنوز به سن بلوغ نرسیده بود, دستور داد که غذایی آمـاده کـنـد, سـپـس چهل وپنج نفر ازسران بنی هاشم را دعوت نمود تا در ضمن پذیرایی از آنها, رازنهفته اش را آشکار سازد, ولی متاسفانه پس از صرف غذا, پیش از آن که سخنی بگوید, ابولهب بـا سـخـنـان سـبـک و بـی اساس خود, آمادگی مجلس را برای طرح موضوع رسالت از بین برد .
پیامبر(ص ) مصلحت را در آن دید که طرح موضوع را به روز بعد موکول سازد .
روز بـعد نیز برنامه خود را تکرار کرد و با ترتیب دادن ضیافتی دیگر, پس از صرف غذا, رو به سران قـوم نـمـود و سـخـن خـود را بـاسـتایش خدا و اعتراف به وحدانیت وی آغاز کرد و فرمود : هیچ کـس بـرای کسان خود چیزی بهتر از آنچه من برای شما آورده ام نیاورده است .
من برای شما خیر دنیا و آخرت آورده ام .
کدام یک از شما پشتیبان من خواهد بود تا برادر و وصی و جانشینم میان شما باشد .
سـکـوتـی سنگین مجلس را فراگرفت .
یک مرتبه علی (ع ) سکوت رادر هم شکست , برخاست و با لحنی قاطع عرض کرد : ای پیامبر خدا,من آماده پشتیبانی از شما هستم .
پـیـامـبـر دستور داد تا وی بنشیند و سپس گفتار خود را تا سه بارتکرار نمود که هر بار کسی جز عـلـی (ع ) پـاسخ نگفت .
آن گاه پیامبر(ص )رو به خویشاوندان خود نمود و گفت : ای مردم , این جوان , برادرووصی و جانشین من است میان شما.

تاریخ طبری , ج 2, ص 62و63

[ یک شنبه 22 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 16:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2151
[ یک شنبه 21 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 16:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2150

داستان شماره 2150

صفات مومن

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

روزی امیر المؤ منین علیه السلام از کنار عده ای از قریش که نشسته بودند می گذشت. آنها از لباسهائی سفید و صورتهائی خوش رنگ برخوردار بودند و بسیار می خندیدند، و هر کسی از کنار آنها می گذشت با انگشت به او اشاره می کردند وی را مورد تمسخر قرار می دادند.
آنگاه به گروهی از اوس و خزرج گذر کرد که آنها نیز نشسته بودند و از بدنی لاغر و ضعیف و رنگی زرد برخوردار بودند و در سخن گفتن خود تواضع می ورزیدند.
حضرت تعجب کرد و بر پیامبر صلی اللّه علیه و آله وارد شد و عرض کرد: پدر و مادرم فدایت شوند، من امروز به مردمی گذشتم و صفات آنها را ذکر کرد و ادامه داد به عده ای دیگر از اوس و خزرج گذر کردم و آنها را نیز توصیف نمود و گفت: همه آنها افرادی مومن هستند، حال صفات مومن را برایم بیان فرما.
رسول خدا صلی اللّه علیه و آله سر به زیر انداخت و پس از لحظه ای سر بلند کرد و فرمود: مومن بیست صفت دارد و اگر از این صفات بر خوردار نباشد ایمانش کامل نیست. و آن ویژگیها عبارتند از:
حضور در نماز، دادن زکات، اطعام مسکین، دست کشیدن بر سر یتیم، پاکیزگی لباس، کمر بستن به عبادت خدا و دیگر اینکه وقتی سخن می گویند راست می گویند و هنگامی که وعده می دهند خلاف وعده نمی کنند، و اگر امین شمرده شوند خیانت نمی ورزند. زاهد شب و شیر روز هستند، روزها روزه دار و شبها عبادت می کنند، همسایه آزار نیستند و همسایه ها از آنها در امانند، متواضعانه راه می روند و در تشییع جنازه شرکت می کنند. خداوند ما و شما را از متقین قرار دهد

بحار النوار، ج 43، ص 345

[ یک شنبه 20 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2149

داستان شماره 2149

شب میلاد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

يوسف، در مكّه زندگى مي كرد. او يهودي بود. شبى مشاهده كرد ستارگان، وضع طبيعى خود را از دست داده اند. با خود گفت: بايد در اين شب پيغمبرى متولد شده باشد. در كتابي خوانده‏ام؛ هر گاه پيغمبر آخر الزمان متولد شود، شياطين از رفتن به آسمان‌ها ممنوع مي شوند.
يوسف، صبح هنگام در اجتماع قريش حاضر شد و پرسيد: آيا در خانواده‏هاى شما فرزندى متولد شده است؟!.
گفتند: آرى ديشب براى عبد اللَّه بن عبد المطلب پسرى متولّد شده است.
پرسيد: او را به من نشانمي دهيد؟!.
وى را به در منزل آمنه بردند. به او گفتند: فرزندت را بيرون آور ... .
آمنه كودك خود را در قماط (1) پيچيده بود. با احتياط فرزندش را بيرون آورد.
يوسف همواره به چشم‏هاى مولود نگاه مي كرد. پس از آن كتف طفل را باز كرد. خال سياهى كه چند دانه موى ريز در آن ديده مي شد، بين دو كتف حضرت(ص) ديد. يوسف يهودي، هنگامى كه چشمش به خال افتاد، بي هوش نقش روى زمين گرديد.
قريش، خيلي از اين جريان تعجب كردند. به مرد يهودى خنديدند.
يوسف، پس از اين كه به هوش آمد، گفت: اى جماعت قريش، اين مولود در آينده نزديكى شما را به هلاكت خواهد رسانيد. نبوت بنى اسرائيل براى هميشه از بين خواهد رفت. مردم با ناباوري از اطراف او پراكنده شدند. گفته‏هاى او را در محافل و مجالس نقل مي كردند.(2)

پی نوشت ها:
1 . پای بند کودک گهوارگی. (منتهی الارب ). قنداق. قنداقه. خرقة عریضه تلف علی الصغیر اذ اشد فی المهد. ج ، قُمُط. (اقرب الموارد).
2 . زندگانى چهارده معصوم عليهم السّلام /عزيزالله عطاردى /ناشر اسلاميه /تهران /1390 ق /چاپ اول‏ /ص12

[ یک شنبه 19 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:50 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2148
[ یک شنبه 18 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2147
[ یک شنبه 17 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2146

داستان شماره 2146

پیامبر(ص ) اینگونه بود

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

پیراهن پیغمبر(ص ) کهنه شده بود شخصی دوازده درهم بایشان هدیه کرد، آنجناب پول را به علی علیه السلام دادند تا از بازار پیراهنی بخرد، امیرالمؤ منین علیه السلام جامه ای بهمان مبلغ خرید وقتیکه خدمت پیغمبر (ص ) آورد، فرمودند این جامه پربهاست پیراهنی پست تر از این مرا بهتر است ، آیا گمان داری که صاحب جامه پس بگیرد؟ عرضکرد نمیدانم فرمود به او رجوع کن شاید راضی شود.
علی علیه السلام پیش آنمرد رفت و گفت پیغمبر(ص ) میفرماید این پیراهن برای من پربها است و جامه ای ارزان تر از این می خواهم ، صاحب جامه راضی شد و دوازده درهم را رد کرد. فرمود وقتی پول را آوردم حضرت با من ببازار آمد تا پیراهنی بگیرد. در بین راه بکنیزی برخورد که در گوشه ای نشسته بود و گریه می کرد، جلو رفته و سبب گریه اش را پرسید. گفت یا رسول الله مرا برای خریداری ببازار فرستادند و چهار درهم همراه داشتم ، آن پول را گم کرده ام . پیغبر(ص ) چهار درهم از پول جامه را به او داد و پیراهنی نیز بچهار درهم خریداری کرد در بازگشت مرد مستمندی از ایشان تقاضای لباس کرد همان پیراهن را باو دادند، باز ببازار برگشته و با چهار درهم باقیمانده پیراهن دیگری خریدند وقتی که بحمل کنیز رسید او را هنوز گریان مشاهده کرد، پیش رفته فرمود دیگر برای چه گریه می کنی ؟ گفت دیر شده میترسم مرا بیازارند، فرمود تو جلو برو ما را بخانه راهنمائی کن همینکه بدر خانه رسیدند. بصاحب خانه سلام کردند، ولی آنها تا مرتبه سوم جواب ندادند. پیغمبر(ص ) از جواب ندادن سؤ ال نمود صاحب خانه عرضکرد خواستیم سلام شما بر ما زیاد شود تا باعث زیادی نعمت و سلامتی گردد، حضرت داستان کنیز را شرح داده و تقاضای بخشش او را کردند. صاحب کنیز گفت چون شما تشریف آوردید او را آزاد کردم آنگاه پیغمبر(ص ) فرمود دوازده درهمی ندیدم که اینقدر خیر و برکت داشته باشد دو نفر برهنه را پوشانید و کنیزی را آزاد کرد

ج 2 ناسخ حضرت رسول ص 338 تا 341

[ یک شنبه 16 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2145

داستان شماره 2145

 

پیامبر از شنیدن صدای گریه کودک در مسجد ناراحت شد

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

عصر پیامبر صلی الله علیه وآله بود، ظهر فرا رسید، مؤ ذن در مسجدالنبی مدینه اذان ظهر دعوت نمود، پیامبر صلی الله علیه وآله به مسجد آمد و مسلمین ازدحام کردند و صفوف نماز تشکیل شد، و نماز جماعت شروع گردید، در وسطهای نماز ناگاه رسول خدا صلی الله علیه وآله می خواهد با شتاب و عجله نماز را تمام کند.
(خدایا چه می شد؟مگر بیماری شدیدی بر پیامبر صلی الله علیه وآله عارض گردیده است ؟او که همواره به وقار و آرامش در نماز سفارش می کرد، اکنون چرا مستحبات نماز را رعایت نمی کند، آن همه عجله برای چه ؟چرا؟یعنی چه ؟)
چند لحظه نگذشت که نماز تمام شد، مردم آن حضرت جهیدند، احوال پرسیدند، می گفتند: ای رسول خدا! آیا پیش آمدی شده ! حادثه بدی رخ داده ؟چرا نماز را این گونه یا عجله و سرعت به پایان رساندی ؟
پاسخ همه این چراها، فقط این جمله بود که پیامبر صلی الله علیه وآله به آنها فرمود: اما سمعتم صراخ الصبی
آیا شما صدای گریه و جیغ کودک شیرخوار را نشنیدید؟ (1)
معلوم شد، کودک ، شیر خواری در نزدیکی آنجا گریه می کند و کسی نیست که او را آرام نماید، پیامبر صلی الله علیه وآله نماز را با شتاب تمام کرد، تا کودک را آرامش و نوازش دهد


1- فروغ کافی جلد 6 ص 48

[ یک شنبه 15 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2144
[ یک شنبه 14 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2143

داستان شماره 2143

شادی با دیدار فاطمه علیها السلام

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

هنگامی که این آیه قرآن بر پیامبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله نازل شد :
(و إ نّ جهنّم لمَوْعِدُهُمْ أجْمَعین ، لَها سَبْعَةُ أبْوابٍ لِکُلِّ بابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ )( 1) یعنی ؛ همانا جهنّم وعده گاه تمامی افراد می باشد ، که خداوند برایش هفت درب قرار داده و از هر دری افرادی وارد خواهند شد .
آن حضرت بسیار گریه و اصحاب آن حضرت نیز همه گریان شدند و کسی توان صحبت و سخن گفتن با حضرت را نداشت .
و چون هرگاه پیغمبر اسلام صلّلی اللّه علیه و آله دخترش حضرت فاطمه سلام اللّه علیها را می دید ، شادمان و خوشحال می گردید ، به همین علّت سلمان به سوی منزل آن مخدّره آمد تا ایشان را نزد پدر بزرگوارش آورد و موجب شادی و آرامش رسول خدا گردد .
وقتی سلمان به منزل حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه علیها وارد شد ، دید حضرت مشغول آسیاب نمودن مقداری جو می باشد و با خود این آیه قرآن را زمزمه می نماید :
(وَ ما عِنْدَاللّهِ خَیْرٌ و أبْقی ) یعنی ؛ آنچه نزد خدای متعال و خواست او است بهتر و با دوام می باشد .
پس سلمان فارسی بر حضرت زهراء سلام کرد و بعد از آن ، جریان ناراحتی و گریه حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله را برای آن بزرگوار بیان نمود .
فاطمه زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن این خبر از جای خود برخاست و چادر خود را که حدود دوازده جای آن پاره شده و درز گرفته بود بر سرافکند .
سلمان فارسی با دیدن چنین زندگی و لباسی به گریه افتاد و گفت : چقدر سخت و غیر قابل تحمّل است که دختران رؤ ساء و پادشاهان لباس های سُندس و ابریشم بپوشند ، و در آن همه تجمّلات و آسایش باشند؛ ولی دختر محمّد ، پیغمبر خدا صلّلی اللّه علیه و آله چادر پشمینِ وصله دار بپوشد و این همه سختی ها و مشقّت ها را تحمّل نماید .
هنگامی که حضرت فاطمه سلام اللّه علیها به حضور پدر خود ، حضرت رسول صلّلی اللّه علیه و آله وارد شد ، اظهار نمود : یا رسول اللّه ! سلمان از زندگی و لباس های من تعجّب کرده و در گریه و اندوه ، فرو رفته است .
حضرت رسول صلوات اللّه علیه به سلمان فرمود : دخترم ، فاطمه محبوب خدا است و از سابقین در ورود به بهشت خواهد بود .
پس از آن ، حضرت زهراء سلام اللّه علیها اظهار داشت : پدر جان ! دخترت فدای تو گردد ، چرا گریان بوده ای ؟
حضرت رسول فرمود : دخترم ! جبرئیل امین دو آیه قرآن پیرامون جهنّم بر من نازل نمود ، که بسیار دردآور و وحشتناک بود و سپس آن دو آیه شریفه را خواند .
حضرت زهراء سلام اللّه علیها با شنیدن آن دو آیه قرآن گریست و به صورت بر زمین افتاد و گفت : وای به حال گناه کارانی که اهل آتش جهنّم گردند .
سلمان چون این صحنه دلخراش را دید ، گفت : ای کاش من گوسفندی می بودم تا مرا می کشتند و قطعه قطعه می کردند و می خوردند و نامی از آتش سوزان جهنّم را نمی شنیدم !!
و ابوذر گفت : ای کاش مادرم عقیم بود و مرا نزائیده بود و این گونه وصف آتش دوزخ را نمی شنیدم !!
و سپس مقداد گفت : و ای کاش من پرنده ای در منقار پرندگان می بودم و نامی از آتش سوزان جهنّم را نمی شنیدم(2)


1-سوره حجر : آیه 44
2-بحارالا نوار : ج 43 ص 87 89 ح 9

[ یک شنبه 13 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2142

داستان شماره 2142

اهمیت سرپرستی از یتیم

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

اصحاب و یاران , گرد پیامبر اسلام (ص ) را گرفته بودند و به سخنانش گوش می دادند .
ناگهان دیـدنـد پسر بچه ای نزد پیامبر(ص ) آمدو گفت : ای پیامبرخدا, من پسری هستم که پدرم از دنیا رفته است , مادرو خواهرم نیز بی سرپرستند .
از آنچه خداوند به شما عنایت فرموده است به ما کمک کن .
پیامبر(ص ) به بلال فرمود : به خانه من برو و هر غذایی که یافتی آن را بیاور .
بـلال به حجره هایی که مربوط به پیامبر(ص ) بود رفت وپس ازجستجو 21 دانه خرما پیدا کرد و به خـدمـت ایـشان آورد .
پیامبر(ص ) به آن پسرک فرمود : بیا این خرماها را از من بپذیر .
هفت دانه آن مال خودت , هفت دانه دیگر مال خواهرت , و هفت دانه باقیمانده مال مادرت باشد .
در این هنگام یکی از اصحاب به نام معاذ, دست نوازش بر سر آن یتیم کشید و گفت : خداوند تو را از یتیمی بیرون آورد و جانشین پدرت سازد .
پیامبر(ص ) به معاذ فرمود : محبت تو را به این یتیم دیدم .
بدان که هرکس یتیمی را سرپرستی کند و دسـت نـوازش بـر سـر او بـکـشـد,خـداونـد بـه تـعـداد هـر مـویـی کـه از زیـر دسـت او مـی گـذرد,پاداش شایسته ای به او می دهد, گناهی از گناهان او را محو می سازد ومقام او را بالا می برد

مجمع البیان , ج1 ,ص 506

[ یک شنبه 12 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2141

داستان شماره 2141

از حرف تا عمل

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در زمـان پـیـغمبر اکرم (ص ), طفلی بسیار خرما می خورد .
هر چه اورا نصیحت می کردند که زیاد خوردن خرما ضرر دارد, فایده نداشت .
مادرش تصمیم گرفت او را به نزد پیغمبر(ص ) بیاورد تا او را نـصـیـحت کند .
وقتی او را به حضور پیغمبر آورد, از پیغمبر خواست تا به طفل بفرماید که خرما نخورد, اما آن حضرت فرمود : امروز بروید و او رافردا دوباره بیاورید .
روز دیـگر زن به همراه فرزندش خدمت پیغمبر(ص ) حاضر شد .
حضرت به کودک فرمود که خرما نـخورد .
در این هنگام زن , که نتوانست کنجکاوی و تعجب خود را مخفی کند, از ایشان سؤال کرد : یارسول اللّه , چرا دیروز به او نفرمودید خرما نخورد ؟ حـضـرت فـرمـود : دیـروز وقتی این کودک را حاضر کردید, خودم خرما خورده بودم و اگر او را نصیحت می کردم , تاثیری نداشت .
امـام صـادق (ع ) فـرمود : به راستی هنگامی که عالم به علم خودعمل نکرد, موعظه او در دل های مردم اثر نمی کند, همان طور که باران از روی سنگ صاف می لغزد و در آن نفوذ نمی کند

حمیری قمی , عبداللّه بن جعفر : قرب الاسناد, مکتبة النینوی الحدیثه

[ یک شنبه 11 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2140

داستان شماره 2140

اندازه مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

زيارت رسول اكرم حضرت محمّد صلّي الله عليه و آله و سلّم آرزوی او بود. برای ابن کار تصميم گرفت به «مدينه» برود. در راه، چند جوجه ی پرنده ديد. آن ها را برداشت تا به عنوان هديه براي پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم ببرد. مادرِ جوجه ها پرواز كنان از راه رسيد. جوجه هايش را در دستِ مرد، اسير ديد. به دنبالِ مرد به راه افتاد. پرنده، پرواز کنان او را دنبال مي كرد.

مرد به مدينه رسيد. يك سره به مسجد رفت. پس از زيارت رسول خدا نبيّ اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم، جوجه ها را نزد ايشان گذاشت. پرنده ي مادر كه به دنبالِ جوجه هايش پرواز كرده بود، به سرعت فرود آمد. غذايي را كه به منقار گرفته بود، در دهانِ يكي از جوجه ها گذاشت و دور شد.

رسول خدا نبی اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم و اصحاب ايشان، اين صحنه را مي نگريستند. ساعتي گذشت. جوجه ها در وسط مسجد قرار داشتند. مسلمانان دورِ آن ها را گرفته بودند. در همين لحظه، دوباره پرنده ي مادر رسيد. فرود آمد. غذايي را تهيّه كرده بود. آن را دهانِ جوجه ي ديگر گذاشت. پرواز كرد و دور شد.

در اين هنگام، رسول گرامي اسلام رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم جوجه ها را آزاد فرمود.

آن گاه رو به اصحاب كرده و فرمود: « ... مهر و محبّتِ اين مادر را نسبتِ به جوجه هايش چگونه ديديد؟!».

اصحاب عرض كردند:« بسيار عجيب و شگفت انگيز بود ».

پيامبر خدا رسول اكرم صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمود: « ... قسم به خداوندي كه مرا به پيامبري برگزيد، مهر و محبّت خداي عالم به بندگانش، هزارانِ مرتبه از چيزي كه ديديد، بيشتر است ».

منبع:
توحيد و نبوّت/شهيد دستغيب/ ص 133-132

[ یک شنبه 10 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2139
[ یک شنبه 9 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:25 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2138
[ یک شنبه 8 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2137

داستان شماره 2137

ابن اللبيه و جمع‏ آورى زكات

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله مردى به نام ابن اللبيه را از طايفه (ازد) براى جمع آورى زكات فرستاد و چون آن مرد از ماموريت خود بازگشت مبلغى از اموال را كه همراه آورده بود تسليم پيغمبر اكرم صلى‏الله عليه و آله كرد و مبلغى را براى خود برداشت و گفت: آن قسمت مال شما و اين قسمت هديه‏اى است كه مردم به من اهداء كرده‏اند رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله فرمود: چرا در خانه پدر و مادر ننشستى تا ببينى هديه برايت مى‏آورند يا نه بعد به سخن برخاست و در طى بيان موثرى فرمود: چگونه است كه ما مردمان را مامور جمع آورى زكات مى‏سازيم پس مى‏گويند اين قسمت مال شما و اين قسمت هديه است كه بما اهداء شده چرا چنين مامور در خانه پدر و مادرش نمى‏نشيند تا ببينند هديه برايش مى‏برند يا نه‏(1)

روى عن رسول الله صلى‏الله عليه و آله قال: خصله من لزمها اطاعته الدنيا و الاخره و ربح الفوز بالجنه، قيل و ما هى يا رسول الله صلى‏الله عليه و آله؟ قال: التقوى‏(2)

فرمود: هركس داراى يك خصلت باشد و مدام ملازم او باشد دنيا و آخرت از او اطاعت مى‏كند، گفته: شد كدام آن خصلت؟ فرمودند: تقوى است.

يعنى: اگر كسى داراى زهد باشد همه چيز در اختيار او است اما اگر تقوى نباشد زندگى كردن براى انسان مشكل مى‏شود.

عدم تقواى يا براى رسيدن به مقام است يا رسيدن به دنيا والا سزاوار نيست آدم در خانه خداوند تبارك و تعالى را رها كند متوسل بشود بغير كه مورد سرزنش او قرار بگيرد يا خداى نكرده امام زمان (عليه السلام) را فراموش كند دامن ديگرى را بگيرد.

و هرچه بطرف دنيا برويم بقول حضرت على (عليه السلام) او از ما فرار مى‏كند اگر نرفتيم به طرف دنيا او خود بخود بطرف ما يقينا خواهد آمد حالا در اين زمينه از قول على (عليه السلام) من يك شاهدى دارم توجه شما خواننده عزيز محترم را به او جلب مى‏نمايم.

1- عرفان اسلامى ج 10 ص 41
2- بحار الانوار ج 70 ص 285

[ یک شنبه 7 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 15:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2136

داستان شماره 2136

عنایت امام زمان (عج)

 



بسم الله الرحمن الرحیم

در عصر حکومت رضاخان قلدر یکی از دانشمندان ربانی مرحوم آیت الله سید باقر سیستانی سعی بسیار داشت تا به محضر مبارک امام زمان حضرت ولیعصر(عج) شرفیاب گردد.او برای رسیدن به این سعادت بزرگ تصمیم گرفت چهل جمعه در مسجدی از مساجد زیارت عاشورا را بخواند او به این تصمیم عمل کرد و هر جمعه به قرائت زیارت عاشورا به طور کامل ادامه داد او می گوید:
در یکی از جمعه هایی آخر که در یکی از مساجد مشغول زیارت عاشورا بودم ناگاه نوری را از خانه ای نزدیک مشاهده کردم.حالت معنوی عجیبی پیدا کردم و به دنبال آن نور رفتم خود را نزدیک آن خانه رساندم دیدم نور عجیبی از داخل آن خانه می درخشد.در را زدم و با اجازه وارد شدم دیدم حضرت ولیعصر(عج) در یکی از اطاق های آن خانه تشریف دارند و در آن اطاق جنازه ای را مشاهده نمودم که پارچه سفیدی روی آن کشیده بودند.منقلب شدم درحالی که اشک از چشمانم سرازیر بود به آقا امام زمان(عج) سلام کردم آقا جواب سلام مرا داد و فرمود:چرا اینگونه دنبال من می گردی و آن همه رنج ها را تحمل می کنی؛مثل این باشید (اشاره به جنازه) تا من به دنبال شما بیایم.سپس فرمود:این جنازه،جنازه بانویی است که در عصر کشف حجاب رضا خان،هفت سال برای حفظ عفت خود از گزند حکومت رضاخان از خانه بیرون نیامد تا مبادا نامحرم او را ببیند.1
اینست که امام علی(ع) می فرماید:
»پاداش رزمنده شهید بیشتر از کسی نیست که قدرت بر گناه دارد امّا پاکدامنی می کند همانا عفیف پاکدامن،فرشته ای از فرشته هاست.«2


1. حجاب بیانگر شخصیت زن، ص121.
2. نهج البلاغه،حکمت 474.

[ یک شنبه 6 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 15:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2135

داستان شماره 2135

شفای ابو راجع حمامی

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

یکی از داستانهایی که علماء و افراد مورد اطمینان نقل کرده اند و به عنوان یک حادثه
از این داستان زیر کتابی به عنوان ((نیمه شبی در حله )) نوشته شده که بسیار خواندنی هست..اگه حوصله داشتید حتما بخونید....

ابو راجح از شیعیان مخلص شهر حله ( یکی از شهرهای عراق که در نزدیک نجف اشرف واقع شده ) و سرپرست یکی از حمامهای عمومی حله بود ، از این رو بسیاری از مردم او را می شناختند .
در آن عصر ، فرماندار حله شخصی به نام ( مرجان صغیر ) بود ، به او اطلاع دادند که ابو راجح حمامی از بعضی از اصحاب منافق رسول خدا ( ص ) بدگوئی می کند ، فرماندار دستور داد او را آوردند ، آنقدر او را زدند که در بستر مرگ افتاد ، حتی آنقدر به صورتش مشت و لگد زدند که دندانهایش کنده شد ، و زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوزی سوراخ کردند ، و بینی اش را بریدند و با وضع بسیار دلخراشی ، او را به عده ای از اوباش سپردند ، آنها ریسمان برگردان او کرده و در کوچه ها و خیابانهای شهر حله می گرداندند ، بقدری خون از بدن او بیرون آمد ، و به او صدمه وارد شد که دیگر نمی توانست حرکت کند ، و کسی شک نداشت که او می میرد ، و بعد فرماندار تصمیم گرفت او را بکشد ، ولی جمعی از حاضران گفتند : او پیرمرد فرتوت است ، و به اندازه کافی مجازات شده و خواه و ناخواه بزودی می میرد ، بنابراین از کشتن او صرف نظر کنید ، بسیار از فرماندار خواهش کردند ، تا اینکه فرماندار او را آزاد کرد .
فردای همان روز ، ناگاه مردم دیدند او از هر جهت سالم است و دندانهایش در جای خود قرار گرفته است ، و زخمهای بدنش خوب شده است ، و هیچگونه اثری از آنهمه زخمها نیست ، و برخاسته و مشغول خواندن نماز است ، حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند :
چطور شد که اینگونه نجات یافتی و گوئی اصلا تو را کتک نزدند و آثار پیری از تو رفته و جوان شده ای ؟
ابو راجح گفت : من وقتی که در بستر مرگ افتادم ، حتی با زبان نتوانستم دعا بکنم
و تقاضای کمک از مولایم حضرت ولی عصر ( عج ) نمایم ، در قلبم متوسل به آن حضرت شدم ، و از آن حضرت درخواست عنایت کردم ، و به آن بزرگوار پناهنده شدم ، وقتی که شب کاملا تاریک شد ، ناگاه دیدم خانه ام پر از نور شد ، در هماندم چشمم به مولایم امام زمان ( عج ) افتاد ، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود : ( برخیز و برای تاءمین معاش خانواده ات بیرون برو خدا تو را شفا داد )
اکنون می بینید که سلامتی کامل خود را باز یافته ام .
یکی از وارستگان آن حضرت ، بنام شمس الدین محمد قارون ، پس از نقل ماجرای فوق می گوید : ( سوگند به خدا ، من ابو راجح را مکرر در حمام حله دیده بودم ، پیرمرد فرتوت ، زرد چهره و کم ریش و بد قیافه بود و همیشه او را اینگونه می دیدم ، ولی پس از این ماجرا او را تا آخر عمرش ، جوانی تنومند و پر قدرت ، و سرخ چهره و با محاسن بلند و پر دیدم ، که گوئی بیست سال بیشتر عمر نکرده است ، آری او به برکت لطف امام زمان ( عج ) اینگونه شاداب و زیبا و نیرومند گردید .
خبر سلامتی و دگرگونی عجیب او از پیری ضعیف به جوانی تنومند و قوی شایع شد ، همگان فهمیدند فرماندار حله به ماءمورینش دستور داد او را نزد او حاضر کنند ، آنها ابو راجح را نزد فرماندار آوردند ، ناگاه فرماندار دید قیافه ابو راجح عوض شده ، و کوچکترین اثر آن زخمها در بدن و صورتش نیست ، ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز ، از زمین تا آسمان فرق دارد ، رعب و وحشتی تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد ، او آنچنان تحت تاءثیر قرار گرفت ، که از آن پس با مردم حله ( که اکثر شیعه بودند ) عوض شد .
او قبل از آن جریان وقتی که در حله به جایگاه معروف به مقام ( مقام امام - علیه السلام - ) می آمد ، به طور مسخره آمیزی پشت به قبله می نشست ، تا به آن مکان شریف توهین کند ، ولی بعد از آن جریان به آن مکان مقدس می آمد و و با دو زانوی ادب در آنجا رو به قبله می نشست ، و به مردم حله احترام می نمود و لغزشهای آنها را نادیده می گرفت ، و به نیکوکاران آنها نیکی می کرد ، در عین حال عمرش کوتاه شد و بعد از این جریان چندان عمر نکرد و مرد . ( 1 )
خدایا تو را به وجود مبارک چهارده معصوم - علیه السلام - که در این کتاب قطراتی از اقیانوس فضائل آنها آمده ، و تو را به وجود مبارک حضرت ولی عصر عج ) سوگند می دهم ، نام ما را در طومار شیعیان مخلص آن ثبت کن ، و شفاعت آنها را در دنیا و آخرت ، نصیب ما گردان .

یابن العسکری !
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
آیا شود پیام رسد از سرای تو :
خوش باش من به عفو گناهت ، ضمان شدم
طالت علینا لیالی الانتظار فهل
یابن الزکی للیل الانتظار غدا


1 - بحار الانوار ، ج 52 ص 70 و 71

[ یک شنبه 5 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 15:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2134

داستان شماره 2134

ظهور نور و انتقام از ظالم

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

مرحوم شیخ صدوق رحمة اللّه علیه به نقل از عبدالسّلام هروی حکایت کند:
روزی محضر شریف حضرت علیّ بن موسی الرّضا علیه السلام شرفیاب شدم و پیرامون حدیثی از امام صادق علیه السلام سؤال کردم که فرمود: هنگامی که امام زمان عجّل اللّه تعالی فرجه الشّریف خروج نماید تمام ذرّیه قاتلین امام حسین علیه السلام را به جهت کردار پدرانشان نابود می نماید و انتقام خون جدّ مظلومش را می گیرد؛ آیا صحیح می باشد؟
امام رضا علیه السلام فرمود: بلی، صحیح است.
گفتم: آیه قرآن که می فرماید: نمی توان گناه شخصی را بر دیگری تحمیل کرد، چه می شود؟
فرمود: خداوند متعال در تمام گفتارش صادق و راست گو است، ولیکن ذرّیه قاتلین حضرت أبا عبداللّه الحسین علیه السلام چون راضی به کردار پدرانشان بودند و به اعمال و حرکات زشت آن ها فخر و مباهات می کردند، پس شریک جرم هستند.
چون هرکس راضی به کردار دیگری - چه خوب و چه بد - باشد در ثواب و عقاب او شریک است، گرچه شخصی در مغرب ظلم کند و دیگری در مشرق نسبت به کار او راضی و خوشحال باشد، پس در این صورت شریک جرم محسوب می شود.
سپس افزود: امام زمان علیه السلام چنین افرادی را خواهد کشت.
بعد از آن عرضه داشتم: یا ابن رسول اللّه! بعد از آن که امام زمان علیه السلام خروج نماید، ابتداء از کجا و نسبت به چه اموری اقدام می فرماید؟
امام رضا علیه السلام در جواب فرمود: وقتی قائم آل محمّد صلوات اللّه علیهم خروج نماید، ابتداء به مجازات بنی شیبه در مکّه می پردازد، چون آن ها دزدان اوّلیه ای هستند که تمام اموال بیت اللّه الحرام را دزدیده اند و بدین جهت دست آن ها را طبق دستور اسلام جدا خواهد کرد. [1].

پاورقی
[1] عیون اخبار الرّضا علیه السلام: ج 1، ص 273، ح 5

[ یک شنبه 4 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 15:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2133

داستان شماره 2133


توصيه امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف به خواندن صحيفه سجاديه

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

محدث عظيم و سالک وارسته، مرحوم مجلسي(پدر علامه مجلسي) مي‌فرمايد: «در اوايل جواني مايل بودم نماز شب بخوانم، اما نماز قضا بر عهده‌ام بود و به همين دليل احتياط مي‌کردم و نمي‌خواندم. خدمت شيخ بهائي (ره) عرض نمودم که فرمود: نماز قضا بخوان. اما من با خودم مي‌گفتم نماز شب، خصوصيات خاص خود را دارد و با نمازهاي واجب فرق مي‌کند.
يک شب بالاي پشت بام خانه‌ام در خواب و بيداري بودم که امام زمان عجل الله تعالي فرجه الشريف را در بازار خربزه فروش‌هاي اصفهان در کنار مسجد جامع ديدم. با شوق و شعف، نزد او رفتم و سئوالاتي کردم که از جمله آن، خواندن نماز شب بود. فرمود: بخوان!
عرض کردم: يابن رسول الله، هميشه دستم به شما نمي‌رسد. کتابي به من بدهيد که به آن عمل کنم.
فرمود: برو از آقا محمد تاج، کتاب بگير.
گويا در خواب، او را مي‌شناختم؛ رفتم کتاب را از او گرفتم. مشغول خواندن بودم و مي‌گريستم که از خواب بيدار شدم. از ذهنم گذشت که شايد «محمد تاج» همان شيخ بهايي است و منظور امام از «تاج» اين است که شيخ بهايي، رياست شريعت را در آن دوره به عهده دارد.
نماز صبح را خواندم و خدمت ايشان رفتم. ديدم شيخ با سيد گلپايگاني مشغول مقابله صحيفه سجاديه است. ماجرا را برايش نقل کردم. فرمود: ان‌شاءالله به چيزي که مي‌خواهي مي‌رسي.
بعد ناگهان ياد جايي که امام عليه السلام را در آن ملاقات کرده بودم، افتادم و به کنار مسجد جامع رفتم. در آنجا آقا حسن تاج را ديدم که از آشنايان قديم ما بود. مرا که ديد، گفت: ملا محمد تقي! بيا برويم خانه، يک سري کتاب به تو بدهم.
مرا به خانه‌اش برد. در اتاقي را باز کرد و گفت: هر کتابي را که مي‌خواهي بردار. کتابي را برداشتم؛ ناگهان ديدم همان کتابي است که در خواب ديده‌ بودم؛ صحيفه سجاديه.
به گريه افتادم. برخاستم و بيرون آمدم. گفت: باز هم بردار. گفتم: همين بس است.

پس شروع نمودم به تصحيح و مقابله و آموزش صحيفه سجاديه به مردم؛ و چنان شد که از برکت اين کتاب، بسياري از اهل اصفهان مستجاب الدعوه شدند.»
مرحوم علامه مجلسي (نويسنده کتاب بحارالانوار) مي‌فرمايد: «پدرم چهل سال از عمر خود را صرف ترويج صحيفه کرد و انتشار اين کتاب، توسط او باعث شد که اکنون هيچ خانه‌اي بدون صحيفه نباشد. اين حکايت بزرگ مرا بر آن داشت که بر صحيفه شرح فارسي بنويسم تا عوام و خواص از آن بهره‌مند شوند.»

    مجله امان  شماره 42

[ یک شنبه 3 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 14:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2132

داستان شماره 2132

ابا صالح! بیا درمانده ام من!

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

علاّمه مجلسی‌رحمه الله می‌فرماید:
مرد شریف و صالحی را می‌شناسم به نام امیر اسحاق استرآبادی او چهل بار با پای پیاده به حجّ مشرّف شده است، و در میان مردم مشهور است که طی الارض دارد. او یک سال به اصفهان آمد، من حضوراً با او ملاقات کردم تا حقیقت موضوع را از او جویا شوم.
او گفت: یک سال با کاروانی به طرف مکّه به راه افتادم. حدود هفت یا نُه منزل بیش‌تر به مکه نمانده بود که برای انجام کاری تعلّل کرده از قافله عقب افتادم. وقتی به خود آمدم، دیدم کاروان حرکت کرده و هیچ اثری از آن دیده نمی‌شد. راه را گم کردم، حیران و سرگردان وامانده بودم، از طرفی تشنگی آن‌چنان بر من غالب شد که از زندگی ناامید شده آماده مرگ بودم.
[ناگهان به یاد منجی بشریت امام زمان‌علیه السلام افتادم و] فریاد زدم: یا صالح! یا ابا صالح! راه را به من نشان بده! خدا تو را رحمت کند!
در همین حال، از دور شبحی به نظرم رسید، به او خیره شدم و با کمال ناباوری دیدم که آن مسیر طولانی را در یک چشم به هم زدن پیمود و در کنارم ایستاد، جوانی بود گندم‌گون و زیبا با لباسی پاکیزه که به نظر می‌آمد از اشراف باشد. بر شتری سوار بود و مشک آبی با خود داشت.
سلام کردم. او نیز پاسخ مرا به نیکی ادا نمود.
فرمود: تشنه‌ای؟
گفتم: آری. اگرامکان دارد، کمی آب ازآن مشک مرحمت بفرمایید!
او مشک آب را به من داد و من آب نوشیدم.
آنگاه فرمود: می‌خواهی به قافله برسی؟
گفتم: آری.
او نیز مرا بر ترک شتر خویش سوار نمود و به طرف مکّه به راه افتاد. من عادت داشتم که هر روز دعای «حرز یمانی» را قرائت کنم. مشغول قرائت دعا شدم. در حین دعا گاهی به طرف من برمی‌گشت و می‌فرمود: این‌طور بخوان!
چیزی نگذشت که به من فرمود: این‌جا را می‌شناسی؟
نگاه کردم، دیدم در حومه شهر مکّه هستم، گفتم: آری می‌شناسم.
فرمود: پس پیاده شو!
من پیاده شدم برگشتم او را ببینم ناگاه از نظرم ناپدید شد، متوجّه شدم که او قائم آل محمّدصلی الله علیه وآله وسلم است. از گذشته خود پشیمان شدم، و از این که او را نشناختم و از او جدا شده بودم، بسیار متأسف و ناراحت بودم.
پس از هفت روز، کاروان ما به مکّه رسید، وقتی مرا دیدند، تعجب نمودند. زیرا یقین کرده بودند که من جان سالم به در نخواهم برد. به همین خاطر بین مردم مشهور شد که من طی الارض دارم

بحار الانوار، ج 52، ص 175 و 176

[ یک شنبه 2 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام مهدی ( ع, ] [ 14:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2131

داستان شماره 2131

ماجرای پرداخت بدهی یار امام عسکری(ع) به روش عجیب

 


 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از اصحاب و دوستان امام حسن عسکری(ع) به نام ابوهاشم جعفری حکایت کرد: روزی امام(ع) سوار مرکب سواری خود شد و به سمت صحرا و بیابان حرکت کرد و من نیز همراه حضرت سوار شدم و به راه افتادم و حضرت جلوی من حرکت می کرد، چون مقداری راه رفتیم ناگهان به فکرم رسید که بدهی سنگینی دارم و بدون آنکه سخنی بگویم، در ذهن و فکر خود مشغول چاره‌اندیشی بودم.
در همین بین امام(ع) متوجه من شد و فرمود: ناراحت نباش، خداوند متعال آن را اداء خواهد کرد و سپس خم شد و با عصایی که در دست داشت، روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! پیاده شو و آن را بردار و ضمناً مواظب باش که این جریان را برای کسی بازگو نکنی، وقتی پیاده شدم، دیدم قطعه‌ای طلا داخل خاک‌ها افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین نهادم و سوار شدم و به همراه امام(ع) به راه خود ادامه دادم، باز مقدار مختصری که رفتیم، با خود گفتم: اگر این قطعه طلا به اندازه بدهی من باشد که خوب است، ولی من تهیدست هستم و توان تامین مخارج زندگی خود و خانواده‌ام را ندارم، مخصوصاً که فصل زمستان است و اهل منزل آذوقه و لباس مناسب ندارند، در همین لحظه بدون آنکه حرفی زده باشم، امام(ع) مجدداً نگاهی به من کرد و خم شد و با عصای خود روی زمین خطی کشید و فرمود: ای ابوهاشم! آن را بردار و این اسرار را به کسی نگو، پس چون پیاده شدم، دیدم قطعه‌ای نقره روی زمین افتاده است، آن را برداشتم و در خورجین کنار آن قطعه طلا گذاشتم و سپس سوار شدم و به راه خود ادامه دادیم، پس از اینکه مقداری دیگر راه رفتیم، به سوی منزل بازگشتیم و امام عسکری(ع) به منزل خود تشریف برد و من نیز رهسپار منزل خویش شدم.
بعد از چند روزی طلا را به بازار برده و قیمت کردم، به مقدار بدهی‌هایم بود -نه کم و نه زیاد- و آن قطعه نقره را نیز فروختم و نیازمندی‌های منزل و خانواده‌ام را تهیه و تأمین کردم

چهل داستان و چهل حدیث از امام حسن عسکری(ع)، عبدالله صالحی

[ یک شنبه 1 اسفند 1394برچسب:داستانهای امام حسن عسگری ( ع, ] [ 14:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]