اسلایدر

داستان شماره 1320

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1320

داستان شماره 1320

شاگرد زیرك و استاد(داستان باحال


بسم الله الرحمن الرحیم
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به یك چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟
شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"
استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"
شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"
استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!"
شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.
شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"
استاد پاسخ داد: "البته"
شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "
شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.
مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"
استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"
شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکی هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"
زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."
و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکی که در نبود نور می آید.

نام مرد جوان یا آن شاگرد تیز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن

 

[ یک شنبه 30 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1319

داستان شماره 1319

بندی از سقراط


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی سقراط حکیم مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثر بود
علت ناراحتی اش را پرسید. شخص پاسخ داد :در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم. سلام کردم
جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم.
سقراط گفت : چرا رنجیدی ؟
مرد با تعجب گفت: خوب معلوم است که چنین رفتاری ناراحت کننده است
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی ؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم. آدم از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود
سقراط پرسید: به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم
سقراط گفت : همه این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی
آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود ؟
و آیا کسی که رفتارش نا درست است، روانش بیمار نیست ؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکری و روان نامش "غفلت" است. و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند
پس از دست هیچ کس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده

[ یک شنبه 29 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1318
[ یک شنبه 28 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1317

داستان شماره 1317

دانشگاه هاروارد


بسم الله الرحمن الرحیم
خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند.
منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند.
مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.»
منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.»
خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد.»
منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد.
منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت.
رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند.
به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد.
خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.»

رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.»
خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.»
رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.»
خانم يک لحظه سکوت کرد.
رييس خشنود بود.
شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود.
زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟»
شوهرش سر تکان داد.
رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد.
 دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد

 

[ یک شنبه 27 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1316
[ یک شنبه 26 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1315

داستان شماره 1315

دعای کوروش


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی بزرگان ایرانی وموبدان زرتشتی از کوروش بزرگ خواستند که برای ایران زمین نیایش کند و ایشان اینگونه فرمود
خداوندا ، اهورا مزدا ، ای بزرگ آفریننده این سرزمین بزرگ، سرزمینم ومردمم را از دروغ و دروغگویی به دور بدار
پس از اتمام نیایش عده ای در فکر فرو رفتند و از شاه ایران پرسیدند که چرا این گونه نیایش نمودید؟!
فرمودند : چه باید می گفتم؟
یکی گفت : برای خشکسالی نیایش مینمودید
کوروش بزرگ فرمودند: برای جلو گیری از خشکسالی انبارهای آذوقه وغلات می سازیم
دیگری اینگونه گفت : برای جلوگیری از هجوم بیگانگان نیایش می کردید
پاسخ شنید : قوای نظامی را قوی میسازیم واز مرزها دفاع می کنیم
عده ای دیگر گفتند : برای جلوگیری از سیلهای خروشان نیایش می کردید
پاسخ دادند : نیرو بسیج میکنیم وسدهایی برای جلوگیری از هجوم سیل می سازیم
وهمینگونه پرسیدند وبه همین ترتیب پاسخ شنیدند
تا این که یکی پرسید : شاهنشاها ! منظور شما از این گونه نیایش چه بود؟
کوروش تبسمی نمود واین گونه پاسخ داد
من برای هر پرسش شما ، پاسخی قانع کننده آوردم ولی اگر روزی یکی از شما نزد من آید و دروغی گوید که به ضرر سرزمینم باشد من چگونه از آن باخبر
گردم واقدام نمایم؟
پس بیاییم از کسانی شویم که به راست گویی روی آورند ودروغ را از سرزمینمان دور سازیم که هر عمل زشتی صورت گیرد ، اولین دلیل آن دروغ است

 

[ یک شنبه 25 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:18 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1314

داستان شماره 1314


صدای پای بهار

 

 بسم الله الرحمن الرحیم

محمد! پس از کارهاي روزانه کنار نهر جوي آبي خسته و افتاده نشسته بود. از سپيده‌دم آن روز تا دم ظهر يکسره کار کرده بود. به پشت دراز کشيده بود و به ازدواج و آينده خود مي‌انديشيد. چقدر علاقه داشت همه فرزندانش را خوب تربيت کند و آنها را جهت تحصيل علوم ديني و سربازي و خدمت‌گزاري امام زمان (ارواحنافداه)، به نجف اشرف بفرستد. خودش که در اين باره به آرزويش نرسيده بود. در فراز و نشيب زندگي، درس و بحث طلبگي را نيمه‌تمام گذاشته و از نجف به «نيار»? برگشته بود.
«عجب خيالاتي شدم، با اين فقر و فلاکت چه کسي عقلش را از دست داده تا به من دختر بدهد؟! خوب درست است که خدا روزي‌رسان و گشايش‌بخش است، اما من بايد خيلي کار کنم. امسال شکر خدا، وضع زراعت و باغ و دام بد نبود، ولي...».
از فکر و خيال که فارغ شد، زود از جا برخاست. ترسيد که وقت نماز دير شده باشد. لب جوي نشست تا آبي به سر و صورت خسته خود بزند که سيب سرخ و درشتي از دورترها نظرش را جلب کرد: ...عجب سيبي! ...چقدر هم درشت! ...چقدر قشنگ و زيبا!
سيب را که گرفت، با شگفتي و خوشحالي نگاهش کرد. اول دلش نيامد بخورد. اما مدت‌ها بود که سيب نخورده بود. يک لحظه هوس شديدي نمود و در يک آن، شروع به خوردن کرد. سيب که تمام شد، ناگهان فکر عجيبي در ذهنش لانه کرد و شروع به ملامت خود نمود:
«اي واي! اين چه کاري بود کردي محمد؟! اين بود نتيجه چندين سال طلبگي‌ات؟! اي دل غافل!... خدايا ببخش!... خدا مي‌بخشد، ولي صاحب سيب چطور؟ امان از حق‌الناس!»
بي‌درنگ وضويي ساخت و روي نياز به سوي کردگار بي‌نياز آورد. پس از عروجي ربّاني در سجده‌اي روحاني با تمام وجود از پروردگار هستي مدد طلبيد و بلافاصله داسش را برداشت و در امتداد جوي آب به سمت بالادشت به راه افتاد. ظهر که شده بود، همه به ده برگشته بودند و سکوت وهم‌انگيزي همه دشت را در برگرفته بود. گاه اين سکوت وهم‌انگيز را صداي ملايم شرشر آب جوي مي‌شکست.
چند فرسنگي که راه رفت، به باغي رسيد. درختان بزرگ و کهن بيد، اطراف باغ را گرفته بودند. کمي آن طرف‌تر، درختان بلند و پر برگ تبريزي قد برافراشته بودند و در ميان آنها درختان سيب با انبوهي از سيب‌هاي سبز و سرخ و زرد خودنمايي مي‌کردند. صداي جيک‌جيک گنجشکان و نغمه ديگر پرندگان، صفاي ديگري به باغ داده بود. باغ از عطر يونجه و بوي دل‌انگيز گل‌ها و علف‌هاي وحشي سرشار بود. اين همه، محمد را در خود فرو برد، اما پس از لختي‌ درنگ به خود آمد و فرياد زد: کسي اين‌جا نيست؟... صاحب باغ کجاست؟
کمي دورتر، در زير درختان تبريزي، کلبه ساده و زيبايي ديده مي‌شد. محمد چندين بار ديگر که صدا زد، پيرمردي از داخل کلبه بيرون آمد و جواب داد: «بفرماييد برادر! تعارف نکنيد! بفرماييد سيب ميل کنيد!»
و آن‌گاه خوش‌آمدگويان به طرف محمد آمد. محمد در حالي که از خجالت و شرم سر به زير انداخته بود، سلام کرد و گفت:
ـ اين باغ مال شماست پدر جان؟!
ـ اين حرف‌ها چيه؟ بفرماييد ميل کنيد... مال بندگان خداست... مال خودتان!
ـ ممنون پدر!... عرضي داشتم.
پيرمرد در حالي که لبخند مي‌زد، با تعجب گفت:
ـ امر بفرماييد برادر! من در خدمتم.
ـ اگرچه شما بزرگوارتر و مهربان‌تر از اين حرف‌ها هستيد، اما براي اطمينان‌خاطر خدمتتان عرض مي‌کنم، اين بنده گناهکار خدا اهل ده پايين هستم. مي‌شناسيد، «نيار»؟
ـ بله، بله...
ـ کنار جوي نشسته بودم که سيبي آمد. گرفتم و خوردم. ولي متوجه شدم که بي‌اجازه، آن سيب را خورده‌ام. به احتمال قوي آن سيب از درختان شما بوده است، مي‌خواستم آن سيب را بر ما حلال کنيد پدر جان!
پيرمرد تعجب‌کنان خنديد و آخر سر گفت:
ـ که اين طور... سيبي افتاده تو آب و آمده و شما آن را خورده‌ايد؟!
و يک لحظه قيافه‌اش را تغيير داد و با درشتي گفت:
ـ نه،... امکان ندارد... اگر مي‌آمدي همه اين باغ را با خاک يکسان مي‌کردي، چيزي نمي‌گفتم... اما من هم مثل خودت به اين‌جور چيزها خيلي حساسم!... کسي بدون اجازه مال مرا بخورد، تا قيام قيامت حلالش نمي‌کنم... عرضم را توانستم خدمتتان برسانم حضرت آقا؟!... بفرماييد!!
چهره محمد به زردي گراييد و چنان ترس و لرزي وجودش را فراگرفت که انگار بيدي در تهاجم باد به رعشه افتاده است. به التماس افتاد و هرچه درهم و ديناري در جيب داشت، بيرون آورد و با گريه و زاري گفت:
ـ تو را به خدا پدر جان، اين دينارها را بگير و مرا حلال کن! تو را به خدا من تحمل عذاب خدا را ندارم!... مرا حلال کن پدر جان!
و بعد گريه‌اش امان نداد. مدتي که گريست، پيرمرد دستش را گرفت، آرامَش کرد و گفت:
ـ حالا که اين‌قدر از عذاب الهي مي‌ترسي، به يک شرط تو را مي‌بخشم!
ـ چه شرطي پدر جان؟ به خدا هر شرطي باشد، قبول مي‌کنم.
ـ شرط من خيلي سخت است. درست گوش‌هايت را باز کن و بشنو و با دقت فکر کن ببين اين شرط سخت‌تر است يا عذاب خدا...
ـ مسلّم عذاب خدا سخت‌تر است، شرط تو را به هر سختي هم که باشد، قبول مي‌کنم.
ـ ...و اما شرط من: دختري دارم کور و شل و کر، بايد او را به همسري قبول کني!!
به راستي که شرط سختي بود. محمد مدتي در فکر فرو رفت و يادش افتاد که چقدر آرزوي ازدواج کرده بود و به چه دختران زيبارويي انديشيده بود. ...و اينک تمام آرزوهايش بر باد رفته بود. آهي سوزان از نهادش برخاست و گفت:
ـ قبول مي‌کنم.
ـ البته خيالت هم راحت باشد که همراه دخترم ثروت خوبي هم برايت مي‌دهم... ولي چه کار کنم دخترم سال‌هاي سال از وقت ازدواجش گذشته و کسي نيست بيايد سراغش... بيچاره پير شده... چه کارش کنم جوان؟!... حالا بايد تا آخر عمرم براي خدا سجده شکر کنم که مثل تويي را براي دخترم رساند. و بعد قهقهه‌اي کرد و به طرف کلبه به راه افتاد.
نگاه تأسف‌بار محمد براي لحظات مديدي دنبال پيرمرد خشکيد. چاره‌اي نداشت.
مراسم عقد و عروسي فاصله چنداني با هم نداشتند. خطبه عقد همان روزهاي اول خوانده شده بود و تا شب عروسي برسد، محمد بارها از خدا طلب مرگ کرده بود. اما مرگ و ميري در کار نبود... بايد مي‌ماند و مزه مال مردم‌خوري را مي‌چشيد!
عروس را که آوردند، دل او مثل سير و سرکه مي‌جوشيد. اضطراب تلخي به دلش چنگ مي‌انداخت و نفس را در سينه‌اش حبس و فکرش را در دريايي پرتلاطم غرق مي‌ساخت:
ـ خدايا چه کاري بود من کردم؟ اين چه بلايي بود به سرم آمد؟! اي کاش به سوي اين باغ نيامده بودم! بهتر نبود مي‌گريختم! ...نه، نه! بايد بمانم!
در اين فکرها بود که ناگاه محمد را صدا زدند:
ـ عروس خانم منتظر شماست!
پاهايش به لرزه افتاد. عرق سرد و سنگيني همه بدنش را پوشانده بود. تا به اتاق برسد، هزار بار مرد و زنده شد. چنان در اضطراب و اندوه بود که متوجه همراهان عروس هم نشد.
در را که باز کرد، صداي نازنين دختري را شنيد که به او سلام گفت. صداي دختر هيچ شباهتي به صداي لال‌ها و کورها و شل‌ها نداشت.
ـ نه، نه، تو که لال بودي دختر؟!
دختر لبخندي زد و نقاب از چهره کنار زد:
ـ ببين! لال نيستم! کر هم نيستم! شل هم نيستم!
بلند شد و چند قدمي راه رفت، تا خيال محمد از همه چيز راحت باشد. محمد که مدهوش و مسحور زيبايي دختر شده بود، بي‌مهابا فرياد کشيد:
ـ تو زن من نيستي!... زن من کجاست؟!... زن من...
و فرياد زنان از خانه بيرون آمد. زنان و مرداني که خسته و کوفته از کار روزانه در خانه‌هاي اطراف خود را به بستر آرامش انداخته بودند، با صداي محمد جملگي از جا جستند و خانه تازه‌داماد را در ميان گرفتند.
ـ اين زن من نيست... زن من کجاست؟! چرا مرا دست انداخته‌ايد؟!
چند مرد تنومند، بازوان پرقدرت محمد را گرفتند و او را ساکت کردند. پدرزن محمد که ميهمان خانه هم‌جوار بود، جمع را شکافت و جلو آمد. لبخندزنان صورت محمد را بوسيد و طوري که همه بشنوند، بلند گفت:
ـ بله آقا محمد! عاقبت پارسايي و پرهيزکاري همين است... آن دختر زيبارو زن توست. هيچ شکي هم نکن! اگر گفتم کور است، مرادم آن بود که هرگز به نامحرم نگاه نکرده است و اگر گفتم شل است، يعني با دست و پايش گناه نکرده است و اگر گفتم کر است، چون غيبت کسي را نشنيده است...
ـ چه مي‌گويي پدر جان؟!... خوابم يا بيدار؟!...
ـ آري محمد، دختر من در نهايت عفت بود و من او را لايق چون تو مردي ديدم... .
هلهله و شادي به ناگاه از همه برخاست و در سکوت شب تا دورترها رفت. محمد در حالي که عرق شرم را از پيشاني‌اش پاک مي‌کرد، دوباره روانه حجره زفاف شد و از اين‌که صاحب چنين زن و صاحب چنين فاميلي شده است، بي‌نهايت شکر و سپاس فرستاد.
...و اينک صداي پاي کودکي از آن خانه شنيده مي‌شد؛ صداي پاي بهار. آري، از چنان مادر و چنين پدري، پسري چون احمد مقدس اردبيلي به ارمغان مي‌آيد که از مفاخر بزرگ شيعه و عرفاي به نامي هستند که توصيفش محتاج کتاب ديگري است. ? 
--------------------------------------------------------------------------------

پي نوشت ها:
?. پدر مرحوم مقدس اردبيلي.
?. «نيار» نام روستايي در سه کيلومتري اردبيل است که اکنون به اردبيل متصل شده است. اين روستا ولادتگاه مقدس اردبيلي بوده است

 

[ یک شنبه 24 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1313

داستان شماره 1313

 

استاد ریاضی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی يك معلم رياضی، برای اينكه شاگردانش را تا آخر جلسه ساكت كند، مسئله­ ای به آنها داد كه مدت زيادی طول بكشد. معلم رياضی از دانش ­آموزان خواست كه 1 تا صد را با هم جمع كنند
بعد از چند دقيقه يكی از دانش­ آموزان دستش را بالا برد، او جواب درست را به دست آورده بود. آن دانش ­آموز فهميده بود كه مجموع هر جفت از اعداد یک و صد، دو و نود و نه، سه و نود و هشت... صد و یک است، پس نصف تعداد اعداد يعنی پنجاه را در صد و یک ضرب كرده بود و جواب را به دست آورده بود
آن دانش ­آموز، كارل فردريش گاوس نام داشت. او فرزند باغبان فقيری از اهالی برونشويك آلمان بود كه در تاريخ سی آوريل سال هزارو هفتصدو هفتادو هفت متولد شد. سه ساله بود كه نبوغش را در رياضيات نشان داد و پدرش را از اشتباهی در محاسبات ليست حقوقش باخبر كرد. اما گويا اين نبوغ باعث نشد بيشتر مواظبش باشند و به راحتی نزديك بود در رودخانه غرق شود. تاريخ رياضيات، خيلی چيزها را مديون كارگری است كه در آن نزديكی بود و زندگی گاوس كوچك را نجات داد.
گاوس در سال هزارو هفتصدو نودو پنج وارد دانشگاه گوتينگن شد. اما رياضی نخواند. او آنقدر روحيه عجيبی داشت كه رشته زبانهای باستانی را انتخاب كرد. بعد از آن بود كه به رياضی تغيير رشته داد و در نوزده سالگی بسياری از مسائل رياضی را حل كرد
برخی را عقيده بر اين است كه گاوس بزرگترين رياضيدانی است كه تاكنون بوده است. او قضيه اعداد اول را در سن پانزده سالگی حدس زد، مشخصه چند ضلعی­ های ترسي م­پذير را در سن هیجده سالگی تعيين كرد، در سن بیست و دو سالگی بهترين اثرش را با عنوان

 

 

Disquisitiones Arithmeticae

به چاپ رسانيد
پس از سال هزارو هشت صدو یک به ديگر عرصه­ های رياضی چون هندسه، آناليز، نجوم و فيزيك، پرداخت. گاوس آدم خيلی عجيبی بود. با اينكه به وجود هندسه ­های غير اقليدسی پی برده بود، از انتشار آن خودداری كرد، زيرا از شهرت بيزار بود. با همين كارش رياضيات را سالها معطل كرد
يكی ديگر از خصوصيات جالب گاوس، دفتر يادداشت معروفش است كه اثبات قضايا و مسائل رياضی را در آن می­ نوشت و گاهی هم به زبان رمز، چيزهايی در آن می­ نوشت. آن دفتر پنجاه سال بعد از مرگ گاوس منتشر شد.
او در يكی از نامه­ هايش نوشته است: می ­دانيد كه من خيلی آهسته می­ نويسم. دليل اصلی­ اش آن است كه هيچ وقت از آنچه گفته ­ام راضی نمی ­شوم مگر اينكه آن را در كمترين تعداد كلمات ممكن گفته باشم. خلاصه نوشتن، بسيار بيشتر از روده ­درازی وقت می ­گيرد.
وی زندگی در حد كمال خويش را در گوتينگن گذراند. كارهای گردآوری شده او مشتمل بر دوازده جلد كتاب می­ باشد. سرانجام گاوس در سال هزارو هشتصدو پنجاه و پنج و در سن هفتادو هشت سالگی بدرود حيات گفت

 

[ یک شنبه 23 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1312
[ یک شنبه 22 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1311
[ یک شنبه 21 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1310
[ یک شنبه 20 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1309

داستان شماره 1309

کلاس فلسفه


  بسم الله الرحمن الرحیم
پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه­ ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد. سپس از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه دانشجویان موافقت کردند
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ­ها در بین مناطق باز بین توپ­ های گلف قرار گرفتند، سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند
بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت و خوب البته، ماسه­ ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: بله
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. درحقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ­ها رو پر می­ کنم. همه دانشجویان خندیدند
درحالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: حالا من میخوام که متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپ­ های گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند، خدایتان، خانواده ­تان، فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان، چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پابرجا خواهد بود. اما سنگریزه ­ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند، مثل کارتان، خانه­ تان و ماشینتان. ماسه ­ها هم سایر چیزها هستند، مسایل خیلی ساده
پروفسور ادامه داد: اگر اول ماسه­ ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ­ها و توپ­ های گلف باقی نمی­مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی­ مونه
به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان بازی کنین، زمانی رو برای چکاپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین. همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابی ها هست. همیشه در دسترس باشین. اول مواظب توپ­ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند، موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ­ها هستند
یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟
پروفسور لبخند زد و گفت: خوشحالم که پرسیدی، این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پرمشغله است، همیشه در زندگی شلوغ هم جایی برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست

 

[ یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:10 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1308

داستان شماره 1308

داستان ویلون زن 


بسم الله الرحمن الرحیم
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد  و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برایرفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی….متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.
چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،
کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد.
کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد،
این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.
در طول مدت ۴۵ دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از> نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد،
ونه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار،
می‌باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام> بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم> بود.

 

[ یک شنبه 18 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1307

داستان شماره 1307 

در روز اول سال تحصيلى

 

بسم الله الرحمن الرحیم
خانم تامپسون معلم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به يک اندازه دوست دارد و فرقى بين آن ها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امکان نداشت. مخصوصاً اين که پسر کوچکى در رديف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين کلاس بود. هميشه لباس هاى کثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال های قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند کمکش کند.
معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. رضايت کامل"
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: "تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است."
معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: "مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي کن ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد."
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: "تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش مي برد."
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از اين که دير به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى که داخل يک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد يک دستبند کهنه که چند نگينش افتاده بود و يک شيشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: "خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد."
خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه کرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در کنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به "آموز زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي کرد.
پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي کرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يکى از با هوش ترين بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به يک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى دانش آموز محبوبش شده بود.
يکسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد که من در عمرم داشته ام.
شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود که دبيرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترين معلمى هستيد که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأکيد کرده بود که خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.
چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود که پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه کمى طولاني تر شده بود: "دکتر تئودور استودارد"
ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج کنند. او توضيح داده بود که پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کليسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست کرد و علاوه بر آن، يک شيشه از همان عطرى که تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.
تدى وقتى در کليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: "خانم تامپسون از اين که به من اعتماد کرديد از شما متشکرم. به خاطر اين که باعث شديد من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر اين که به من نشان داديد که مي توانم تغيير کنم از شما متشکرم."
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: "تدى، تو اشتباه مي کنى. اين تو بودى که به من آموختى که مي توانم تغيير کنم. من قبل از آن روزى که تو بيرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدريس کنم."

بد نيست بدانيد که "تدى استودارد" هم اکنون در دانشگاه آيوا استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است.

همين امروز گرمابخش قلب يک نفر شويد و مطمئن باشيد که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت.

 

[ یک شنبه 17 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1306

داستان شماره 1306

داستان لئوناردو داوينچی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو «شام آخر» دچار مشكل بزرگي شد. مي بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا (يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند) تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدلهاي آرمانيش را پيدا كند. روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش طرحهايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود. اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود. كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست تا او را به كليسا بياورند. چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران او را سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد. وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: من اين تابلو را قبلاً ديده ام. داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟ گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم، زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم. مي توان گفت: نيكي و بدي يك چهره دارند، همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند

 

[ یک شنبه 16 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1305

داستان شماره 1305

از عطش حسین حیا کردم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آیت الله اراکی فرمود:شبی خواب امیرکبیر را دیدم ، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت .پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت :خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟
گفت :نه
با تعجب پرسیدم : پس راز این مقام چیست؟
جواب داد :هدیه مولایم حسین است!
گفتم چطور؟
با اشک گفت :آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! ۲ تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم ، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم را بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت : به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم

 

[ یک شنبه 15 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1304

داستان شماره 1304

بدترين و بهترين اعضاء زا نگاه لقمان2

 

بسم الله الرحمن الرحیم

لقمان بزرگوار از بيهوده گوئي خواجه سخت ناراحت بود و مترصد فرصت که خواجه را بيدار کند، روزي مهمان عاليقدري بر خواجه وارد شد لقمان را گفت تا گوسپندي ذبح کند و از بهترين اعضاء او غذائي مطبوع بياورد
لقمان از دل و زبان گوسپند غذائي تهيه کرد و بر خوان گذاشت روز ديگر خواجه گفت گوسپندي ذبح کن و از بدترين اعضايش غذائي بساز اين بار نيز غذائي از دل و زبان آماده ساخت .
خواجه از کار لقمان دچار حيرت شد، پرسيد چگونه مي شود که دو عضو هم بهترين و هم بدترين اعضاء باشد؟ لقمان گفت: اي خواجه دل و زبان مؤثرترين اعضاء در سعادت و شقاوتند چنانکه اگر دل را منبع فيض و نور گردانند، و زبان را در راه نشر حکمت و بسط معرفت و اصلاح بين مردم و رفع خصومات به جنبش آورند، بهترين اعضاء باشند، ولي هر گاه دل به ظلمت بدانديشي فرورود و کانون کينه و عناد گردد، و زبان به غيبت و فتنه انگيزي آلوده گردد از بدترين اعضاء خواهند بود.
خواجه از اين داستان پند گرفت و از آن پس درصدد اصلاح خويش برآمد

[ یک شنبه 14 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1303

داستان شماره 1303

بدترين و بهترين اعضاء از نگاه لقمان1

 

بسم الله الرحمن الرحیم

لقمان حکيم در آغاز کار غلامي مملوک بود، خواجه اي توانگر و نيک سرشت داشت اما در عين توانگري از عجز و ضعف شخصيت مبرا نبود، در برابر اندک ناراحتي شکايت مي کرد و ناله مي نمود، لقمان از اين برنامه رنجيده خاطر بود ولي از اظهار اين معني پرهيز مي نمود، زيرا مي ترسيد اگر با او در اين برنامه به صراحت گفتگو کند عاطفه خودخواهيش جريحه دار گردد از اين رو روزگاري منتظر فرصت بود تا خواجه را از اين گله و شکايت بازدارد، تا روزي يکي از دوستان خواجه خربزه اي به رسم هديه براي او فرستاد. خواجه که از مشاهده فضائل لقمان سخت تحت تأثير قرار گرفته بود، آن ميوه را از خود دريغ داشت، تا به لقمان ايثار کند، کاردي طلبيد و با دست خود آن را بريد و قطعه قطعه به لقمان داد و او را وادار به تناول کرد.
لقمان قطعات خربزه را گرفت و با گشاده روئي خورد تا يک قطعه بيش نمانده بود که خواجه آن را به دهان گذاشت و از تلخي آن روي درهم کشيد آنگاه با تعجب از لقمان سؤال کرد چگونه خربزه اي تلخ را اين چنين با گشاده روئي تناول کردي و سخني به ميان نياوردي؟
لقمان که از ناسپاسي خواجه در برابر حق و هم چنين از ضعف و از زبوني او ناراضي بود، ديد فرصتي مناسب براي آگاه کردن او رسيده از اين رو با احتياط آغاز سخن کرد، و گفت:
حاجت به بيان نيست، که من ناگواري و تلخي اين ميوه را احساس مي کردم و از خوردن آن رنج فراوان مي بردم ولي سالها مي گذرد که من از دست تو لقمه هاي شيرين و گوارا گرفته ام و از نعمتهاي تو متنعمم ، اکنون چگونه روا بود که چون لقمه تلخي از دست تو بستانم شکوه و گله آغاز کنم و از احساس تلخي آن سخني به زبان آورم؟
خواجه از شنيدن سخن لقمان به ضعف روح خود توجه کرد، و در برابر آن قدرت رواني به زانو درآمد و از آن روز در اصلاح نفس و تهذيب روح همت گماشت تا خود را در برابر شدائد به زيور صبر بيارايد

[ یک شنبه 13 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 17:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1302

داستان شماره 1302

گفتگو با خدا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرحوم محمّدتقی بُهلول گنابادی، در طول عمر طولانی و بابرکت خود، همواره با رضایت و تسلیم زندگی کرد. بعد از نقشی که در واقعه گوهرشاد داشت و به افغانستان گریخت، مدّت سی و یک سال در زندان‌های افغانستان، گرفتار بود و در این مدّت، به مولای خود، امام کاظم(ع) اقتدا کرد و هرگز خم به ابرو نیاورد.
ایشان می‌گوید: خودم را در راه مبارزه با دشمنان خدا، برای هر گونه اتّفاقی، آماده کرده بودم. در زندان انفرادی، پشه‌های بسیار موذی‌ای به من حمله کردند، به طوری که جای نیش آنها خیلی آزاردهنده بود. گفتم: خدایا! اگر برای مبارزه در راه تو و رسول تو و اهل بیت (ع) نیش این پشه‌ها لازم است، با تمام وجود می‌پذیرم. شب اوّلی که به زندان افتادم، با انبوه حشره‌ها ـ‌که در افغانستان خَسَک» و در ایران جوجو» و ساس» نامیده می‌شودـ، روبه‌رو شدم. این حشره‌ها، قرمزرنگ و بدبو هستند. محل نیش آنها خیلی می‌سوزد و روی پوست، برآمدگی ایجاد می‌شود. در آن شب و شب بعد، به خاطر این حشره‌ها، نتوانستم بخوابم. شب سوم، هنگام سحر برخاستم و به درگاه الهی، راز و نیاز کردم و گفتم: ای خدا! من آمادگی تحمّل هر گونه مصیبتی را در راه تو دارم. اگر در آزار این حشرات، فایده‌ای برای دینم هست، خلاصی را نمی‌خواهم و صبر می‌کنم؛ امّا به نظر نمی‌رسد که تحمّل این حشرات، فایده‌ای برای دین داشته باشد. بنا بر این، ـ ای خدای من‌ـ از تو می‌خواهم و تو را به مقام محمّد و آل محمّد(ص) قسم می‌دهم که این اذیت را از من برطرف سازی!
بعد از سه روز بی‌خوابی، خوابیدم. وقتی بیدار شدم، به اطراف نگاه کردم. دیوار سلّول، اکنون پُر بود از حشراتی سیاه‌رنگ که مأموریت یافته بودند حشرات قرمزرنگ را از بین ببرند. چهار ساعت طول کشید که حشره‌های قرمزرنگ، به طور کامل نابود شوند

 

[ یک شنبه 12 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1301

داستان شماره 1301

تفکری که از عبادت یک سال برتر است


ببسم الله الرحمن الرحیم
آقای قدس می گوید: « روزی آقا می فرمود: یکی از علمای بزرگ نجف اشرف هنگام سحر و وقت نماز شب پسر نوجوانش را که در اطاق آقا خوابیده بود صدا زد و گفت: برخیز و چند رکعت نماز شب بخوان. پسر پاسخ داد: چشم
آقا مشغول نماز شد و چند رکعت نماز خواند. ولی آقا زاده بر نخاست. مجدداً آقا او را صدا زد که: پسرم، پا شو چند رکعت نماز بخوان. باز پسر گفت: چشم.
آقا مشغول نماز شد ولی دید فرزندش از رختخواب بر نمی خیزد، برای بار سوم او را صدا زد. پسر گفت: حاج آقا، من دارم فکر می کنم، همان فکری که درباره آن در روایت آمده است که: امام صادق علیه السلام می فرماید: « تفکر ساعة خیر من عباده سنه: یک ساعت تفکر بهتر از یک سال عبادت است
آیت الله العظمی بهجت فرمودند: آقا پرخاش کرد و فرمود: ... و خود آیت الله بهجت کلمه را بر زبان جاری نکرد، ولی ما همه فهمیدیم که آن بزرگ مرد فرموده بود: پدر سوخته، آن فکری از عبادت یک یا شصت سال بهتر است که انسان را به خواندن نماز شب وادارد، نه اینکه انسان وقت نماز شب دراز بکشد و فکر بکند و به این بهانه از خواندن آن شانه خالی کند

 

[ یک شنبه 11 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1300
[ یک شنبه 10 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1299

داستان شماره 1299

استغنای از خلق


  بسم الله الرحمن الرحیم
هنگامی که اسکندر به عنوان فرمانده و پیشوای کل یونان انتخاب شد، از همه ی طبقات برای تبریک نزد او می آمدند. اما دیوژن، حکیم معروف یونانی، کمترین توجهی به او نکرد. اسکندر خودش به دیدار او رفت، شعار دیوژن، قناعت استغنا، آزادمنشی و قطع طمع از مردم بود. او در برابر آفتاب دراز کشیده بود. وقتی احساس کرد افراد فراوانی به طرف او می آیند کمی برخاست و چشمان خود را به اسکندر که با جلال و شکوه پیش می آمد خیره کرد، اما هیچ فرقی میان اسکندر و یک مرد عادی که به سراغ او می آمد، نگذاشت و شعار بی نیازی و بی اعتنایی را همچنان حفظ کرد
اسکندر به او سلام کرد وگفت: اگر از من تقاضایی داری بگو. دیوژن گفت: یک تقاضا بیشتر ندارم، من از آفتاب استفاده می کردم و تو اکنون جلو آفتاب را گرفته ای کمی آن طرف تر بایست. این سخن در نظر همراهان اسکندر خیلی ابلهانه آمد و با خود گفتند: «عجب مرد ابلهی است که از چنین فرصتی استفاده نمی کند
اما اسکندر که خود را در برابر مناعت طبع و استغنای نفس دیوژن، حقیر دید، سخت در اندیشه فرو رفت، پس از آن که به راه افتاد. به همراهان خود که فیلسوف را مسخره می کردند گفت: به راستی اگر اسکندر نبودم، دلم می خواست دیوژن باشم
گر آزاده ای بر زمین خسب و بس
مشو بهر قالی، زمین بوس کس

 

 

[ یک شنبه 9 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1298

داستان شماره 1298

آثار صفات عالیه


  بسم الله الرحمن الرحیم
آیت الله العظمی اراکی همه شبها پس از ادای نماز مغرب و عشاء در مدرسه فیضیه به صحن مطهر حضرت معصومه (س) می رفتند و در کنار مرقدی فاتحه می خواندند
از ایشان سوال شد این قبر از کیست؟
|فرمودند: مرقد حاج سید عبدالمطلب رشتی است، که نه با من خویش بوده نه رفیق فقط یک منقبت برای من نقل کرده است لذا من حق او را محترم می شمارم
سید عبدالمطلب که شخصی موثق و مورد اعتماد من بود، روزی به منزل مرحوم آیت الله العظمی سید محمدتقی خوانساری (رحمه الله علیه) آمد و چنین گفت: وقتی که من برای تحصیل به نجف اشرف مشرف شدم در آنجا شنیدم پیر مردی پینه دوز هر شب جمعه نزدیک غروب از نجف به کربلا طی الارض می کند و در حرم مطهر امام حسین علیه السلام مشغول عبادت می شود و صبح شنبه دوباره با طی الارض به نجف باز می گردد
به فکر افتادم صحت این مطلب برایم اثبات گردد، لذا از خود او هر چه پرسیدم چیزی دستگیرم نشد. سرانجام یکی از دوستان را به کربلا فرستادم تا غروب پنج شنبه نزدیک کفش داری حرم منتظر رسیدن نامه ای از من باشد و خودم هم در موقع غروب پنج شنبه به دکان و مغازه آن پیرمرد در نجف اشرف رفتم. نامه ای به او دادم و گفتم من کاری فوری دارم خواهش میکنم وقتی به کربلا رسیدید نامه را در اسرع وقت به فلانی که نزدیک کفش داری ایستاده برسانید، پیر مرد پذیرفت و نامه را از من گرفت
پس از خدا حافظی از او، او درب مغازه اش را بست و رفت. دوست ما در کربلا در همان محل موعود، نامه را در زمان غروب پنجشنبه دریافت کرد.
بدین ترتیب بر ما روشن شد که پیرمرد مذکور با طی الارض به کربلا می رود
در یکی از روزها به نزد پیرمرد رفتم و صحبت از طی الارض کردم ولی باز هم پیر مرد اظهار بی اطلاعی کرد و زیر بار نمی رفت سرانجام کاری که با او کرده بودیم را برایش باز گفتم آن پیرمرد سخت ناراحت شد
من به او گفتم: آیا ممکن است این مقام را به من هم تعلیم کنی؟
پیرمرد به قبر حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام اشاره کرد و گفت: این آقا جد تو است یا جد من؟
گفتم جد من است
گفت: هر چه من دارم از این بزرگوار است از من چه می خواهی؟
آیت الله العظمی بهجت می فرمودند : آقای حاج سید عبدالمطلب، ناقل این داستان عالمی خوب و اهل ریاضت بود، من با او رفت و آمد داشتم. آن پیرمرد پینه دوز را هم دیده بودم و کفشهای خود را برای تعمیر به او می دادم، او عادت داشت در مقابل کار خود قیمتی را معین نکند بلکه هر چه به او می دادند قبول میکرد و سخنی هم نمی گفت و عادت دیگر او این بود که هر شب دوشنبه جمعی از مؤمنین را به منزلش دعوت می کرد و آنان را اطعام می نمود

 

[ یک شنبه 8 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1297
[ یک شنبه 7 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1296

داستان شماره 1296

نگار من که به مکتب نرفت و ...

 

بسم الله الرحمن الرحیم
کشاورز ساده‌ای بودکه علاوه بر نداشتن سواد، فردی نیز کم حافظه بود تا حدّی‌که یک مسیر را بعد از مدت‌ها پیمودن، باز گم می‌کرد. ولیکن موهبتی بزرگ از طرف حق‌تعالی نصیب او گشت که اعجاب همه را برانگیخت و آن، حفظ همه آیات قرآن کریم بود، آن‌هم به‌نحوی که می‌دانست هر آیه در کجای قرآن و در چه سوره‌ای قرار دارد و اگر در جایی حرفی از آیه، اشتباه چاپ شده بود او می‌فهمید و یا اگر در کتابی آیه و یا آیاتی از قرآن در ضمن مطالب عربی وجود داشت، او آن آیات را می‌شناخت و نشان می‌داد، و اگر از او سوال می‌شد چگونه منوجه این امر می‌شوی؟ می‌فرمود این کلمات مانند نور برای من می‌درخشد. و مهم‌تر آن‌که چنان تسلطی بر آیات الهی قرآن پیدا کرده بود که سوره‌های قرآن را می ‌توانست از آخر به سمت اول بخواند، مرحوم آیت‌الله حاج سیّدمحمّدتقی خوانساری(ره) پس از آزمایش‌های متعدد، به او فرمود که قرآن را می‌توانی معکوساً بخوانی؟ او گفت: آری! و شروع کرد به خواندن سورة بقره، از آخر به اول و آقای خوانساری(ره) فرمودند: بسیار عجیب است، من شصت سال «قل‌هوالله احد» را که چهار آیه است می‌خوانم، ولی نمی‌توانم بدون فکر و تأمل از آخر به اول بخوانم ولی این مرد عامی، سوره بقره را که ۲۸۶ آیه است، بدون تأمل، مستقیماً و معکوساً از حفظ می‌خواند
بله او کربلایی محمد کاظم کریمی ساروقی است‌که در سال ۱۳۰۰ه-ق، در دهکده ساروق از توابع اراک به‌دنیا آمد، و در دوران جوانی خویش در امام‌زاده آن منطقه که برای زیارت و فاتحه خوانی رفته بود دو نفر جوان را می‌بیند که با لباس‌های سفید و تمیز به سوی او می‌آیند و آن دو نفر در داخل امام‌زاده، دعاهایی می‌خوانند که محمد کاظم خیلی متوجه نمی‌شود و هم‌چنان ساکت و آرام می‌ایستد، ولی می‌بیند داخل امام‌زاده که معمولا تاریک بود امروز خیلی روشن شده، بعلاوه در اطراف سقف امام‌زاده کلماتی روشن نوشته شده و یکی از آن دو نفر رو به محمد کاظم می‌کند و می‌‌فرماید: «چرا چیزی نمی‌خوانی؟ » محمد کاظم می‌گوید: «آقا آخر من که مکتب نرفته‌ام و سواد ندارم » آن جوان می‌فرماید: «ولی تو می‌توانی بخوانی»، آن‌گاه دست خود را روی سینه محمد کاظم می‌گذارد و مقداری فشار می‌دهد و می‌فرماید: «حالا بخوان»، و محمد کاظم می‌گوید: «چه بخوانم؟» آن آقا شروع به‌خواندن آیات ۵۳ تا ۵۹ سوره اعراف می‌کند و محمد کاظم تکرار می‌کند و از آن لحظه به بعد احساس می‌کند حافظ کل قرآن شده است. و بزرگان و علمای حوزه‌های علمیه قم، نجف، کربلا، کاظمین، مانند مرحوم آیة الله هبة الله شهرستانی، سید محمد میلانی، علامه امینی، مرعشی نجفی، سید محسن حکیم، بروجردی... (رحمة الله علیهم)، امتحان‌های عدیده‌ای از او بعمل آوردند، و همگی تصدیق کردند که موهبتی الهی نصیب وی گشته است
اما چگونه کربلایی کاظم به این مقام دست پیدا کرد؟
درکنار پرهیز از لقمه حرام و شبه ناک، و مراقبت بر خواندن نماز شب، و عمل به دستورات شریعت، یکی دیگر از عوامل مهم، در سیره کربلایی کاظم توجه فوق العاده وی نسبت به حال فقرا و پرداخت انفاق به آن‌ها بود. او روستای خود را به دلیل این‌که ارباب، زکات اموالش را پرداخت نمی‌کند، تر ک می‌کند و بعد از مدت‌ها، پس از اطمینان کامل از توبه صاحب ملک، دوباره به روستا بر می‌گردد؛ و صاحب ملک قطعه زمین کوچکی را نیز به کربلایی کاظم می‌دهد تا افزون بر کار برای ارباب، بر روی زمین خودش نیز کار کند. و سیره ایشان این بود، در موقعی که خرمن را می‎کوبید و گندم را از کاه جدا می‌کرد، سهم مالک را می‌پرداخت و همان‌جا زکات سهم خود را جدا می‌کرد و به مستحقّی که به‌طور کامل از وضع زندگی و معاش او مطلّع بود، می‌داد. افزون بر این، پس از جدا کردن خرج سالانه خود و بذری که برای کاشت سال بعد کنار می‌گذاشت، مابقی را بین فقرا تقسیم می‌کرد و این رویّه و روش کربالایی کاظم در رسیدگی به حال فقرا بود
حتی ساعتی، قبل از آن‌که قرار بود در آن امام‌زاده، به چنین فیض عظیمی نائل شود، در موقع خرمن، و هنگامی که هنوز گندم را از کاه جدا نکرده بود، همان شخصی که هر ساله زکات مال خود را به او می‌داد، به سراغش می‌آ‌ید و می‌گوید: بچه‌هایم نان ندارند، ایشان می‌گوید: می‌بینی که باد نمی‌آید؛ ولی سعی می‌کنم مقداری گندم برایت تهیه کنم، شخص مستمند می‌رود. پس از رفتن او، کربلایی به وسیله غربال مقداری گندم از کاه جدا کرده، وزن می‌کند و به منزل او می‌برد؛ و موقع برگشت، در داخل امام‌زاده آن واقعه شگفت رخ می‌دهد
آری انفاق مال، در راه خداوند متعال و کمک به مستمندان و فقرا، تأثير زيادي در ترقّي انسان و لطيف نمودن روح انفاق کننده دارد

 

[ یک شنبه 6 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1295

داستان شماره 1295

 

خدمت به علم با سر بريده

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 دکتر ژوزف ایگناس گیوتین پزشکی فرانسوی بود که هنگام وقوع انقلاب کبیر فرانسه دردانشگاه پاریس تدریس می کرد. او که بعد از انقلاب به عضویت مجمع انقلابی  فرانسه در آمده بود، نخستین فردی بود که در سال ۱۷۸۹م. در مجلس موسسان فرانسه پیشنهاد کرد که به جای اعدام متهمان با وسیله ای زجرآور، سر آنها با ماشین مخصوصی از بدن قطع گردد
 مجلس موسسان فرانسه با پیشنهاد وی موافقت کرد و دستگاه گیوتین را که قریب به یک قرن قبل و به مدت کوتاهی در ایتالیا استفاده شده بود را وارد کردند. دستگاه ژوزف گیوتین از سوی آنتوان لویی، جراح و دبیر مادام العمر آکادمی جراحی رسما تایید شده بود. پس از وقوع انقلاب در فرانسه تعدادی کثیری توسط همین دستگاه اعدام شدند افرادی که بسیاری از آنها در به ثمر رسیدن انقلاب نقش بسزایی داشتند یکی از این افراد فیزیکدان و شیمیست معروف لاوازیه بود.
لاوازیه بعد از اینکه به اعدام با گیوتین محکوم شد تصمیم گرفت در آخرین لحظات زندگی هم به علم خدمت نماید . او به شاگردان خود گفت : احتمالا جایگاه حواس و شعور انسان می بایست در سر ( مغز ) انسان باشد بنابر این پس از جدا شدن سر از بدن احتمالا باید تا چند لحظه هنوز حواس و هشیاری فرد کار بکند شما پس از اینکه سر من به وسیله گیوتین قطع شد فورا آن را روی دست بالا بگیرید، من شروع به پلک زدن می کنم شما تعداد پلک زدن های مرا بشمارید تا زمان تقریبی از بین رفتن هشیاری و مرگ کامل به دست بیاید
پس از اینکه لاوازیه اعدام شد سر او را بالا گرفتن و او بیش از ده  بار پلک زد و این واقعه در تاریخ به ثبت رسید

 

[ یک شنبه 5 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1294

داستان شماره 1294

حکایتی ازجناب مولوی

بسم الله الرحمن الرحیم

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می‌کرد
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد : ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک
گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است !پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود
نتيجه گيري  مولانا از بيان اين حكايت
  تو مبین اندر درختی یا به چاه
  تو مرا بین که منم مفتاح راه

 

[ یک شنبه 4 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1293

داستان شماره 1293

مزدور

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد . شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است . آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت . فردای آن روز ، شاعری مدیحه سرای دربار ، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد
که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود . یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید : چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟
ابوریحان گفت : یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد. شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد
حکیم ارد بزرگ اندیشمند یگانه کشورمان می گوید :  هنرمند و نویسنده  مزدور ، از هر کشنده ای زیانبارتر است . ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد

 

[ یک شنبه 3 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1292

داستان شماره 1292


همسرم دیگر آن زن سابق نشد


بسم الله الرحمن الرحیم
سخنان حکیمانه بهترین کلیدهای خوشبختی در زندگی هستند متاسفانه بیشتر ماها به این حقیقت زمانی پی می بریم که دیگه کار از کار گذشته
در کتاب نامه سرخ ، حکیم ارد بزرگ می فرماید : همسر خویش را به دیدار دوستان زن و مرد تنهای خویش نبریم
این جمله شاید ساده به نظر برسه اما با خواندن خبر زیر به اهمیت حیاتی اون پی می بریم : به گزارش روزنامه شرق ، حکم اعدام مرد جوانی که متهم است همسر دوستش را مورد آزار جنسی قرار داده در دیوان‌عالی کشور تایید شد. این پرونده سال گذشته با شکایت شوهر زن جوان گشوده شد. او به ماموران پلیس شیراز گفت: «چند شب قبل با همسرم به خانه یکی از دوستانم رفته‌بودیم. او ما را شام دعوت کرده‌بود. بعد از اینکه شام خوردیم من دچار سرگیجه شدم و نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که صبح شده‌بود. به همسر و دوستم گفتم چرا من را بیدار نکردید، قبل از اینکه همسرم جواب دهد دوستم گفت خیلی خسته‌بودی و خوابت برد. من هم دلم نیامد بیدارت کنم و گفتم بهتر است استراحت کنی. من و همسرم از خانه دوستم بیرون آمدیم و با هم به منزل خودمان رفتیم اما همسرم دیگر آن زن سابق نشد. او خیلی ناراحت بود و مدام گریه می‌کرد. حال روحی‌اش خراب بود. بعد از چندین روز اصرار بالاخره توانستم او را راضی کنم با هم صحبت کنیم. آن موقع بود که متوجه شدم دوستم من را بیهوش کرده و زنم را مورد آزار قرار داده‌ است
 با توجه به گفته‌های این مرد پلیس همسر او را مورد بازجویی قرار داد. این زن گفته‌های شوهرش را تایید کرد و جزییات تعرض را شرح داد. با توجه به این شکایت ماموران تحقیقات خود را برای بازداشت مرد متعرض آغاز کردند اما متوجه شدند او متواری شده ‌است. ماموران بعد از چندین روز تجسس در نهایت موفق شدند متهم را بازداشت کنند
 او در بازجویی‌های اولیه که نزد قضات شعبه دوم دادگاه کیفری‌استان فارس انجام شد اتهامش را پذیرفت. این مرد گفت: دوستش را با خوراندن دارو بیهوش کرده و زن او را مورد تجاوز قرار داده ‌است. هرچند این مرد در جلسه محاکمه منکر اتهامش شد اما از نظر قضات رسیدگی‌کننده شواهد و قراین موجود در پرونده برای محکوم کردن او کافی بود و متهم را در اتهام تجاوز به عنف مجرم شناختند و او را به اعدام محکوم کردند
 حکم صادره مورد اعتراض متهم قرار گرفت و پرونده در دیوان‌عالی کشور مورد بررسی مجدد قرار گرفت. از آنجایی که مدارک موجود در پرونده کافی بود رای صادره به تایید رسید. به این ترتیب پرونده به شعبه اجرای احکام دادسرای شیراز فرستاده‌شد
نمی دونم چطور ما باید بیدار بشیم ؟
اگر اون آقا سخنان حکیمانه رو خونده بود اون شب در خواب نبود !!...  اصلا اون شب با زن جوانش به میهمانی نمی رفت ... آیا این نادانی خود خواسته نیست ؟
الان به معنای این جمله حکیم ارد بزرگ هم پی می برم که : ((در زندگی نادان سرانجام یک گره ، صدها گره باز نشدنی است

 

[ یک شنبه 2 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1291

داستان شماره 1291

داستانی زيبا از بخشندگی كورش كبير

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی که کوروش وارد شهر صور شد یکی از برجسته ترین کمانداران سرزمین فینیقیه (که صور از شهرهای آن بود) تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. آن مرد به اسم "ارتب" خوانده می شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود. کوروش در آن روز به طور رسمی وارد صور شده بود و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفید رنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند آن را می کشید و مردم از تماشای زینت اسب ها سیر نمی شدند
هیچ کس سوار ارابه آفتاب نمی شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی گذاشت و بعد از ارابه آفتاب کوروش سوار بر اسب می آمد. از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت و در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می کردند و با جواهر می آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هرودوت و گزنفون و دیگران نوشته اند علاقه به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی از تجمل پرهیز می کرد، ولی می دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیاد نیستند تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند. در آن روز کوروش، از جواهر می درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد "بعل" خدای بزرگ صور می رفت و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران(که سکنه آن بت پرست بودند) می گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می شمارد
در حالی که کوروش سوار بر اسب به سوی معبد می رفت، "ارتب" تیرانداز برجسته فینیقی وسط شاخه های انبوه یک درخت انتظار نزدیک شدن کوروش را می کشید
در صور، مردم می دانستند که تیر ارتب خطا نمی کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه کمان به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک، تا انتهای پیکان در بدن فرو می رود. در آن روز ارتب یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاده انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می کشید و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه، به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتب روی یکی از شاخه های آن نشسته بود. در همان لحظه که صدای رها شدن تیر در فضا پیچید، اسب کوروش سر سم رفت. اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی رفت تیر سه شعبه به گلوی کوروش اصابت می کرد و او را به قتل می رسانید. کوروش بر اثر سر سم رفتن اسب پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب او بودند وی را احاطه کردند و سینه های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر به سویش پرتاب شود، چون بر اثر شنیدن صدای زه و سفیر عبور تیر، فهمیدند که نسبت به کوروش سوءقصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند خوشوقت گردیدند، زیرا تصور می نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است
در حالی که عده ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند، عده ای دیگر از آنها درخت را احاطه کردند و ارتب را از آن فرود آوردند و دست هایش را بستند
کوروش بعد از اینکه از اسم و رسم سوءقصد کننده مطلع گردید گفت که او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پبش گرفت و در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود مقابل مجسمه بعل به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعت از معبد، امر کرد که ارتب را نزد او بیاورند و از وی پرسید برای چه به طرف من تیر انداختی و می خواستی مرا به قتل برسانی؟
 ارتب جواب داد ای پادشاه چون سربازان تو برادر مرا کشتند من می خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت، زیرا تیر من خطا نمی کند و من یک تیر سه شعبه را به سوی تو رها کردم، ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو درآمد و اینک می دانم که تو مورد حمایت خدای بعل و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بعل و خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته ای نسبت به تو سوءقصد نمی کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی نمودم
کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سوءقصد کند و سوءقصد کننده به مقصود نرسد دستی که با آن می خواسته سوءقصد نماید باید مقطوع گردد. اما من فکر می کنم که هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوءقصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشتی و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتب گفت همین طور است. کوروش گفت هر دو دست در سوءقصد گناهکار است و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دستت را قطع نمایند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی، این است که من از مجازات تو صرفنظر می کنم
ارتب که نمی توانست باور کند پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت ای پادشاه آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت : نه. ارتب گفت ای پادشاه آیا تو دست های مرا نخواهی برید؟ کوروش گفت: نه. ارتب گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایت را بدون مجازات نمی گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند، به طور حتم قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همین طور است. ارتب پرسید پس چرا از مجازات من صرفنظر کرده ای در صورتی که من می خواستم خودت را به قتل برسانم؟ پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می توانم از حق خود صرفنظر کنم، ولی نمی توانم از حق یکی از اتباع خود صرفنظر نمایم چون در آن صورت مردی ستمگر خواهم شد
ارتب گفت به راستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز این که به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می گویم تو را وارد خدمت کنند
از آن روز به بعد ارتب در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را به دست نمی آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود نیز ارتب حضور داشت و کنار کوروش می جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی(کوروش بزرگ) به قتل رسید، ارتب بود که با ابراز شهامت زیاد جسد کوروش را از میدان جنگ بدر برد و اگر دلیری او به کار نمی افتاد شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می کردند، ولی ارتب جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد، کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد و قبل از اینکه جان بسپارد گفت : بعد از کوروش زندگی برای من ارزش ندارد
کوروش بزرگ یا کوروش کبیر(۵۷۶-۵۲۹ پیش از میلاد)، نخستین پادشاه و بنیان‌گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او بخشندگی‌، بنیان گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراتوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون، گسترش تمدن و... شناخته شده‌ است

 

[ یک شنبه 1 آبان 1392برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 16:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]