اسلایدر

اتمام داستانهای وبلاگ

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

اتمام داستانهای وبلاگ

وبلاگ برای همیشه بسته شد

 

اتمام داستانهای وبلاگ


بسم الله الرحمن الرحیم

دوستان داستان های وبلاگ تمام شد دیگه داستانی نمونده بزارم . امتحاناتمون نزدیکه از فردا دیگه نمی تونم نت بیام بعد از امتحانات هم میرم تلگرام . بلاخره بعد از چهار سال وبلاگ برای همیشه بسته شد

از همه شما ها که سر می زدید داستان می خوندین تشکر می کنم همه دوستام رفتند تلگرام و فقط من موندم

همه شما عزیزان را به خدای یکتا می سپارم

خدانگهدار برای همیشه

[ پنج شنبه 14 خرداد 1395برچسب:اتمام داستانهای وبلاگ, ] [ 12:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2233
[ پنج شنبه 13 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2232

داستان شماره 2232

 

مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت


بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند به يكي از پيامبران بني اسراييل وحي كرد كه مردي از امت او سه دعايش نزد من مستجاب است. پيامبر آن مرد را از اين مطلب آگاه ساخت. مرد نيز پيش همسر خود رفت جريان را به وي نقل كرد زن اصرار كرد كه يكي از دعاها را درباره ايشان انجام دهد. مرد هم پذيرفت.
آنگاه زن گفت از خدا بخواه من از زيباترين زنان باشم.
مرد دعا كرد زن زيباترين زمان خود گشت. چندان نگذشت شديدا مورد توجه پادشاهان هواپرست و جوانان ثروتمند و عياش قرار گرفت.
به شوهر پير و فقير خود اعتنا نمي كرد و روش ناسازگاري و بدرفتاري را به همسرش در پيش گرفت.
مرد مدتي با او مدارا نمود هنگامي كه ديد روز به روز اخلاق او بدتر مي شود ديگر رفتارش قابل تحمل نيست، دعا كرد خداوند او را به صورت سگي درآورد و دعا مستجاب شد... پس از اين ماجرا فرزندان آن زن دور پدر جمع شده گريه و ناله كردند و اظهار مي داشتند مردم مرا سرزنش مي كنند كه مادرمان به صورتي سگي در آمده و از پدر خواستند مادرشان بصورت اوليه بازگردد و مرد نيز دعا كرد. زن به حال اول بازگشت. و بدين گونه سه دعاي مستجاب آن مرد هدر رفت

داستانهاي بحارالانوار      نوشته محمود ناصري

[ پنج شنبه 12 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2231

داستان شماره 2231

هند جگرخوار


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

پیش از طلوع آفتاب جهانتاب اسلام ، سراسر گیتی و مخصوصا شبه جزیره عربستان در آتش فساد اخلاق می سوخت . مردم این منطقه که به کلی از آداب دینی و تعالیم انبیاء دور بودند ، از دست زدن به هر عمل زشت و ناروائی پروا نداشتند . به همین جهت نیز ما آن عصر را جاهلیت می نامیم .
یکی از چیزهائی که در عهد جاهلیت رسمیت پیدا کرده بود ، وجود زنان منحرف و بدنام بود که بیشتر در شهرهای طائف و مکه یعنی مرکز عربستان سکونت داشتند ، این زنها در عروسیها ، جشنها ، شب نشینیها و بزمهای خصوصی به رامشگری و خنیاگری و نوازندگی و رقصهای محلی پرداخته ، بساط عیش و نوش دولتمندان و ارباب نفوذ را رونق می بخشیدند ، و بدین گونه با کمال آزادی ، روزگار می گذرانیدند ، و از هر گونه شهرت و شهوت پرستی برخوردار بودند .
یکی از این زنان بی بند و بار که کوس رسوائیش در همه جا طنین افکنده بود(4) هند دختر عتبة بن ربیعه بود که پدرش از رجال متنفذ و معروف عرب به شمار می آمد . این زن اشرافی خوشگذران و هوس باز پیش از آن که به همسری ابوسفیان درآید ، با بسیاری از رجال سرشناس و جوانان زیبا دارای روابط نامشروع بود . هند اشتیاق زیادی داشت که نامش نقل مجالس و نقل محافل گردد و مرد و زن هنر او را بستانید .
این زن شهرت طلب ، بسیار خودخواه ، کینه توز ، شرور و زباندار در تاءمین مقاصد خود از هیچ چیز باک نداشت !
ابوسفیان از اشراف بنی امیه و سرمایه داران مکه و مردی فخردوست و جاه طلب بود . وی با این زن بدنام ازدواج کرد ولی هند در کارهای خود آزاد بود . این زن هنگامی که شنید پیغمبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم نبوت خود را اعلام فرموده و عده ای هم دعوت او را پذیرفته اند و متوجه شد که با پیشرفت کار حضرت ، شکوه و جلال شوهرش تحت الشعاع نفوذ محمد صلی الله علیه و آله وسلم قرار می گیرد ، و خود او هم که شهره شهر بود دیگر آن آزادی و بی بند و باری سابق را نخواهد داشت ، از همان لحظه اول رسما به مخالفت با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برخاست و دوش بدوش شوهرش بر ضد آنحضرت به فعالیت پرداخت ، و از هر گونه تهمت و افترا و نکوهش و تمسخر و دروغ نسبت به پیغمبر بزرگوار اسلام خودداری نمی کرد .
در مدت سیزده سالی که پیغمبر اسلام در مکه دعوت خود را اعلام فرمود ، این زن و مرد به اتفاق سایر رؤ سای قریش جلسه ها تشکیل دادند و شعرها در هجو پیغمبر گفتند ، و در مجالس بزم خود خواندند و خندیدند و رقصیدند ، و کاری نبود که نکردند . تا سرانجام به فرمان خداوند ، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ناگزیر شد ، شهر مکه را که برای او به صورت کانون خطر درآمده بود ترک گفت و روی به مدینه آورد .
موقعی که سران قریش شنیدند مردم با وفا و مهمان نواز مدینه مقدم پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را گرامی داشته اند ، و پروانه وار گرد شمع وجودش حلقه زده و به یاری او برخاسته اند ، و تازه مسلمانهای مکه هم دسته دسته مهاجرت نموده و به پیغمبر می پیوندند؛ لشکری بالغ بر هزار مرد جنگی و ساز و برگ کافی که همه گردنکشان و سران مکه در آن شرکت داشتند ، بسیج کرده به جنگ پیغمبر شتافتند .
در این جنگ با این که تعداد سپاه اسلام از سیصد و سیزده نفر تجاوز نمی کرد . مع الوصف سپاه کفر سخت شکست خورد . بیش از هفتاد نفر از ناموران آنها در این جنگ به دست مسلمانان کشته شدند ، هفتاد نفر هم اسیر گردیدند ، و بقیه فرار کردند .
از جمله مقتولین این جنگ که نخستین جنگ رسمی اسلام و کفر بود ، و معروف به جنگ بدر است ، به تربیت عتبه پدر ، شیبه عمو ، ولید برادر ، و حنظله پسر هند زن ابوسفیان بود که هر چهار تن از دلاوران مشهور کفار به شمار می آمدند ، و همه به دست توانا و مردانه جوانمرد نامی اسلام علی علیه السلام به هلاکت رسیدند .
هند بعد از این واقعه که برای او بسیار گران تمام شد ، دست به حیله تازه ای زد ، به این معنی که مرثیه ای در سوک کشتگان جنگ بدر ساخت و زنان و دختران قریش را جمع کرد و با آهنگ اندوهگین و هیجان انگیزی ؛ بر پدر و عمو و برادر و فرزندش نوحه سرائی می نمود ، و از دست پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و علی علیه السلام و حمزه عموی پیغمبر سران اسلام ، ناله ها می کرد ، و بدین گونه احساسات مرد و زن مشرکین را به منظور تجدید قوای متلاشی شده آنها تحریک می کرد .
او نمی گذاشت زنها اشک بریزند و خود هم ابدا نمی گریست و می گفت تا ما انتقام خود را از محمد نگیریم نباید گریه کنیم ! این تحریکات و اقداماتی که به دنبال آن صورت می گرفت موجب شد که سال بعد لشکر کفار با نفراتی چند برابر سال قبل ؛ در دامنه کوه احد واقع در حومه مدینه با سپاه اسلام مصاف دهند و پیکار کنند .
هند زنها را تشویق می کرد که در این جنگ شرکت جویند و منظره جنگ و شکست مسلمانها را که به نظر آنها حتمی بود؛ از نزدیک ببینند !
بعضی از زنان قریش دعوت هند را که ادعای رهبری داشت رد کردند ، ولی او با نطقهای آتشین و پشت هم اندازیهای خود احساسات آنها را تحریک نمود و حاضر کرد که با وی در جنگ شرکت کنند .
هنگامی که آتش جنگ از هر سو شعله کشید؛ زنها که به دستور هند زره پوشیده بودند در پشت سر لشکر قرار گرفتند .
سپس خود هند در وسط لشکر قرار گرفت و بخواندن اشعار شورانگیز و حماسه های جنگی همراه با دف ، پرداخت و مردان خود را برای نبرد با سپاه اسلام تشجیع می نمود ، به طوری که هر وقت یکی از مردان مشرکین فرار می کرد ، میل و سرمه دان به او می داد و می گفت : ای زن ! چشمت را سرمه بکش ، تو مرد نیستی و باید خود را آرایش کنی !
در این جنگ ، نخست بت پرستان شکست خوردند و عقب نشستند ، ولی در حمله بعد بر اثر غفلت و سستی بعضی از سربازان نومسلمان ، دشمنان از کمینگاه بیرون آمدند و یکباره بر مسلمین تاختند .
هند آن زن زیبا و طناز و کارکشته در دلبری و رامشگری از فرصت استفاده کرد و شخصی به نام وحشی ، غلام جبیر بن مطعم را ملاقات نمود و به او قول داد که اگر پیغمبر اسلام یا علی بن ابیطالب یا حمزه را به قتل رساند؛ او را به خود نزدیک سازد و از مال دنیا بی نیاز گرداند .
این وعده چنان در وحشی که در پرتاب نیزه مهارت داشت اثر کرد که همانوقت در کمین حمزه نشست و از پشت سر نیزه ای به کتف وی زد و او را شهید نمود . موقعی که خبر شهادت حمزه به هند رسید به قدری خوشحال شد که همانجا گردن بند و دست بندهای زرین خود را بیرون آورد و به وحشی بخشید و گفت : نه تنها تا زنده ام تو را فراموش نمی کنم بلکه استخوانهایم در قبر نیز به یاد تو خواهد بود !
سپس با وحشی به بالین کشته حمزه آمد و شکم آن سردار رشید اسلام را شکافت و جگر او را درآورد و در دهان گذاشت و جوید ! ! آنگاه قسمتهائی از اعضاء بدن حمزه را قطع نمود و همه را بند کرد و مانند گردن بند به گردن آویخت ! سایر زنان قریش هم از او پیروی نمودند و با بقیه شهدای اسلام چنین کردند !
بعد از این جنگ ، نیز هند و شوهرش ابوسفیان همچنان در شرک و بت پرستی بسر بردند و پیوسته مشغول نقشه کشی بر ضد پیغمبر عالیقدر اسلام و افکار نورانی او بودند ، ولی نقشه ها یکی پس از دیگری نقش بر آب می شد و کار مهمی از پیش نمی رفت . . .
در سال هشتم هجری پیغمبر با سپاه انبوهی از مدینه حرکت کرد و به قصد فتح مکه به حوالی آن شهر مقدس رسید . پیش از همه کس ابوسفیان از مشاهده سپاه انبوه و نیرومند اسلام به کلی خود را باخت و از سرنوشت خویش بیمناک شد .
ناچار عباس عموی پیغمبر را واسطه کرد که او را نزد پیغمبر(ص ) ببرد و از وی شفاعت نماید . عباس هم او را پیش پیغمبر برد و بعد از گفتگوی زیاد پیغمبر با شروطی او را مورد عفو قرار داد .
ابوسفیان سپس با شتاب وارد شهر شد و با فریاد گفت : ای اهل مکه ! اینک محمد با سپاهی انبوه و مجهز که غرق در آهن و فولاد هستند فرا می رسد ، بدانید که هر کس سلاح بر زمین نگذارد یا به خانه خود ، یا طبق تاءمین محمد به خانه من پناهنده نشود ، جانش در معرض خطر است .
در این موقع که جمعیت دور او را گرفته بودند و جریان را از وی می پرسیدند ، هند خود را به ابوسفیان رسانید و ریش او را گرفت و چند سیلی محکم و پیاپی به گوش او نواخت و گفت : ای مردم ! این مرد نگون بخت احمق را بکشید تا از این سخنان نگوید ! ولی دیگر دیر شده بود ، زیرا همانموقع سپاه اسلام از چند نقطه وارد شهر شدند و اهل مکه را در مقابل عمل انجام یافته قرار دادند . مردم مکه در برابر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به زانو درآمدند و بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم گردیدند و از پیغمبر تقاضای عفو کردند .
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از مشاهده وضع رقت بار آنها که سخت مرعوب شده و دست و پای خود را گم کرده بودند متاءثر شد ، و روی همان شفقت و راءفت ذاتی ، سوابق سوء آنها را نادیده گرفت و همه را مورد عفو قرار داد ، و فرمود: شما همه آزاد هستید ! اسلحه خود را زمین بگذارید و به هر جا که می خواهید بروید ! که در امان می باشید .
سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم با همراهی داماد و پسر عموی رشید خود علی علیه السلام بتهائی را که مشرکین در خانه خدا و پشت بام آن قرار داده بودند؛ درهم شکست ، و فرو ریخت . آنگاه در محلی نشست تا از مردم مکه برای پذیرش دین حنیف اسلام بیعت بگیرد . مردان دسته دسته آمدند و به پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم دست دادند و ایمان آوردند ، و انصراف خود را از اعمال جاهلیت اعلام داشتند . به دستور پیغمبر ظرف آبی گذاشتند ، تا هر زنی که می خواهد ایمان بیاورد ، دست خود را در آن فرو برد و بدین گونه با پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیعت کند !
هند زن ابوسفیان هم که روزی در شهر مکه نخود هر آشی بود ، با همه دشمنی که با پیغمبر اسلام داشت ، در این هنگام که جز تسلیم و اظهار مسلمانی چاره ای نبود؛ ولی بعد از کشتن حمزه ، از طرف پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خون او و شوهرش مباح شده بود؛ نخست از ترس خود را مخفی ساخت ، سپس به طور ناشناس در صف زنانی که می خواستند ایمان بیاورند قرار گرفت ، تا او نیز ایمان بیاورد !
هنگامی که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم زنان را مخاطب ساخت و فرمود: ایمان شما قبول است به شرط این که دزدی نکنید . هند که می خواست در هر جا نطق کند و رشد و نبوغ خود را به ثبوت رساند؛ در این موقع هم نتوانست آرام بگیرد و در حضور آنهمه زن و مرد گفت : یا رسول الله ! شوهر من ابوسفیان مرد بخیلی است ، من هم پنهانی از مال او بر می دارم ، آیا حلال است ؟ ابوسفیان در آنجا حاضر بود ، وقتی سخن هند را شنید گفت : آنچه تاکنون برداشته ای حلال ولی از این به بعد حرام است !
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم از گفتگوی آنها خندید و هند را شناخت سپس پرسید: تو هند دختر عتبه هستی ؟ گفت ، آری ، یا رسول الله ! گذشته ها را فراموش کن و مرا ببخش ، خداوند تو را ببخشاید ! پیغمبر مهربان به خاطر پیشرفت دین خداوند و هدایت خلق سوابق او را نادیده گرفت و از تقصیرهای او درگذشت .
آنگاه مجددا زنان را مخاطب ساخت و فرمود: شرط دیگر اینکه فرزندان خود را نکشید . هند گفت : ما فرزندان خود را در کوچکی پرورش دادیم و شما در بزرگی آنها را در جنگ بدر کشتید !
باز پیغمبر فرمود: شرط دیگر اینست که از این پس مرتکب عمل زنا نشوید . هند که تمام حضار به خوبی او را می شناختند درین هنگام با کمال پرروئی گفت : یا رسول الله ! مگر زن آزاده ، تن به عمل زنا هم می دهد ، ؟
از این گفتگو ، حضار که از سوابق او کاملا اطلاع داشتند خندیدند ، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم هم رو به عمر کرد و خندید ! ! و بدین گونه مراسم ایمان آوردن مردم مکه پایان یافت . ابوسفیان و همسرش از روی ناچاری با همه بی میلی اسلام آوردند ، ولی فعالیتهای آنها که دوش به دوش هم تا سر حد قدرت و امکان ، روز و شب بر ضد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم و برای محو و نابودی اسلام نقشه می کشیدند ، به همین جا خاتمه نیافت و همچنان ادامه داشت . . .
دشمنیهای دیرین این زن و مرد با پیغمبر خدا ، دسیسه بازیهای فرزند مفسدش معاویه با امیر مؤمنان علی علیه السلام ، و جنایتهای نوه جنایتکار و فرومایه اش یزید پلید ، با اولاد پیغمبر و حضرت امام حسین علیه السلام آنچنان آثار شومی برای عالم اسلام به بار آورد که مسیر مسلمانان را برای نیل به هدفهای تعالیم عالی اسلام ، دگرگون ساخت و آنها را به سرنوشت اسف انگیزی سوق داد که نه تنها جهان اسلام را از جهش بیشتر به سوی معنویت و حقیقت باز داشتند ، بلکه روی تاریخ عالم انسانی را سیاه کردند(1)

به گفته حکیم سنائی در جواب غزالی که لعن یزید را جایز نمی دانست :
داستان پسر هند مگر نشنیدی
که از او و سه کس او به پیمبر چه رسید ؟
پدر او در دندان پیمبر شکست
مادر او جگر عم پیمبر بمکید
او بناحق ، حق داماد پیمبر بگرفت
پسر او سر فرزند پیمبر ببرید
بر چنین کسی نکنی لعنت و شرمت بادا
لعن الله یزید و علی آل یزید


1-- کامل ابن اثیر جلد 2 - ص 103 - 165 - الاصابه ابن حجر عسقلانی جلد 4 - ص 409، سیره ابن هشام و سیره حلبیه و تقریبا همه مآخذ نخستین تاریخ اسلام و سیره رسول اکرم صلی الله علیه و آله

[ پنج شنبه 11 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2230

داستان شماره 2230

داستان زهیر بن القین


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

در بین اصحاب امام حسین(ع) مردی است به نام زهیر بن القین. او اول از پیروان و هواداران عثمان بود؛ یعنی از کسانی بود که اعتقاد داشت عثمان مظلوم کشته شده است و العیاذ بالله علی(ع) در این فتنه دخالت داشته و بر همین اساس با علی(ع) میانه خوبی نداشت.
هنگامی که حسین(ع) از مکه به جانب عراق در حرکت بودند، زهیر هم با آن حضرت هم مسیر شده بود. اما در همه این مدت تردید داشت که آیا با امام حسین(ع) روبرو بشود یا نه؟ چون در عین حال مردی بود که در عمق دلش مؤمن بود، می‏دانست که حسین بن علی فرزند پیامبر نیز هست و حق بزرگی بر این امت دارد. به همین جهت می‏ترسید که با آن حضرت روبرو شود؛ زیرا که ممکن بود امام(ع) از وی تقاضایی کند و او در انجام آن کوتاهی نماید و این البته کار بد و ناپسندی است.
از قضا در یکی از منازل بین راه بر سر یک چاه آب اجباراً با امام فرود آمد. امام(ع) شخصی را دنبال زهیر فرستاد و پیام داد که زهیر را بگویید نزد ما بیاید، وقتی که فرستاده حسین(ع) به جایگاه زهیر رسید، زهیر و اعوان و قبیله‏اش در خیمه‏اش مشغول نهار خوردن بودند. فرستاده امام حسین(ع) رو به زهیر کرد و گفت: یا زهیر اجب الحسین، یعنی ای زهیر! بپذیر دعوت حسین را تا زهیر این کلمه را شنید رنگ از رخسارش پرید و گفت: آنچه نمی‏خواستم، شد.
نوشته‏اند: همانطور که غذا می‏خورد دستش درون سفره مانده بود و اطرافیان و اعوانش نیز همین حالت را پیدا کردند. نه می‏توانست بگوید می‏آیم، نه می‏توانست بگوید نمی‏آیم. اما او زن صالح. مؤمنه‏ای داشت، متوجه قضیه شد، دید که زهیر در جواب نماینده امام حسین(ع) سکوت کرده، لذا جلو آمد و با یک ملامت عجیبی فریاد زد: زهیر! خجالت نمی‏کشی؟ پسر پیامبر فرزند زهرا تو را خواسته است، باید افتخار کنی که بروی، تازه تردید داری؟ بلند شو زهیر بلند شد و به جانب خیمه‏گاه حسین(ع) حرکت کرد اما با کراهت قدم بر می‏داشت، من نمی‏دانم یعنی تاریخ هم ننوشته است و شاید هیچکس نداند که در آن مدتی که اباعبدالله با زهیر ملاقات کرد، میان آن دو چه گذشت؟ چه گفت و چه شنید.
اما آنچه مسلم است این است که چهره زهیر بعد از بازگشتن غیر چهره او در وقت رفتن بود. وقتی می‏رفت چهره‏ای گرفته و درهم داشت ولی وقتی می‏آمد چهره‏اش خوشحال و خندان بود. چه انقلابی، حسین در وجود او ایجاد کرد؟ چه چیز را به یادش آورد که برخلاف انتظار اطرافیانش دیدند، زهیر دارد وصیت می‏کند اموال و ثروتم را چنین کنید، بچه‏هایم را چنان، زنم را به خانه پدرش برسانید و... خودش را مجهز کرد و گفت: من رفتم. همه فهمیدند که دیگر کار زهیر تمام است. می‏گویند:
وقتی که می‏خواست برود و به حسین(ع) بپیوندد، زنش آمد و دامن او را گرفت و گفت:
زهیر! تو رفتی، اما به یک مقام رفیع نائل شدی؛ زیرا حسین(ع) از او شفاعت خواهد کرد. من امروز دامن تو را می‏گیرم که در قیامت جد حسین، مادر حسین هم نیز از من شفاعت نمایند.
زهیر به همراه حسین(ع) رفت و از اصحاب صف مقدم کربلا شد. زن زهیر خیلی نگران بود که بالاخره قضیه به کجا می‏انجامد؟ تا این که به او خبر رسید که حسین و اصحابش همه شهید شدند و زهیر هم به مانند آنها به فیض شهادت نائل آمده است. پیش خودش فکر کرد که لابد دیگران همه کفن دارند ولی زهیر کفن ندارد،
پس کفنی را به یک غلامی داد تا بدن زهیر را کفن نماید.
وقتی که آن غلام به قتلگاه رسید، یک وضعی را دید که شرم و حیا کرد، بدن زهیر را کفن کند؛ زیرا که می‏دید بدن حسین که آقا و مولای او به شمار می‏آید همچنان بی‏کفن بر روی خاک گرم کربلا مانده است

گفتارهای معنوی، ص 160

[ پنج شنبه 10 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2229
[ پنج شنبه 9 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2228

داستان شماره 2228

مادر شيطانها (صدقه)



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

سيد نعمت الله جزايري در كتابش نقل مي كند : كه در يك سال قحطي شد ، در همان وقت واعظي در مسجد بالاي منبر مي گفت : كسي كه بخواهد صدقه بدهد ، هفتاد شيطان ، به دستش مي چسبند و نمي گذارند كه صدقه بدهد .
مو مني اين سخن را شنيد و با تعجب به دوستانش گفت : صدقه دادن كه اين حرفها را ندارد ، من اكنون مقداري گندم در خانه دارم ، مي روم آنرا به مسجد آورده و بين فقراء تقسيم مي كنم .
با اين نيت از جا حركت كرد و به منزل خود رفت . وقتي همسرش از قصد او آگاه شد شروع كرد به سرزنش او ، كه در اين سال قحطي رعايت زن و بچه خود را نمي كني ؟ شايد قحطي طولاني شد ، آن وقت ما از گرسنگي بميريم و . . . خلاصه بقدري او را ملامت و وسوسه كرد تا سرانجام مرد مو من دست خالي به مسجد برگشت .
از او پرسيدند چه شد ؟ ديدي هفتاد شيطان به دستت چسبيدند و نگذاشتند .

مرد مو من گفت : من شيطانها را نديدم ولي مادرشان را ديدم كه نگذاشت اين عمل خير را انجام بدهم(1)



پيامبر فرمود يا علي آيا مي داني كه صدقه از ميان دستهاي مو من خارج نمي شود مگر اينكه هفتاد شيطان به طريق مختلف او را وسوسه مي كنند، تا صدقه ندهد.  

  وسايل الشيعه 6/257

1- ابليس نامه ص 60- انوار نعمانيه

[ پنج شنبه 8 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2227
[ پنج شنبه 7 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2226
[ پنج شنبه 6 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2225

داستان شماره 2225

وفاى سگ عجيب است



بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

مرحوم آيت الله بلادى نقل كرده كه يكى از بستگانم چند سال در فرانسه براى تحصيل رفته بود، نقل كرد كه در پاريس خانه كرايه كردم و سگى را براى پاسبانى نگاه داشته بودم شبها درب خانه را مى‏بستم و سگ نزد در مى‏خوابيد و من به كلاس درس مى‏رفتم و بر مى‏گشتم و سگ هم با من داخل خانه مى‏شد. يك شبى برگشتن به خانه طول كشيد و هوا هم سرد بود به ناچار پشت گردنم با پالتوام بالا آوردم گوشها و سرم را پوشاندم و دستكش در دست كرده و صورتم را گرفتم به طورى كه تنها چشمم براى ديدن راه باز بود با اين هيئت درب خانه آمدم تا خواستم قفل را باز كنم سگ زبان بسته چون هيئت خود را تغيير داده بودم و صورتم را پوشيده بودم مرا نشناخت و به من حمله كرد و دامن پالتوام را گرفت فوراً صورتم را باز كردم و صدا زدم تا مرا شناخت با نهايت شرمسارى به گوشه‏اى از كوچه خزيد در خانه را باز كردم آنچه اصرار كردم داخل خانه نشد به ناچار در رابستم و خوابيدم صبح كه به سراغ سگ آمدم ديدم مرده است دانستم كه از شدت حيا جان داده است اين عمل يك حيوان بوده ندانسته انجام گرفت از شدت خجالت جان داد كه چرا مرتكب اين عمل شدم‏

داستانها شگفت دستغيب ص

[ پنج شنبه 5 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2224

داستان شماره 2224

داستان زن زناکار



بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در بنی اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می شد! درب خانه اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می کشید، هرکس به نزد او می آمد، باید ده دینار برای انجام حاجتش به او می داد!
عابدی از آنجا می گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی هایم از بین خواهد رفت!!
رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند.
گفت: ای زن! من از خدا می ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می خورد و سخت می گریست!
زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می خواست  مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد.
بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!.
پی نوشت:

*عرفان اسلامی، استاد حسین انصاریان. لئالی الاخبار

[ پنج شنبه 4 خرداد 1395برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 11:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2223

داستان شماره 2223

حیا در کجاست؟


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

گویند: حضرت آدم (ع) نشسته بود، شش نفر آمدند. سه نفر طرف راستش و سه نفر دیگر طرف چپ وی نشستند. از اینها سه نفر سفید و سه نفر سیاه بودند.
آدم به یکی از سفیدها که سمت راست او نشسته بود، گفت: تو کیستی؟ گفت: عقلم. فرمود: جای تو کجاست؟ گفت: مغز.
از دومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: مهر هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در دل.
از سومی پرسید: تو کیستی؟ گفت: حیا هستم. آدم (ع) سؤال کرد: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم.
سپس آدم (ع) به جانب چپ نگاه کرد و از یکی از سیاهان سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: من تکبر هستم. پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در مغز. آدم (ع) پرسید: با عقل در یک جا هستید؟ گفت: من که آمدم، عقل می رود.
از دومی سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: حسد هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در دل. پرسید: با مهر در یک جا هستید؟ گفت: من که آمدم، مهر می رود.
از سومی سؤال کرد: تو کیستی؟ گفت: طمع هستم. آدم (ع) پرسید: جای تو کجاست؟ گفت: در چشم. پرسید: با حیا در یک جا هستید؟ گفت: من که داخل شوم، حیا خارج می شود.

به نقل از: چرا حجاب؟ نوشته ابراهیم خرمی مشگانی

[ پنج شنبه 3 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2222
[ پنج شنبه 2 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 2221

داستان شماره 2221

داستان جوبير


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

حالا يك داستان و يك سرگذشتى را براى خواننده عزيز ذكر مى‏كنم ببيند انسان وقتى كه اهل ايمان باشد بكجا مى‏رسد.

يك جوان مومن و پرهيزگار به نام جوبير جوانى است اهل يمانه فقير و چهره سياه و كوتاه قد لكن با هوش است.

آوازه اسلام و ظهور رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله را شنيده بود و لذا يكسره آمد به مدينه از نزديك جريان را ببيند طولى نكشيد اسلام آورد اما چون نه پولى داشت و نه منزلى و نه آشنايى لذا موقتا به دستور حضرت رسول خدا صلى‏الله عليه و آله در مسجد به سر مى‏برد و عده‏اى ديگر هم مثل ايشان بودند تا اينكه به حضرت وحى شد مسجد جاى سكونت نيست اينها را بايد در خارج از مسجد منزل كنند حضرت رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله جاى ديگرى درست كرد آنها را منتقل كرد به آنجا كه صفه مى‏گويند آنها را اصحاب صفه مى‏گفتند كه رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله به آنها رسيدگى مى‏كرد.

روزى نظر حضرت به جوبير افتاد گفتگو زندگى و سر سامان جويبر افتاد در جواب عرض كرد: يا رسول خدا به من مگر دختر مى‏دهند كه با اين قيافه و چهره سياهى من و تنگدستى فرمود: خداوند به وسيله ارزش افراد را عوض كرد بسيار افراد محترم بودند در دوره جاهليت اسلام آنها را پايين آورد و بسيار افراد در جاهليت خوار بودند اسلام قدر آنها را بالا برد خداوند تعالى به وسيله اسلام افتخار به نسب و فاميل را منسوخ كرد اكنون همه در يك درجه‏اند مگر كسى كه تقوى او بيشتر است حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله به فكر افتاد زندگى براى جوبير تشكيل بدهد.

لذا روزى حضرت امر ازدواج را به او پيشنهاد كرد و دستور داد يكسره به خانه زياد بن لبيد انصارى برود و دخترش را كه ذلفا نام دارد براى خود خواستگارى كند زياد ابن لبيد از ثروتمندان و محترمين مدينه بود وقتى كه جوبير وارد خانه زياد بن لبيد شد گروهى از بستگان قبيله‏اش در آنجا جمع بودند جوبير جلوس كرد و گفت: من از طرف رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله پيامى براى تو دارم حالا محرمانه بگويم يا علنى.

زياد گفت: پيام حضرت افتخار است براى من علنى بگو.

گفت: من را فرستاده دخترت ذلفا را براى من خواستگارى كنم.

زياد گفت: رسول خدا به تو اين موضوع را فرمود.

گفت: عجب است رسم ما نيست دختر خود را جز به هم شأنهاى خودمان بدهيم تو برو و من خود حضور حضرت خواهم رسيد.

دختر (زياد) بنام ذلفا بسيار زيبا بود در زيبايى معروف بود سخنان جوبير را شنيد آمد پيش پدرش تا ماجرا را آگاه باشد گفت: پدر اين مرد چه مى‏گفت؟

پدرش گفت: به خواستگارى تو آمده بود از طرف رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله.

ذلفا گفت: نكند واقعا حضرت فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد باشد.

زياد گفت چه كنم حالا به نظر شما؟

گفت: به نظر من قبل از آنكه به حضور رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله برسد برو او را به خانه برگردان بعد برو پيش حضرت رسول صلى‏الله عليه و آله ببينيد قضيه چه بوده، زياد رفت جوبير را به خانه برگردانيد بعد رفت آن حضرت را ديد جريان را گفت: كه جوبير پيامى آورده از طرف شما لكن رسم ما در اين است كه دختران خود را فقط بهم شأنهاى خودمان مى‏دهيم.

حضرت فرمود: به او كه جوبير مومن است و آن خيال كه تو مى‏كنى از ميان رفته مرد مومن هم شان زن مومنه است زياد آمد خانه به سراغ دخترش جريان را نقل كرد، دخترش گفت: به نظر من پيشنهاد رسول خدا را رد نكن من هم به اين امر راضى هستم.

زياد ابن لبيد ذلفا را به عقد جوبير در آورد و مهر او را از مال خودش تعيين كرد و جهاز خوبى براى عروسى تهيه كرد.

زياد گفت: آيا خانه تهيه كرده‏ ايد؟ جويبر گفت: چيزى كه من فكر نمى‏كردم اين بود كه روزى داراى زن و زندگى بشوم، رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله ناگهان آمد چنان گفت: زياد تمام لوازم عروسى و خانه را فراهم كرد بدون اينكه جوبير با خبر شود وقتى كه چشمش افتاد به آن خانه و لوازمش گذشته به يادش آمد كه اول در چه حال بوده حالا چه وضعى دارد كه اول نه مالى نه حسب و نسبى داشت خداوند! وسيله اسلام اين همه نعمت داده است من چقدر بايد خدا را شكر كنم به گوشه‏اى از اطاق رفت و به تلاوت قرآن پرداخت.

يك وقت به خود آمد كه نداى اذان صبح به گوشش رسيد آن روز را به شكرانه نعمت نيت روزه كرد وقتى كه زنان به سراغ ذلفا رفتن او را بكر يافتند معلوم شد كه جبير نزديك او نيامده قضيه را از پدر پنهان داشتند دو شبانه روز ديگر به اين نحو گذشت سر و صدا به خانواده عروس پيدا شد كه شايد جبير توانايى جنسى ندارد و احتياج به زن ندارد ناچار به زياد ابن لبيد اطلاع دادند كه جريان از اين قرار است زياد هم به رسول اكرم صلى‏الله عليه و آله خبر داد.

حضرت جوبير را خواست و به او گفت: مگر ميل به زن ندارى گفت: بلكه شديدتر است، فرمود: پس چرا تا حال پيش عروس نرفته‏اى، گفت: وقتى كه توى اطاق رفتم اين همه نعمت را در خودم ديدم حالت شكر در من پيدا شد لازم دانستم قبل از هر چيزى خدا را شكر و عبادت كنم از امشب نزد همسرم خواهم رفت جريان را حضرت به آنها خبر داد.

بعد جهاد پيشامد كرد جوبير زير پرچم اسلام در آن جهاد شركت كرد و شهيد شد بعد از شهادت جوبير زنى به اندازه ذلفا خواستگارى نداشت براى هيچ زنى به اندازه ذلفا حاضر نبودند پول خرج كنند(1)

پس معلوم و روشن شد از سرگذشت از اين جوان با ايمان و متقى كه عملش را هم در زندگى ديد و هم بعد از مردن كه شهادت بر او نصيب شد و وارد بهشت مى‏شود پس ثمره تقوى را خواننده عزيز فهميديم.

1- بحار الانوار ج 22 ص

[ پنج شنبه 1 خرداد 1395برچسب:داستانهای زیبایی از دین ( 2, ] [ 11:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]