اسلایدر

داستان شماره 1860

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1860

داستان شماره 1860

درخشش سپید و خنک معشوق


بسم الله الرحمن الرحیم
در سرزمین پروانه ها افسانه ای وجود دارد در مورد پروانه ای پیر. یک شب وقتی که پروانه پیر هنوز بسیار جوان بود، با دوستانش پرواز می کرد. ناگهان سرش را بلند کرد و نوری سپید و شگفت آور را دید که از میان شاخه های درختی آویزان است. در واقع، این ماه بود. ولی چون تمام پروانه ها سرگرم نور شمع و چراغ های خیابان بودند و همیشه به دور آنها می گشتند، قهرمان با دوستانش هرگز ماه را ندیده بود
با دیدن این نور یک پیمان ناگهانی و محکم در او پیدا شد: من هرگز به دور هیچ نور دیگری به جز ماه چرخ نخواهم زد. پس هر شب، وقتی پروانه ها از مکان های استراحت خود بیرون می آمدند و به دنبال نور مناسب می گشتند، پروانه ما به سمت آسمان ها بال می گشود. ولی ماه، با این که نزدیک به نظـر می رسید، همیشه در ورای ظرفیت پروانه باقی می ماند. ولی او هرگز اجازه نمی داد که ناکامی اش بر او چیره شود و در واقع، تلاش های او هر چند ناموفق چیزی را برایش به ارمغان می آورد
برای مدتی دوستان و خانواده و همسایگان و ساکنان سرزمین پروانه ها همگی او را مسخره و سرزنش می کردند. ولی همگی آنها با سوختن و خاکستر شدن در اطراف نورهای جزیی و در دسترسی که انتخاب کرده بودند در مرگ از او پیشی گرفتند
ولی پروانه پیر در زیر درخشش سپید و خنک معشوق در سن بسیار بالا از دنیا رفت

 

[ پنج شنبه 30 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1859
[ پنج شنبه 29 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1858

داستان شماره 1858

پسر بچه فقیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

سالها پیش پسربچه ی فقیری ازجلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد
که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت ورفت یه سیب ازروی میوه ها برداشت و دادبه پسربچه.پسربچه باولع زیادسیب رابه دهانش بردو خواست یه گازمحکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطورکرد، اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و بادوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام دادو بعدیکی از سیبها راخورد و اون یکی راهم به یه نفر فروخت و باپولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدارپول جمع کنه وبعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگترشده بودو با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست وپا کنه و کم.کم بااین مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد وسعی کرد برای خودش یه کاردیگه ای دست وپا کنه وباهمین هدف یه شرکت کوچیک تولیدقطعات الکترونیک دست وپا کردو چندنفر را هم سرکار گذاشت چندسالی گذشت واون شرکتش راگسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کردو بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل ولب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یادبیارم

 

[ پنج شنبه 28 ارديبهشت 1394برچسب:داستانهای بزرگان, ] [ 1:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1857

داستان شماره 1857


مراقب باشید وقتی این مطلب را میخوانید شاخ در نیاورید


بسم الله الرحمن الرحیم
اولین باری نبود که دیوید سعی می‌کرد، پای خودش را قطع کند. وقتی تازه کالج را تمام کرده بود، سعی کرده بود با بستن شریان پایش با یک تورنیکه یا شریان‌بند این کار را بکند. او در اتاقش را قفل کرد تا پدر و مادرش سرزده مزاحمش نشوند، سپس پایش را به دیوار تکیه داد و شریان‌بند را بست، بعد از ۲ ساعت، دیگر درد برای او غیرقابل تحمل شد و ترسش بر عزمش برای قطع کردن پایش، غلبه کرد.
اما باز کردن شریان‌‌بند هم برای دیوید خطرات خودش را داشت، وقتی عضوی از جریان خون محروم می‌شود، مملو از سموم مختلف می‌شود، برقرار شدن جریان خون باعث می‌شود، این سموم به یکباره وارد جریان خون شوند و به کلیه آسیب برسانند.
اما دیوید بعد از شکست خوردن در تلاش اولش، باز هم  مجددا سعی کرد که پایش را قطع کند. در واقع این کار همه هم و غم دیوید بود.
دیوید به پایش مثل یک عضو خارجی نگاه می‌کرد، یک عضو که بدون اجازه او، دغل‌کارانه جزئی از تنش شده است!
لحظه‌ای نبود که او در تصور و رؤیای خلاص شدن از شر پایش نباشد او سعی می‌کرد همواره روی پای «خوبش» بایستد و وزنش را روی پای «بدش» نیندازد. هنگام نشستن، او پای بدش را به یک سو می‌گرفت. او در این زمان در خانه کوچکی در حومه شهر زندگی می‌کرد، از اجتماعی شدن و برقرار کردن ارتباط با مردم می‌ترسید و نمی‌خواست کسی از راز کوچکش باخبر شود.
سال پیش، یک شب، دیگر او شکیبایی‌اش را از دست داد، به بهترین دوستش زنگ زد و همه ماجرا را برای او گفت. دوستش کاملا یکدلانه با این موضوع برخورد کرد، در اینترنت جستجویی کرد تا اینکه در کمال تعجب یک انجمن پیدا کرد که در آن افرادی مثل دوستش حضور داشتند، افرادی که می‌خواستند از شر قسمتی از بدنشان خلاص شوند.
همه این افراد مبتلا به یک اختلال روانپزشکی به نام Body Integrity Identity Disorder یا اختلال تمامیت هویت بدن هستند. این انجمن عجیب و غریب با چندهزار عضو، اعضای خاص خودش را داشت، زیرگروهی از این انجمن خودشان خواستار قطع عضو نبودند، بلکه به افرادی که این کار را انجام داده بودند، تمایل گاه جن ..سی داشتند! یکی از اعضای این انجمن، افرادی را که تمایل به قطع عضوشان داشتند به جراحی در آسیا معرفی می‌کرد تا عضو سالمشان را قطع کند!دانشمندان تازه در شروع فرایند شناخت این اختلال عجیب هستند. نخستین بار در سال هزارو نه صدو نودو هفت که در یکی از مجلات علمی، به این اختلال تحت عنوان

 

apotemnophilia

 

اشاره شد. در آن زمان این اختلال در زیرگروه اختلال جن ..سی طبقه‌بندی شده بود.
دانش اعصاب در یک دهه اخیر نشان داده است که حس مالکیت ما برای اجزای بدنمان، برخلاف انتظار چیزی قابل انعطاف و قابل تغییر است. در سالهزارو نه صدو نودو هشت، دانشمندان حوزه علوم شناختی در دانشگاه

 

Carnegie Mellon

پیتسبورگ یک آزمایش ساده انجام دادند:
آنها از سوژه‌های آزمایش خواستند که پشت یک میز بنشینند و دست چپشان را روی میز قرار بدهند. صفحه حایلی باعث می‌شد که خود اشخاص نتوانند دستشان را ببینند. روی صفحه یک دست پلاستیکی قرار داده شده بود. سپس دانشمندان با قلم‌مویی، دست طبیعی و دست مصنوعی را تحریک کردند، وقتی از افراد مورد آزمایش بعدا در مورد حس لامسه‌شان سؤال شد، آنها گفتند که قلم‌مو را روی دست پلاستکی حس کرده بودند. خیلی‌ها هم دست مصنوعی را دست طبیعی‌شان دانسته بودند.
توهم دست پلاستیکی نشان می‌دهد که ما اعضای بدنمان را در یک روند پویا تجربه می‌کنیم و بدون وقفه با حواس مختلفمان این اعضا را به عنوان قسمتی از وجودمان می‌پذیریم.
جالب است بدانید که بیمارانی که به دلایلی مثل تصادف و حوادث، یک عضو خود را از دست می‌دهند، بعد از قطع عضو، همچنان حضور عضو دست رفته‌شان را به صورت‌های مختلف حس می‌کنند، این مسئله را اصطلاحا عضو شبح  می‌گویند.به داستان اول پست برگردیم، دیوید بعد از تماس به یکی از اعضای انجمن اینترنتی، در انتظار بود که راهی پیش پایش گذاشته شود، یک ماهی گذشت، اما خبری نشد. او امیدش را از دست داد و افسردگی‌اش شروع شد. پس تصمیم گرفت که خودش دست به کار شود. این بار او یخ روی پایش گذاشت، به این امید که با این کار باعث سرمازدگی شدید پایش بشود تا هیچ راه چاره‌ای جز قطع پا برای پزشکان باقی نگذارد و آنها را مجبور به این کار کند. این بار او مسکن‌های قوی هم تهیه کرده بود، تا درد شدید حین کار، مانع کارش نشود. در همان هنگام که مشغول کارش بود، پیامی روی کامپیوترش گرفت، یکی از اعضای انجمن می‌خواست با او صحبت کند و جراحی به او معرفی کند ..........

 

 

[ پنج شنبه 27 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1856

داستان شماره 1856

 

نابرده رنج گند میسر می شود


بسم الله الرحمن الرحیم
توی یه موزه ی معروف که با سنگ های مرمر کف پوش شده بود, مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دورو نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن. و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه
یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود؛ با مجسمه؛ شروع به حرف زدن کرد و گفت: “این؛ منصفانه نیست! چرا همه پا روی من می ذارن تا تورو تحسین کنن؟! مگه یادت نیست؟! ما هر دومون توی یه معدن بودیم,مگه نه؟ این عادلانه نیست! من خیلی شاکیم
مجسمه لبخندی زد و آروم گفت: “یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه, چقدر سرسختی و مقاومت کردی؟
سنگ پاسخ داد: “آره ؛آخه ابزارش به من آسیب میرسوند. آخه گمون کردم می خواد آزارم بده. آخه تحمل اون همه دردو رنج رو نداشتم.”
و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که: “ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه. به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم . به طور حتم در پی این رنج ؛گنجی هست. پس بهش گفتم : هرچی میخوای ضربه بزن ؛بتراش و صیقل بده
و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم
و هر چی بیشتر می شدن؛بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم
پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن
آره عزیز دلم!رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو . و یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم
پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم:”خوش اومدی
و از خودمون بپرسیم : “این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده؟

 

[ پنج شنبه 26 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1855

داستان شماره 1855

 

قمار عاشقانه – داستان های مولانا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آن یکی آمد درِ یاری بزد/گفت یارش : کیستی ای معتمد ؟
گفت: من! گفتش برو هنگام نیست/بر چنین خوانی ، مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق/کی پزد ؟ ! کی وارهاند از نفاق ؟
برای گرسنگان ، عشق ، سفره ای رنگین است . برای دل خستگان ، درختی پر بار با سایه های خنک و برای تشنگان ، رودخانه ای خروشان. اما اگر چه خداوند ندا در داده و همه را به این ضیافت عام فراخوانده ، آیا جای شگفتی نیست که بسیاری از ما سالیان سال است که گرسنه و تشنه به دنبال عشق می گردیم تا سیرابمان کند ؟ ! آیا جای تعجب نیست که اغلب اوقات علی رقم دویدن های بسیار بعضی ها همواره دست خالی مانده اند ؟ ! آیا هرگز دلیل این بی نصیبی ها را از خود پرسیده ایم ؟ ! هر روز پنج نوبت از مناره های مساجد این دعوت را می شنویم که : ” حیّ علی الفلاح “” بشتابید به سوی رستگاری ” باید به گونه ای همین حالا صدایش کنیم که همین الان پاسخ مان را بدهد . رستگاری چیزی نیست که فردا به سراغمان بیاید
آیا آن تشنه ای که هم اکنون جرعه ای آب می نوشد فردا سیراب می شود ؟ ! این سؤالی است که حضرت مولانا در این داستان مطرح کرده و ما را با آ ن مواجه می سازد . او می گوید : اگر بتوانی بنوشی سیراب شدن نیز حتمی است ! یعنی سعادتمندی و غرق شدن در دریای بی پایان عشق موکول به زمان نیست ! زمان از تعلّل شما شکل می گیرد ! جامی از شراب عشق هم اکنون در کنار لب های شماست . می توانید به یک لحظه آن را سر بکشید ! اما شگفتا که این لحظه کوتاه گاهی هفتاد سال به طول می انجامد ! مولانا می گوید این فاصله درست به اندازه نفس انسان هاست . هر اندازه این نفس بزرگ تر باشد ، این فاصله نیز بیشتر و بیشتر خواهد شد . او می گوید : به هر لحظه و در هر قلبی صدای خروشان رودخانه عشق به گوش می رسد . نیازی نیست که به خاطر آن سال های سال وقت صرف کرده ، یا به جایی بروی ! تنها کاری که باید انجام دهی چیزی جز خم شدن نیست ! می گوید : رودخانه در کنار شماست ، در زیر پاهایتان ! حتّی شما در وسط آن ایستاده اید ! با این وجود تشنه مانده اید ! چرا که نمی توانید خم شوید ! این توانایی را از دست داده اید ! نفس تان این اجازه را نمی دهد
خم شدن یک نشانه است . تمثیلی از رها شدن از خود . جایگاه منیّت و غرور ، در سر است . این سر باید که در برابر معبود خم شود وگرنه اتّحاد با او ممکن نخواهد بود . رکوع و سجود در نماز های پنج گانه هم معنای غیر از این ندارند :       ” یعنی سرت را می دهی و آن گاه با او به وحدت می رسی ” تا زمانی که ” تویی ” وجودداشته باشد غنچه عشق شکفته نخواهد شد . معطوف کردن نگاه به سمت خداوند یا به سمت معشوق ، کافی نیست . این ها همگی سر آغاز و مقدّمه اند . کار واقعی هنوز شروع نشده ! عشق دریاست و معشوق در عمیق ترین نقطه اش انتظارت را می کشد ! می توانی تمام عمرت را همان جا و در زیر سایبانی امن به تماشا بنشینی ! امّا با این کار چیزی عایدت نمی شود . برای رسیدن به وصال چاره ای جز ترک ساحل نیست ! باید دل به دریا بسپاری . باید تمامی تکّیه گاهت را از دست بدهی ! نمی توانی مدّعی دوستی با خداوند باشی در حالی که به چیزی و کسی غیر از او تکّیه بکنی ! باید از هرچه غیر اوست بگذری و این را نه در حرف بلکه در عمل هم اثبات کنی ! با رفتن به سمت دریا اندک اندک خداوند زیر پاهایت را خالی می کند . زمین را از تو می گیرد . با دست هایت هم  نمی توانی کاری بکنی ! در میان آب و دور از ساحل چیزی برای آ ویزان شدن
و چسبیدن به آن وجود ندارد ! آن گاه شروع به دست و پا زدن می کنی ، امّا به هر لحظه ، دریا عمیق تر و موج ها عظیم تر می شوند . همانند پری که به دست باد افتاده ، به این سو و آن سو پرتابت می کند ! حالا دیگر کاملاً خسته شده ای . دیگر توان دست و پا زدن را هم از دست داده ای . این نقطه همان حالتی است که حضرت حافظ و حضرت مولانا از آن به قمار عاشقانه تعبیر می کنند : در این قمار ، جایی برای موجودی بانکی نیست ! نمی توانی از دارایی مادّیت مایه بگذاری . در این قمار چیزی کمتر از جان و چیزی کمتر از سر پذیرفته نیست
” اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند/عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد “-حافظ
” داو “  آلت قمار است و ” داو طلب ” به کسی اطلاق می شود  که جسورانه و به امید بردن ، پای به میدان می گذارد . امّا در قمار عاشقانه بردنی در کار نیست ! هر چه بیشتر ببازی نصیب بیشتری هم خواهی برد
” دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم/در قمار عشق ای دل ، کی بود پشیمانی ؟-حافظ
و یا به تعبیر مولانا
” خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش/بنماند هیچ الّا ، هوس قمار دیگر
می فرماید
باید از همه چیز ت بگذری . با محو کامل توست که خداوند آشکارتر و آشکارتر می شود. تنها یک راه برای رسیدن به خداوند وجود دارد و آن نیست شدن خودتان است ! تا آن زمانی که سعی در حفظ هویّت خود بکنید ، هر تلاشی بی فایده خواهد بود ، همانند تلاش قهرمان داستان مولانا
” آن یکی آمد در یاری بزد/گفت یارش : کیستی ای معتمد؟
گفت : من ! گفتش برو هنگام نیست/بر چنین خوانی مقام خام نیست
خام را جز آتش هجر و فراق/کی پزد ؟ ! کی وارهاند از نفاق ؟
دو گانگی ، منیّت و ادّعای حیات داشتن در مقابل معشوق ، تنها سدّ راه و مانع راستین است . این چیزی است که فاصله و زمان را شکل می دهد . زمان ، وقتی نیاز است که بین تو و او فاصله ای وجود داشته باشد . امّا او از رگ گردن به تو نزدیک تر است . عارفی را پرسیدند : تا خداوند چقدر راه است ؟ گفت به اندازه یک قدم . امّا همان یک قدم را هم نیازی به برداشتن نیست ! آن را بر سر خود بگذار
امّا ادامه داستان

  رفت آن مسکین و سالی در سفر/در فراق دوست ، سوزید از شرر
پخته گشت آن سوخته ، پس باز گشت/باز گرد خانه انباز گشت
حلقه بر در زد به صد ترس و ادب/تا که نجهد بی ادب لفظی ز لب
بانگ زد یارش : که بر در کیست آن ؟ !/گفت : بر در هم تویی ! ای دلستان
گفت : اکنون چون ” منی ” ، ای ” من ” در آ/نیست گنجایش دو من را در سرا
ادعونی استجب لکم .بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را

[ پنج شنبه 25 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1854

داستان شماره 1854

آرزوهایی گه حرام شدند


بسم الله الرحمن الرحیم
جادوگری که روی درخت انجیر زندگی میکند به لستر گفت: یه آرزو کن تا برآورده کنم.لستر هم با زرنگی آرزو کرد دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد بعد با هر کدام از این سه آرزو سه آرزوی دیگر آرزو کرد آرزوهایش شد نه آرزو با سه آرزوی قبلی بعد با هر کدام از این دوازده آرزو سه آرزوی دیگر خواست که تعداد آرزوهایش رسید به ۴۶ یا ۵۲ یا ...
به هر حال از هر آرزویش استفاده کرد برای خواستن یه آرزوی دیگر تا وقتی که تعداد آرزوهایش رسید به ...
۵ میلیارد و هفت میلیون و ۱۸ هزار و ۳۴ آرزو بعد آرزو هایش را پهن کرد روی زمین و شروع کرد به کف زدن و رقصیدن جست و خیز کردن و آواز خواندن و آرزو کردن برای داشتن آرزوهای بیشتر بیشتر و بیشتر در حالی که دیگران میخندیدند و گریه میکردند عشق می ورزیدند و محبت میکردند لستر وسط آرزوهایش نشست آنها را روی هم ریخت تا شد مثل یک تپه طلا و نشست به شمردنشان تا ......
پیر شد و بعد یک شب او را پیدا کردند در حالی که مرده بود و آرزوهایش دور و برش تلنبار شده بودند آرزوهایش را شمردند حتی یکی از آنها هم گم نشده بود همشان نو بودند و برق میزدند.
بفرمائید چند تا بردارید به یاد لستر هم باشید که در دنیای سیب ها و بوسه ها و کفش ها همه آرزوهایش را با خواستن آرزوهای بیشتر حرام کرد

 

[ پنج شنبه 24 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:12 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1853
[ پنج شنبه 23 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1852

داستان شماره 1852

داستان جدایی 


 

بسم الله الرحمن الرحیم
اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: " تو انسان نیستی"
هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم، خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از  10  سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون  10  سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.
فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم
اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای دوست دخترم تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره !
مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم ! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره ! جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود  10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.
روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.
با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که  10  سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.
توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخود آگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.
اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. دوست دخترم در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم. زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده بودیم.
من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. دوست دخترم انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو روبا پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.
درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید

 

[ پنج شنبه 22 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 3, ] [ 1:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1851

داستان شماره 1851

 

داستان یک وبلاگ نویس ( واقعی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم ( همینطور گیج و ویج توی خیابان راه میرفت ، اصلا نفهمید چه وقت از وسط خیابان انقلاب گذشت ، چند بار نزدیک بود اتومبیل ها بهش برخورد کنند ، به یک خیابان خلوت رسید و به دیوار سیمانی کثیفش تکیه داد ، حالش خیلی بد بود ، دنیا دور سرش میچرخید ، مجبور شد بنشینه روی زمین ، تازه نشسته بود که بغضش ترکید و شروع به گریه کردن کرده بود ، هرچه کرد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد، در همین هنگام تلفنش زنگ زد )
این محمد رضا هم دست بردار نیست ، میخوای بری برو دیگه کسی کاری باهات نداره، حنما شبنم بهش زنگ زده گفته ، فقط اون میدونه حال من الان چطوریه ، بله محمد جان ، چیکار داری ؟ (( میخوام ببینمت کجایی )) نمیدونم ، ( سعی داشت گریه و ناراحتی رو پنهان کنه ) (( بگو کجایی )) میام سر همون چهار راه انقلاب که توی ایستگاه نشسته بودیم ، قدم برداشتن برام خیلی سخته ، حالا چطوری برم ، میرم ، شبنم هم ازم خواست ، ولی انگار از دست دادن همه چیز و همه کس الان دیگه برام فرقی نمیکنه ، سر چهارراه دیدمش ، براش دست تکون دادم ، اومد این طرف خیابان ، (( بریم خونه )) با خنده گفتم من خودم میرم بابا چیزیم نیست که ، دلم نمیخواست از عمق دلم با خبر باشه ، ( با اصرار سوار تاکسی شدیم ، از این تاکسی های ون بزرگ سبز ، عقب عقب سمت چپ نشستم و محمد کنارم ، نمیدونم چرا دلم نمیخواست دوست شبنم رو دیگه ببینم ، چون واقعا دیگه توان حرف زدن نداشتم ، میدونستم اگر ببینمش دوباره باید حرف بزنم ، احتمالا با این ضربان قلب و افتادن فشار بیهوش میشدم و شاید هم میمردم ، چهار راه اول چراغ قرمز بود و چند دقیقه ای منتظر شدیم ، توی چهار راه بعد دوباره دیدمش ، شبنم منتظر تاکسی بود که سوار بشه ، تاکسی که ما در اون بودیم جا نداشت، اشک توی چشمام جمع شد ) خدا کنه من رو اینطوری نبینه وگرنه امروز دیگه تنهام نمیذاره و این موضوع به بعد موکول میشه ، خدارو شکر مثل اینکه ندید ، ( بعد از چند دقیقه که گذشت به محمدرضا رو کرد و گفت ) من که حالم خوبه میخوای من تا خونه تورو برسونم ، ( با سردی جواب داد و هیچکدوم دیگه حرفی نزدند تا میدان فردوسی ، ناگهان محمد رضا گفت ) ((اینجا پیاده بشیم من توی این موبایل فروشی کار دارم )) تا خواستم جواب بدم دیدم شبنم از همون مغازه بیرون اومد ، دلم میخواست محمدرضا رو بزنم ، خیلی خودم رو کنترل کردم و هیچی نگفتم ، هم  خوشحال بودم که یک بار دیگه دیدمش ، هم ناراحت از اینکه دوست من درک نمیکنه که باید فعلا ما دو نفر از هم جدا بشیم ، چراغ قرمز بود و خوشبختانه میتونستم کمی دیگه نگاهش کنم ، اون هم حال خوبی نداره ، دیدم تلفنش رو برداشت و گذاشت روی گوشش ، حتما داره به دوستش زنگ میزنه ، خدا کنه دوستش زود برسه که شبنم زیاد اینجا منتظر نشه ، اون هم از انتظار مثل من تنفر داره ، مخصوصا توی این شلوغی ، ( از میدان که گذشتیم در طرف دیگه محمدرضا اصرار داشت که از تاکسی پیاده بشیم ، هرچی بهش اصرار کردم قبول نکرد و پیاده شد ، منم سر جای خودم نشستم ، توی اون لحظه که داشت کرایه من و خودش رو حساب میکرد فکر های بدی از ذهنم درباره محمد گذشت ، همینطور که نگاهش میکردم گفتم ) چقدر این دوستم احمقانه داره فکر میکنه ، فکر میکنه کارش درسته و میخواد به من لطف کنه ولی حالیش نیست که این جدایی خیلی برای زندگی دو نفر ارزشمنده ،) ناگهان درب کشویی ماشین رو با تمام وجود بست و ماشین تکان عجیبی خورد ، همه مسافر های ماشین برگشتند و با نگاهی توهین آمیز محمدرضا رو تعقیب کردند ، تاکسی حرکت کرد ، تصمیم گرفتم دیگه موبایلم رو هم خاموش کنم ، دلم نمیخواست دیگه با محمد هم حرف بزنم ، دوباره اشک از چشمانم ریخت ، داشتم تلفنم رو خاموش میکردم که زنگ زد ، خودش بود ، شبنم، نمیتونم باهاش حرف بزنم ، خوب منو میشناسه ، اگر حتی یک کلمه حرف بزنم امشب من رو تنها نمیگذاره ، دکمه قرمز رو زدم و تلفن رو خاموش کردم ، از تاکسی که پیاده شدم بین فکر های پراکنده و شلوغ گفتم نکنه شبنم کاری داشته ، نکنه دوستش نیومده باشه ، نکنه حالش بد شده باشه ، تلفنم رو روشن کردم به این امید که اگر زنگ زد فورا جواب بدم ، سعی میکنم مانع ناراحتیم بشم و محکم حرف بزنم ، تلفن زنگ زد ، محمدرضا بود ، اصلا دلم نمیخواست دیگه جواب بدم ، ولی زشت بود ، بعد از ده سال که با هم بودیم درست نبود جواب ندم ، گوشی رو برداشتم ، باز هم میخواست بدون من کجام ، دیگه بهش نگفتم ، جواب سر بالا دادم و بدون اینکه گوشی رو قطع کنم از روی گوشم برداشتم و توی جیبم گذاشتم ، چند دقیقه که گذشت تلفن قطع شده بود ، فهمیدم از امروز احتمالا دیگه دوستی بنام محمدرضا نخواهم داشت ، اما توی اون شرایط اصلا برام مهم نبود حتی دوستی که ده سال باهام بوده از دست بدم ، آدم وقتی چیزی با ارزش رو هرچند برای یک ماه از دست میده دیگه براش فرقی نمیکنه خونه و زندگی و همه چیزش هم از دست بره ، گویی در یک برهه زمانی عادت میکنه به از دست دادن و بدبختی، به هر حال محمدرضا هم تموم شد، میدونم دیگه بهم زنگ نمیزنه ، منم با غروری که دارم دیگه هیچوقت این کار رو نمیکنم ، پیاده از میدان امام حسین تا چهار راه شهدا رفتم ، نفهمیدم چطوری گذشت ، ولی چشمانم همش به دنبال اون میگشت ، که شاید بار دیگه ببینمش ، توی اتوبوس و تاکسی و خیابان و شلوغی ، هرکجا که جنبنده ای تکان میخورد نگاه میکردم ، با چشمانی قرمز و افکاری پریشان ، اما نبود ، به چهار راه که رسیدم تصمیم گرفتم به پارک شکوفه برم ، توی اون پارک ساعت های زیادی گذرانده بودیم ، ولی نه ، اونجا نمیتونم پیداش کنم ، چون اونجا پر از پسر های بیکار بود ، اونجا نمیره ، منم که حوصله خونه رفتن ندارم ، تصمیم گرفتم پیاده تا پارک سهند برم ، ساعت رو نگاه کردم ، از شش بعد از ظهر گذشته بود و آفتاب هم در حال غروب ، برگشتم به چهارراه شهدا و با اتوبوس به خانه رفتم ، در خانه سعی کردم خودم رو با کامپیوتر سرگرم کنم ، ولی حتی درون مانیتور هم چهره اش را میدیدم ، از هر جای این خانه خاطره دارم ، روی مبل و صندلی دنبالش میگردم ، ولی نیست ، هوا تقریبا تاریک شده بود ، شام رو در کنار خانواده با بی میلی خوردم و به همه شب بخیر گفتم ، همین موقع بود که دوباره بغض کردم ، به محض اینکه روی تختم دراز کشیدم شروع به اشک ریختن کردم ... _ خدایا چیکار کنم ، من توان این دوری رو ندارم ، فقط تو میدونی دلیل این کار من رو ، الان داره چیکار میکنه ، من روم نمیشه بهش مسیج بزنم ، چون خودم اینکار رو کردم ، خدایا حالم اصلا خوب نیست دارم دق میکنم ، امیدوارم اون یک مسیج بهم بزنه و در جواب بهش بگم قربونش میرم و میمیرم براش ، بدونه که برای من خیلی سخته و دارم از غصه میمیرم ، بدونه که دلم نمیخواد اینجوری باشیم ولی مجبورم ، ( نمیدونست چطور باید جلوی اشک ریختنشو بگیره ، هر چند دقیقه یک بار به موبایلش نگاه میکرد و بعد سرش رو درون بالش فرو میبرد و هق هق گریه میکرد ، نمیخواست صدای گریه کردنش رو کسی بشنوه و جلب توجه کنه ، چند ساعتی اشک ریخت و وقتی مطمئن شد همه خوابیدن از تخت بیرون اومد و جلوی پنجره ای که رو به خیابان بود ایستاد و به آسمان نگاه کرد ، با خدا اینچونین سخن میگفت ) خدایا کار من درست بود مگه نه ؟  خدایا میدونی که من دوستش دارم و جز اون هیچکس توی زندگیم نیست ، خدایا کمکش کن ، من کمک نمیخوام ، هر اتقاقی برام بیفته مهم نیست ، دلم میخواد خوشبخت بشه ، خدایا کاری کن که درسش و خوب بخونه ، عروسی کنه ، شوهر خوب قسمتش کن ، بچه های خوب ، خدایا کاری کن که توی زندگیش چیزی کم نداشته باشه ، خدا جون حاضرم جون منو بگیری ولی اون بتونه این دوری رو تحمل کنه ، اصلا خودم رو میکشم ، آره ، اگر بدونه من مردم شاید راحت تر دوریمو قبول کنه ، ولی نه ، اینطوری نه ، اگر بفهمه خودم رو کشتم حتما خودش رو میکشه ، نمیخوام اینطوری بشه ، من خوشبختیشو میخوام ، خدایا کمکش کن ، یه زندگی خوب بهش بده ( ساعت تقریبا از دو گذشته بود که به تخت خواب بازگشت ، آدمها متفاوت هستند ، خیلی از آدم ها در اوج ناراحتی آهنگ گوش میدن ، بعضی از آدم ها میخوابن ، بعضی به آسمان نگاه میکنند ، بعضی کتاب میخوانند ، بعضی میوه میخورند ، ولی امیر علی قصه ما در اوج ناراحتی دوست داشت بنویسه ، نه با قلم و کاغذ بلکه با کیبورد و کامپیوتر ، ولی امیرعلی در اون ساعت شب نمیتونست صدای شیرین کیبورد رو در بیاره ، چون باعث بیدار شدن خانواده میشد ، پس کمی با گوشی همراه نوشت ، اولش خواست برای شبنم مسیج بفرسته ، ولی وقتی صفحه مسیج باز شد و آماده نوشتن شد ، فقط قطرات اشک بود که از چشمانش جاری شد ، پس صفحه مسیج رو بست و صفحه نت یا نوشته را باز کرد ، و شروع به نوشتن کرد )
خوب بهتره از اول بنویسم ، راستی اولش چطوری شروع شد ، چطوری شروع کنم ، نوشتنم بد نیست وقتی شروع کنم کلمه ها و جمله ها خودشون سر جایی که باید ، قرار میگیرند ،
اولش همه چیز از یک وبلاگ شروع شد ، من تازه وبلاگ نویس شده بودم ، یک سال بود که وبلاگ داشتم و دختر خانمی به طور کاملا اتفاقی از موتور جستجوی گوگل وارد وبلاگ عاشقانه من شد ، نوشته های من اکثرش مال من نبودن و از جاهای مختلف کپی کرده بودم ، کنجکاوی دختر خانم باعث شد که آی دی من رو در یاهو مسنجر اد کنه که بعدا باهام حرف بزنه ، منم بعد از یک سال کاملا برام عادی بود ، چون بیش از چهارصد نفر این کار رو کرده بودند و با بیشتر اون نفرات حداقل یک بار حرف زده بودم، بعد از چند بار که برام پیغام گذاشته بود باهم حرف زدیم ، از همون جمله های اول احساس کردم با همه فرق داره ، جمله ها و کلماتش به دلم مینشست ، پس اولش همه چیز با یک احساس شروع شد ، احساس متفاوت بودن ، بعد از روز اول چند بار دیگه باهم چت کردیم ، به صحبت ها و حرفاش علاقه مند شدم و باهم قرار میگذاشتیم که سر ساعتی هردو یاهومسنجر رو باز کنیم ، اکثر اوغات ساعت پنج بعد از ظهر قرار میگذاشتیم ، احساس کردم دوست دارم باهاش حرف بزنم ، ولی یک روز دیر کرد، وقتی اومد سلام کرد ، با ناراحتی جوابش رو دادم و خیلی زود دلیلش رو فهمید و معذرت خواهی کرد ، برای اینکه دیگه این موضوع تکرار نشه ازش شماره خواستم ، نه برای گفت گو ، بلکه چون بتونم بیشتر و راحت تر باهاش قرار بگذارم ، ولی بهم نداد ، توی دلم کلی بهش ناسزا گفتم ، دختره بیشعور اصلا نمیفهمه کوچیکتر هستش و من غرور دارم ، فکر نکرده میگه نمیدم ، اصلا دیگه هیچوقت ازش شماره نمیخوام ، ولی بعد از چند وقت بدون اینکه فکر کنم باز ازش شماره خواستم ، اینبار برای گفت و گو ، اصرار داشتم که با هم حرف بزنیم ، قبل از کنکور بود و من از ساعت ده صبح تا یک معلم خصوصی داشتم ، قرار بود ساعت یک و نیم بهش زنگ بزنم که شبنم ساعت یازده زنگ زد ، خودش و معرفی کرد ، چه صدای دلنشینی داشت ، وقتی فهمید کلاس خصوصی دارم تلفن و قطع کرد، استادم که متوجه حال من شد زیاد درس نداد و کلاس به گفت و گو گذشت ، ساعت یک و نیم باهاش تماس گرفتم ، روز های اول نه علاقه ای بود و نه دوست داشتن زیاد ، فقط نیاز به جنس مکمل باعث میشد که باهم حرف بزنیم و جز حرف زدن و شنیدن صداش چیزی نمیخواستم ، مدت زیادی به همین شکل گذشت و قرار گذاشتیم همو ببینیم ( اون شب تا همینجا تونست بنویسه و مجددا اشک ریخت و گریه امانش نداد ، همینطور درحال اشک ریختن به خواب رفت ، صبح که از خواب بیدار شد ناخواسته تلفنش رو به قصد صبح بخیر گفتن به شبنم برداشت و شروع به تایپ کرد ، وقتی اومد مسیج رو بفرسته متوجه تغییر اسم در دفترچه تلفن شد و تازه اوضاع جدید جایگزین قبل شد ، پس مسیج نوشته شده رو حذف کرد و به آشپز خانه رفت و صبحانه خورد و بعد روی صندلی کامپیوتر نشست و تصمیم گرفت همه چیز رو دوباره بنویسه ، نوشتن بهش آرامش میداد ، احساس میکرد سرنوشت خودش مثل یک کتاب و یا داستان نوشته میشه ، فکر میکرد اگر همیشه عقب تر رو بنویسه فقط خاطره است ولی اگر آینده رو بنویسه حتما اتفاق می افته ، بعد از یک سال که نوشتن رو کنار گذاشته بود و شبنم اونقدر تنهایی اش رو پر کرده بود و براش خوب بود که هیچ نیازی رو در اطرافش حس نمیکرد ، نیاز به کار کردن ، نیاز به درس خوندن ، شبنم برای اون اونقدر بزرگ بود که امیرعلی هیچ چیزی دیگه از دنیا نمیخواست ، شاید همین موضوع باعث شد که این دو نفر موقتا از هم جدا شدند ، اولین کلمه ها و جمله ها را تایپ میکرد که تصمیم گرفت قصه واقعی خودش رو با اسم های شخصیت های عروسکی مثل شبنم و امیرعلی که برای هردو آنها آشنا بود بنویسد ، تصمیم گرفت داستان خود را در جاهایی بنویسد که ممکن بود شبنم قصه آن را بخواند و به حال روز امیرعلی پی ببرد ، ولی امیرعلی هیچوقت ، یا هنوز از حال شبنم با خبر نبود و مجبور بود تا آخر ماه صبر کند و آخر اردیبهشت ماه منتظر مسیجی از طرف اون باشه )
مکانی که برای دیدار اول انتخاب کردم پارک هنرمندان در نزدیکی مترو طالقانی بود، پارک خلوت و دلنشینی است ، ولی شبنم به اشتباه تصور کرده که منظور من پارک طالقانی نزدیک مترو میرداماد بوده ، خودم رو به بدترین شکل ظاهری در آوردم و خودم رو راس ساعت سه به پارک هنرمندان رساندم و شبنم در پارک طالقانی منتظر بود که همدیگه یکدیگر رو ببینیم ، وقتی تلفنی متوجه این موضوع شدیم خیلی خندیدیم ، من با مترو  بعد از پانزده دقیقه به پارک مورد نظر رسیدم ، وقتی برای اولین بار دیدمش زیاد ازش خوشم نیومد ، ولی دنبال خوش اومدن و این چیزا نبودم ، فقط میخواستم باهاش حرف بزنم و کنارش باشم ، روز اول صحبت از ایران کشورهای مختلف شد ، صحبت از زندگی و چیزهای دیگه ، ماه رمضان بود ، تقریبا نزدیک اذان هم شده بودیم ، هوا هم در اون پارک سرسبز سرد شده بود ، از هم خداحافظی کردیم و من به خانه اومدم ،
بار ها و بارها همدیگر رو دیدیم و هربار بیشتر از باهم بودن لذت میبردم و از شنیدن حرفها و جمله هاش احساس رضایت میکردم ، هر روز و ساعت لحظه شماری میکردم که ببینمش ، یک سال گذشت و ما کاملا به هم دلبستگی پیدا کرده بودیم ، توی جمله ها و حرف هامون بوی ازدواج و باهم بودن پیچیده بود ، ناخواسته داشتم به این موضوع نزدیک میشدم ، هرشب وقتی خوب فکر میکردم میدیدم فعلا با وجود شبنم من نیاز به هیچ چیزی ندارم و اگر همینطور بگذره هیچوقت نمیتونم باهاش ازدواج کنم ، اصلا نه با این نه با کسی دیگه ، باید از هم جدا بشیم ، وگرنه هم زندگی من خراب میشه و هم زندگی این دختر معصوم ، هر روز تصمیم داشتم بهش بگم ، تا اینکه روزی به بهش گفتم که هیچوقت به هم نمیرسیم ، ولی وقتی گریه هاش رو میدیدم دنیا رو سرم خراب میشد ، اصلا نمیتونستم ببینم باعث رنجشش شدم ، چندین بار این موضوع تکرار شد و هربار بدتر از بار قبل، تا اینکه روز آخر فرا رسید ، سعی کردم اون روز براش همه کار کنم ، یک روز کامل براش فراهم کردم ، با وجود غم و غصه ای که توی دلم بود سعی کردم هیچی نفهمه ، بعد از اینکه به ساعت خداحافظی نزدیک میشدیم ازش خواستم برای همیشه ازم جدا بشه ، کاملا جدی بودم ، وقتی احساس میکردم چشمانم درحال خیس شدنه لبخندی مرموز روی لبهایم مینشاندم که نظرش به چشمان غم آلودم جلب نشه ، هرچی خواست ازم بپرسه دلیل کارم چیه بهانه آوردم ، نمیتونستم بهش بگم تو زیادی خوبی ، من با وجود تو به هیچ جا نمیرسم ، من با وجود تو به هیچ کس و هیچ چیز نیازی ندارم ، پس به هرچه که به ذهنم میرسید و در کتاب های مختلف خوانده بودم چنگ زدم ، گفتم وقتی دو نفر نمیتوانند با هم زندگی کنند باید از هم جدا بشن ، من هیچی ندارم و در آینده نمیتونم زندگی مشترکی رو اداره کنم ، هرچه میگفت خوب کار میکنی قبول نکردم ، گفتم اصلا من تورو برای همسر انتخاب نمیکنم ، یا اصلا کلا ازدواج نمیکنم ، مثال های گوناگونی زدم مثل ژله و آدامس، گفتم وقتی دو تا آدمس جویده شده رو بهم بچسبانیم بعد از چند دقیقه به سختی جدا میشه ولی اگر دیر بجنبیم خشک میشه و هیچوقت جدا نمیشه ، باید تا دیر نشده از هم جدا بشیم و به این جدایی عادت کنیم ، توی دلم خدا خدا میکردم که بهم نگه اگر همون دو تا آدامس تا دیر نشده با هم خوب مخلوط بشن یک رنگ میشن و دیگه برای همیشه جدا نشدنی هستند ، هر چند دقیقه یک بار قلبم درد میگرفت و از شدت درد دستم رو روی اون میفشردم ، میدونستم بعد از این درد سر درد و سرگیجه شاید هم بیهوشی و خوابالودگی همراهش هست ، سعی داشتم محکم باشم که اینبار بتونم این رابطه شیرین رو برای مدتی از هم پاره کنم ، چون واقعا ما دو نفر برای زندگی مشترک ساخته نشده بودیم ، میدونستم نمیتونیم زیاد باهم بمونیم و از هم خسته میشیم ، بارها بهم ثابت شد که وقتی زیاد همدیگر رو میبینیم خواسته هامون زیاد میشه و وقتی به خواسته هامون نمیرسیدیم با دلخوری از هم دور میشدیم تا وقتی که دوباره خواسته هامون کم بشه و دلمون برای هم تنگ بشه، دلیل های زیادی داشتم که هیچوقت حاضر به گفتن و حتی نوشتنش نیستم، ولی مطمئن بودم فقط میتونیم دوستان خوبی بمونیم ، شاید هم اشتباه باشه ولی حداقل فعلا درسته ، هرچه کردم شبنم قبول نمیکرد که از هم جدا بشیم ، من خودم هم نمیخواستم و میدونستم بعد از جدایی چه بلایی سرم میاد ولی رابطه ما دو نفر خیلی صمیمی شده بود ، طوری که اگر یک روز از هم بیخبر میموندیم چنان به هم میپیچیدیم که گویی گم کرده ای بزرگ داریم و به دنبالش میگردیم ، به هر حال سعی کردم با بی محبتی و بی مهری باهاش برخورد کنم که قبول کنه از هم جدا بشیم ، هدف من جدایی دائمی بود ، فردای اون روز باهم حرف زدیم ، قرار شد یک بار دیگه همدیگه رو ببینیم ، من که نمیتونستم گریه های شبنم رو ببینم قبول نکردم ، میدونستم اگر ببینمش نظرم رو عوض میکنه ، خیلی اصرار کرد و من فقط خواستم محمد رضا هم توی این ملاقات باشه ، حدس زدم با وجود اون دیگه گریه و حتی صحبت از جدایی نباشه ، قرارمون ساعت دو و نیم بعد از ظهر در میدان فردوسی کنار بانک پاسارگاد بود ، ساعت یک و نیم بود که مادرم ، برادرم رو از مدرسه آورد خونه ، داداشم توی مدرسه حالش بد شده بود و به بیمارستان منتقل شده بود و سرم بهش زده بودن ، باید براش ماهیچه گوسفند و لیموشیرین و پرتغال تهیه میکردم ، به همین خاطر تازه ساعت دو و ربع از خانه راه افتادم ، محمدرضا راس ساعت دو نیم سر قرار بود و شبنم بعد از پنج دقیقه تاخیر رسیده بود ، خلاصه نزدیک ساعت سه در صندلی های مترو ملاقاتشون کردم ، شبنم از همیشه خوشگل تر بنظر میرسید ، قرار بود اون روز هیچ حرفی از جدایی و این چیزا نباشه و فقط یک روز معمولی مثل بقیه روزهای قبل داشته باشیم ، به سمت کریم خان و ولیعصر حرکت کردیم و توی یکی از خیابان ها که به انقلاب ختم میشد سر صحبت باز شد ، خسته بودیم و در ایستگاه اتوبوسی که بیشتر اتوبوس های خیابان معلم از آنجا مگذشت نشستیم ، محمدرضا خیلی دوست داشت این جدایی صورت نگیره و همش حرف میزد ، منم با دلایل گوناگون هر دو نفر رو قانع میکردم که جدایی تنها راه و بهترین راهه ، بعد از یک ساعت گفت و گو قرار شد یک ماه کاملا از هم بیخبر باشیم و ماه دوم هم فقط رابطه نوشتاری داشته باشیم ، من هم از خدا خواسته قبول کردم ، چون میدانستم دوری شبنم میتونه من رو نابود کنه ، ولی وانمود کردم که من اینطور نمیخوام و میخوام که این رابطه کاملا قطع بشه، احساس کردم این تصمیم خیلی مفید و خوبه و بعد از دو ماه میتونیم رابطه جدیدی باهم داشته باشیم ، دیگه طاقت حرف زدن نداشتم ، ضربان قلبم دوباره تند شده بود و دستانم سرد سرد ، قلبم بدجوری درد گرفته بود و سرگیجه داشتم ، در همین زمان تلفن شبنم زنگ زد ، دوستش بود که میخواست ببینتش ، من که دیگه حوصله حرف زدن نداشتم گفتم که من نمیخوام دوستت بیاد و ببینمش و اگر اون بیاد من میرم ، محمدرضا و شبنم اصرار داشتن که باهم به محل قرار بریم ولی من توان راه رفتن هم نداشتم و میخواستم تنها باشم ، محمد که از رفتار من خسته شد و رفت و شبنم هم که اوضاع رو دید ازم خواست که به دنبال محمد رضا به سمت خیابان انقلاب برم ، ولی برای من دیگه هیچی مهم نبود ، وقتی دیدم براش اینقدر مهمه که من به کدوم طرف حرکت کنم قبول کردم ، بهش گفتم تو هم از خیابان کناری برو و با تاکسی به خیابان انقلاب برو و بعد با یک تاکسی دیگه به میدان فردوسی برو و دوستت رو ببین و با اون برو خونه ، من هم بر خلاف میل باطنی ازش خدحافظی سردی کردم و براه افتادم ، با خودم گفتم:
آخیش ، همه چیز فعلا تموم شد ، دیگه تنهای تنها شدم ، دیگه وقتی غصه میخورم کسی نیست که ناراحت بشه و غصه بخوره ، چرا همه به من طور دیگه ای نگاه میکنند ، حتی درختهای بلند این خیابان که به خیابان انقلاب ختم میشه ، چرا بهش گفتم اونطرفی بره ! ، میتونست از همینجا هم بیاد ، بگذار عقب رو نگاهی کنم ، هنوز سر جاش ایستاده بود و نگاهم میکرد ، چی بهم گفت ، گفت برو دنبالش ، محمد رضا کجا رفت ، ولش کن ، بگذار بره ، دیگه هیچکس و نمیخوام ، اونم رفت که رفت ، اصلا امشب خونه هم نمیرم ، میرم توی پارک میخوابم ، نه ، اینطوری که نمیشه ، دلم نمیخواد ، دل اونم نمیخواد ، ولی باید اینکارو کنیم ، باید اینطوری نشون بدم ، باید دیگه هیچ امیدی بینمون نباشه ، دو ماه دیگه که دیدمش درستش میکنم ، تا دو ماه دیگه من میمیرم ، نه ، یک ماه دیگه که مسیج ها شروع میشه دوباره زنده میشم ، زندگی تازه ، الان باید چیکار کنم
 *احتمالا ، اگر این دو نفر همدیگر را دیگر نبینند ، حتما این داستان ادامه دارد*

امیدوارم این داستان دیگر ادامه ای نداشته باشد و همه چیز به خوبی و خوشی پیش رود

 

[ پنج شنبه 21 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 1, ] [ 1:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1850

داستان شماره 1850

داستان خوشبخت ترین آدم


بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:  «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»
تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند  تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،  پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود
شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند  ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.  حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
آن که ثروت داشت، بیمار بود.
آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.
خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب،  پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد
که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.
« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام. سیر و پر غذا خورده ام و می توانم دراز بکشم و بخوابم!  چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»
پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.

 

[ پنج شنبه 20 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1849

داستان شماره 1849

داستان حتما حکمتی است

 

بسم الله الرحمن الرحیم

دو قرن پیش از میلاد، پیرمردی به نام «چو» در یک روستای شمال چین زندگی می کرد و روزی اسبش گم شد.
همسایگان از شنیدن خبر گم شدن این اسب ، تاسف خوردند و برای ابراز همدردی به خانه پیرمرد رفتند اما بی آنکه کم ترین اثر اندوه و غمی در چهره اش نمایان باشد گفت:مهم نیست که اسب من گم شده است؛شاید حکمتی در کار باشد
همسایگان از حرف های پیرمرد تعجب کردند و به خانه خود بازگشتند
پس از چند ماه اسب گم شده به همراه چند راس دیگر به روستا برگشت.مردم این خبر را که شنیدند با خوشحالی به سراغ پیرمرد رفتند و تبریک گفتند، اما «چو» انگارنه انگار که اتفاقی افتاده است با خونسری اظهار داشت:این کجایش جای خوشحالی دارد که من بی رنج و زحمت به آسانی و مجانی چند اسب به دست بیاورم،شاید این خودش باعث بدبختی برای من شود
پیرمرد فقط یک پسر داشت که عاشق اسب سواری بود. آن پسر.، روزی هنگام سوارکاری از اسب افتاد و استخوان پایش شکست.همسایگان به سراغ پیرمرد رفتند که او را تسلی دهند اما بدون هیچگونه احساس ناراحتی گفت:استخوان پا شکست که شکست؛ شاید این مساله بعدها به نفع ما تمام شود،کسی جه می داند؟ همسایگان که با شگفتی، سخنان «چو» را گوش می دادند این بار هم نتوانستند بفهمند منظورش چیست.
یک سال بعد در آن منطقه جنگ خونباری شکل گرفت.، بیش تر جوانان به میدان نبرد رفتند و بیش ترشان کشته شدند. پسر «چو» اما به خاطر لنگ بودن پایش به جنگ نرفت و زنده ماند. آنوقت بود که همسایگان به عمق گفته های پیرمرد رسیدند

 

[ پنج شنبه 19 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1848

داستان شماره 1848

حکایاتی شیرین بـــــــــــــاور


بسم الله الرحمن الرحیم
روزگاري مردي فاضل زندگي مي‌کرد و هشت‌ سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بيابد
او هر روز از ديگران جدا مي‌شد و دعا مي‌کرد تا روزي با يکي از اولياي خدا و يا مرشدي آشنا شود
يک روز هم‌چنان که دعا مي‌کرد، ندايي به او گفت به‌جايي برود
در آن‌ جا مردي را خواهد ديد که راه حقيقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد
مرد وقتي اين ندا را شنيد، بي‌اندازه مسرور شد و به ‌جايي که به او گفته شده بود، رفت
در آن ‌جا با ديدن مردي ساده، متواضع و فقير با لباس‌‌هاي مندرس و پاهايي خاک‌ آلود، متعجب شد
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس ديگري را نديد. بنابراين به مرد فقير رو کرد و گفت : روز شما به ‌خير
مرد فقير به ‌آرامي پاسخ داد: هيچ‌وقت روز شري نداشته‌ام
پس مرد فاضل گفت: خداوند تو را خوشبخت کند
مرد فقير پاسخ داد: هيچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام
تعجب مرد فاضل بيش‌‌تر شد: هميشه خوشحال باشيد
مرد فقير پاسخ داد: هيچ‌گاه غمگين نبوده‌ام
مرد فاضل گفت: هيچ سر درنمي‌آورم. خواهش مي‌کنم بيش‌تر به من توضيح دهيد
مرد فقير گفت: با خوشحالي اين‌کار را مي‌کنم
تو روزي خير را برايم آرزو کردي درحالي‌که من هرگز روز شري نداشته‌ام. زيرا در همه‌حال، خدا را ستايش مي‌کنم. اگر باران ببارد يا برف، اگر هوا خوب باشد يا بد، من هم‌چنان خدا را مي‌پرستم. اگر تحقير شوم و هيچ انساني دوستم نباشد، باز خدا را ستايش مي‌کنم و از او ياري مي‌خواهم بنابراين هيچ‌گاه روز شري نداشته‌ام
تو برايم خوشبختي آرزو کردي در حالي‌که من هيچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام. زيرا هميشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و مي‌دانم هرگاه که خدا چيزي بر من نازل کند، آن بهترين است و با خوشحالي هر آن‌چه را برايم پيش‌بيايد، مي‌پذيرم. سلامت يا بيماري، سعادت يا دشمني، خوشي يا غم، همه‌ هديه‌هايي از سوي خداوند هستند
تو برايم خوشحالي آرزو کردي، در حالي‌که من هيچ‌گاه غمگين نبوده‌ام. زيرا عميق‌ترين آرزوي قلبي من، زندگي‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ خداوند است

[ پنج شنبه 18 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1847

داستان شماره 1847

قصه ی رودخانه ی تنها


بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچ کس نبود. در کنار یک کوهستان زیبا رودخانه ای وجود داشت که بسیار تنها بود.او هیچ دوستی نداشت. رودخانه یادش نمی آمد که چرا به کسی یا چیزی اجازه نمی دهد تا داخلش شنا کنند. او تنها زندگی می کرد و اجازه نمی داد ماهی ها، گیاهان و حیوانات از آبش استفاده کنند
به خاطر همین او همیشه ناراحت و تنها بود. یک روز، یک دختر کوچولو به طرف رودخانه آمد. او کاسه ی کوچکی به دست داشت که یک ماهی کوچولوی طلایی در آن شنا می کرد. دختر کوچولو می خواست با پدر و مادرش از این روستا به شهر برود و نمی توانست با خود ماهی کوچولو را ببرد. بنابراین تصمیم گرفت، ماهی کوچولو را آزاد کند. دختر کوچولو ماهی کوچکش را در آب انداخت و با او خداحافظی کرد و رفت
ماهی در رودخانه بسیار تنها بود، چون هیچ حیوانی در رودخانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو سعی کرد با رودخانه صحبت کند اما رودخانه به او محل نمی گذاشت و به او می گفت:"از من دور شو."
ماهی کوچولو یک موجود بسیار شاد و خوشحال بود و به این آسانی ها تسلیم نمی شد. او دوباره سعی کرد و سعی کرد، به این سمت و آن سمت شنا کرد و از آب به بیرون پرید
بالاخره رودخانه از کارهای ماهی کوچولو خنده و قلقلکش گرفت
کمی بعد، رودخانه که بسیار خوشحال شده بود، با ماهی کوچولو صحبت کرد. آن ها دوستان خوبی برای هم شدند.
رودخانه تمام شب را فکر می کرد که داشتن دوست چقدر خوب است و چقدر او را از تنهایی بیرون می آورد. او از خودش پرسید که چرا او هرگز دوستی نداشته، ولی چیزی یادش نیامد.
صبح روز بعد، ماهی کوجولو با آب بازی رودخانه را بیدار کرد و همان روز رودخانه یادش آمد چرا او هیچ دوستی ندارد
رودخانه به یاد آورد که او بسیار قلقلکی بوده و نمی توانست اجازه بدهد کسی به او نزدیک شود
اما حالا دوست داشت که ماهی در کنار او زندگی کند، چون ماهی کوچولو بسیار شاد بود و او را از تنهایی در می آورد
حالا دیگر رودخانه می خواست کمی قلقلکی بودنش را تحمل کند، اما شاد باشد

 

[ پنج شنبه 17 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1846

داستان شماره 1846

 

داستان زیبا و پند آموز( زمین خوردن بار سوم


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
 او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
 مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.

 شیطان در ادامه توضیح می دهد
 ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.))
 وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم

[ پنج شنبه 16 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 1:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1845

داستان شماره 1845

قدرت کلمات


بسم الله الرحمن الرحیم
کلمات مهمترین عامل ارتباط بین انسانها می باشند و قدرت بسیار زیادی در ارتقاء شخصیت یک فرد و یا از بین بردن اعتماد به نفس وی دارند
ما با کلمات می توانیم زندگی افردای که دوستشان داریم را تخریب کرده و یا بسازیم
ما همگی کلمات و جملات نا امید کننده زیادی را در طول دوران کودکی شنیده ایم که برخی از آنها تاثیر منفی بر عملکرد ما در سنین بزرگسالی داشته اند. متاسفانه استفاده از کلماتی که باعث آزار اطرافیان می شود ناشی از عصبانیت و رفتارهای کنترل نشده است

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می كردند كه ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در كنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه گفتند دیگر چاره ای نیست. شما به زودی خواهید مرد.
دو قورباغه این حرفها رو نادیده گرفتند و با تمام توانشان كوشیدند كه از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه‌های دیگر، دائما به آنها می‌گفتند كه دست از تلاش بردارند، چون نمی‌توانند از گودال برون بیایند و بزودی خواهند مرد.
بالاخره یكی از قورباغه‌ها، تسلیم گفته‌های دیگران شد و دست از تلاش برداشت. او بی‌درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر همچنان با حداكثر تلاشش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می‌كرد. دیگر قورباغه‌ها فریاد می‌زدند دست از تلاش بردار! اما او با توان بیشتری تلاش می‌كرد و بالاخره از گودال بیرون آمد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه‌ها از او پرسیدند:" مگر تو حرفهای ما رو نشنیدی ؟"
معلوم شد كه قورباغه ناشنواست. در واقع او در تمام مدت فكر می‌كرده كه دیگران او را تشویق می‌كنند

 

[ پنج شنبه 15 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:58 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1844

داستان شماره 1844

 

داستان قشنگ شيطان ونمازگزار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.
لباس پوشيد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، مرد زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد،
خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه به مسجد و
در همان نقطه مجدداً زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را عوض کرد و راهي خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد.
مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه به مسجد دو بار به زمين افتاديد.))،
از اين رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.
مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.
مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.
مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود.
مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.
مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب جا خورد.
شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه به مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.))
وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بيشتر به راه مسجد برگشتيد.
به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد.
بنا براين، من سالم رسيدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
داستان
کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختي هاي در حين تلاش به انجام کار خير دريافت کنيد. پارسائي شما مي تواند خانواده و قوم تان را بطور کلي نجات بخشد. اين کار را انجام دهيد و پيروزي خدا را ببينيد

 

[ چهار شنبه 14 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1843

داستان شماره 1843

بهشت و جهنم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند
مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: "تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد
تخمين زده شده که 93% از مردم اين متن را برای ديگران ارسال نخواهند کرد، زیرا آنها تنها به خود می اندیشند، ولی اگر شما جزء آن 7% باقی مانده می باشيد، اين پيام را برای دیگران ارسال نمایید، من جزء آن 7% بودم، همچنین به ياد داشته باشيد که من هميشه حاضرم تا قاشق غذای خود را با شما سهیم شوم

 

[ چهار شنبه 13 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1842

داستان شماره 1842

فرشته بیکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مردی خواب عجیبی دید
دید که پیش فرشته‌هاست و به کارهای آنها نگاه می‌کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه‌هایی را که توسط پیک‌ها از زمین می‌رسند را باز می‌کنند و آنها را داخل جعبه می‌گذارند. مرد از فرشته‌ای پرسید: شما چکار می‌کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه‌ای را باز می‌کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می‌گیریم
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می‌گذارند و آن ها را توسط پیک‌هایی به زمین می‌فرستند
مرد پرسید: شماها چکار می‌کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت‌های خداوند را برای بندگان به زمین می‌فرستیم
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می‌دهند
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می‌توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر

 

[ چهار شنبه 12 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1841

داستان شماره 1841

 

در متهم کردن دیگران عجله نکنیم


بسم الله الرحمن الرحیم
مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولى نمی‌دانست این موضوع را چگونه با او درمیان­ بگذارد. بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگی‌شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت.
دکتر گفت براى این که بتوانى دقیق‌تر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش ساده‌اى وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:
ابتدا در فاصله ۴ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به­ او بگو. اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد.
آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خودِ او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ۴ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: خانم شام چى داریم؟ جوابى نشنید.
بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید: خانم شام چى داریم؟ باز هم پاسخى نیامد.
باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: خانم شام چى داریم؟ باز هم جوابى نشنید.
باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید. سؤالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد.
این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت:
خانم شام چى داریم؟
زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ

نتیجه اخلاقی
مشکل ممکن است آن طور که ما همیشه فکر می‌کنیم در دیگران نباشد و شاید در خود ما باشد

 

[ چهار شنبه 11 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:53 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1840

داستان شماره 1840

داستان بھشت و جھنم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزي يک مرد روحاني با خداوند مکالمه اي داشت:
"خداوندا! دوست دارم بدانم بھشت و جھنم چه شکلي ھستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در ھدايت کرد و يکي از آنھا را باز کرد، مرد نگاھي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود
داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دھانش آب افتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند،
به نظر قحطي زده مي آمدند، آنھا در دست خود قاشق ھايي با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ھا به بالاي بازوھايشان وصل شده بود و ھر کدام از آنھا به راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمايند، اما از آن جايي که اين دسته ھا از بازوھايشان بلند تر بود، نمي توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دھان خود فرو ببرند. مرد روحاني با ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنھا غمگين شد،
خداوند گفت: "تو جھنم را ديدي، حال نوبت بھشت است
آنھا به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد آنجا ھم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن و افراد دور ميز، آنھا مانند اتاق قبل ھمان قاشق ھاي دسته بلند را داشتند، ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد روحاني گفت: "خداوندا نمي فھمم؟
خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتياج به يک مھارت دارد، مي بيني؟
اينھا ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدھند،
در حالي که آدم ھاي طمع کار اتاق قبل تنھا به خودشان فکر مي کنند ھنگامي که موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، ھنگامي که عيسي مصلوب مي شد، به شما فکر مي کرد، ھنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواه اين امر کلماتي است که آنھا در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد، که به ھمنوع خود مھرباني نماييد، که ھمسايه خود را دوست بداريد، زيرا که ھيچ کس به تنھايي وارد بھشت خدا (ملکوت الھي) نخواھد شد

 

[ چهار شنبه 10 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:49 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1839

داستان شماره 1839

داستان مادر زن( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. يک روز تصميم گرفت ميزان علاقه ای که دامادهايش به او دارند را ارزيابی کند. يکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم مي زدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شيرجه رفت توی آب و او را نجات داد. فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکينگ خانه داماد بود و روی شيشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت». زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً شيرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد. داماد دوم هم فردای آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که روی شيشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت». نوبت به داماد آخری رسيد. زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جايش تکان نخورد. او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که اين پيرزن از دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم؟ همين طور ايستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح يک ماشين بی ام و آخرين مدل جلوی پارکينگ خانه داماد سوم بود که روی شيشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت

 

[ چهار شنبه 9 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:47 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1838

داستان شماره 1838

داستان نقطه گذاری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد ثروتمندي بود كه فرزندی نداشت. به پایان زندگیش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیت نامه خود را بنویسد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آن را نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟ برادر زاده او تصمیم گرفت. آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران». خواهر او که موافق نبود آن را اینگونه نقطه گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران». خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به روش خودش نقطه گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران». پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران». نكته اخلاقی: به واقع زندگی نیز این چنین است: او نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم. از زمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاری ها دست ماست

 

[ چهار شنبه 8 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1837

داستان شماره 1837

داستان +18( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

گویند که در ازمنه ای نه چندان قدیم روزی پسری به خانه آمد و به مادر گفت: ای مادر عزیزتر از جون ! مرا دریاب که الان در حال حضرم. پس مادر آنچنان که رسم مادران است به سینه بکوفت که چه شده ای گل پسرکم ! پسر نگاهی به مادر بکرد و گفت که اگر چه حیا دارم ولی به تو بگویم که امروز در محله مان چشمم برای اولین بار به این دختر همسایه خورد و نگاه همان و عشق همان! پس اینک از تو مادر بزرگوار خواهم که به خانه آنها روی و او را به نکاح (عقد) من در آری که دیگر تاب دوری او را بیش از این در من نیست!!! مادر نگاهی از سر دلسوزی به پسر بینداخت و گفت: دلبرکم من حرفی ندارم و بسی خوشحالم که تو از همان ابتدای راه به جای الاف شدن در خیابان و ولنگاری راه حیا در پیش گرفتی و ازدواج کردن اما بهتر است که لختی درنگ نمایی که اینگونه عاشق شدن ناگهانی را رسم ازدواج نشاید و اگر هم بشاید دیری نپاید! پس پسر نگاهی زجمورانه به مادر بینداخت و گفت مادرجان یا حال برو یا دیگر زن نخواهم که این ماه تابان از دست من برود و عشق او وجودم را بسوزاند. پس مادر که پسر خود را دوست همی داشت به سرعت چارقد خویش به سر کرد و به خانه همسایه رفت. در آنجا چشمش به سه دختر خورد یکی از یکی زیبا تر پس اس ام اس ( همان پیامک ) بزد که یا بنی! در این منطقه که تو ما را فرستادی نه یک ماه که سه ماه در پشت ابرند و یکی از یکی ماه تر بگو که کدام ماه چشم تو را برگرفته! پس پسر نیز اس ام اسی بزد که یا مادر! آن ماهی که خالی در گونه چپش بدارد! مادر نیم نگاهی به ماه ها بنمود و دوباره اس ام اس زد که ای پسر این ماهان همه خال دارند. پس دوباره پسر اس ام اس بزد که آن ماه من خالش کمی بزرگتر باشد از باقیه ماهان! مادر لختی درنگ بکرد و دوباره اس ام اس بزد که من چشمهایم خوب نبیند که خال کدام بزرگتر است. پسر اس ام اسی دگر بزد که مادرکم همان ماهی که مویش قهوه ای باشد! مادر نگاهی بکرد و اس ام اس زد که این ماهان مویشان نیز یکرنگ است! پسر با عصبانیت اس ام اس بزد که مادر! آن دو ماه کوفتی دیگر موهایشان مشکی است و این دگر قهوه ای است!!! آخر مادر جان تو که چشمهایت نمی بیند عینکی برای خود ابتیاع کن!!! حالا عیبی ندارد مادر عزیز! نشان دیگر به تو دهم. ببین روی بازوی کدام ماه گرفتگی دارد؟ ماه من همان است!!! مادر اس ام اس زد که آخر در این معرکه من بازوی دختر مردم را چگونه ببینم؟! پسر اس ام اس کرد که مادر جان تو که مرا کشتی! خب ببین اگه لباس نازک دارد روی سینه چپش نیز خالی باشد و به خدا که آن دو ماه دیگر این خال را ندارند!!! مادر کمی دقت بفرمود و با خوشحالی فریادی زد و اس ام اس زد که احسنت بر تو شیر پا ک خورده! یافتم ماه تو را که همان جور که بفرمودی است!! هنوز پسر اس ام اسی نفرستاده بود که مادر لختی درنگ بنمود و سپس سریع شماره پسر را بگرفت که: لندهور پدر سوخته!! خاک بر سر بی حیایت کنند! شیرم را حرامت می کنم (البته شیر خشکهایی را که بر حلق کوفتی ات ریختم) خجالت نکشیدی؟ فلان فلان شده بی حیا

 

 

[ چهار شنبه 7 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1836
[ چهار شنبه 6 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:42 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1835

داستان شماره 1835

روباه مکار

 

بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
یه روز روباه قصه ما میمون کوچولو یی رو دید که تاج قشنگی روی سرش بود.
روباه خیلی دوست داشت که اون تاج رو از میمون کوچولو برای خودش بگیره پس تصمیم گرفت بره پیش میمون کوچولو وهر جوری شده تاجشو بگیره.
میمون کوچولو داشت روی درخت بازی می کرد واز داشتن تاج خیلی خیلی شاد بود.
روباه رفت جلو پیش میمون وکلی از میمون تعریف کرد وگفت:تو چقدر باهوش وزیبا هستی تازه با داشتن اون تاج روی سرت شدی سلطان جنگل،یه سلطان جنگل هم نیاز به وزیر ومباشر داره حالا اگه اجازه بدی منم می شم مباشر تو،
میمون کوچولو هم که از این همه تعریف شادتر شده بود وحرفهای روباه رو باور کرده بود هرچی روباه می گفت گوش می کرد
روباهه گفت: حالا بیا روی این تنه درخت بایست تا تورو به همه معرفی کنم وبگم که از این به بعد تو سلطان جنگلی.میمون زودباور قصه ما روی تنه درخت ایستادو سعی کرد که هرچی روباهه می گه گوش کنه.
روباه با خود فکری کرد وگفت: حالا هر طوری که می گم بایست تا هیبت تورو همه ببینند و بدونند که سلطان کیه وادامه داد خوب این طرف بایست نه اون طرف بایست، کمی دستت رو بالا کن اون یکی دستت رو بیار پایین، سرت رو ببر بالا نه اون طوری جالب نیست سرت رو خم کن ، ومیمون که دقیقا تمام کارهای روباه رو انجام می داد سرش رو پایین کرد و تاج از سرش افتاد، روباه حیله گر هم که به هدفش رسیده بود تاج رو برداشت و فرار کرد
میمون هم تازه فهمید که چه اشتباهی کرده

 

[ چهار شنبه 5 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1834

داستان شماره 1834

جادوگر حقه باز

 

بسم الله الرحمن الرحیم
در زمانهای قدیم، زن حقه بازی بود که ادعا می کرد می تواند کارهای عجیب و خارق العاده ای انجام دهد.او برای مردم فال می گرفت و طلسم هایی با قیمت گران، به آنان می فروخت و می گفت:«اگر طلسم های مرا همراه داشته باشید، از بیماری و چشم زخم و بلا و خشم خدایان در امان هستید و هیچ آسیبی به شما نمی رسد.»مردم ساده و بیسواد هم حرفهایش را باور می کردندو طلسم هایش را می خریدند؛ اما کم کم فهمیدند که او دروغگو و فریبکار است و قاضی حکم بازداشت او را صادر کرد
زن نیرنگ باز را به محکمه ی قاضی بردند و محاکمه کردند و کارهایش را غیرقانونی اعلام کردند و به اعدام محکوم نمودند.وقتی او را به سوی میدان اعدام می بردند، یکی از کسانی که شاهد محاکمه ی او بود گفت:« ای زن، مگر تو ادعا نمی کردی که با طلسم هایت بلا و خشم خدایان را باطل می کنی؟پس چرا خودت گرفتار بلا و خشم خدایان شده ای؟ اگر راست می گویی خشم خدایان را فرو نشان و خودت را نجات بده
اما زن نتوانست برای آزادی خودش کاری کند و اعدام شد.همه فهمیدند که او دروغگو و حیله گر بوده و از سادگی آنان سوءاستفاده می کرده است

 

[ چهار شنبه 4 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1833

داستان شماره 1833

زنان همیشه آینده نگرند( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقه پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقیمانده اش را جمع کرد و از جایش بلند شد.
همانطور که به دیوار تکیه داده بود آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پله ها رساند و نفس نفس زنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک می کند.
او آخرین تلاش خود را نیز به کار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلات ها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را به سمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت:
دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کرده ام

 

[ چهار شنبه 3 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1832

داستان شماره 1832

سمعک( طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است
به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد
به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت
دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد. این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو
« ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد
آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم
سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید
« عزیزم ، شام چی داریم؟
جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت همسرش گفت:
« عزیزم شام چی داریم؟
و همسرش گفت:
  مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ

 

[ چهار شنبه 2 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1831

داستان شماره 1831

خانوم من ازدواج کردم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره
زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه
صبح که مرد از خواب بیدار میشه ان
تظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده
مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره
که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته
زن : عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست
من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم
زود بر می گردم پیشت عشق من
دوست دارم خیلی زیاد
مرد که خیلی تعجب کرده بود
میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟
پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی
هی خانوووم ، تنهااااام بزار ، بهم دست نزن
من ازدواج کردم

 

[ چهار شنبه 1 ارديبهشت 1394برچسب:بقیه داستانها ( سری 2, ] [ 23:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]