اسلایدر

داستان شماره 1440

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1440

داستان شماره 1440

خوان چهارم: زن جادو

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت شصت و نهم داستانهای شاهنامه

 

رستم پويان در راه دراز ميراند تا آنكه به چشمه ساري رسيد پر گل و گياه و فرح بخش. خواني آراسته در كنار چشمه گسترده بود و بره اي بريان با ديگر خوردنيها در آن جاي داشت. جامي زرين پر از باده نيز در كنار خوان ديد. رستم شاد شد و بي خبر از آنكه خوان ديوان است فرود آمد و بر خوان نشست و جام باده را نيز نوش كرد . سازي در كنار جام بود . آنرا بر گرفت و سرودي نغز در وصف زندگي خويش خواندن گرفت
كه آوازه بد نشان رستم است
كه از روز شاديش بهره كم است
همه جاي جنگ است ميدان اوي
بيابان و كوه است بستان اوي
همه جنگ با ديو و نر اژدها
ز ديو و بيابان نيابد رها
مي و جام و بو يا گل و مرغزار
نكردست بخشش مرا روزگار
هميشه بجنگ نهنگ اندرم
دگر با پلنگان بجنگ اندرم

آواز رستم و ساز وي به گوش پيرزن جادو رسيد. بي درنگ خود را بر صورت زن جوان زيبائي بياراست و پر از رنگ و بوي نزد رستم خراميد . رستم از ديدار وي شاد شد و بر او آفرين خواند و يزدان را بسپاس اين ديدار نيايش گرفت. چون نام يزدان بر زبان رستم گذشت ناگاه چهره زن جادو دگرگونه شد و صورت سياه اهريمني اش پديدار گرديد . رستم تيز در او نگاه كرد و دريافت كه زني جادوست. زن جادو خواست كه بگريزد . اما رستم كمند انداخت و سر او را سبك به بند آورد . ديد گنده پيري پر آرژنگ و پر نيرنگ است. خنجر از كمر گشود و او را از ميانه به دو نيم كرد

 

 

[ سه شنبه 30 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1439

داستان شماره 1439


خوان سوم: جنگ با اژدها

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت شصت و هشتم داستانهای شاهنامه

 

رخش تا نيمه شب در چرا بود. اما دشتي كه رستم بر آن خفته بود آرامگاه اژدهائي بود كه از بيمش شير و پيل و ديو ياراي گذشتن بر آن دشت نداشتند. چون اژدها به آرامگاه خود باز آمد رستم را خفته و رخش را در چرا ديد. در شگفت ماند كه چگونه كسي به خود دل داده و بر آن دشت گذشته . دمان رو بسوي رخش گذاشت. رخش بي درنگ به بالين رستم تاخت و سم روئين بر خاك كوفت و دم افشاند و شيهه زد. رستم از خواب جست و انديشه پيكار در سرش دويد. اما اژدها ناگهان به افسون ناپديد شد. رستم گرد خود به بيابان نظر كرد و چيزي نديد. با رخش تند شد كه چرا وي را از خواب باز داشته است و دوباره سر بر بالين گذاشت و بخواب رفت. اژدها باز از تاريكي بيرون آمد . رخش باز به سوي رستم تاخت و سم بر زمين كوفت و خاك بر افشاند . رستم بيدار شد و بر بيابان نگه كرد و باز چيزي نديد . دژم شد و به رخش گفت « درين شب تيره انديشه خواب نداري و مرا نيز بيدار مي خواهي . اگر اين بار مرا از خواب باز داري سرت را به شمشير تيز از تن جدا ميكنم و خود پياده به مازندران مي روم . گفتم اگر دشمني پيش آمد با وي مستيز و كار را به من واگذار . نگفتم مرا بي خواب كن. زنهار تا ديگر مرا از خواب بر نينگيزي.» سوم بار اژدها غران پديدار شد و از دم آتش فرو ريخت. رخش از چراگاه بيرون دويد اما از بيم رستم و اژدها نمي دانست چه كند كه اژدها زورمند و رستم تيز خشم بود
سر انجام مهر رستم او را به بالين تهمتن كشيد . چون باد پيش رستم تاخت و خروشيد و جوشيد و زمين را بسم خود چاك كرد. رستم از خواب خوش بر جست و با رخش بر آشفت. اما جهان آفرين چنان كرد كه اين بار زمين از پنهان ساختن اژدها سر باز زد. در تيرگي شب چشم رستم به اژدها افتاد. تيغ از نيام كشيد و چون ابر بهار غريد و بسوي اژدها تاخت و گفت « نامت چيست، كه جهان بر تو سر آمد. ميخواهم كه بي نام بدست من كشته نشوي.» اژدها غريد و گفت « عقاب را ياراي پريدن بر اين دشت نيست و ستاره اين زمين را بخواب نمي بيند. تو جان بدست مرگ سپردي كه پا درين دشت گذاشتي. نامت چيست؟ جان آن است كه مادر بر تو بگريد
تهمتن گفت« من رستم دستان از خاندان نيرمم و به تنهائي لشكري كينه ورم. باش تا دستبرد مردان را ببيني.» اين بگفت و به اژدها حمله برد. اژدها زورمند بود و چنان با تهمتن در آويخت كه گوئي پيروز خواهد شد. رخش چون چنين ديد ناگاه بر جست و دندان در تن اژدها فرو برد و پوست او را چون شير از هم به دريد. رستم از رخش خيره ماند . تيغ بر كشيد و سر از تن اژدها جدا كرد . رودي از خون بر زمين فرو ريخت و تن اژدها چون لخت كوهي بي جان بر زمين افتاد . رستم جهان آفرين را ياد كرد و سپاس گفت . در آب رفت و سرو تن بشست و بر رخش نشست و باز رو براه نهاد

 

[ سه شنبه 29 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1438

داستان شماره 1438

خوان دوم: بيابان بی آب

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت شصت و هفتم داستانهای شاهنامه

چون خورشيد سر از كوه بر زد تهمتن بر خاست و تن رخش را تيمار كرد و زين بر وي گذاشت و روي براه آورد . چون زماني راه سپرد بيابياني بي آب و سوزان پيش آمد. گرماي راه چنان بود كه اگر مرغ بر آن مي گذشت بريان ميشد. زبان رستم چاك چاك شد و تن رخش از تاب رفت. رستم پياده شد و زوبين در دست چون مستان راه مي پيمود. بيابان دراز و گرما زورمند و چاره ناپيدا بود. رستم به ستوه آمد و رو به آسمان كرد و گفت« اي داور داروگر ، رنج و آسايش همه از توست. اگر از رنج من خشنودي رنج من بسيار شد . من اين رنج را بر خود خريدم مگر كردگار شاه كاووس را زنهار دهد و ايرانيان را از چنگال ديو برهاند كه همه پرستندگان و بندگان يزدان اند. من جان و تن د ر راه رهائي آنان گذاشتم. تو كه دادگري و ستم ديدگان را در سختي ياوري كار مرا مگردان ورنج مرابباد مده. مرا دستگيري كن و دل زال پير را بر من مسوزان.» همچنان مي رفت و با جهان آفرين در نيايش بود، اما روزنه اميدي پديدار نبود و هردم توانش كاسته تر ميشد. مرگ را در نظر آورد و بدريغ با خود گفت« اگر كارم با لشكري مي افتاد شير وار به پيكار آنان مي رفتم و به يك حمله آنانرا نابود مي ساختم. اگر كوه پيش مي آمد بگرز گران كوه را فرو مي كوفتم و پست ميكردم و اگر رود جيحون بر من ميغريد به نيروي خداداد در خاكش فرو ميبردم. ولي با راه دراز و بي آب و گرماي سوزان دليري و مردي چه سود دارد و مرگي را كه چنين روي آرد چه چاره ميتوان كرد؟
درين سخن بود كه تن پيلوارش از رنج راه تشنگي سست و نزار شد و ناتوان بر خاك گرم افتاد. ناگاه ديد ميشي از كنار او گذشت. از ديدن ميش اميدي در دل رستم پديد آمد و انديشيد كه ميش بايد آبشخوري نزديك داشته باشد. نيرو كرد و از جاي بر خاست و در پي ميش براه افتاد. ميش وي را بكنار چشمه اي رهنمون شد . رستم دانست كه اين ياوري از جهان آفرين به وي رسيده است . بر ميش آفرين خواند و از آب پاك نوشيد و سيراب شد. آنگاه زين از رخش جدا كرد و وي را در آب چشمه شست و تيمار كرد و سپس در پي خورش به شكار گور رفت. گوري را بريان ساخت و بخورد و آهنگ خواب كرد. پيش از خواب رو بر رخش كرد و گفت « مبادا تا من خفته ام با كسي به ستيزي و با شير و ديو پيكار كني . اگر دشمن پيش آمد نزد من بتاز و مرا آگاه كن

[ سه شنبه 28 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1437

داستان شماره 1437

هفت خوان رستم

 

بسم الله الرحمن الرحیم



 

قسمت شصت و ششم داستانهای شاهنامه

 

 

خوان اول: بيشه شير
 
رستم براي رها كردن كاووس از بند ديوان بر رخش نشست و به شتاب روبراه گذاشت. رخش شب و روز مي تاخت و رستم دو روز راه را به يك روز مي بريد، تا آنكه رستم گرسنه شد و تنش جوياي خورش گرديد. دشتي پر گور پديدار شد . رستم پي بر رخش فشرد و كمند انداخت و گوري را به بند در آورد. با پيكان تير آتشي بر افروخت و گور را بريان كرد و بخورد. آنگاه لگام از سر رخش باز كرد و او را به چرا رها ساخت و خود به نيستاني كه نزديك در آمد و آنرا بستر خواب ساخت و جاي بيم را ايمن گمان برد و به خفت بر آسود
اما آن نيستان بيشه شير بود. چون پاسي از شب گذشت شير درنده به كنام خود باز آمد . پيلتن را بر بستر ني خفته و رخش را در كنار او چمان ديد. با خود گفت نخست بايد اسب را بشكنم و آنگاه سوار را بدرم. پس بسوي رخش حمله برد. رخش چون آتش بجوشيد و دو دست را بر آورد و بر سر شير زد و دندان بر پشت آن فرو برد . چندان شير را بر خاك زد تا وي را ناتوان كرد و از هم دريد.
رستم بيدار شد، ديد شير دمان را رخش از پاي در آورده. گفت« اي رخش ناهوشيار، كه گفت كه تو با شير كارزار كني؟ اگر بدست شير كشته ميشدي من اين خود و كمند و كمان و گرز و تيغ و ببر بيان را چگونه پياده به مازندران مي كشيدم؟ » اين بگفت و دوباره بخفت و تا بامداد بر آسود

 

 

 

[ سه شنبه 27 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:38 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1436

داستان شماره 1436

 

پيغام كاوس به زال و رستم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت شصت و پنجم داستانهای شاهنامه

 
كاوس چاره در آگاه كردن زال و رستم ديد. پس در نهان سواري تيز تك را رهسپار زابل كرد و به زال پيغام فرستاد كه « از بخت بد ديوان بر ما پيروز شدند و آن لشكر نامدار زبون گشت و چشمها تيره شد و تاج و تخت ايران نگونسار گرديد و من در چنگ اهريمن گرفتارم . چون پند تو هوشمند را بياد مياورم باد سرد از جگر ميكشم كه چرا سخن ترا نشنيدم و چنين گرفتار شدم.» زال چون پيغام كي كاوس را شنيد غمين و پر انديشه شد. اما سخن را از ديگران نهان داشت و رستم را نزد خود خواند و گفت « اي فرزند دلاور، ديگر هنگام آن نيست كه زابل آسوده بنشينيم و در انديشه كار خود باشيم. شاه ايران در دم اژدها گرفتار است و بلائي سخت بر ايرانيان فرود آمده. بايد كه هم اكنون رخش را زين كني و به تيغ جهانگير، كين از دشمن بخواهي كه روزگار ترا از بهر چنين روزي پروريده است. سال من از دويست گذشته و به پيري رسيده ام. چنين دليريها زيبنده توست. توئي كه دريا را بخون مي كشي و كوه را به بانگ غرنده ات پست مي كني. بشتاب و ارژنگ و ديو سپيد را از جان نوميد كن و گردن شاه مازندران را بگرز گران بشكن
رستم گفت « اي پدر نامدار ، ميان اين دو پادشاهي راهي دراز است. من چگونه بايد اين راه را به سپارم؟» زال گفت « ميان دو پادشاهي دو راه است: يكي درازتر كه كاوس رفت و ديگري كوتاه تر و دشوارتر پر از شير و ديو و جادو . تو راه كمتر و پرخطر را برگزين و شگفتي هاي آنرا ببين. هر چند راهي دشوار است اما جهان آفرين يار تو خواهد بود و پي رخش آنرا خواهم سپرد . من پيش يزدان براي تو نيايش خواهم كرد مگر تندرست نزد من باز آئي و يال و كوپال ترا باز بينم. اما اگر مرگ تو به دست ديو است از سرنوشت گريز نيست و هيچكس در اين جهان پايدار نخواهد ماند و آنكه نامش در جهان بلند شد از خطر انديشه ندارد
رستم گفت« من كمر به فرمان تو بسته دارم و هر چند به پاي خويش در دوزخ خراميدن و از زندگي سير ناشده در كام شير درنده رفتن را بزرگان پيشين درست نشمرده اند من به ياري كردگار طلسم وتن جاويدان را مي شكنم و تن و جان خود را در راه اين فرمان مي گذارم و ارژنگ و سنجه و پولاد غندي و بيد و ديو سفيد هيچيك را زنده نميگذارم
پس رستم ببر بيان را به تن كرد و سلاح بر داشت و چون پيل بر رخش بر آمد. مادرش رودابه آب را از ديده روان كرد كه ميروي و مرا در غم خود ميگذاري. رستم گفت « اي مادر نيكخوي ، من آرزوي خود را بر اين فرمان نبايد بگزينم. بخش من از روزگار چنين شد، تو جان و تن مرا به يزدان بسپار و خرسند باشی

 

 

[ سه شنبه 26 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1435

داستان شماره 1435

ديو سفيد

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم



 

قسمت شصت و چهارم داستانهای شاهنامه

از آنسو خبر به شاه مازندران رسيد . جان و دلش پر درد شد . سنجه، ديوي از ديوان مازندران ، بر درگاه او بود. شاه مازندران گفت « برخيز و خود را چون باد به ديو سفيد برسان و بگو ايرانيان بر ما تاخته و شهرهاي ما را سوخته اند. اگر درنگ كني و بفرياد نرسي پس از اين يك تن را در مرز و بوم مازندران زنده نخواهي يافت.» سنجه چون باد خود را به ديو سفيد رسانيد و پيغام گزارد

چنين پاسخ داد ديو سفيد
كه از روزگاران مشو نااميد
بيايم كنون با سپاهي گران
ببرم پي او ز مازندران

اين بگفت و چون كوهي از جا برخاست. از آن سوي كاوس چون خبر آراستگي و فريبندگي آن شهر را شنيد با سپاه خود رو براه نهاد و تازان به آن شهر رسيد و در آن جايگاه خرم سرا پرده زد و بر تختي از بلور نشست و بزرگان ايران گردا گرد او جاي گرفتند. كاوس گفت « اي مهتران، شما هم نيكخواه و فرمانبردار منيد. شكست در مردم مازندران افتاده است؛ اكنون هنگام آنست كه شاه مازندران را به دست بياورم و ديوان را يكسره بر اندازم. اما به نامه و پيغام نياز نيست. چون فردا برآيد يكسر به مازندران مي تازيم و شاه و لشكرش را نابود مي كنيم و سر دشمنان را به پاي ستوران مي كوبيم و سراسر اين كشور را مي گشائيم و ديوان را تباه مي كنيم.» بزرگان ايران سر به زمين نهادند و بر شاه آفرين خواندند و گفتند « ما مردان جنگي پرورده گنج شاهيم. جان خود را در گام شاهنشاه مي گذاريم و بجاي يك رزم ده رزم را كمر بسته ايم و پيروزي ما راست ، مگر آنكه ديو سفيد كه سالار ديوان است به پيكار در آيد ، كه او ديوي كوه پيكر و رزمنده و ستمكاره و پرجادوست. اگر او دست از جنگ بر دارد دمار از ديوان ديگر برخواهيم آورد

جادوي ديو سفيد


چون شب فرا رسيد ناگاه ابري تيره برخاست و جهان را چون درياي قير سياه كرد. دودي تيره بر آسمان خيمه زد و سنگ و خشت از آسمان باريدن گرفت. چشمها تار شد و لشكر ايران پريشان و پراكنده گرديد. چون روز رسيد چشم دو بهره از سپاه ايران تيره شده بود و شكست در ميان آنان افتاده و گنج بباد رفته و گروهي ببند در آمده بودند. كاوس خيره و پشيمان سخن زال را بياد آورد و با خود گفت « دستور دانا از گنج بهتر است. دريغا كه پند زال پير را نشنيديم و اكنون چنين دربند بلا افتادم.» هفت روز به رنج و سختي و تيره چشمي گذشت. هشتم روز ديو سفيد بغريد و پيش راند و بكاوس گفت « اي شاه بيهوده و بي بر، تو همه در انديشه برتري بودي و چشم در سرزمين مازندران دوختي. چون پيل مست تنها نيروي خود را شناختي و ديگران را بكس نگرفتي. چندين مردم را بر خاك انداختي يا برده كردي. هيچ مرا بياد نياوردي. اكنون به آنچه سزاي توست رسيدي.» سپس دوازده هزار تن از ديوان خنجر گذار را برگزيد و ايرانيان را به آنان سپرد تا دربند نگاهدارند و راه گريز را بر آنان ببندند تا در سختي شكنجه ببينند. آنگاه گنج و خواسته و گوهر و آنچه از سپاه كاوس بدست افتاد بود به ارژنگ سالار سپاه مازندران سپرد و گفت « اينها را نزد شاه مازندران ببر و بگو كه از اهريمن خشنود باش كه من آنچه بايست بجا آوردم و چشم ايرانيان را تيره كردم و آنان را بند آوردم. اما آنان را نكشتم تا فراز و نشيب روزگار را بشناسد و رنج شكست بر آنان آسان نشود.» چون اين كرده شد ديو سفيد بجاي خود بازگشت و كاوس شاه پريشان و خسته جگر در مازندران گرفتار ماند

 

[ سه شنبه 25 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1434

داستان شماره 1434

تاختن كي كاوس به مازندران


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت شصت و سوم داستانهای شاهنامه


كاوس فرمان داد تا توس و گودرز سپاه را آماده تاختن كنند. كار درگاه و كشور را به ميلاد سپرد و گفت « اگر گزندي پيش آيد خود دست به تيغ مبر و از زال و رستم چاره بجو.» روز ديگر آواي كوس بر خاست و لشكر كاوس رو به مازندران آورد . چون به دامنه كوه اسپروز رسيدند كاوس در آنجا خيمه زد و لشكر بنه بر زمين نهاد . شب به بزم نشستند و بامداد كاوس گيو را گفت كه « از لشكر هزار تن مرد جنگي بگزين و با آنان به مازندران بتاز . هيچكس را زنهار مده و يك تن را از كودك و پير و جوان زنده مگذار و هر آبادي را كه ديدي بسوز و ويران كن و جهان را از جادو بپردار.» گيو با هزار تن مرد جنگي به مازندران تاخت و تيغ در ميان مردم آن سامان گذاشت و بسوختن و غارت شهرها دست برد و زهر مرگ در جان مردم ريخت. آنگاه به شهري خرم رسيد چون بهشت آراسته با مردمي نيكچهره و توانگر و خزانه اي آباد و پرزر و گوهر. خبر به كاوس فرستادند كه بشهري چنين خرم رسيديم . گوئي بهشت است، پر گنج و پر گل و پر خواسته و چنان كه مي خواستي

 

 

 

[ سه شنبه 24 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1433

داستان شماره 1433

پند ناپذيري كي كاوس

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت شصت و دوم داستانهای شاهنامه

 

بزرگان ايران چون چنين شنيدند چين به روي آوردند و در انديشه فرو رفتند ، چون كسي جنگ با ديوان را در خور نميديد و آرزو نمي كرد . اما كسي را نيز ياراي خلاف نبود. گفتند « ما كهترانيم و بفرمان شاه ايستاده ايم.» اما اندكي بعد بزرگان و سرداران ايران چون توس و كشواد و گودرز و گيو و خراد و گرگين و بهرام انجمن كردند و درسخن شاه راي زدند و بيم و ناخشنودي خود را آشكار ساختند و گفتند « اگر كي كاوس سخني را كه هنگام باده خواري گفته است دنبال كند زيان و هلاك را بر ما و بر ايران خريده است و اين مرز و بوم را به دست نيستي سپرده است ، كه جمشيد با آن فر و شكوه و با آنكه ديو و مرغ و پري در فرمانش بودند انديشه نبرد با ديوان مازندران را به دل راه نداد و فريدون كه آنهمه دانش و افسون داشت اين آرزو را در سر نپر وراند. اگر دست يافتن به ديوان مازندران به مردي و دليري و گنج و گهر بر ميامد منوچهر رزمجو بدان دست مي برد و همت خود را از آن وا نمي گرفت. اكنون بايد چاره اي انديشيد تا اين بد از ايران زمين بگردد وآسيب از ما دور شود

آمدن زال به درگاه كي كاوس


توس گفت« اي مهتران، كي كاوس از ما سخن نمي شنود. چاره آنست كه پيكي تيز تك نزد زال زر به زابل بفرستيم و او را از آنچه رفته است آگاه كنيم و ازو بخواهيم تا به در گاه بيايد و كي كاوس را از بيم انديشه اي كه در سرش افتاده آگاه كند و او را از بردن سپاه به مازندران و در افتادن با ديوان باز دارد .» چنين كردند و پيكي تندرو پيام بزرگان ايران را به زال رسانيد. زال در انديشه شد و با خود گفت «كي كاوس شاهي جوان و خود كامه است و گرم و سرد روزگار را نچشيده و جهاني به خدمت او كمر بسته و بزرگ و كوچك از بيم تيغش لرزان است . دور نيست كه سخن ما را نشنود و مرا آزرده سازد . اما شايسته نيست كه من سر از آنچه به گردن دارم بپيچم و سخن راست را نگويم. اين را نه خداوند از من مي پذيرد و نه شاه و بزرگان ايران زمين مي پسندند. پس من چنانكه دلاوران ايران خواسته اند به درگاه شاهنشاه ميروم. اگر از من سخن پذيرفت كه سود با اوست و اگر نپذيرفت و با من تيز شد مرا باكي نيست. فرزند برومندم رستم با سپاه در اينجا استوار است.» شب را پر انديشه بروز آورد و بامداد رو به درگاه كاوس گذاشت. بزرگان ايران به پيشواز او شتافتند و بر او آفرين خواندند و همگي در پي او نزد كاوس رفتند. كاوس زال را گرم پذيرفت و نزد خود بر تخت شاهي نشاند و از رنج راه و پهلوانان زابل و رستم سر افراز پرسيد. آنگاه زال سخن ساز كرد و گفت «شنيدم كه شاه آهنگ مازندران دارد. بر من سالهاي بسيار گذشته و عمري دراز نگران گردش سپهر بوده ام و شاهاني چون منوچهر و زو و نوذر و كي قباد را بندگي كرده ام. هيچيك از اين شاهان انديشه گرفتن مازندران را به خود راه نداند

كه آن خانه ديو افسونگر است
طلسمست و در بند جادو درست
مرآن بند را پيچ نتوان گشاد
مده مرد و گنج و درم را بباد
مرآن را بشمشير نتوان شكست
بگنج و بدانش نيايد بدست
سپه را بدان سو نبايد كشيد
زشاهان كس اين راي ، فرخ نديد

هر چند پهلوانان و نامداران در گاه تو همه از تو كمترند اما اينان نيز همه بنده جهان آفرين اند، شايسته نيست كه خون آنان در راه زياده جوئي بريزد . درختي كه از خون آنان برويد بري جز نفرين نخواهد داشت و آئين شاهان آنرا روا نميدارد

خود كامي كاوس


اما كاوس سري پر باد داشت. باز همان سخنان را آغاز كرد كه « من از جمشيد و فريدون و كي قباد برتر و نيرومند ترم و ديوان مازندران را بچيزي نمي شمارم و آنان همه را بشمشير از ميان برخواهم داشت و آگاهي آن به تو خواهيد رسيد . اگر تو در جنگ يار و همگام من نيستي مرا به درنگ مخوان. تو و رستم در ايران بمانيد و نگاهبان كشور باشيد.» زال بيش از اين سخن را سودمند نديد. گفت « تو شاهي و ما بندگانيم. اگر سخني گفتيم از داد جوئي و دلسوزي بود. اكنون آنچه مي دانستم گفتم و آنچه شدني است خواهد شد. تا كنون نه كسي به تدبير از مرگ جسته است و نه به پرهيز از نياز. جهان بر تو فرخنده باد . اميدم آنست كه پشيماني نبيني و چنان نشود كه پند من به يادت آيد.» آنگاه زال بزرگان ايران چون توس و گيو و گودرز را در كنار گرفت ت و بدرود كرد و رهسپار سيستان شد

 

[ سه شنبه 23 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1432

داستان شماره 1432

 

 

به شاهي نشستن كي كاووس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت شصت و یکم داستانهای شاهنامه

 
كي قباد چهار پسر داشت: كي كاوس و كي آرش و كي پشين و كي آرمين. چون مرگ را نزديك ديد فرزند بزرگتر خود كاوس را پيش خواند و با وي از داد و دهش و شيوه پادشاهي و سالاري سخن راند و گفت زمان من به آخر رسيده و اكنون هنگام پادشاهي توست . هشدار تا چشم به هم بزني عمر سپري شده . گوئي ديروز بود كه من جوان و شادمان از البرز كوه آمدم . تو نيز جاويد نخواهي ماند . اگر دادگر و پاك راي باشي در سراي ديگر مزد خواهي يافت و اگر سرت در بند آز بيفتد و بيشي بجوئي خويشتن را رنجه خواهي داشت و زندگي را بر خود تلخ و ناخوش خواهي كرد. اين بگفت و چشم از اين جهان فرو بست و كاوس به جاي وي بر تخت شاهي نشست

سرود مازندران

 


كي كاوس چون به شاهي رسيد ايران آباد و سپاه خشنود و خزانه از گنج آگنده بود. كي كاوس خود را برتر از همه ديد و والاتر از همه شمرد. روزي در گلزار بر تخت زرين نشسته بود و با بزرگان و پهلوانان باده ميخورد و از برتري و بي همتائي خود ياد ميكرد. ديوي از ديوان مازندران كه خود را بصورت رامشگري در آورده بود بدرگاه آمد و بپرده دار گفت كه وي را رامشگري خوش نواز از مردم مازندران است و آرزوي بندگي شاه را دارد و اگر دستوري باشد سرودي در برابر شاه بخواند و بنوازد. كي كاوس دستور داد و رامشگر در كنار نوازندگان جاي گرفت و سرودي در ستايش مازندران آغاز كرد


كه مازندران شهر ما ياد باد
هميشه برو بومش آباد باد
كه در بوستانش هميشه گل است
بكوه اندرون لاله و سنبل است
گلابست گوئي به جويش روان
همي شاد گردد زبويش روان
دي و بهمن و آذر و فرودين
هميشه پر از لاله بيني زمين
كسي كاندر آن بوم آباد نيست
بكام از دل و جان خود شاد نيست


كاوس چون اين سرود را شنيد دل در مرز و بوم مازندران بست و انديشه جهانگيري و جنگجوئي در خاطرش افتاد و بر آن شد تا لشكر به مازندران بكشد و آن ديار را كه منزلگاه ديوان بود بگشايد. پس رو به بزرگان و سالاران لشكر كرد و گفت « ما يكسر به بزم دل نهاده ايم و بر آسوده ايم . اما كاهلي شيوه دليران نيست و هنگام آنست كه انديشه رزم كنيم. من از جمشيد و ضحاك و كي قباد در بخت و نژاد برترم. در هنرنمائي و جنگ آزمائي نيز بايد از آنان بگذرم و اينك آهنگ گشودن مازندران دارم

 

 

[ سه شنبه 22 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1431

داستان شماره 1431

آشتي خواستن پشنگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت شصتم داستانهای شاهنامه

از آنسوي افراسياب گريزان تا كنار رود جيحون تاخت. در آنجا هفت روز آرام گرفت. هشتم روز روانه درگاه پدر شد و پشنگ پادشاه توران را گفت « اي پدر نامدار، جنگ جستن و پيمان شكستن تو با ايرانيان سزاوار نبود و ازاين جنگ نيز سودي بدست نيامد و دودمان فريدون از ايران بر نيفتاد. هرگاه كه شاهي رفت شاه ديگري به جاي وي باز آمد . اكنون كي قباد به شاهي نشسته است و جنگي نو در انداخته. بدتر آنكه سواري از پشت سام پديد آمد كه پدرش دستان وي را رستم نام نهاد. چون نهنگي دژم بر ما تخت و لشكر ما را بهم بر دريد. چون درفش مرا ديد و مرا باز شناخت و گرز را برزمين افگند و مرا چنان از سر زين بر داشت كه گوئي پشه اي را از زين بر مي گرفت. سواران جنگي مرا از چنگال وي بدر بردند. تو مي داني كه دل و چنگ من در جنگ چگونه است. اما اين پيلتن شير دل كارزار را ببازي ميگيرد و هنگام كارزار كوه و دريا نزدش يكسان است. گوئي وي را از آهن و سنگ و روي ساخته اند. بيش از هزار كوپال بر تارك وي زدند و وي از جاي نجنبيد. اگر سام دستبردي چون دستبرد رستم داشت يك تن از تورانيان را زنده نمي گذاشت. « اكنون جز آشتي خواستن چاره نيست كه پشت سالار سپاه تو منم و مرا تاب اين پهلوان شير افگن نيست. بهتر آنست كه به آنچه از فريدون بما رسيده خرسند شويم و بياد آريم كه چه مايه مال و خواسته از ترك و سپر زرين و تيغ هندي و اسبان تازي در اين جنگ از دست داديم و چگونه پهلواناني چون بارمان و گلباد و شماساس كه بدست قارون از پاي در آمدند و خزروان كه بگرز زال كشته شد از لشكر ما بخاك افتادند. بهتر آنست كه از گذشته ياد نكنيم و آشتي بجوئيم
پشنگ را از اينكه خرد نزد افراسياب باز آمده و روانش بسوي داد گرائيده شگفت آمد و بي درنگ نامه اي گرم و آراسته به كي قباد نوشت و وي را درود و آفرين فرستاد و گفت. « داد آنست كه در آغاز از تور بر ايرج شاه ايران گزند آمد . اما اگر ايرج كشته شد كين او را منوچهر باز خواست و تور و سلم را از ميان برداشت . سزاوار آنست كه ما كين از دل بشوئيم و دست از جنگ بداريم و بر آنچه فريدون ميان فرزندان خود بخش كرد خرسند باشيم و جيحون را مرز دو كشور كنيم و از آن نگذريم. ببين كه درين جنگ و ستيز زال از جواني به پيري رسيد و خاك تيره از خون پهلوانان دو كشور سرخ شد. درين گيتي هيچيك جاوداني نيستيم، چه بهتر كه چند روزي را كه در اين خاكدانيم به آشتي بسر بريم، اكنون اگر شاهنشاه اين سخن را بپذيرد و ايرانيان از جيحون نگذرند تو رانيان گذشتن از آب را در خواب هم بخود راه نخواهد داد
آنگاه پشنگ نامه را مهر كرد و با ارمغانهاي گرانبها ، از تخت هاي زرين و تاج هاي گوهر نشان و تيغهاي هندي و اسبان تازي و خوبرويان زرين كمر، بافرستاده اي نزد كي قباد فرستاد


آشتي پذيرفتن كي قباد


كي قباد چون نامه پشنگ را خواند در پاسخ نوشت كه « اين كينه از شما آغاز شد و شما بوديد كه خون ايرج پادشاه ايران را به ستم ريختند. درين روزگار هم نخست افراسياب بود كه از آب گذشت و جنگجويي پيش گرفت. و باز افراسياب بود كه برادر خود اغريرث دادخواه و خردمند را كه دوستدار آشتي و پيمان داري بود بدم تيغ سپرد. با اينهمه من سر كينه توزي ندارم و چون آشتي خواسته ايد مي پذيرم.» چندي نگذشت كه آگاهي رسيد كه سپاه توران راه خويش در پيش گرفت و از ين سو آب به آن سوي گذر كرد و آتش كين فرو خفت و زمان آسودگي رسيد. آنگاه كي قباد به سپاس ياري و دلاوري كه از رستم ديده بود سرزمين زابلستان تا درياي سند بنام وي كرد و فرمان تخت و افسر نيمروز را بر پرند بنام وي نوشت و با گنج و خواسته بسيار به وي سپرد. كابلستان را نيز به مهراب باز گذاشت. آنگاه زال را سپاس بسيار گفت و فرمان داد تا تختي شاهوار از فيروزه رخشان بر پنج پيل نهادند و پارچه زربفت بر آن گستردند و آنرا با گنجي از جامه زرين و تاج و كمر ياقوت و پيروزه و خواسته هاي گرانبها ديگر با درود و آفرين شاهنشاه نزد زال فرستادند
كي قباد ديگر سرداران و پهلوانان چون قارون و كشواد و خراد و برزين و پولاد را نيز هر يك گنج و خلعت شايسته بخشيد و درم و دينار بسيار در ميان سپاه بخش كرد و هر كس را به شايستگي پايه و مايه داد و خود بفر و آئين بپادشاهي نشست. كيقباد صد سال زيست

[ سه شنبه 21 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 20:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1430

داستان شماره 1430

كي قباد و افراسياب


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت پنجاه و نهم داستانهای شاهنامه

 
چون كي قباد بر تخت شاهي استوار شد كمر بجنگ افراسياب بست و سياهي سهمگين از ايرانيان به پيكار افراسياب آراست . راست لشكر را به مهراب، شاه كابل ، سپرد و چپ سپاه را بگستهم دلاور داد. در دل سپاه قارون رزمجوي و كشواد لشكر شكن جاي داشتند. رستم، پهلوان جوان، در پيش سپاه روان بود و در پس او زال و كي قباد اسب ميراندند. درفش كاويان كه يادگار پيروزي ايرانيان بر ضحاك بود پيشاپيش سپاه مي رفت
از آنسو افراسياب لشكري گران از دليران توراني آماده نبرد كرد. راست لشكر را به ويسه و اجناس سپرد و چپ آنرا به گرسيوز و شماساس. خود افراسياب با گروهي از پهلوانان كينه خواه دردل سپاه جاي گرفت
چون دو لشكر بهم رسيدند بانگ كوس و ناي بر خاست و اسبان به جنبش در آمدند و جنگجويان در هم آويختند . زمين چون دريا به جوش آمد و آسمان از گرد تيره شد. قارون كه هنوز از مرگ برادر پيچان و خروشان بود نعره اي چون شير بر كشيد و به ميدان تاخت و تيغ در ميان تورانيان گذاشت. بهر سو كه رو مي كرد كشتگان بر زمين مي ريختند . نا گاه شماساس سردار توراني را ديد . بي درنگ اسب را پيش تاخت و بيامد دمان تا بر او رسيد سبك تيغ تيز از ميان بر كشيد


بزد بر سرش تيغ زهر آبدار
بگفتا منم قارون نامدار
نگون اندر آمد شماساس گرد
بيفتاد بر جان و در دم بمرد

نگونسار شدن افراسياب بدست رستم

رستم چشم بر قارون دوخته بود. چون شيوه جنگ آزمائي و شمشير زدن ويرا ديد نزد پدر رفت و گفت « اي جهان پهلوان، به من بگو كه افراسياب سالار تورانيان كدام است؟ درفشش را كجا مي افرازد و خود چه مي پوشد و در كجاي لشكر جاي مي گيرد؟ من بر آنم كه كمر گاه او را بگيرم و كشان كشان نزد شاهنشاه بياورم.» زال گفت « اي فرزند، هشيار باش و انديشه كن كه افراسياب در جنگ مانند نر اژدهاست . درفش و خفتانش هر دو سياه است و خود آهنين بر سر و پوششي از آهن زرنگار بر بازو دارد. اما هشدار كه افراسياب مردي دلير و بيدار بخت است
رستم گفت 

اي پدر انديشه مدار كه
جهان آفريننده يار منست
دل و تيغ و باز و حصار منست

آنگاه رخش روئين سم را بر انگيخت و دمان و خروشان به سوي سپاه توران تاخت. افراسياب ديد گويي اژدهايي از بند جسته است . در شگفت ماند . پرسيد «اين كيست كه تا كنون وي را در ميان ايرانيان نديده ام .» گفتند «اين رستم فرزند دستان سام است. نمي بيني كه گرز سام را به دست دارد.» افراسياب خروشان به پيش سپاه راند . رستم چون افراسياب را بچشم آورد گرز را به گردن بر آورد و ران بر رخش فشرد
چو افراسيابش بدانگونه ديد
بزد چنگ و تيغ از ميان بر كشيد
زماني بكوشيد با پوز زال
تهمتن برافراخته چنگ و يال

آنگاه رستم رخش را نزديك افراسياب راند و گرز را بر زمين انداخت و دست يازيد و كمربند افراسياب را در چنگ گرفت و او را سبك از پشت زين برداشت و بسوي خود كشيد. با تلاش افراسياب دوال كمر تاب نياورد و از هم گسست و افراسياب نگونسار بر زمين افتاد. سواران توراني گرد او را گرفتند و بشتاب او را از ميدان بدر بردند. رستم كه جز كمربند افراسياب در دستش نمانده بود پشت دست به دندان گرفت و دريغ خورد كه چرا به جاي كمربند زير بازوي افراسياب را نگرفته است. بي درنگ مژده به كي قباد آوردند كه رستم دل سپاه توران را دريد و خود را به افراسياب رساند و با وي در آويخت و او را از زين برداشت و نگونسار بر خاك انداخت و درفش تورانيان از ديده ناپديد شد و شاه توران را سواران در ميان گرفتند و بر اسبي تيز تك نشاندند و گريزان از آوردگاه بدر بردند و سپاه آنان را بي سالار ماند
كي قباد چون اين مژده راشنيد فرمان داد تا لشكرش بيك باره از جاي بجنبند. لشكر ايران چون دريا خروشان شد و بر سپاه توران زد


بر آمد خروشيدن دارو گير
درخشيدن خنجر و زخم تير
دو لشكر بهم اندر آويختند
تو گفتي به يكديگر آميختند
زآسيب شيران پولاد چنگ
دريده دل شير و چرم پلنگ
زمين كرده بد سرخ رستم بجنگ
يكي گرزه گاو پيكر تيز چنگ
بهر سو كه مركب بر انگيختي
چو برگ خزان سر فرو ريختي
چو شمشير بر گردن افراختي
چو كوه از سواران سر انداختي
زخون دليران به دشت اندرون
چو دريا زمين موج زن شد زخون
بروز نبرد آن يل ارجمند
بشمشيرو خنجر ، بگرز و كمند
بريد و دريد و شكست و ببست
يلان را سر و سينه و پا و دست

زال فر و زور فرزند نامدار خود را نگاه مي كرد و از شادي دل در سينه اش مي طپيد. هزارو صدو شصت تن از گردان دلير بدست رستم از پا در آمدند . شكست درسپاه توران افتاد و بازماندگان پريشان و پراكنده رو بگريز نهادند و بسوي رود جيحون راندند. گنج و خواسته آنان همه بچنگ سپاه ايران افتاد. پهلوانان ايران فيروز و شادمان به لشكر گاه خود باز آمدند و به آفرين خواني كي قباد رفتند. رستم نيز خشنود و سرافراز نزد كي قباد رسيد. كي قباد بر پاي جست و دست او را در دست گرفت و كنار خود بر تخت نشاند و زال را نيز بر دست ديگر خود جاي داد و سپاس بجاي آورد

[ سه شنبه 20 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1429

داستان شماره 1429

پادشاهي كيقباد 100 سال بود

 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت پنجاه و هشتم داستانهای شاهنامه

پهلوانان ايران (زال،قارن،كشواد،خرّاد و برزين ) پيش پادشاه آمدند . با سلام و درود از شاه خواستند شمشير انتقام بكشد و مرز توران برود
روز بعد كي قباد لشگركشيد و سر به سوي مرز توران نهاد
دو لشگر روبه وي هم صف كشيدند وجنگ سختي ميان آنها در گرفت . قارن رزم زن از قلب سپاه ايرن جدا شد و به سپاه تورانيان تاخت ،بسياري از ايشان بكشت وسرها و دستها از تن ايشان جدا كرد. چون نگاهش به شماساس گرد تورانيان بيافتاد سر اسب چرخاند و به سوي تاخت و به ضربه ي شمشيري سر از تنش جدا كرد
رستم جوان كه رزم قارن بديد سوي پدر رفت و طلب رزم افراسياب كرد.زال پسر را اندرز داد كه افراسياب بزرگ تورانيان است و جنگاوري ماهر و دلير
رستم كه شور جواني در سر داشت، به اصرار از پدر نشاني هاي افراسياب خواست . دستان چنين پاسخ داد به پسر

درفشش سياه است و خفتان سياه
از آهنش ساعد از آهن كلاه
همه روي آهن گرفته به زر
درفش سيه بسته بر خود بر

رستم رخش را به سوي قلب سپاه توران تازاند. افراسياب كه ديد نوجواني نورسيده سوي او مي آيد ، از يارانش پرسيد : كين جوان كيست تا كنون در هيچ رزمي نبوده است . پاسخش داند: پسر دستان سام است
نبيني كه با گرز سام آمده است
جوان است و جوياي نام آمده است

رستم به نزديكي افراسياب رسيد . سالار سپاه را از كمربند بگرفت و از زين جدا كرد. سنگيني وزن افراسياب باعث شد كمربندش پاره شود و نقش زمين گردد. ياران دورش بگرفتند و از ميدان بدرش بردند
بنزيك شاه مژده بردند كه رستم قلب سپاه دشمن دريده است و درفش افراسياب به به زير خاك كشيده است .و سپهدار تورانيان فرار كرد و راه بيابان گرفته است
لشگر ايران بر تورانيان تاخت هزاران بكشتند و هزاران اسير گرفتند


 

[ سه شنبه 19 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1428

داستان شماره 1428

فرجام قلون 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت پنجاه و هفتم داستانهای شاهنامه


قلون آگاه شد كه رستم از دامنه البرز ميگذرد. با سپاه خود راه را بر وي گرفت. كي قباد به جنگ ايستاد و خواست با قلون در آويزد. تهمتن گفت « اي شهريار، اين رزم در خور تو نيست . تا من و رخش و گرز و كوپالم بر جائيم كسي را با ما ياراي رزمجوئي نيست.» اين بگفت و رخش را از جاي بر كند و در ميان طلايه تورانيان افتاد. هر جا گرز او فرود ميامد سواري بر خاك مي افتاد


يكايك ربودي سواران ز زين
بسر پنجه و برزدي بر زمين
بنيرو بينداختيشان ز دست
سرو گردن و پشتشان مي شكست

قلون ديد درستم ديوي است گريخته از بند كه بر جان سپاهيان او افتاده . نيزه خود را بر گرفت و چون باد بر رستم تاخت و بزخم نيزه بند جوشن رستم را از هم گشاد. رستم دست بر زد و نيزه را در چنگ گرفت و چون رعد غريد و نيزه قلون را از دست وي بيرون برد. آنگاه با همان نيزه بر قلون زد و او را از سر زين در ربود. سپس بن نيزه را بر زمين كوفت و قلون چون مرغي كه بر بابزن كشند بر نيزه كشيده شد. طلايه تورانيان خيره ماندند و در هراس افتادند و قلون را بجاي گذاشتند و يكباره راه گريز در پيش گرفتند. تهمتن كي قباد را بشتاب به سوي چمنزاري كشيد و چون شب در رسيد با هم به سوي زال راندند . يك هفته كي قباد و زال و رستم و ديگر بزرگان به بزم و شادي نشستند. روز هشتم تخت شاهنشاهي را بآ ئين آراستند و تاج شهرياري را بر سر كي قباد نهادند

[ سه شنبه 18 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1427

داستان شماره 1427

رستم و كي قباد

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت پنجاه و ششم داستانهای شاهنامه

 


چون رستم آماده پيكار با افراسياب شد زال لشكري از جنگيان شيردل فراهم آورد و با سپاهي رزمجو از زابلستان رو به افراسياب گذاشت . رستم، پهلوان جوان ، پيش رو بود و از پس او پهلوانان كهن ميامدند. بانگ طبل و كوس و آواز اسبان و سپاهان رستاخيز را بياد مياورد
به افراسياب خبر رسيد كه زال با سپاهي دلاور بسوي وي ميايد. دژم شد و بي درنگ سپاه خود را بسوي ري كشيد. از آنسو لشكر زابلستان نزديك ميشد تا آنكه ميان دو لشكر بيش از دو فرسنگ نماند. آنگاه زال بزرگان و خردمندان سپاه را نزد خود خواند و گفت « اي بخردان و كار آزمودگان ، ما لشكري انبوه آراسته ايم و در نيكي ورستگاري كوشيده ايم. اما دريغ كه تخت شاهنشاهي ايران تهي است و ايران بي سر و سرور و سپاه بي سالار است. از اينرو كارمان به سامان نميايد. بياد داريد كه پس از كشته شدن نوذر چون « زو» به تخت شاهي نشست چگون فراخي پديد آمد و جهان آسوده شد؟ اكنون نيز ما نيازمند پادشاهي با فره و خردمنديم و آنكه بشاهي درخور است پهلواني با فر و برز و دادگر و خردمند بنام كي قباد است كه از فريدون نژاد دارد


رفتن رستم از پي كي قباد


آنگاه زال رو به رستم كرد و گفت « فرزند، بايد تازان به البرز كوه بروي. كي قباد در آنجاست . پيام پهلوانان و بزرگان ايران را برسان و بگو كه تخت شاهنشاهي تهي است و سپاه جز تو را در خور شاهي نديدند. پس به پاد شاهي تو همداستان شدند و تاج و تخت را بنام تو آراستند. هنگام آنست كه بي درنگ نزد ما آيي و به دستگيري ما بشتابي
رستم بي درنگ رهسپار البرز كوه شد. طلايه تورانيان در راه بودند و راه را بر رستم گرفتند. رستم جوان گرز گاو سر را بدوش بر آورد و در ميان دشمنان افتاد. چيزي نگذشت كه تورانيان بي تاب و توان شدند و هراس در دل آنان افتاد و رو بگريز نهادند و خبر به افراسياب بردند و از رستم ناليدند. افراسياب در خشم فرو رفت و يكي از پهلوانان بي باك و زيرك خود« قلون» را پيش خواند و گفت « اين كار تو ست كه را ه را بر ايرانيان ببندي و اين پهلوان نو خاسته را از من برداري . اما هوشيار باش كه ايرانيان زيرك و فريب كارند و بنا گاه دستبرد مي زنند. هشدار تا فريب نخوري
از آن سو رستم پس ازآنكه طلايه تورانيان را شكسته و پراگنده كرد رو بسوي البرزكوه گذاشت. در يك ميلي كوه به جايگاهي سبز و خرم و با شكوه رسيد كه در آن تختي آراسته بودند و جواني فرهمند چون ماه تابنده بر آن نشسته بود و گروهي از پهلوانان گرداگرد او به صف ايستاده بودند. چون رستم را ديدند بگرمي پيش دويدند و براي او شادي خواستند و گفتند « اي پهلوان، چون ازين جايگاه ميگذري مهمان مائي. نخواهيم گذاشت بي آنكه با ما مي بنوشي از اينجا بگذري.» تهمتن گفت « اي سروران، مرا كاري در پيش است كه بايد بي درنگ به البرز كوه بروم. جاي ماندن نيست


همه مرز ايران پر از دشمن است
بهر دوده اي ماتم و شيون است
سر تخت ايران بي شهريار
مرا باده خوردن نبايد بكار

گفتند« اكنون كه بايد به شتاب به سوي البرز بروي بگو تا در جستجوي كه هستي تا ما را رهنمون باشيم و ياوري كنيم، زيرا ما سواران مرز فرخنده ايم.» رستم گفت« من جوياي شاهزاده اي از نژاد فريدون بنام كي قبادم. اگر مي توانيد مرا به وي رهبري كنيد.» جوان فرهمندي كه سرور پهلوانان بود چون اين را شنيد گفت « من نشاني از كي قباد دارم . اگر از اسب فرود آيي و دمي با ما بنشيني و ما را شاد كني نشان وي را به تو خواهم سپرد.» رستم چون نامي از كي قباد شنيد بي درنگ از رخش بزير آمد و به گروه پهلوانان پيوست و لب رود جائي كه درختان سايه افگنده بودند در كنار سرور جوان بر تخت زرين نشست. دلير جوان جامي از باده بدست رستم داد و دست ديگر رستم را در دست گرفت و گفت « تو از من نشان كي قباد را پرسيدي . بگو كه اين نام را از كه آموختي؟
رستم گفت « من پيام آور گردان و دليران ايرانم. بزرگان ايران تخت شاهي را بنام كي قباد آراستند و پدرم زال زر كه سالار دلاوران ايران است مرا گفت كه شتابان به البرز كوه بيايم و كي قباد را بيابم و پيام بزرگان ايران را برسانم . اكنون تو اگر مي تواني نشان كي قباد را به من بسپار.» سرور جوان از گفتار رستم شاد شد و خنده بر لب آورد و گفت « اي پهلوان، كي قبادي از نژاد فريدون كه ميجوئي منم
رستم چون چنين شنيد سر فرو برد و از تخت زرين به زير آمد و شاه را آفرين خواند

كه اي خسرو خسروان جهان
پناه دليران و پشت مهان
سر تخت ايران به كام تو باد
تن ژنده پيلان بدام تو باد

آنگاه درود زال زر و پيام بزرگان ايران را به وي باز گفت : كي قباد جام خود را به شادي تهمتن بر لب كشيد و تهمتن نيز جام خود را به نام كي قباد نوش كرد و نواي شادي بر خاست. آنگاه كي قباد گفت « شب دوشين به خواب ديدم كه دو باز سپيد خرامان بمن نزديك شدند و تاجي رخشان چون خورشيد بر سر من گذاشتند . از خواب كه بر خاستم دلم پر اميد بود . اين بزم را امروز از شادي آن خواب آراستم
تهمتن گفت « خوابت نشان پيام خداوندي است. كنون خيز تا سوي ايران شويم بياري نزد دليران شويم.» كي قباد چون آتش از جاي بر جست و بر اسب نشست و رستم نيز چون باد بر رخش بر آمد و شتابان روبه سوي سپاه ايران نهادند

 

[ سه شنبه 17 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1426

داستان شماره 1426

 

 

پادشاهي زو و گرشاب


 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت پنجاه و پنجم داستانهای شاهنامه

 

پس از كشته شدن نوذر بدست افراسياب توس و گستهم نزد زال به زابل رفتند. دلاوران و نامداران ديگر چون قارون و برزين و كشواد نيز به در گاه وي روي آوردند تا چاره اي به كار ايران بينديشند. چون اغريرث به دست افراسياب كشته شد و زال آگاه شد آنرا نشان بر گشتن بخت از افراسياب شمرد و سپاهي گران بر داشت و با ديگر نامداران و پهلوانان از زابلستان بيرون آمد . افراسياب كه چنين شنيد لشكر بسوي وي كشيد. دو هفته ميان دو لشكر جنگ و ستيز بود.شبي زال با بزرگان و دليران ايران در كار افراسياب راي ميزدند. زال گفت كه هر چند پيروزي نبرد به جنگ آزمائي پهلوانان و دلاوران باز بسته است اما لشكر و كشور را پادشاهي خردمند و بيدار بخت بايد كه كارها را به سامان آرد . اگر توس و گوستهم فرشاهي داشتند و به شاهي از نژاد فريدون بايد كه فره ايزدي با وي يار باشد و پرتو خردمندي از گفتارش بتابد. پس از آنكه در اين سخن بسيار راي زدند سر انجام به پا دشاهي « زو» فرزند طهماسب از نژاد فريدون كه مردي جهانديده و سالخورده و نيكخواه و يزدان پرست بود همداستان شدند و او را به شاهي بر داشتند. هنگامي كه ايرانيان و تورانيان در جنگ و گريز بودند خشكسالي سختي روي آورد و مردم و سپاه در تنگنا افتادند و كار بر آنان دشوار شد. پنج ماه بدينسان گذشت. سپاهيان از دو سو بستوه آمدند و فرياد ناخشنودي بر آوردند و بر آن شدند كه از ستيز آنها ست كه آسمان از بخشش باز ايستاده است. از جنگيان هر دو سپاه فرستادند نزد زو آمد كه « از ستيزه سير شديم و از رنج و اندوه بجان آمديم و كار بر همگان تنگ شده. بيا تا كين را از دلها برانيم و مرز دو كشور را روشن كنيم و از گذشته ياد نياريم
زو پذيرفت. جيحون را مرز دو كشور قرار دادند و ستيزه كوتاه شد و زال به زابلستان باز گشت . ابر نيز به زمين سايه افگند و رعد غريد و باران فرو باريد و كوه و دشت پر آب و سبزه شد و فراخي پديد آمد. پنج سال به فراخي و آسايش گذشت . آنگاه گوئي جهان از آسودگي سر شد: زو را مرگ در رسيد و فرزندش گرشاسب بر تخت نشست. افراسياب كه از مرگ زو آگاه شد باز كينه ديرينه را نو كرد و كشتي بر آب انداخت و لشكر به ري آورد و تا گرشاسب زنده بود جنگ و ستيز نيز ميان دو لشكر پيوسته بود . گرشاسب نيز پس از نه سال پادشاهي در گذشت. در همه اين سالها پشنگ با فرزندش افراسياب سرگران و دژم بود و فرستادگان وي را نمي پذيرفت و روي بدو نمي نمود چه جانش از مرگ پسر ديگرش اغريرث كه به دست افراسياب كشته شد پر درد بود. درين هنگام ناگهان پيامي از پشنگ به افراسياب رسيد كه اكنون زمان كارزار است: تخت ايران از شاه تهي است و تا كسي به شاهي ننشسته از جيحون گذر كن و تاج و تخت ايران را بچنگ آور

[ سه شنبه 16 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1425

داستان شماره 1425

 

 

آگاه شدن زال از مرگ نوذر

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت پنجاه چهارم داستانهای شاهنامه

 

به توس و گستهم خبر رسيد كه پدر آنان نوذر كشته شده و افراسياب توراني بر تخت شاهنشاهي ايران نشست . جامه چاك چاك و ديده خونين كردند و فغان بر آوردند و با درد و سوگواري رو بسوي زابلستان گذاشتند . چون به زال رسيدند زاري و مويه آغاز نهادند:
كه رادا، دليرا، شها، نوذرا
گوا، تاجدار، مها، داورا
نگهدار ايران و پشت مهان
سر تاجداران و شاه جهان
نژاد فريدون بدو زنده بود
زمين نعل اسب ورا بنده بود
همه تيغ زهراب گون بر كشيم
بكين جستن و دشمنان را كشيم

زال از آنچه شنيد آب در ديده آورد و جامه به تن چاك داد و گفت« روان شهريار رخشنده باد، ما همه سر انجام شكار مرگيم . اما اكنون كه با ستمكارگي سر از تن پادشاه جدا كردند تيغ در نيام نخواهم كرد و پاي از ركاب نخواهم كشيد تا كين نوذر را نستانم و ياران او را از بند رها نكنم . اين بگفت و با سپاه خود از جاي بر آمد

پايان كار اغريرث


به بزرگان ايران كه در بند بودند آگاهي رسيد كه زال و ديگر دليران بجنگجوئي و كينه خواهي برخاسته اند. دلشان از خشم افراسياب پر بيم شد و در نهان پيامي نزد اغريرث فرستادند كه « اي مهتر نيكنام، ما را پايمردي تو زندگي بخشيد و همه سپاسگزار توايم. تو مي داني كه زال و مهراب در زابلستان و كابلستان بجايند و سالاراني چون قارون و برزين و خراد و كشواد دست از ايران باز نخواهند داشت و به كين نوذر برخواهند خاست . چون عنان از اين سو بتابند خشم افراسياب تيز خواهد شد و دلش به كشتن ما پر شتاب خواهد گشت و جان ما را تباه خواهد كرد . اگر اغريرث ثواب مي بيند ما را از بند برهاند تا ما پراگنده شويم و هميشه ستايشگر و سپاسگزار او باشيم
اغريرث پاسخ داد كه « اين چاره در خور نيست . اگر چنين كنم دشمني خود را با افراسياب آشكار كرده ام و وي بر من خشم خواهد گرفت . اما چاره اي ديگر خواهم كرد . اگر زال زر سپاهي به سوي آمل و ساري بفرستد من با سپاه خود از آما بيرون مي روم و اين ننگ را بر خود مي پذيرم و شما همه را به او مي سپارم.» بزرگان ايران وي را دعا كردند و پيكي تيزرو نزد دستان فرستادند كه « اغريرث يار ماست و پيمان كرده است كه اگر سپاهي از سوي تو به مازندران آيد وي با سپاه خود به ري رود و جان گروهي رها شود.» زال چون پيام بنديان را شنيد يلان و پهلوانان را گرد كرد و مرد جنگ خواست. كشواد خواستار اين پيكار شد و با سپاهي پر خاشجوي از زابل رو به آمل نهاد. اغريرث چنان كه پيمان كرده بود با سپاه خود بسوي ري راند و بنديان ايران را در ساري گذاشت. چيزي نگذشت كه خبر به زال رسيد كه كشواد بستگان و ياران نوذر را رها ساخته و با آنان باز گشته است. همه شادي كردند و بنديان را گرامي شمردند و در كاخ ها و ايوان هاي آراسته جا دادند
اما چون اغريرث از مازندران به ري آمد افراسياب از آزادي بنديان آگاه شد و بر اغريرث خشم گرفت كه « بتو گفتم كه اينان را بكش. چه جاي خردمندي و آهسته كاري بود؟ كين خواهي و خردمندي را نمي توان بهم آويخت. سر مرد جنگجو را با خرد چه كار.» اغريرث آرام گفت « آدمي را در ديده شرم بايد. تاج و تخت بسياري را بدست ميافتد اما با هيچكس نمي ماند . كسي را كه كه به بدي دسترس مي افتد بايد يزدان را بياد آرد و از بدي بپرهيزد.» افراسياب در سخن درماند كه اغريرث از شرم و خرد سخن مي گفت و وي دستخوش خشم و كين بود . خونش به جوش آمد و چون پيل مست بر آشفت و از تيغ از ميان بر كشيد و بر پيكر برادر فرود آورد و او را دو نيمه كرد

 

[ سه شنبه 15 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:37 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1424

داستان شماره 1424

 

كشته شدن نوذر بدست افراسياب

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 


 

قسمت پنجاه و سوم داستانهای شاهنامه

 

 

چون افراسياب آگاه شد كه سرداران وي چنان كشته شدند و سپاهيان ايشان از پاي در آمدند خشم بر او چيره شد و بر آشفت و گفت « من چگونه بر تابم كه نوذر پادشاه ايرانيان در چنگ من گرفتار باشد و سالاران و پهلوانان من به دست سپاه اوكشته شوند . چاره نيست جز آنكه كين بارمان و ديگر پهلوانان را از نوذر بخواهيم.» پس به دژخيم فرمان داد تا نوذر را بياورد . گروهي از سپاه روي به نوذر آوردند و بازوان او را سخت بستند و برهنه سر و برگشته كار او را بخواري از خيمه بيرون كشيدند و نزد افراسياب آوردند. نوذر دانست كه روزش بسر آمده . افراسياب از دور كه نوذر را ديد شرم از ديده شست و زبان به بد گوئي گشود و از كشته شدن سلم و تور به دست منوچهر ياد كرد و آنگاه بر آشفت و شمشير خواست و به دست خويش شهريار را گردن زد و تنش را خوار بر خاك افگند. بدينگونه يادگار منوچهر از جهان ناپديد شد و تاج و تخت ايران از پادشاه تهي ماند

به تخت نشستن افراسياب
پس از كشته شدن نوذر بستگان و ياران وي را كه گرفتار شده بودند پيش كشيدند تا از دم تيغ بگذراند. اينان زنهار خواستند و اغريرث پا در ميان گذاشت و بخواهشگري ايستاد كه « اينان بي سلاح و دست بسته و گرفتارند و كشتن گرفتاران زيبنده نيست. شايسته تر آنست كه آنان را بمن سپاريد تا من غاري را زندان ايشان كنم و به خواري در زندان بميرند.» افراسياب پذيرفت و بنديان را به اغريرث سپرد و فرمان داد تا آنان را به زنجير كشند و به ساري برند و در زندان نگاهدارند . آنگاه از دهستان لشكر به سوي ري برد و كلاه كياني بر سر گذاشت و بر تخت ايران نشست


 

[ سه شنبه 14 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1423

داستان شماره 1423

 

سپاه افراسياب در زابلستان

 

بسم الله الرحمن الرحیم



 

قسمت پنجاه و دوم داستانهای شاهنامه

سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت
مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد


نبرد زال با سپاه توران


زال بي درنگ با لشكري جنگجوي به سوي مهراب راند. چون او را بر جا و استوار ديد شاد شد و گفت « اكنون ديگر باكي نيست. پيش من خزروان و يك مشت خاك هر دو يكي است . شب هنگام دستبردي به تورانيان خواهم زد تا بدانند هم نبرد آنان كيست.» پس شبانگاه كمان خود را ببازو افگند و نزديك سپاه دشمن رفت و جائي را كه گردان و پهلوانان فراهم بودند نشان ساخت و سه چوبه تير هر يك بسان شاخ درخت بر سه جا از لشكر گاه توران انداخت. خروش بر آمد و گيرو دار برخاست. چون روز شد و چوبه هاي تير را نگاه كردند. بگفتند

كاين تير زال است و بس
نراند چنين در كمان هيچكس

شماساس گفت« اي خزروان ، بيهوده دست به جنگ نبرديم و مهراب و سپاهش را از ميان بر نداشتيم. اگر رزم كرده بوديم دچار زال نمي شديم . اكنون كار ما دشوار شد.» خزروان گفت« مگر زال كيست؟ زال يكتن است؛ نه اهريمن است نه روئين تن. كار او را به من واگذار و غم مدار.» روز ديگر آواز كوي و ناي بر خاست و دو سپاه در برابر يكديگر به صف ايستدند . خزروان پيشي گرفت و با گرز و سپر به سوي زال تاختن كرد و عمود خود را سخت بر پيكر زال فرود آورد. جوشن زال را از هم دريد و فرو ريخت. زال خشمگين شد. خفتاني ببر كرد و گرز پدرش سام را بر داشت و با سري پرشتاب و جگري پر جوش رو به نبرد آورد. خزروان چون شيري كينه خواه پيش آمد. زال اسب را بر انگيخت و گرد بر آورد و گرز را بر افراخت و چنان به نيرو بر سر پهلوانان توراني فرود آورد كه از خونش زمين چون پشت پلنگ رنگين شد. آنگاه در جستجو شماساس بر آمد. اما شماساس از بيم رو نهان كرد. زال« گلباد» سردار ديگر توراني را دريافت . گلباد چون گرز و شمشير دستان را ديد خود را از ميدان بيرون انداخت مگر جان بدر ببرد. زال كمان را بر كشيد و خندگي بزه كرد و كمرگاه گلباد را نشانه كرد. تيرش چنان پر نيرو بود كه زنجير و پولاد جوشن را دريد و ميان گلباد را به كوهه زين دوخت. چون خزروان وگلباد از پاي در آمدند و خوار بر زمين افتادند شماساس هراسان و گريزان شد و سپاه توران پراگنده گرديد. لشكر زال و مهراب در پس آنان افتادند و گروه انبوهي از آنان را بر خاك انداختند. نيمي كه باز مانده بودند گشاده سلاح و گسسته كمر رو بسوي افراسياب نهادند. از بخت بد در راه به قارون بر خوردند كه سپاه ويسه را شكست داد ه و پراگنده كرده بود. قارون چون سپاه تركان را ديد دانست چه گذشته است. راه را بر آنان گرفت و لشكر خود را گفت تا دست به نيزه بردند و در ميان تورانيان افتادند و تيغ در آنان نهادند . از آن همه لشكر تنها شما ساس و تني چند جان بدر بردند و خبر به افراسياب آوردند

 

[ سه شنبه 13 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:28 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1422

داستان شماره 1422

 

 

 

گرفتار شدن نوذر


بسم الله الرحمن الرحیم



 

 

 

قسمت پنجاه و یکم داستانهای شاهنامه


چون نوذر دانست كه قارون بسوي پارس رفته است بيم بر وي چيره شد و انديشه گريز در سرش افتاد .پس سپاه خود را بر داشت و از حصار بيرون آمد و راه پارس پيش گرفت. افراسياب آگاه شد و تند از پي او تاخت . همه شب ميان دو سپاه جنگ و گريز بود. سر انجام نوذر گرفتار شد و با هزارو دويست تن از كسان و يارانش به چنگ افراسياب افتاد . افراسياب آنان را در بند كرد و به جايگاه خود آورد. اما هرچه جست قارون را در آن ميان نديد . گفتند قارون رهسپار پارس شده است . فرمان داد تا بارمان در پي او بشتابد و او را دستگير كند . گفتند بارمان را قارون بر خاك انداخت و اكنون كشته افتاده است. دل افراسياب بدرد آمد و خورو خواب بر او تلخ شد . سپس به پدر بارمان ، ويسه ، گفت « اين كار توست كه از پي قارون بشتابي و خون فرزند را از او بخواهي .» ويسه با لشكري رزمخواه رهسپار پارس شد . در راه به نبردگاه پسرش رسيد و فرزند خود را نگونسار و دريده درفش بر خاك افتاده ديد . خونش به جوش آمد و گرم در پي قارون تاخت. قارون از پارس بيرون ميامد كه ديد گردي برخاست و سپس درفش سپاه تورانيان از ميان گرد پيدا شد. ويسه از دل سپاه آواز داد كه « تخت و تاج شما بر باد رفت و ايران همه در چنگ ماست . چون پادشاه گرفتارشد تو كجا مي تواني گريخت ؟» پاسخ آمد كه « من قارونم. مرد بيم و گفتگو نيستم . كار پسرت را ساختم و اينك نوبت توست.» اسبها را از جاي بر انگيختند و كارزار در گرفت . چيزي نگذشت كه قارون چيرگي آشكار كرد و ويسه ناتوان شد . پس پشت به كارزا كرد و روي به گريز نهاد و گريزان پيش افراسياب رفت و داستان پيروزي قارون را باز گفت

سپاه افراسياب در زابلستان


سپاهي كه افراسياب به سرداري« شماساس» و « خزروان» رهسپار زابلستان كرده بود بسوي سيستان و هيرمند تاختند . زال زر در تيمار مرگ پدر بود و آئين سوگواري بجا مياورد و كارها به دست مهراب ، امير كابل و پدر رودابه ، سپرده بود. مهراب مردي خردمند و هوشيار بود . چون دانست كه سپاه افراسياب نزديك رسيده است پيكي با زر و دينار نزد شماساس فرستاد و پيام داد كه « افراسياب شاه توران جاويدان باد. چنانكه مي داني من از خاندان ضحاكم و از پادشاهي خاندان فريدون خشنود نيستم. براي آنكه از گزند ايمن باشم به پيوند با زال خرسند شدم و جز آن چاره نداشتم . از غمي كه به زال روي آورده است خشنودم و اميدم آنست كه روي او را ديگر نبينم . اكنون كه وي در بند سوگواري است همه زابلستان در دست من است . اكنون از تو زمان مي خواهم كه فرستاده اي به شتاب نزد شاه افراسياب بفرستم و ارمغاني كه در خور شاهان است پيشكش كنم و او را از راز دل خويش آگاه سازم . اگر افراسياب فرمان دهد كه نزد او بروم بندگي خواهم كرد و پيش تختش به پاي خواهم ايستاد و شاهي خود را يكسر به وي خواهم سپرد و گنجينه خود را نزد او خواهم فرستاد و شما پهلوانان نيز رنجي نخواهيد داشت
مهراب چون دل سردار تورانيان را بدينگونه گرم كرد از آن سو بي درنگ پيكي تندرو نزد زال فرستاد كه «يك دم مپاي كه دو پهلوان توراني با سپاهي چون پلنگان دشتي بسوي هيرمند كشيده اند. اگر يك زمان درنگ كني كام دشمان بر خواهد آمد

 

[ سه شنبه 12 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1421

داستان شماره 1421


 

لشكر كشيدن افراسياب به ايران


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت پنجاه داستانهای شاهنامه
 
افراسياب با لشكري انبوه رو بسوي ايران گذاشت. آگاهي به نوذر رسيد كه سپاه افراسياب از جيحون گذر كرد. پس سپاه ايران نيز آماده كارزا شد و از جاي جنبيد و رو به سوي دهستان گذاشت. قارون رزمجو بر سپاه ايران سالار بود و نوذر در پس او در دل سپاه جاي داشت. افراسياب پيش از آنكه به نزديكي دهستان برسد دو تن از سرداران خود« شماساس» و« خزروان» بر گزيد و آنان را با سي هزار از جنگاوران توراني رهسپار زابلستان كرد. در همين هنگام خبر رسيد كه سام، پهلوان نامدار ايرانيان، در گذشته است. افراسياب سخت شادمان شد و بي درنگ نامه بپدر فرستاد كه سپاه نوذر همه شكار مايند، چه سام نيز از پي منوچهر در گذشت و من تنها از او و بيمناك بودم. چون او نباشد كار ديگران را آسان مي توان ساخت

رزم بادمان و قباد


چون سپيده سر از كوه بر زد طلايه لشكر توران نزديك دهستان رسيد. هردو سپاه آرايش جنگ ساز كردند. ميان دو سپاه دو فرسنگ بود . بارمان، فرزند ويسه، پيش راند و بر سپاه ايران نگاه كرد و سرا پرده نوذر را كه در برابر حصار دهستان بر افراشته بودند باز شناخت و آنگاه بازگشت و با افراسياب گفت« هنگام هنر آزمائي است ، هنگام آن نيست كه ما هنر و نيروي خود را پوشيده بداريم. اگر شاه فرمان دهد من نزد سپاه ايران بتازم و هماورد بخواهم تا ايرانيان دستبرد ما را بيازمايند.» اغريرث گفت « اگر بارمان به دست ايرانيان كشته شود دل سران سپاه شكسته خواهد شد و سستي در كارشان روي خواهد داد. شايد بهتر آن باشد كه مردي گمنام را بجاي وي بميدان بفرستيم.» افراسياب چهره را پر چين كرد كه « اين بر ما ننگ است.» آنگاه با تندي به بارمان گفت « تو جوشن بپوش و كمان را بزه كن و پا در ميدان بگذار . بي گمان تو بر آن سپاه پيروز خواهي شد.» بارمان رو به سپاه ايران گذاشت و چون نزديك رسيد قارون را آواز داد كه « ازين لشكر نامدار كه را داري تا با من نبرد كند؟» قارون به دلاوران سپاه خود نگاه كرد اما از هيچكس جز برادرش قباد كهنسال پاسخ بر نيامد . قارون دژم شد و از اينكه جوانان لشكر لب فرو بستند و كار به قباد سپيد موي افتاد آزرده گشت. روي به برادر كرد و گفت « اي قباد سال تو به جائي رسيده است كه بايد دست از جنگ بكشي. بارمان سواري جوان و شير دل است . اكنون هنگام نبرد آزمائي تو نيست. تو سرور و كدخداي سپاهي و شاه به راي و تدبير تو تكيه دارد . اگر موي سپيد تو لعل گون شود دليران لشكر ما اميد از كف خواهند داد.» قباد دلير و فرزانه بود. پاسخ داد كه « اي برادر، تن آدمي سر انجام شكار مرگ است. اما كسي كه دليري و نبرد آزمائي پيشه ميكند و نام مي جويد از مرگ هراسان نيست. من از روزگار منوچهر شاه در جنگ بوده ام و دل در گداز داشته ام. يكي بشمشير كشته ميشود يكي در بستر زمانش بسر مي رسد، تا تقدير چه باشد. اما چون هيچكس زنده از آسمان گذر نمي كند مرگ را آسان بايد گرفت. اگر من از اين جهان فراخ بيرون افتادم سپاس خداي را كه برادري چون تو بجاي مي گذارم. پس از رفتنم مهرباني كنيد و سرم را به مشك و كافور و گلاب بشوئيد و تنم را به دخمه بسپاريد و آرام گيريد و به يزدان ايمن شويد
اين بگفت و روانه آورد گاه شد. بارمان توراني تيزپيش راند و گفت« زمانت فرارسيده كه به كارزار من آمدي . پيداست كه روزگار با جان تو ستيز دارد .» قباد گفت« هر كس را زماني است . تا زمان نرسد كسي مرگ را در نمي يابد.» اين بگفت و اسب بر انگيخت و با بارمانم در آويخت . هر دو نيرومند بودند و نبرد بدرازا كشيد . از بامداد تا نشستن آفتاب پهلوانان بر يكديگر خروشيدند و پيكار كردند

بفرجام پيروز شد بارمان
به ميدان جنگ اندر آمد دمان
يكي خشت زد بر سرين قباد
كه بند كمر گاه او بر گشاد
زاسب اند آمد نگونسار سر
شد آن شير دل پير سالار فر

وقتي خبر بقارون رسيد كه برادرش قباد به دست بارمان كشته شد خون در برابر چشمش جوشيد . سپاه ياران ازجا بر كند و رو به سپاه توران گذاشت. از آن سو نيز گرسيوز سپاه توران را بميدان راند
دو لشكر بسان دو درياي چين
تو گفتي كه شد جنب جنبان زمين
زآواز اسبان و گرد سپاه
نه خورشيد پيدا نه تابنده ماه
درخشيدن تيغ الماس گون
سنانهاي آهار داده به خون

افراسياب چون دلاوري قارون را ديد خود بميدان تاخت و بسوي قارون راند. از بامداد تا شام كارزار بود. چندان نمانده بود كه قارون به افراسياب رسد كه شب سايه انداخت و روز به پايان رسيد و تيرگي شب دو سپاه را به آسايش خوانند


نبرد نوذر و افراسياب


قارون از كشته شدن قباد و دستبرد افراسياب دلخون بود. با نوذر گفت كه « كلاه جنگ را نياي تو فريدون بر سر من گذاشت تا زمين را بكين خواهي ايرج در نوردم . از آن زمان تا كنون تن خود را پيوسته در برابر مرگ داشته ام، كمربند كارزار را ننگادهم . تيغ از كف ننهاده ام. اكنون برادرم تباه شد . سرانجام من جز اين نيست. اما تو بايد شادان و جاودان باشي.» پس سپاه را آماده كرد و چون خورشيد برخاست لشكر ايران و توران باز در برابر يكديگر ايستادند و به غريدن كوس در هم آويختند و چون رود روان از يكديگر خون ريختند . چنان گردي از دو لشگر بر خاست كه روي آفتاب تيره شد. هر سو كه قارون اسب مي راند سيل خون مي ريخت و هر سو كه افراسياب روي مياورد كشتگان بر زمين مي افتادند . نوذر از دل سپاه بسوي افراسياب راند و دو سالار
چنان نيزه بر نيزه انداختند
سنان يكديگر بر افراختند
كه بر هم نپيچد از آنگونه مار
جهان را نبود اين چنين يادگار

تا شب فرارسيد كارزا بود. سر انجام افراسياب بر نوذر پيروز شد و سپاه ايران درمانده و روي از كارزا پيچيد. نوذر پر از درد و غم بسراپرده خويش آمد و فرزندان خود توس و گستهم را پيش خواند وآب در ديده آورد و گفت« پدرم منوچهر مرا گفته بود كه از چين و توران سپاهي به ايران خواهد آمد و از آنان گزند بسيار به ايران خواهد رسيد. اكنون پيداست آن روز كه پدرم ياد كرد فرارسيده است ومن نگران زنان و كودكانم كه در پارس اند. شما بايد بي درنگ از راه اصفهان پنهان بسوي پارس رويد و خاندان مرا بر گيرد و به البرز كوه بياوريد و در كوه جاي دهيد تا از گزند افراسياب ايمن باشند و نژاد فريدون تباه نشود. يكبار ديگر نيز با سپاه دشمن خواهيم كوشيد. تا انجام كار چه باشد. اگر ديگر ديدار روي نداد و از لشكر ما پيام خوش به شما نرسيده شما دل خود را غمگين مداريد ، كه آئين روزگار تا بوده چنين بوده و كشته و مرده سر انجام يكسانند
آنگاه شهريار دو فرزند را در كنار گرفت و اشك از ديده ريخت و آنان را بدرود گفت و روانه پارس كرد. دو روز هر دو سپاه به آرايش جنگ و پي راستن تيغ و ژوبين پرداختند . روز سوم باز دو لشكر بهم تاختند. نوذر و قارون در دل سپاه جاي داشتند و شاپور و تليمان نگهبانان راست و چپ آن بودند از بامداد تا نيمروز كارزا گرم بود و پيروزي آشكار نبود . چون خورشيد به مغرب گرائيد تورانيان چيرگي آشكار كردند . شاپور از پا در آمد و كشته بر زمين افتاد و سپاه او پراكنده شدند و از نامداران ايران نيز بسياري به خاك افتادند . نوذر و قارون چون ديدند كه بخت با سپاه ايران يار نيست از دشمن باز گشتند و از حصار دهستان پناه جستند. با حصار گرفتن نوذر دست سپاه ايران از دشت كوتاه گرديد و راه جنگ بر سواران سپاه بستند


كشته شدن بارمان


افراسياب چون چنين ديد بي درنگ سپاهي از سواران خود را برآراست و « كروخان» را بر آن سالار كرد و فرمان داد تا شب هنگام بسوي پارس برانند و بر بنه و شبستان سپاه ايران دست يابند و زنان و فرزندان آنان را بگيرند و بدينگونه پشت لشكر نوذر را بشكنند. قارون دريافت كه افراسياب سپاهي بگرفتن بنه و شبستان فرستاد. جو شان و دژم نزد نوذر آمد كه « اين ناجوانمرد افراسياب در تيرگي شب لشكر فرستاده است تا شبستان ما را بگيرد و زنان و فرزندان ما را گرفتار كند . اگر چنين شود نامداران ما پاي جنگ نخواهند داشت و اين ننگ بر ما خواهند ماند . پس به دستور پادشاه من در پي اين لشكر بروم و آنان را فرو گيرم . درين حصار آب هست و خوردني هست و سپاه هست . تو نگران نباش و در اينجا درنگ كن
نوذر گفت « اين ثواب نيست . سپهدار لشگر توئي و سپاه به تو استوار است . من خود در انديشه شبستان بودم و توس و گستهم را رهسپار پارس كردم و بزودي ايشان به شبستان خواهد رسيد. تو دل غمين مدار.» آنگاه نوذر و سران سپاه بخوان نشستند. اما چون نوذر به اندرون رفت سواران و دليران ايران از درگاه او نزد قارون آمدند و يك سخن شدند كه « بايد سپاه را سوي پارس بكشيم، مبادا زنان و كودكان ما بچنگ تورانيان بيفتند.» سرانجام قارون و « كشواد» و « شيدوش» بر اين قرار گرفتند و چون نيمي از شب گذشت با سپاه خود رو بسوي پارس نهادند. شبانگاه بدژ سپيد رسيدند كه« كژدهم» از سرداران ايران نگهبانان آن بود. ديدند بارمان سپاه بسوي دژ كشيده و راه را بسته است. قارون را شور كين در دل جوشيده و جامه نبرد بتن كرد و آماده خوانخواهي برادر شد . بارمان چون شير بيرون جست و با قارون در آويخت . اما قارون وي را زمان نداد و يزدان را ياد كرد و نيزه را بر كشيد و چنان بر كمر گاه او فرود آورد كه بنياد و پيوندش را از هم گسست و كشته بر خاك افتاد . سپاه وي نيز شكسته و پراكنده شد و قارون و لشكرش رهسپار پارس شدند

 

[ سه شنبه 11 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1420

داستان شماره 1420


 

آغاز نبرد ميان ايران و توران


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت چهل و نهم داستانهای شاهنامه


به شاهي نشستن نوذر


صدو بيست سال از زندگاني منوچهر گذشت . ستاره شناسان در طالع او نگاه كردند و مرگ وي را نزديك ديدند. شاهنشاه را آگاه ساختند منوچهر موبدان و بزرگان درگاه را پيش خواند و آنگاه رو بفرزند خود نوذر كرد و گفت « سالهاي عمر من بصد و بيست رسيده. در اين جهان بشادي كام دل راندم و بر دشمنان پيروز شدم و كين نيايم ايرج را از سلم و تور خواستم . جهان را از آفت ها پاك كردم و بسي شهرها و باره ها پي افگندم. اكنون هنگام رفتن است و چون رفتم گوئي هرگز نبوده ام. آري، كاميابي گيتي فريبي بيش نيست. در خور آن نيست كه دل بدان ببندند. تاج و تختي را كه فريدون بمن باز گذاشته بود اكنون به تو وا مي گذارم. چنان كن كه از تو نيكي بيادگار بماند. نيز بدان كه جهان چنين آرام نخواهد ماند. تورانيان بيكار نخواهند نشست و گزندشان به ايران خواهد رسيد و تورا كارهاي دشوار پيش خواهد آمد . در سختيها از سام نريمان و زال زر ياري بخواه. فرزند جوان زال اكنون شاخ و يال بر كشيده است نيز ترا پشتيباني خواهد كرد و كين خواه ايرانيان خواهد بود
چون سخنان منوچهر بپايان آمد نوذر بر وي بگريست و منوچهر نيز آب در ديده آورد و آنگاه دو چشم كياني بهم بر نهاد

بپژمرد و برزد يكي سرد باد
شد آن نامور پر هنر شهريار
بگيتي سخن ماند از و يادگار


كين جوئي پشنگ


از هنگاميكه تور به دست منوچهر و به خونخواهي ايرج كشته شد تورانيان كينه ايرانيان را در دل گرفتند و در كمين تلافي بودند. اما منوچهر پادشاهي دلير و جنگ آور و توانا بود و تا او زنده بود تورانيان ياراي دستبرد نداشتند. چون منوچهر در گذشت و پشنگ سالار تورانيان آگاه شد شكست تورانيان را بياد آورد و انديشه خوانخواهي در دلش زنده شد. پس نامداران كشور و بزرگان سپاه را از گرسيوز و بارمان و گلباد و ويسه گرد آورد و فرزندان خود افراسياب و اغريرث را نيز پيش خواند و از سلم و تور و بيدادي كه از ايرانيان بر آنها رفته بود سخن راند و گفت كه مي دانيد
كه با ما چه كردند ايرانيان
بدي را ببستند يكسر ميان
كنون روز تيزي و كين جستن است
رخ از خون ديده گه شستن است

افراسياب با قامت بلند و بازوان زورمند و دل بي باك سرآمد پهلوانان توران بود. از گفتار پشنگ مغزش پر شتاب شد و پيش آمد و گفت
كه شايسته جنگ شيران منم
هم آورد سالار ايران منم

اگر نياي من« زادشم» تيغ بر گرفته بود و به آئين جنگيده بود اين خواري برما نميماند و ما بنده ايرانيان نمي مانديم. اكنون هنگام شورش و كين جستن و رستاخيز است
پشنگ از گفتار پسر شاد شد و جنگ را كمر بست و فرمود تا سپاهي گران بياراستند و افراسياب را بران سپهبد كرد و بتاختن به ايران فرمان داد. اغريرث، برادر افراسياب، خردمند و بيدار دل بود. از اين تندي و شتاب دلش پر انديشه شد . پيش پشنگ آمد و گفت « اي پدر، اگر منوچهر از ميان ايرانيان رفته سام زنده است و پهلواناني چون قارون رزمجو و كشواد نامدار آماده نبردند. تو خود مي داني بر سلم و تور از دست ايرانيان چه گذشت. نياي من زادشم با همه شكوهي كه داشت از شورش و كين خواهي دم نزد. شايد بهتر آن باشد كه ما نيز نشوريم و كشور را بدست آشوب نسپاريم
اما پشنگ دل به جنگ داده بود. گفت:« آنكه كين نياي خود را نجويد نژادش درست نيست. افراسياب نره شيري جنگنده است و به كين پدران خود كمر بسته. تو نيز بايد با او بروي و در بيش و كم كارها با او راي بزني . چون بهار فرارسيد و گياه بر دشت روئيد جهان سبزه زار شد، سپاه را بسوي آمل بكشيد. از آنجا بود كه منوچهر بتوران لشكر كشيد و به ما دست يافت. اكنون كه منوچهر در گذشته است ما را چه باك است؟ نوذر فرزند منوچهر را بچيزي نبايد گرفت؛ جوان است و آزموده نيست. شما بكوشيد و بر قارون و گرشاسب دست بيابيد تا روان نياكان از ما خشنود شود

[ سه شنبه 10 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:7 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1419

داستان شماره 1419

 

 

رخش رستم


 

بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

 

 

قسمت چهل و هشتم داستانهای شاهنامه

 

 

 

افراسياب با لشكري انبوه از جيحون گذر كرد و بيم در دل بزرگان ايران افتاد، چه گرشاسب درگذشته بود و جانشيني نداشت و ايران بي خداوند بود . خروش از مردمان برخاست و گروهي از آزادگان روي به زابلستان نزد زال نهادند و چاره خواستند و از بيم پرياني سخن درشت گفتند كه « كار جهان را آسان گرفتي . از هنگامي كه سام درگذشت و تو جهان پهلوان شدي يك روز بي درد و رنج نبوديم. باز تا زو و گرشاسب بر تخت بودند كشور پاسباني داشت. اكنون آنان نيز رفته اند و سپاه بي سالار است . هنگام آنست كه چاره اي بينديشي.»
زال در پاسخ گفت « اي مهتران، از زماني كه من كمر به جنگ بستم سواري چون من بر زين ننشست و كسي را در برابرم ياراي ستيزه نبود . روز و شب بر من در جنگ يكسان بود و جان دشمنان يك آن از آسيب تيغم امان نداشت. اما اكنون ديگر جوان نيستم و سالهاي دراز كه بر من گذشته پشت مرا خم كرده . ولي سپاس خداي را كه اگر من پير شدم شاخ جواني از نژاد من رسته است. فرزندم رستم اكنون چون سرو سهي باليده است. جگر شير دارد و آماده جنگ آزمائي است. بايد اسبي كه در خور او باشد براي او بگزينم و داستان ستمكاري افراسياب و بدهائي كه از وي به ايران رسيده است ياد كنم و او را بكين خواهي بفرستم.» همه بدين سخنان اميدوار و شادمان شدند


گزيدن رخش


آنگاه زال پيكي تندرو به هرسو فرستاد و بگرد كردن سپاه پرداخت و آنگاه پيش رستم آمد و گفت « فرزند، هر چه با اين جواني هنوز هنگام رزمجوئي تو نيست و تو هنوز بايد در پي بزم و شادي باشي اما كاري دشوار و پر رنج پيش آمده است كه به رزم تو نياز دارد . نمي دانم پاسخ تو چيست؟» رستم گفت « اي پدر نامدار، گوئي دليريهاي مرا فراموش كرده اي. گمان داشتم كه كشتن پيل سپيد و گشودن دژ كوه سپند را از ياد نبرده باشي. اكنون هنگام رزم و جنگ آزمائي من است نه بزم و رامش. كدام دشمن است كه من از وي گريزان باشم؟» زال گفت « اي فرزند دلير، داستان پيل سپيد و دژ كوه سپند را از ياد نبرده ام ولي جنگ آزمائي با افراسياب كاري ديگر است. افراسياب شاهي زورمند و دليري پرخاشجوست. انديشه او خواب و آرام را از من ربوده است. نمي دانم ترا چگونه به نبرد با او بفرستم

چنين گفت رستم بدستان سام
كه من نيستم مرد آرام و جام
چنين يال و اين چنگهاي دراز
نه والا بود پروريدن بناز
اگر دشت كين است و گر جنگ سخت
بود يار يزدان و پيروز بخت
هر آنگه كه جوشن ببر در كشم
زمانه بر انديشيد از تركشم
يكي باره بايد چو كوه بلند
چنان چون من آرم بخم كمند
يكي گرز خواهم چو يك لخت كوه
گر آيد به پيشم ز توران گروه
سران شان بكوبم بدان گرز بر
نيايد برم هيچ پرخاشگر
شكسته كنم من بدو پشت پيل
زخون رود دانم درياي نيل

زال از گفتار رستم شاد شد و گفت« گرزي كه در خور توست گرز پدرم سام نريمان است كه از گرشاسب پدر نريمان به يادگار مانده است . اين همان گرز است كه سام نامدار در مازندران با آن كارزار كرد و ديوان آن سامان را بر خاك انداخت. اكنون آن را به تو مي سپارم.» رستم شاد شد و سپاس گذاشت و گفت« اكنون مرا اسبي بايد كه يال و گرز و كوپال مرا بكشد و در نبرد دليران فرو نماند
زال فرمان داد تا هرچه گله اسب در زابلستان و كابلستان بود از برابر رستم بگذرانند تا وي اسبي به دلخواه بگزيند. چنين كردند . اما هر اسبي كه رستم پيش مي كشيد و پشتش را با دست مي افشرد پشتش را از نيروي رستم خم ميشد و شكمش به زمين ميرسيد. تا آنكه مادياني پيدا شد زورمند و شير پيكر

دو گوشش چو دو خنجر آبدار
برو يال فربه، ميانش نزار

در پس ماديان كره اي بود سيه چشم و تيز تك ، ميان باريك و خوش گام
تنش پر نگار از كران تا كران
چو برگ گل سرخ بر زعفران
به نيروي پيل و به بالا هيون
بزهره چو شير بركه بيستون

رستم چون چشمش براين كره افتاد كمند كياني را خم داد تا پرتاب كند و كره را به بند آورد . پيري كه چوپان گله بود گفت « اي دلاور ، اسب ديگران را مگير.» رستم پرسيد « اين اسب كيست كه بررانش داغ كسي نيست؟ » چوپان گفت « خداوند اين اسب شناخته نيست و درباره آن همه گونه گفتگو ست . نام آن « رخش» است و در خوبي چون آب و در تيزي چون آتش است. اكنون سه سال است كه رخش در خور زين شده و چشم بزرگان در پي اوست. اما هر بار كه مادرش سواري را ببيند كه در پي كره اوست چون شير به كارزا در ميايد. راز اين برما پوشيده است . اما تو بپرهيز و هشدار
كه اين ماديان چون در آيد بجنگ
بدرد دل شيرو وچرم و پلنگ

رستم چون اين سخنان را شنيد كمند كياني را تاب داد و پرتاب كرد و سر كره را در بند آورد. ماديان بازگشت و چون پيل دمان بر رستم تاخت تا سر وي را بدندان بر كند. رستم چون شير ژيان غرش كنان با مشت بر گردن ماديان كوفت. ماديان لرزان شد و بر خاك افتاد و آنگاه برجست و روي پيچيد و به سوي گله شتافت. رستم خم كمند را تنگتر كرد و رخش را فراتر آورد و آنگاه دست يازيد و با چنگ خود پشت رخش را فشرد . اما خم بر پشت رخش نيامد، گوئي خود از چنگ و نيروي رستم آگاه نشد. رستم شادمان شد و دردل گفت « اسب من اينست و اكنون كار من به سامان آمد.» آنگاه چون باد بر پشت رخش جست و بتاخت در آمد. سپس از چوپان پرسيد « بهاي اين اسب چيست؟» چوپان گفت « بهاي اين اسب برو بوم ايران است. اگر تو رستمي از آن توست و بدان كار ايران را به سامان خواهي آورد 
رستم خندان شد و يزدان راسپاس گفت و دل در پيكار بست و به پرورش رخش پرداخت . به اندك زماني رخش درتيزگامي و زورمندي چنان شد كه مردم براي دور كردن چشم بد از وي اسپند در آتش مي انداختند

دل زال زر شد چو خرم بهار
ز رخش نوآئين و فرخ سوار

 

[ سه شنبه 9 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 19:1 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1418

داستان شماره 1418

 

دژ كوه سپند


بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت چهل و هفتم داستانهای شاهنامه

روز ديگر زال چون از كرده رستم آگاه شد خيره ماند، چه آن ژنده پيل سخت نيرومند بود و بسا سپاهيان كه به حمله آن پيل در رزمگاه از پا در آمده بودند. زال آنگاه دانست كه آنكه كين نريمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سر وروي او را بوسيد و گفت « اي فرزند دلير، تو هر چند خردسالي به مردي و جنگ آوري مانند نداري. پس پيش از آنكه آوازه تو بلند شود و نامبردار شوي و دشمنان به خود آيند بايد خون نريمان، نياي خود را بخواهي و كين از دشمنان وي بستاني
در « كوه سپند» دژي بلند سر به آسمان كشيده است كه حتي عقاب را نيز بر آن گذر نيست و چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهناي آنست. اندرون دژ پر از آب و سبزه و كشت و درخت و زر و دينار است و خواسته و نعمتي نيست كه در آن نباشد. مردمش بي نياز و گردنكش اند. در زمان فريدون، نياي منوچهر ، سر از فرمان شاه پيچيدند و فريدون، نريمان كه سرور دليران بود به گرفتن دژ فرستاد. نريمان چند سال تلاش كرد و به درون دژ راه نيافت. سر انجام سنگي از دژ فرو انداختند و نريمان را از پاي در آوردند . سام دلاور به خونخواهي پدر لشكر به دژ كشيد و سالياني چند راه را بر دژ بست، ولي مردم دژ نيازي به بيرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نوميد بازگشت و بكام نرسيد
اكنون اي فرزند هنگام آنست كه تو چاره اي بينديشي و تا نامت بلند آوازه نشده خود را در آن دژ بيفكني و بيخ و بن آن بدانديشان را بكني

رستم در كوه سپند


رستم دلاور گفت «چنين مي كنم.» زال گفت « اي فرزند، هوش دار! چاره آنست كه چون خود را چون ساربانان بسازي و بار نمك برداري و به دژ ببري . در دژ نمك نيست و آنجا هيچ كالائي را گرامي تر از نمك نمي شمارند . بدين گونه ترا به دژ راه خواهند داد.» رستم كارواني از شتر برداشت و بر آنها نمك بار كرد و سلاح جنگ را در زير آن پنهان ساخت و تني چند از خويشان دلير خود را همراه كرد و روانه دژ شد. ديده بان آنان را دي و به مهتر دژ خبر برد و او كسي فرستاد و دانست نمك بار دارند. شادمان شد و رستم و يارانش را به درون دژ راه داد . رستم چرب زباني كرد و نمك پيشكش برد و مهتر را سپاسگزار خود ساخت . اهل دژ به گرد كاروان در آمدند و به خريد نمك سرگرم شدند. چون شب در آمد رستم با ياران خود بسوي مهتر دژ تاخت و با وي در آويخت
تهمتن يكي گرز زد بر سرش
به زير زمين شد تو گفتي برش
همه مردم دژ خبر يافتند
سو رزم بدخواه بشتافتند
زبس دارو گيرو زبس موج خون
تو گفتي شفق زآسمان شد نگون
تهمتن به تيغ و به گرز و كمند
سران دليران سراسر بكند

تا روز شد شكست در مردم دژ افتاده بود و همه در فرمان رستم در آمده بودند . رستم به گردا گرد خود چشم انداخت ديد خانه اي از سنگ خارا در دژ بنا كرده و دري از آهن بر آن نهاده اند . گرز خود را فرود آورد ودر آهنين را از جاي انداخت. ديد درون خانه بناي ديگري است : پوشيده به گنبدي، سراسر آكنده به زر و دينار و گوهر. گوئي هر چه زر در كان و گوهر در درياست در آن گرد آورده اند. بي درنگ نامه اي به پدر خود زال نوشت 
وزو آفرين بر سپهدار زال

يل زابلي، پهلو بي همال
پناه گوان ، پشت ايرانيان
فرازنده اختر كاويان

آنگاه پيروزي خود را باز گفت كه « به كوه سپند رسيدم و در آن فرود آمدم و تيره شب با جنگيان در آويختم و آنانرا شكست دادم و بر دژ چيره شدم و خروارها سيم خام وزر ناب و هزاران گونه پوشيدني و گستردني به دست من افتاد. اكنون فرمان پدر چيست؟» زال از مژده پيروزي رستم گوئي دوباره جوان شد. نامه نوشت و بر او آفرين خواند كه « از چون توئي چنين نبردي شايسته بود. دشمنان را در هم شگستي و روان نريمان را شاد كردي. شتر بسيار فرستادم تا آنچه به دست آمده و گزيدني است بر آنها بار كني. چون اين نامه رسيد بي درنگ بر اسب بنشين و پيش من باز گرد كه بي تو اندوهگينم
رستم چنان كرد و شادان رو به سيستان گذاشت. كوي و برزن را به پاس پيروزيش آراستند و سنج و كوس را بنوا در آوردند ، رستم به كاخ سام فرود آمد و آنگاه بنزديك رودابه آمد پسر بخدمت نهاد از بر خاك سر

ببوسيد مادر دو يال و برش
همي آفرين خواند بر پيكرش

سپس نامه به سام نياي رستم نوشتند و او را نيز از پيروزي رستم آگاهي دادند. وي نيز شادماني كرد و فرستاده را خلعت داد و نامه اي پر آفرين و ستايش نزد رستم فرستاد
بنامه درون گفت كز نره شير
نباشد شگفتي كه باشد دلير
عجب نيست از رستم نامور
كه دارد دليري چو «دستان» پدر
بهنگام گردي و گند آوري
همي شير خواهد ازو ياوري

[ سه شنبه 8 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1417

داستان شماره 1417

 

و سر انجام رستم به دنیا آمد


بسم الله الرحمن الرحیم


 

قسمت چهل و ششم داستانهای شاهنامه

چندي از پيوند زال و رودابه نگذشته بود كه رودابه بارور گرديد و پيكرش گران شد. هر روز چهره اش زردتر و اندامش فربه تر مي شد، تا آنكه زمان زادن فرارسيد. از درد به خود مي پيچيد و سود نداشت. گوئي آهن در درون داشت و يا به سنگ آگنده بود. كوشش پزشكان سود نكرد و سرانجام يك روز رودابه از درد بيخود شد و از هوش رفت. همه پريشان شدند و خبر به زال بردند . زال با ديده پر آب به بالين رودابه آمد و همه را نالان و گريان ديد. ناگهام پر سيمرغ بياد آورد و شاد شد و به سيندخت مادر رودابه مژده چاره داد. گفت تا آتش افروختند و اندكي از پر سيمرغ را بر آتش گذاشت. در همان آن هوا تيره شد و سيمرغ از آسمان فرود آمد . زال غم خود را با وي در ميان گذاشت . سيمرغ گفت « چه جاي غم و اندوه است و چرا شيرمردي چون تو بايد آب در ديده بيارد؟ بايد شادمان باشي، چه ترا فرزندي شير دل و نامجو خواهد آمد
كه خاك پي او ببوسد هژبر
نيارد به سر بر گذشتنش ابر
وز آواز او چرم جنگي پلنگ
شود چاك چاك و بخايد دو چنگ
زآواز او اندر آيد ز جاي
دل مرد جنگي پولاد خاي
ببالاي سرو به نيروي پيل
بانگشت خشت افگنده بر دو ميل

اما براي آنكه فرزند برومند زاده شود بايد خنجري آبگون آماده كني و پزشكي بينا دل و چيره دست را بخواني. آنگاه بگوئي رودابه را بباده مست كنند تا بيم و انديشه از او دور شود و درد را نداند . سپس پزشك تهيگاه مادر را بشكافت و شير بچه را از آن بيرون كشيد. آنگاه تهيگاه را از نو بدوزد . تو گياهي را كه مي گويم با مشك و شير بكوب و در سايه خشك كن و بساي بر جاي زخم بگذار و پر مرا نيز بر آن بكش . آن دارو شفابخش است و پر من خجسته. رودابه به زودي از رنج خواهد رست . تو شاد باش و ترس و اندوه را از دل دور كن.»
سيمرغ پري از بال خود كند و بزال سپرد و بپرواز در آمد. زال سخنان سيمرغ همه را بكار برد و پزشك چيره دست هم آنگاه كه سيندخت خون از ديده مي ريخت كودكي تندرست و درشت اندام و بلند بالا از پهلوي رودابه بيرون كشيد

يكي بچه بد چون گوي شير فش
به بالا بلند و بديدار كش
شگفت اندرو مانده بود مرد و زن
كه نشنيد كس بچه پيل تن

او را رستم نام گذاشتند و در سراسر زابلستان و كابلستان به شادي زادن وي جشن آراستند و زر و گوهر ريختند و داد و دهش كردند. هنگامي كه خبر به سام نريمان نياي رستم رسيد از شادي پيام آور را در درم غرق كرد
رستم از كودكي شيوه اي ديگر داشت . ده دايه او را شير مي داد و هنوز او را بس نبود. چون از شير بازش گرفتند به اندازه پنج مرد خورش مي خورد . به اندك مدتي برز و بالاي مردان گرفت و پهلواني آغاز كرد . در هشت سالگي قامتي چون سرو افراخته داشت و چون ستاره مي درخشيد. به بالا و چهره و راي و فرهنگ ياد آور سام يل بود. سام كه وصف رستم و دلاوري او را شنيد از مازندران با لشكر و دستگاه به ديدار او آمد و او را در كنار گرفت و آفرين گفت و نوازش كرد و از نيرومندي و فرو يال او در شگفت ماند . چندين روز به شادي و باده گساري نشستند تا آنگاه كه سام دستان رستم را بدرود گفت و روانه مازندران شد
رستم باليد و جوان شد و در دليري و زورمندي مانندي نداشت. يك شب رستم پس از آنكه روز را با دوستان به باده گساري بسر آورده بود در خيمه خود خفته بود. ناگهان خروشي بر خاست . تهمتن از خواب بر جست و شنيد كه پيل سپيد زال از بند رها شده و بجان مردم افتاده. بي درنگ گرز نياي خود را بر داشت و رو به سوي پيل گذاشت. نگاهبانان راه را بر او گرفتند كه بيم مرگ است. رستم يكي را به مشت افگند و رو به ديگران آورد و همه ترسان از وي گريختند . آنگاه با گرز ، بند و زنجير را در هم شكست و بسوي ژنده پيل تاخت

همي رفت تازان سوي ژنده پيل
خروشنده مانند درياي نيل
نگه كرد كوهي خروشنده ديد
زمين زير او ديگ جوشنده ديد
رمان ديد از و نامداران خويش
بر آن سان كه بيند رخ گرگ و ميش
تهمتن يكي نعره برزد چو شير
نترسيد و آمد بر او دلير
چو پيل درنده مر او را بديد
بكردار كوهي بر او دويد
بر آورد خرطوم پيل ژيان
بدان تا برستم رساند زيان
تهمتن يكي گرز زد بر سرش
كه خم گشت بالاي كه پيكرش
بلرزيد بر خود كه بيستون
به زخمي بيفتاد خوار و زبون


[ سه شنبه 7 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:51 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1416

داستان شماره 1416

 

پیوستن زال و رودابه


بسم الله الرحمن الرحیم




قسمت چهل و پنجم داستانهای شاهنامه

مهراب را گل رخسار شكفته شد. سيندخت را پيش خواند و نوازش كرد و گفت: « راي تو نيكو بود و كارها به سامان آمد . با خانداني بزرگ و نامدار پيوند ساختيم و سرافرازي يافتيم. اكنون در گنج و خواسته را بگشاي و گوهر بيفشان و جايگاه بياراي و تختي در خور شاهان فراهم ساز و خوانندگان و نوازندگان را بخواه تا آماده پذيرائي شاه زابلستان باشيم.» چيزي نگذشت كه سام دلير با فرزند نامدار و سپاه آراسته فرارسيدند . سام چون ديده اش به رودابه افتاد او را چون بهشتي آراسته ديد و در خوبي و زيباييش فروماند و فرزند را آفرين گفت. سي روز همه بزم و شادي بود و كسي را از طرب خواب برديده نگذشت. آنگاه سام آهنگ سيستان كرد و به شادي باز گشت. زال يك هفته ديگر در كاخ مهراب ماند. آنگاه با رودابه و سيندخت و بزرگان و دليران به زابل باز گشت. شهر را آئين بستند و سام جشني بزرگ بر پا كرد و به سپاس پيوند دو فرزند زر و گوهر بر افشاند. سپس زال را بر تخت شاهي زابلستان نشاند و خود به فرمان شاهنشاه درفش بر افراخت و گاه مازندران كرد

[ سه شنبه 6 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1415

داستان شماره 1415

 

زال در بارگاه منوچهر


بسم الله الرحمن الرحیم




قسمت چهل و چهارم داستانهای شاهنامه

از آن سوي چون نامه سام نوشته شد زال آنرا تيز بر گرفت و شتابان بر اسب نشست و بدرگاه منوچهر تاخت . چون از آمدنش آگاهي رسيد گروهي از بزرگان درگاه و پهلولنان و نامداران به استقبال او شتافتند و با فر و شكوه بسيار ببارگاهش آوردند. زال زمين ببوسيد و بر شاهنشاه آفرين خواند و نامه سام را به وي سپرد. منوچهر او را گرامي داشت و گرم بپرسيد و فرمود تا رويش را از خاك را ستردند و بر او مشك و عنبر افشاندند. چون از نامه سام و آرزوي زال آگاه شد خنديد و گفت « اي دلاور، رنج ما را افزون كردي و آرزوي دشوار خواستي. اما هر چند به آرزوي تو خشنود نيستم از آنچه سام پير بخواهد دريغ نيست. تو يك چند نزد ما بپاي تا در كار تو با موبدان و دانايان راي زنيم و كام ترا بر آوريم.» آنگاه خوان گستردند و بزمي شاهانه ساختند و شاهنشاه با بزرگان درگاه مي بر گرفتند و به شادي نشستند
روز ديگر منوچهر فرمان داد تا دانايان و اختر شناسان در كار ستارگان ژرف بنگرند و از فرجام زال و رودابه وي را آگاه كنند. اختر شناسان سه روز در اين كار به سر بردند. سر انجام خرم و شادمان باز آمدند كه از اختران پيداست كه فرجام اين پيوند خشنودي شهريار است. از اين دو فرزندي خواهد آمد كه دل شير و نيروي پيل خواهد داشت و پي دشمنان ايران را از بيخ بر خواهد كند

يكي برز بالا بود زورمند
همه شير گيرد بخم كمند
عقاب را بر ترك او نگذرد
سران و مهان را بكس نشمرد
بر آتش يكي گور بريان كند
هوا را بشمشير گريان كند
كمر بسته شهرياران بود
به ايران پناه سواران بود

منوچهر از شادي شگفته شد و فرمان داد تا موبدان و خردمندان گرد آيند و زال را در هوش و دانائي و فرهنگ بيازمايند

آزمودن زال


چون موبدان آماده شدند شاهنشاه براي آزمودن زال در برابر موبدان بنشست تا پرسشهاي ايشان را پاسخ گويد و خردمندي خود را آشكار كند. يكي از موبدان پرسيد « دوازده درخت شاداب ديدم كه هر يك سي شاخه داشت. راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو اسب تيز تك ديدم ، يكي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه . هر يك از پي ديگري ميتاخت اما هيچ يك به ديگري نمي رسيد . راز آن چيست؟» ديگري گفت « مرغزاري سرسبز و خرم ديدم كه مردي با داسي تيز در آن ميامد و ترو خشكش را با هم درو مي كرد و زاري و لابه در او كارگر نمي افتاد . راز آن چيست؟» موبد ديگر گفت « دو سرو بلند ديدم كه از دريا سر كشيده بودند و بر آنها مرغي آشيانه داشت . روز بر يكي مي نشست و شام بر ديگري . چون بر سروي مينشست آن سرو شكفته ميشد و چون بر ميخاست آن سرو پژمرده ميشد و خشك و بي برگ مي ماند.» ديگري گفت « شهرستاني آباد و آراسته ديدم كه در كنارش خارستاني بود .مردمان از آن شهرستان ياد نمي كردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي بر مي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان ميشدند. اكنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟
زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سر بر آورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت كه هر يك سي شاخ دارد دوازده ماه است كه هر يك سي روز دارد و گردش زمان بر آنهاست. آن دو اسب تيز پاي سياه و سپيد شب و روزاند كه در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند. دو سرو شاداب كه مرغي بر آنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دونيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان ، جهان خرمي و سر سبزي دارد . در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشكي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد. مردي كه به مرغزار در ميايد و با داس تر و خشك را بي تفاوت درو مي كند دست اجل است كه لابه و زاري ما را در وي اثر نيست و چون زمان كسي برسد بر وي نمي بخشايد و پيرو جوان و توانگر و درويش را از اين جهان بر مي كند . و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست . تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خارو خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ بر خيزد و داس اجل به گردش در آيد ما را ياد جهان ديگر در سر ميايد و دريغ مي خوريم كه چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.» چون زال سخن به پايان آورد موبدان بر خردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد

هنرنمائي زال


روز ديگر چون آفتاب برزد ، زال كمر بسته به نزد منوچهر آمد تا دستور باز گشتن بگيرد، چه از دوري رودابه بي تاب بود . منوچهر خنديد و گفت « يك امروز نيز نزد ما باش تا فردا ترا چنانكه در خور جهان پهلوانان است نزد پدر فرستيم .» آنگاه فرمان داد تا سنج و كوس را به صدا در آورند و گردان و دليران و با پلوانان با تيرو كمان و سپر و شمشير و نيزه و ژوبين به ميدان در آمدند تا هر يك هنرمندي و دليري خويش را آشكار كنند. زال نيز تيرو كمان برداشت و سلاح بر آراست و بر اسب نشست و به ميدان در آمد . در ميانه ميدان درختي بسيار كهنسال بود. زال خدنگي در كمان گذاشت و اسب بر انگيخت و تيز از شست رها كرد. تيز بر تنه درخت كهنسال فرود آمد و از سوي ديگر بيرون رفت. فرياد آفرين از هر سو بر خاست. آنگاه زال تيرو كمان فرو گذاشت و ژوبين بر داشت و بر سپرداران حمله برد و به يك ضربت شكافها را از هم شكافت. منوچهر از نيروي بازوي زال در شگفتي شد. براي آنكه او را بهتر بيازمايد فرمان داد تا نيزه داران عنان به جانب او پيچيدند
زال به يك حمله جمع آنان را پريشان كرد. سپس به پهلواني كه از ميان ايشان دلير تر و زورمند تر بود رو كرد و تيز اسب تاخت و چون به وي رسيد چنگ در كمر گاهش زد و او را چابك از اسب بر داشت تا بر زمين بكوبد كه غريو ستايش از گردن كشان و تماشاگران بر خاست . شاهنشاه بر او آفرين خواند و وي را خلعت داد و زرو گوهر بخشيد

برگشتن زال نزد پدر
آنگاه منوچهر فرمان داد تا به سام يل نامه نوشتند كه « پيك تو رسيده و بر آرزوي جهان پهلوانان آگاه شديم . فرزند دلاور را نيز آزموديم. خردمند و دلير و پر هنر است. آرزويش را بر آورديم و او را شادمان نزد پدر فرستاديم. دست بدي از دليران دور باد و همواره شادو كامروا باشيد
زال از شادماني سر از پا نمي شناخت . شتابان پيكي تيزرو بر گزيد و نزد پدر پيام فرستاد كه « بدرود باش كه شاهنشاه كام ما را بر آورد.» سام از خرمي شكفته شد. با سران سپاه و بزرگان درگاه به پيشواز زال رفت. دو نامدار يكديگر را گرم در برگرفتند . آنگاه زال زمين خدمت بوسيد و پدر را ستايش كرد و بر راي نيكش آفرين خواند. سام فرمود تا جشن آراستند و خوان گستردند و به شادي شاهنشاه مي گرفتند و پيام به مهراب و سيندخت فرستادند كه « زال با فرمان پادشاه بازگشت و نويد پيوند آورد. اينك چنان كه پيمان كردم با سپاه و دستگاه به خاك شما مهمان ميائيم

 

[ سه شنبه 5 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:26 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1414

داستان شماره 1414

 

 

گفتگوي سام و سيندخت


بسم الله الرحمن الرحیم




قسمت چهل و سوم داستانهای شاهنامه
 
از آنسوي مهراب كه از كار سام و سپاهيان آگاه شد بر سيندخت و رودابه خشم گرفت كه راي بيهوده زديد و كشور مرا در كام شير انداختيد. اكنون منوچهر سپاه به ويران ساختن كابل فرستاده است. كيست كه در برابر سام پايداري كند؟ همه تباه شديم. چاره آنست كه شما را بر سر بازار به شمشير سر از تن جدا كنم تا خشم منوچهر فرو نشيند و از ويران ساختن كابل باز ايستد و جان و مال مردم از خطر تباهي برهد
سيندخت زني بيدار دل ونيك تدبير بود. دست در دامان مهراب زد كه يك سخن از من بشنو و آنگاه اگر خواهي ما را بكش. اكنون كاري دشوار پيش آمده و تن و جان و بوم و بر ما در خطر افتاده. در گنج را باز كن و گوهر بيفشان و مرا اجازت ده تا پيشكشهاي گرانبها بردارم و پوشيده نزد سام روم و چاره جو شوم و دل را نرم كنم و كابل را از خشم شاه بر هانم.» مهراب گفت « جان ما در خطر است ، گنج و خواسته را بهائي نيست . كليد گنج را بردار و هر چه مي خواهي بكن .» سيندخت از مهراب پيمان گرفت كه تا باز گشتن او بر رودابه گزندي نرساند و خود با گنج و خواسته و زر و گوهر بسيار و سي اسب تازي و سي اسب پارسي و شصت جام زر و پر از مشك و كافور و ياقوت و پيروزه و صد اشتر سرخ موي و صد اشتر راهوار و تاجي پر گوهر شاهوار و تختي از زر ناب و بسياري از هديه هاي گرانبهاي ديگر رهسپار در گاه سام شد


گفتگوي سام و سيندخت


به سام آگهي دادند كه فرستاده اي با گنج و خواسته فراوان از كابل رسيده است. سام بار داد و سيندخت به سرا پرده در آمد و زمين بوسيد و گفت« از مهراب شاه كابل پيام و هديه آورده ام. سام نظر كرد و ديد تا دو ميل غلامان و اسبان و شتران وپيلان و گنج و خواسته مهراب است . فروماند تا چه كند . اگر هديه از مهراب به پذيرد منوچهر خشمگين خواهد شد كه او را با گرفتن كابل فرستاده است و وي از دشمن ارمغان مي پذيرد . اگر نپذيرد فرزندش آزرده خواهد شد و باز پيمان ديرين را به ياد وي خواهد آورد. عاقبت سر بر آورد و گفت « اسبان و غلامان و اين هديه و خواسته همه را بگنجور زال زر بسپاريد . سيندخت شاد شد و گفت تا بر پاي سام گوهر افشاندند. آنگاه زبان گشاد« اي پهلوان، در جهان كسي را با تو ياراي پايداري نيست. سر بزرگان در فرمان تو است و فرمانت بر جهاني رواست. اما اگر مهراب گنهكار بود مردم كابل را چه گناه كه آهنگ جنگ ايشان كردي؟ كابليان همه دوستدار و هواخواه تواند و بشادي تو زنده اند و خاك پايت را برديده ميسايند. از خداوندي كه ماه و آفتاب و مرگ و زندگي را آفريده انديشه كن و خون بيگناهان را بر خاك مريز
سام از سخنداني فرستاده در شگفت شد و انديشيد « چگونه است كه مهراب با اينهمه مردان و دليران زني را نزد او فرستاده است؟» گفت « اي زن، آنچه ميپرسم به راستي پاسخ بده. تو كيستي و با مهراب چه نسبتي داري؟» رودابه در هوش و فرهنگ و خرد و ديدار بچه پايه است و زال چگونه بر وي دل بسته است؟» سيندخت گفت« اي نامور، مرا به جان زينهار بده تا آنچه خواستي آشكارا بگويم .» سام او را زينهار داد . آنگاه سيندخت راز خود را آشكار كرد كه « جهان پهلوانا، من سيندخت همسر مهراب و مادر رودابه و از خاندان ضحاكم. در كاخ مهراب ما همه ستايش گر و آفرين گوي توايم و دل به مهر تو آكنده داريم . اكنون نزد تو آمده ام تا بدانم هواي تو چيست . اگر ما گناهكار و بد گوهريم و در خور پيوند شاهان نيستيم من اينك مستمند نزد تو ايستاده ام . اگر كشتني ام بكش و اگر در خور زنجيرم در بند كن . اما بي گناهان كابل را ميازار و روز آنرا تيره مكن و بر جان خود گناه مخر
سام ديده بر كرد. شير زني ديد بلند بالا و سرو رفتار و خردمند و روشندل. گفت« اي گرانمايه زن ، خاطر آسوده دار كه تو و خاندان تو در امان منيد و با پيوند دختر تو و فرزند خويش همداستانم. نامه به شاهنشاه نوشتم و در خواسته ام تا كام ما را بر آورد . اكنون نيز در چاره اين كار خواهم كوشيد. شما نگراني به دل راه مدهيد . اما اين رودابه چگونه پريوشي است كه دل زال دلاور را چنين در بند كشيده . او را به من نيز بنما تا بدانم به ديدار و بالا چگونه است.» سيندخت از سخن سام شادان شد و گفت« پهلوان بزرگي كند و با ياران وسپاهيان به خانه ما خراميد و ما را سر افراز كند و رودابه را نيز به ديدار خود شاد سازد . اگر پهلوان به كابل آيد همه شهر را بنده و پرستنده خود خواهد يافت. سام خنديد و گفت« غم مدار كه اين كام تو نيز بر آورده خواهدشد. هنگامي كه فرمان شاه برسد با بزرگان و سران سپاه و نامداران زابل به كاخ تو مهمان خواهيم آمد.» سيندخت خرم و شكفته با نويد نزد مهراب باز گشت

 

 

[ سه شنبه 4 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1413

داستان شماره 1413

 

سام و منوچهر


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت چهل و دوم داستانهای شاهنامه

 

شكوه زال
در كابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش بر خاست. خاندان مهراب را نويدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شكوه بيش زال بردند كه اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پر خروش شد. با چهره اي دژم و دلي پر انديشه از كابل به سوي لشكر پدر تاخت. پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد . زال دلي پر از شكوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خوانده و گفت « اي پهلوان بيدار دل همواره پايبند ه باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد . همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام . با كس بد نكرده ام و بد نمي خواهم. گناهم تنها آن است كه فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا كردي و بكوه انداختي. برنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز بر خاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاك در كارم نظر كرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اكنون از پهلوانان و نامداران كسي به برز و يال و بجنگ آوري و سر افرازي با من برابر نيست . پيوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت كوشيدم . از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم كه هم خوبروي است و هم فر و شكوه بزرگي دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسري نكردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نكردي كه مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اكنون كه آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيكار آمدي ؟ آمدي تا كاخ آرزوي مرا ويران كني؟ همينگونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينك بنده فرمان توام و اگرم خشم گيري تن و جانم تر است. بفرما تا مرا با اره بدو نيم كنند اما سخن از كابل نگويند. با من هر چه خواهي بكن اما با آزار كابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ كابل كن
سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند . عاقبت سر برداشت و پاسخ داد كه « اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي. با تو آئين مهر به جا نياوردم و براه بيداد رفتم. پيمان كردم كه هر آرزو كه خواستي بر آورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود . اكنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در كار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم

نامه سام به منوچهر


آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند كه « شهريارا، صدو بيست سال است كه بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشكرها شكستم. دشمنان ايران شهر را هر جا يافتم بگرز گران كوفتم و بد خواهان ملك را پست كردم. پهلواناني چون من ، عنان پيچ و گرد افكن و شير دل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را كه از فرمان شهريار پيچيدند در هم شكستم و آه از نهاد گردنكشان گرگان بر آوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را كه از كشف رود بر آمد كه چاره مي كرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چهار پايان و مردمان را در كام برد. به بخت شهريار گرز بر گرفتم و به پيكار اژدها رفتم . هر كه دانست مرگم را آشكار ديد و مرا بدرود كرد. نزديك اژدها كه رفتم گوئي دريائي از آتش در كنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد كه جهان لرزان شد . زبانش چون درختي سياه از كام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم به دل راه ندادم . تير خدنگي كه از الماس پيكان داشت بكمان نهادم و رها كردم و يكسوي زبانش را بكام دوختم. تير ديگر در كمان گذاشتم و بر كام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به كام وي دوختم. بر خود پيچيده و نالان شد. تير سوم را بر گلويش فرو بردم و خون از جگرش جوشيد و بخود پيچيد و نزديك آمد . گرز گاو سر را بر كشيدم و اسب پيلتن را از جاي بر انگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش كوفتم كه گوئي كوه بر وي فرود آمد . سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود بر خاست . جهاني بر من آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهراژدها زيان ميديدم. از دلاوريهاي يكديگر كه در شهرها نمودم نمي گويم. خود مي داني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه كردم و بروزگار ناسپاسان چه آوردم. هر جا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هر جا تيغ آختم سر دشمنان بر خاك ريخت. در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان كارزا بود . هرگز از زاد و بوم خود ياد نكردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم. اكنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم كه عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اكنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من كردم از اين پس او كند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن كشي شاد سازد، كه دلير و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت ميايد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد 
شهريار از پيمان من با زال آگاه است كه در ميان گروه پيمان كردم هر آنچه آرزو دارد برآورم. وقتي عزم كابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد كه اگر مرا به دونيم كني بهتر است كه روي به كابل گذاري . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد . او را رهسپار درگاه كردم تا خود رنج درون را باز گويد . شاهنشاه با وي آن كند كه از بزرگواران در خور است . مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد كه بندگان درگاهش پيمان بشكنند و پيمان داران را بيازارند ، كه مرا در جهان همين يك فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم شاه ايرا ن پاينده باد

 

 

[ سه شنبه 3 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1412

داستان شماره 1412

 

 

آگاه شدن منوچهر


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

قسمت چهل و یکم داستانهای شاهنامه

خبر به منوچهر رسيد كه فرزند سام دل به دختر مهراب داده است . شاهنشاه گره بر ابروان انداخت و با خود انديشيد كه « ساليان دراز فريدون و خاندانش در كوتاه كردن دست ضحاكيان كوشيده اند. اينك اگر ميان خاندان سام و مهراب پيوندي افتد از فرجام آن چگونه مي توان ايمن بود؟ بسا كه فرزند زال به مادر گرايد و هواي شهرياري در سرش افتد و مدعي تاج و تخت شود و كشور را پر آشوب كند. بهتر آنست كه در چاره اين كار بكوشم و زال را چنين پيوندي باز دارم.» در اين هنگام سام از جنگ با ديوان مازندران و نافرمانان گرگان به عزم ديدارمنوچهر باز مي گشت . منوچهر فرزند خود نوذر را با بزرگان درگاه و سپاهي با شكوه به پيشواز او فرستاد تا او را به بارگاه آرند. وقتي سام فرود آمد منوچهر او را گرامي داشت و نزد خود بر تخت نشاند و از رنج راه و پيروزيهاي وي در ديلمان و مازندران پرسيد . سام داستان جنگها و چيرگيهاي خود و شكست و پريشاني دشمنان و كشته شدن كركوي از خاندان ضحاك را از همه باز مي گفت . منوچهر آن را بسيار به نواخت و به دلاوري و هنرمندي ستايش كرد. سام مي خواست سخن از زال و رو دابه درميان آورد و چون دل شاه به كرده او شاد بود آرزوئي بخواهد كه منوچهر پيشدستي كرد و گفت « اكنون كه دشمنان ايران در مازندران و گرگان پست كردي و دست ضحاك زادگان را كوتاه ساختي هنگام آنست كه لشگر به كابل و هندوستان بري و مهراب را نيز كه خاندان ضحاك مانده است از ميان برداري و كابلستان را به بخت شاهنشاه در تصرف آوري و خاطر ما را از اين رهگذر آسوده سازي
سخن در گلوي سام شكست و خاموش ماند. از فرمان شاه چاره نبود . ناچار نماز برد و زمين بوسيد و گفت « اكنون كه راي شاه جهاندار بر اين است چنين مي كنم. آنگاه با سپاهي گران روي به سيستان گذاشت

 

[ سه شنبه 2 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:13 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 1411

داستان شماره 1411

 

 

 

رودابه ، سیندخت ، مهراب


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

قسمت چهلم داستانهای شاهنامه

 

آگاه شدن سيندخت از كار رودابه

ميان زال و رودابه زني زيرك و سخنگوي واسطه بود كه پيام آن دو را بيكديگر ميرساند. وقتي فرستاده از نزد سام باز آمد زال او را نزد رودابه فرستاد تا مژده رضاي پدر را باو برساند. رودابه كه شادمان شد و به اين مژده زن چاره گر را گرامي داشت و گوهر و جامه گرانبها نيز به وي داد تا با پيام و درود به زال برساند. زن چاره گر وقتي از ايوان رودابه بيرون مي رفت چشم سيندخت مادر رودابه براو افتاد. بد گمان شد و پرسش گرفت كه كيستي و اينجا چه مي كني ؟ زن بيمناك شد و گفت «من زني بي آزارم. جامه و گوهر به خانه مهتران براي فروش مي برم. دختر شاه كابل پيرايه اي گرانبها خواسته بود. نزد وي بردم و اكنون باز مي گردم.» سيندخت گفت « بها را فردا خواهد داد.» سيندخت بدگمانيش نيرو گرفت و زن را باز جست و جامه و انگشتر را كه رودابه باو داده بود بديد و بشناخت و بر آشفت و زن را برو در افكند و سخت بكوفت و خشمگين نزد رودابه رفت و گفت «اي فرزند اين چه شيوه ايست كه پيش گرفتي ؟ همه عمر بر تو مهر ورزيده ام و هر آرزو كه داشتي بر آوردم و تو راز از من نهان مي كني ؟ اين زن كيست . به چه مقصود نزد تو مي آيد ؟ انگشتر براي كدام مرد فرستاده اي؟ تو از نژاد شاهاني و از تو زيباتر و خوب رو تر نيست، چرا در انديشه نام خود نيستي و مادر را چنين به غم مي نشاني؟» رودابه سر به زير افگند و اشك از ديده بر رخسار ريخت و گفت « اي گرانمايه مادر، پايبند مهر زال زرم . آن زمان كه سپهبد از زابل به كابل آمد فريفته دليري و بزرگي او شدم و بي او آرام ندارم. با يكديگر نشستيم و پيمان بستيم اما سخن جز بداد و آئين نگفتيم. زال مرا به همسري خواست و فرستاده اي نزد سام گسيل كرد. سام نخست آزرده شد اما سرانجام بكام فرزند رضا داد. اين زن مژده شادماني را آورده بود و انگشتر را به شكرانه اين مژده براي زال ميفرستادم.» سيندخت چون راز دختر را شنيد خيره ماند و خاموش شد. سرانجام گفت« فرزند، اين كار كاري خردمندانه نيست . زال دليري نامدار و فرزند سام بزرگ پهلوانان ايران است و از خاندان نريمان دلاور است . بزرگ و بخشنده و خردمند است . اگر به وي دلداده اي برتو گناهي نيست. اما شاه ايران اگر اين راز را بداند خشمش دامن خاندان ما را خواهد گرفت و كابل را با خاك يكسان خواهد كرد ، چه ميان خاندان فريدون و ضحاك كينه ديرين است . بهتر است از اين انديشه در گذري و بر آنچه شدني نيست دل خوش نكني.» آنگاه سيندخت زن چاره گر را نوازش كرد و روانه ساخت و از او خواست تا اين راز را پوشيده بدارد و خود پس از تيمار رودابه آزرده و گريان به بستر رفت

خشم گرفتن مهراب


شب كه مهراب به كاخ خويش آمد سيندخت را غمناك و آشفته ديد. گفت « چه روي داده كه ترا چنين آشفته مي بينم؟» سيندخت گفت «دلم از انديشه روزگار پر خون است . از اين كاخ آباد و سپاه آراسته و دوستان يكدل و شادي و رامش ما چه خواهد ماند؟نهالي به شوق كاشتيم و به مهر پرورديم و به پاي آن رنج فراوان برديم تا ببار آمد و سايه گستر شد. هنوز دمي در سايه اش نيارميده ايم كه خاك ميايد و در دست ما از آنهمه رنج و آرزو و اميد چيزي نمي ماند . ازين انديشه خاطرم پراندوه است. مي بينم كه هيچ چيز پايدار نيست و نمي دانم انجام كار ما چيست.» مهراب از اين سخنان درشگفتي شد و گفت « آري، شيوه روزگار اينست . پيش از ما نيز آنان كه كاخ و دستگاه داشتند به همين راه رفتند . جهان سراي پايدار نيست . يكي ميايد و ديگري ميگذرد. با تقدير پيكار نمي توان كرد . اما اين سخني تازه نيست . از دير باز چنين بوده است . چه شده كه امشب در اين انديشه افتاده اي؟» سيندخت سر به زير آگند و اشك از ديده فرو ريخت و گفت « به اشاره سخن گفتم مگر راز را بر تو نگشايم. اما چگونه مي توانم رازي را از تو بپوشم. فرزند سام در راه رو دابه همه گونه دام گسترده و دل او را در گرو مهر خود كشيده و رودابه بي روي زال آرام ندارد. هر چه پندش دادم سودي نكرد. همه سخن از مهر زال مي گويد
مهراب ناگهان بپاي خاست و دست بر شمشير كرد و لرزان بانگ بر آورد كه « رودابه نام و ننگ نمي شناسد و نهاني با كسان هم پيمان مي شود و آبروي خاندان ما را برباد مي دهد. هم اكنون خون او را بر خاك خواهيم ريخت.» سيندخت بر دامنش آويخت كه « اندكي بپاي و سخن بشنو آنگاه هر چه مي خواهي بكن اما خون بي گناهي را بر خاك مريز.» مهراب تيغ را به سوئي افگند و خروش بر آورد كه « كاش رودابه را چون زاده شد در خاك كرده بودم تا امروز بر پيوند بي گانگان دل نبندد و ما را چنين گزند نرساند . اگر سام و منوچهر بدانند كه زال به دختري از خاندان ضحاك دلبسته يك نفر در اين بوم و بر زنده نخواهند گذاشت و دمار از روز گار ما بر خواهند آورد.» سيندخت به شتاب گفت« بيم مدار كه سام از اين راز آگاهي يافته است و براي چاره كار روي به دربار منوچهر گذاشته.» مهراب خيره ماند و سپس گفت « اي زن، سخن درست بگو و چيزي پنهان مكن، چگونه مي توان باور داشت كه سام ، سرور پهلوانان، بر اين آرزو هم داستان شود؟ اگر گزنده سام و منوچهر نباشد در جهان از زال دامادي بهتر نمي توان يافت. اما چگونه مي توان از خشم شاهنشاه ايمن بود؟» سيندخت گفت«اي شوي نامدار، هرگز با تو جز راست نگفته ام . آري، اين راز بر سام گشاده است و بسا كه شاهنشاه نيزهمداستان شود. مگر فريدون دختران شاه يمن را براي فرزندانش به زني نخواست؟» اما مهراب خشمگين بود و آرام نمي شد. گفت« بگوي تا رودابه نزد من آيد
سيندخت بيمناك شد مبادا او را آزار كند . گفت« نخست پيمان كن كه او را گزند نخواهي زد و تندرست به من باز خواهي داد تا او را بخوانم.» مهراب ناگزير پذيرفت. سيندخت مژده به رودابه برد كه « پدر آگاه شد اما از خونت در گذشت.» رودابه سر برافروخت كه « از راستي بيم ندارم و بر مهر زال استوارم.» آنگاه دلير پيش پدر رفت. مهراب از خشم بر افروخته بود . بانگ برداشت و درشتي كرد و سقط گفت. رودابه چون عتاب پدر را شنيد دم فرو بست و مژه بر هم گذاشت و آب از ديده روان كرد و آزرده و نالان به ايوان خود باز آمد

[ سه شنبه 1 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]