اسلایدر

داستان شماره 960

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 960

داستان شماره 960

او می خواهد کنار تو باشد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا استاد افسانه ای معرفت و روشنایی از جاده ای می گذشت. کنار جاده مرد جوانی را دید که غمگین و افسرده روی تخته سنگی نشسته و به افق خیره شده است. شیوانا کنار مرد نشست و دلیل اندوهش را پرسید. مرد جوان آهی کشید و گفت:” مشکلات زیادی در زندگی نصیبم شده است. زن و فرزند را از دست داده ام و در این دیار غریب دچار بیماری شده ام. زندگی ام آنقدر سخت و طاقت فرسا شده است که گاهی فکر می کنم چرا خداوند عالم اینقدر مشکل و مصیبت را یکجا به سمت من فرستاده است!؟ مگر من چه گناهی کرده ام که این همه سختی یکجا نصیبم شده است!؟
شیوانا تبسمی کرد و پرسید: ” آیا تا به الآن با وجود همه سنگینی و سختی بارها  و مصیبت ها ، از حمل آنها عاجز شده ای !؟
جوان سری تکان داد و گفت:” نه! از دور مصیبت ها مثل ابرهای تیره و سیاه به نظر می رسند. ولی وقتی بالای سرم ظاهر می شوند تیرگی شان را از دست می دهند و خاکستری می شوند و برایم قابل تحمل به نظر می رسند. اما در هر حال با وجودی که به شکلی این مصائب را از سر می گذرانم ولی با این وجود سختی های زیادی را متحمل می شوم
شیوانا دستی به شانه های مرد جوان زد و گفت: ” برخیز و از این همه مصیبت خدارا شکرگذار باش! وقتی خالق هستی از بعضی بندگانش خوشش می آید ، بارهای سنگین را بر دوش آنها حواله می کند و خودش هم کنار این بندگان قرار می گیرد و سنگینی بخشی از این بارها را خودش متحمل می شود. او با اینکارش بزرگترین لطف را در حق بنده اش می کند و آن این است که شانه به شانه اش حرکت می کند و با او همراهی می کند و در صورت نیاز کل بار را برای لحظاتی بردوش خودش حمل می کند! برخیز و به جای ناسپاسی و یاس از خالق هستی بخواه شانه هایی بزرگتر و قلبی وسیع تر به تو عطا کند تا بتوانی بازهم بارهای سنگین تری را بپذیری و فرصت حضور خالق را در کنار خودت بیشتر سازی! مصیبت های زندگی تو بیشتر است چونکه او می خواهد بیشتر کنار تو باشد!شک نکن که تو برای او از بقیه عزیز تری

 

[ پنج شنبه 30 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:46 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 959

داستان شماره 959

 

قبل از اینکه

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شش دختر و پسر افسرده و غمگین نزد شیوانا آمدند وهر یک در مورد مشکلی که داشتند از او کمک خواستند
اولی گفت:” استاد مرا می خواهند به کاری وادارند که واقعا نمی خواهم! به من بگوئید چه کنم!؟
شیوانا با لبخند گفت:” قبل از اینکه…” و سپس سکوت کرد
دومی گفت:” استاد امورات زندگی اصلا به نفع من نیست و همه چیز برضد من است! از این زندگی به شدت می ترسم
شیوانا مجددا گفت:” قبل از اینکه ….” و باز ساکت شد
سومی گفت: ” چیزهایی باارزشی دارم که می ترسم آنها را از دست بدهم. چه تضمینی وجود دارد که دوست داشتنی هایم را در این دنیا حفظ کنم!؟
شیوانا در پاسخ مانند قبل گفت:” قبل از اینکه…..” و دوباره هیچ نگفت
چهارمی گفت:” دیگران در کارم دخالت می کنند و با غرض ورزی زندگی ام را تباه ساخته اند. آینده من با این همه مداخله گر کینه جو چگونه خواهد شد؟
این بار هم شیوانا زمزمه کرد:”قبل از اینکه….” و بعد سکوت پیشه کرد
پنجمی گفت:”به شدت ترس برم داشته است و احساس می کنم ترس و وحشت همه زندگی ام را پر کرده است. با این ترس و هراس چگونه زندگی کنم!؟
شیوانا باز همان عبارت تاتمام “قبل از اینکه ….” را تکرار کرد و زبانش را بست
و ششمی گفت:”به آخر خط رسیده ام و احساس می کنم دیگر نمی توانم یک قدم به جلو بگذارم. کمکم کن استاد
شیوانا آهی کشید و گفت:” خردمند و سالک معرفت کسی است که قبل از رسیدن به سر این چاله ها، خودش را از افتادن در این سیاه چاله ها برهاند
قبل از اینکه خود را مجبور کنی که چیزی را که نمی خواهی به زور بپذیری ، لختی توقف کن و به این بیاندیش که در درون وجود تو قدرت اراده و اختیاری قرارداده شده است که تو می توانی با تکیه بر آن هر لحظه بخواهی جواب منفی دهی و مسیری دیگر را برگزینی
قبل از اینکه وقت خود را روی شکایت و گله از شرایط سخت زندگی تلف کنی و از شرایط بد روزگار بنالی ، اندکی توقف کن و برای لحظه ای فکر کن و ببین که هر چیزی در این دنیا اگر از زاویه درست به آن بنگری می تواند معنایی خیر و مثبت در خود داشته باشد. همین دیدن خیر در امورات زندگی تو را آرام می سازد و هیچ حادثه ای دیگر برای تو آزار دهنده نیست
همینطور قبل از اینکه دیگران را به خاطر دخالت در کارهایت مقصر بدانی و سرزنش کنی ، چند قدم به عقب بردار و دریاب که راه کنترل هدف و مقصد در زندگی این است که مسئولیت همه کارهایت را تمام و کمال بپذیری و بی جهت در دیگران به جستجوی دلایل زندگی خودت نگردی.
قبل از اینکه خودت را تسلیم ترس کنی و درون زندان ترس خود را حبس کنی به این فکر کن که همین ترس می تواند بهترین آموزگار تو باشد و تو می توانی با تکیه بر همین ترس از قبل آماده تر باشی و با اعتماد و آمادگی بیشتری به سمت جلو گام برداری
و قبل از آنکه گمان کنی به پایان خط رسیده ای یک نفس عمیق بکش و به این فکر کن که همین لحظه ای که الآن در اختیار داری هنوز دست نخورده و خراب نشده است و تو می توانی با استفاده از همین لحظه الآن و چند لحظه دیگری که در آینده منتظرتوست دست و پایی بزنی و زندگی خود را از آنچه هست بهتر سازی

 

[ پنج شنبه 29 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 958

داستان شماره 958

به چه چیزت افتخار کنیم!!؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آنها از پیرمرد بپرسد
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتارزشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید. زن گفت:” این مرد همسر من و پدر این دختر است. او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند. از بس شب و روزکار می کند دستانی پینه بسته و سروصورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است. وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم. ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم!؟
شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید:” این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید!؟
دخترک با خنده گفت:” من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سروصورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند
زن نیز گفت:” من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد. نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور ونمیر برای ما درآمد بیاورد!؟به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه جیز او افتخار کنیم!؟
شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت:” آهای پیرمرد خسته و افسرده! اگر من جای تو بودم به این دختربی ادب  و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند!؟
پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی که آکنده از بغض گفت:” اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند!! مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم
پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد
شیوانا آهی کشید ورو به زن ودختر کرد و گفت:” آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم و زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند

 

[ پنج شنبه 28 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 957

داستان شماره 957

فرشته یا گرگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا استاد معرفت مشغول درس دادن بود که یکی از افسران امپراتور همراه سربازانش بی ادبانه وارد جلسه شد وکنار دیوار ایستاد و به حرف های استاد گوش فرا داد. شیوانا بی اعتنا به افسر به حرف خود ادامه داد و گفت: “می گویند درون هر انسانی دو فرشته هستند که یکی انسان را به خوبی و دیگری به بدی وسوسه می کند!امروز می خواهیم راجع به این موضوع صحبت کنیم!”افسر بلافاصله وسط بحث پرید و به سمت شیوانا رفت و   مستقیم مقابل استاد ایستاد وبا صدای بلند گفت:” اما جناب امپراتور گفته است که درون انسان گرگ هایی هستند که دائم با هم در جدالند! آیا شما با این حرف امپراتور مخالف هستید!؟
شیوانا به چشمان افسر خیره شد و تبسمی کرد و گفت:” بلی! حق با امپراتور است. درون هر انسانی دو نوع گرگ وجود دارد. یکی از گرگ ها مهربان است و ساکت و آرام و به هیچ کس آزار نمی رساند و اهل مکر و حیله نیست و فقط زمانی واکنش نشان می دهد که کسی از مسیر درست منحرف شده باشد و یا به او آزار برساند. در مقابل گرگ دیگری هم درون انسان هست که همیشه خشمگین است و دائم سعی در کینه ورزی و آسیب رسانی به دیگران دارد و بی دلیل به هر کسی که سرراهش سبز شود حمله می کند! این دو گرگ مهربان و خشمگین در وجود انسان ها دائم در جنگ و جدال هستند
افسر امپراتور که از این جواب شیوانا یکه خورده بود شرمنده و خجل پرسید:” و کدام گرگ معمولا برنده می شود!؟
شیوانا با لبخند گفت:” این بستگی به من و تو دارد که کدام گرگ را بیشتر غذا بدهیم! و به کدام گرگ بیشتر رسیدگی کنیم
آنگاه شیوانا رو به افسر کرد وپرسید:” پس می بینید که امپراتور درست گفته اند که درون هر انسانی گرگ هایی است که با هم در جدالند! آیا شما با این حرف امپراتور مشکلی دارید!؟
افسر هیچ نگفت و بلافاصله به همراه سربازانش مدرسه شیوانا را ترک کرد و رفت.وقتی افسر رفت شیوانا به سمت شاگردان برگشت و گفت:” مهم نیست این دو موجودی که درون هر فردی در جدال اند گرگ باشند یا فرشته! مهم این است که شما به کدام یک خوراک می دهد و کدام یکی را می پرورانید

 

[ پنج شنبه 27 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 956

داستان شماره 956

طنابی به نام نفرت

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی کدخدای ده در وسط بازار دهکده شروع به صحبت کرد و از خودش و توانایی هایش تعریف نمود. پیرمرد سبزی فروشی به خنده به او گفت که بهتر است به جای تعریف از خود یک توالت عمومی در کنار بازار دهکده بسازد تا مردم هنگام خرید و شلوغی بازار دچار مشکل نشوند
کدخدا تبسمی کرد و گفت تو که مغازه ات خراب است اگر توانستی در عرض دو روز یک مغازه نو بسازی آنگاه من قول می دهم که در عرض یک هفته یک توالت عمومی بزرگ در کنار بازار ایجاد کنم
سبزی فروش چون دست تنها بود و کسی را نمی شناخت به مدرسه شیوانا آمد و از شیوانا برای ساختن مغازه نو کمک خواست. شیوانا سری تکان داد و گفت.  دو روز زمان کمی است. باید هم مغازه خراب شود و هم نخاله های آن به جایی دیگر برده شود و هم خاک و سنگ و ملات جدید به محل مغازه آورده شود و به سرعت بنا شکل گیرد. من و شاگردان مدرسه می توانیم در ساخت بنای جدید به تو کمک کنیم. اما خراب کردن و جابجایی نخاله ها وقت می گیرد. بیا بخش سنگین و پرزحمت اینکار را به خود کدخدا و همکارانش واگذار کنیم
سبزی فروش با حیرت پرسید:” چگونه اینکار را انجام دهم؟ او به خون من تشنه است و از من به شدت متنفر است!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا هدایت و کنترل کسانی که از تو متنفرند برای انجام کارهایی که می خواهی بسیار راحت و ساده است.  فردا صبح در بازار دهکده جلوی همه مردم مقابل کدخدا خود را ضعیف نشان بده و به او بگو که در لابلای خاک و نخاله این مغازه تو هزاران خاطره ارزشمند داری و اگر خراب شود از غصه جان می بازی و از بین می روی و از او بخواه که دست از تصمیمش بردارد. در ضمن طوری که بقیه نشنوند به او بگو که نمی توانی دردو روز مغازه سبزی فروشی را از نو برپا سازی
مرد سبزی فروش سری تکان داد و روز بعد همان کاری را که شیوانا گفته بود در وسط بازار دهکده انجام داد. بخصوص وقتی مرد سبزی فروش به آهستگی در گوش کدخدا گفت که قادر به بازسازی مغازه دردو روز نیست کدخدا دیگر از شادی در پوست خود نمی گنجید. مرد سبزی فروش با التماس به کدخدا گفت که دور شدن از درودیوار این مغازه برای او عذاب آورترین اتفاق است و سقف و دیوارهای این مغازه برای او عزیزترین چیزهای عالم هستند
همان ساعت کدخدا و افرادش با بیل و کلنگ به جان مغازه مرد سبزی فروش افتادند و تا شب نشده تمام آن را با خاک یکسان کردند و نخاله ها را به بیرون دهکده منتقل ساختند. هنگام غروب کدخدا با لبخند مقابل مرد سبزی فروش ایستاد و گفت :” این سزای کسی است که مرا به ساختن توالت عمومی مجبور کند! حال برو و عزیزترین بخش زندگی ات را در خاک و خل های اطراف دهکده جستجو کن
شب وقتی همه بازار را ترک کردند شیوانا و بقیه شاگردان به کمک مرد سبزی فروش آمدند و تا صبح به طور پیوسته و نوبتی  کار کردند. صبح که خورشید طلوع کرد مردم در بازار یک مغازه سبزی فروشی بسیار زیبا و محکم و نوساز را دیدند که درست جای خرابه های مغازه قبلی ساخته شده بود و سبزی فروش تمام بساط خود را در داخل مغازه جدیدش پهن کرده بود. خبر که به کدخدا رسید از تعجب مات و مبهوت ماند و حیرت زده خود را به بازار رساند و مقابل سبزی فروش ایستاد و گفت:” تو چگونه این کار را انجام دادی!؟
سبزی فروش شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” اگرعشق تو به نفرتت کورت نمی کرد این اتفاق هرگز نمی افتاد! حال باید کفاره عشق ات را پس دهی و به قولت عمل کنی و بازار را با ساختن یک توالت عمومی مجهز سروسامانی ببخشی

 

[ پنج شنبه 26 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:23 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 955

داستان شماره 955

آیا کوه ها فروریختند! ؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا از مقابل خانه مرد ثروتمندی عبور می کرد. مرد ثروتمند روی بالکن خانه ایستاده بود و جاده را نگاه می کرد. وقتی شیوانا را دید از همان بالای بالکن با صدای بلند گفت:” استاد! امروز زیباترین و باشکوه ترین روز زندگی من است. امروز با دختری که عمری دوست داشتم ازدواج می کنم! آیا امروز باشکوه ترین روز تاریخ نیست!؟
شیوانا تبسمی کرد و به مرد گفت:” تو از آن بالا می توانی کوهستان و قله را ببینی. خوب نگاه کن ببین آیا کوهستان از جای خود تکان خورده و درختان دشت ریشه هایشان درآمده و در فضا شناورند!؟
مرد ثروتمند با تعجب به کوه و دشت خیره شد و گفت:”نه استاد! هیچ چیز در طبیعت تغییری نکرده است!؟اما

 

….......
شیوانا سری تکان داد و گفت:”پس من را هم مثل کوه حساب کن! ” و آنگاه راه خود را گرفت و رفت
چند سال بعد دوباره شیوانا از مقابل خانه آن مرد ثروتمند عبور می کرد. آن مرد روی بالکن نشسته بود و چند کودک قد و نیمقد در اطرافش بازی می کردند. مرد ثروتمند دوباره وقتی شیوانا را دید با صدای بلند گفت:” استاد من خوشبختی ام به حد کمال رسیده است!؟ ببین صاحب چه ثروت بیشماری و چه کودکان زیبایی شده ام. همه به وضعیت من حسرت می خورند. شما اینطور فکر نمی کنید!؟
شیوانا دوباره به سمت کوه اشاره کرد و گفت:” از کوه و قله و دشت برایم بگو! آیا آنها هم مثل تو تغییر کرده اند و مانند تو سرازپا نمی شناسند!؟
مرد ثروتمند مات و مبهوت به کوه و دشت خیره شد و گفت:” البته که نه استاد! اما

........
شیوانا راهش را کشید و رفت و در حال رفتن گفت:” پس من و بقیه آدم ها را هم مثل کوه حساب کن!” و آنگاه راه خود را گرفت و رفت
مدتی بعد آن مرد ثروتمند خسته و زخمی و افسرده وارد دهکده شیوانا شد و در حالی که چهره اش زار ونزار شده بود و بسیار ضعیف و درمانده می نمود نزد شیوانا رفت و مقابلش نشست و زار زار شروع به گریه نمود
شیوانا دستی روی شانه اش زد و دلیل ناراحتی اش را پرسید. مرد مایوس و ناامید گفت که ناگهان زلزله ای آمده و تمام هستی و نیستی اش در چند دقیقه از بین رفته است و او الآن تنهاترین و فقیرترین انسان روی زمین است و هیچ دلیلی برای زنده ماندن در خود نمی بیند.
شیوانا گفت:”وقتی از دیارت به این سمت می آمدی آیا به کوه ودشت هم نظری انداختی!؟
مرد آهی کشید وسری تکان داد و گفت:” آری استاد! اما برای کوه و دشت و درختان و پرندگان صحرا انگار هیچ اتفاقی نیافتده است. آنها مثل هر روزبودند و پرنده ها مثل همیشه بی اعتنا به وضعیت من  آواز می خوانند و همانگونه که بودند به زندگی خود ادامه می دادند
شیوانا سکوت کرد وهیچ نگفت. مرد نگاه کم فروغش را به چهره شفاف و درخشان شیوان دوخت و پرسید:” اما این چه ربطی به مشکل من دارد!؟
شیوانا همچنان ساکت و آرام به چهره مرد خیره شد و هیچ نگفت
بعد از چند لحظه مرد انگار نکته مهمی را دریافته باشد سرش را به سمت آسمان بلند و کرد و آهی عمیق کشید و گفت:” بله استاد! حق با شماست. بزرگترین شادی ها و سنگین ترین غم ها برای دنیای اطراف ما پشیزی ارزش ندارد. ما نبوده ایم و نخواهیم بود و این دنیا بی اعتنا به ما و داشته ها و نداشته های ما به زندگی خود ادامه می دهد. بنابراین شکوه و زاری ما یا شادی و خوشی ما فقط به خود ما مربوط است و دنیای اطراف ما عملا کاری به ما و احساسات ما ندارد. اینکه خیلی بی رحمی و بی انصافی است
شیوانا دستی روی شانه مرد زد و گفت:” اگر غیر از این بود تو دیگر دلیلی برای ادامه زندگی و محیطی برای شاد زیستن نداشتی. برخیز و باقیمانده زندگی ات را برای خودت و نه برای نمایش به دیگران زندگی کن.متاسفانه حقیقت این است که هرگز تماشاچی مناسبی برای نمایش های ذهنی من و تو در کوه و دشت و صحرا وجود ندارد

 

[ پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:22 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 954

داستان شماره 954

 تنها کار مفید آلان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا همراه کاروانی درراهی می رفت. ظهر به منزلی رسیدند و چون تا منزل بعدی یک روز کامل راه بود ، تصمیم گرفتند همانجا استراحت کنند و سحرگاه روز بعد به سمت منزل بعدی حرکت کنند. وقتی همه مستقر شدند. شیوانا سطل آبی برداشت و به سراغ پله های شکسته حجره ای رفت و با گلی که فراهم کرده بود شروع به ترمیم پله های شکسته نمود
یکی از کاروانیان مات و مبهوت به شیوانا خیره شد و با تعجب گفت:” استاد ! شما با این همه علم و معرفت ، چرا وقت گرانبهای خود را به بنایی و بازسازی پله های شکسته کاروانسرایی  بین راهی تلف می کنید. حیف از شما نیست که استراحت نمی کنید و به این قبیل کارهای بی ارزش  می پردازید!؟ در ثانی کسی به شما بابت انجام اینکار پول نمی دهد. پس چرا زحمت می کشید و انرژی خود را هدر می دهید؟
شیوانا بی اعتنا به مرد معترض به کار خود ادامه داد.مرد کاروانی که از بی اعتنایی شیوانا خشمگین شده بود با صدای بلند در حالی که شیوانا را مسخره می کرد گفت:” استاد بزرگ! همانطور که کار می کنید می توانید بگوئید تفاوت یک آدم نادان و یک سالک معرفت چیست!!؟
شیوانا لبخندی زد و گفت:”من در خصوص انسان نادان اطلاعات زیادی ندارم! اما یک سالک معرفت کسی است که در هر لحظه از زندگی اش صرف نظر از پولی که به او می دهند مفیدترین کاری که از او برمی آید را انجام دهد . من  از الآن تا غروب کاری برای انجام ندارم. خسته هم نیستم. من اینکار را انجام می دهم چون تنها کار مفید ی است که الآن می توانم انجام دهم و همین احساس مفید بودن برای من کفایت می کند

 

[ پنج شنبه 24 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 953

داستان شماره 953

مواظبش باشید

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی به خاطر وقوع سیل زنان و کودکان دهکده شیوانا ، درون ساختمان بزرگی پناه داده شدند و قرار شد چند نفر نگهبان مرد  برای حفاظت از این ساختمان از بین اهالی دهکده انتخاب شوند
شیوانا مردان دهکده را جمع کرد و از آنها خواست تا برای اینکار دواطلب شوند. جوانی بلند قد  از بین مردان  به پوزخند و خطاب به بقیه  گفت:” دختران و زنان موجودات کثیف و غیر قابل اعتمادی هستند و یک سالک معرفت هرگز خودش را برای محافظت از آنها به زحمت نمی ندازد
اما بقیه مردم به سخنان او اعتنایی نکردند و چند نفر برای اینکار پیشقدم شدند. شیوانا آنها را کناری کشید و بقیه را مرخص کرد و وقتی با داوطلبین تنها شد ، از آنها خواست تا شغل نگهبانی را سخت جدی بگیرند و با حساسیت کامل مواظب آمد و شد افراد مشکوک باشند
در آخر کلماتش شیوانا خطاب به نگهبانان گفت که به شدت مواظب آن جوان بلند قد مدرسه هم باشند و اجازه ندهند که بی دلیل به ساختمان نزدیک شود
یکی از داوطلبین با تعجب گفت:” اما استاد ! او در حضور همه مردم گفت که نسبت به دختران و زنان نظر مساعدی ندارد و آنها را موجودات کثیفی  می داند! چطور می گوئید مواظب او باشیم!؟
شیوانا آهی کشید و گفت:” به طور خیلی ساده و کاملا مشخص آن جوان بلند قامت از لحاظ روحی بیمار است و می تواند برای زنان و کودکان ساختمان خطرناک باشد. دلیلش هم خیلی ساده است ، زنان و دختران هیچ فرقی با مردان و پسران ندارند و کسی که آنها را بد و ناشایست می خواند بدون تردید دچار مشکل ذهنی است! پس به شدت مواظبش باشید

 

[ پنج شنبه 23 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 952

داستان شماره 952

آن سی و نه بار گمشده

 

بسم الله الرحمن الرحیم
انبار دهکده هرازچندگاهی مورد دستبرد قرار می گرفت و بخشی از مواد غذایی در آن به سرقت می رفت. سرانجام روزی نگهبان انبار جوانی پاشکسته را نزد شیوانا و شاگردان آورد و در حالی که با خشونت با جوان زخمی رفتار می کرد مقابل شیوانا با غرور سینه سپر کرد و گفت:” استاد امروز بالاخره این سارق چابک و تند و تیز را گرفتیم. او بعد از هر بار سرفت همراه مواد غذایی سرقتی به بالای درختی پناه می برد و آنجا مدتی می ماند تا آبها از آسیاب بیافتد و بعد از درخت پائین می آمد و پی کار خود می رفت. اما اینبار نتوانست تعادل خود را روی درخت حفظ کند و از بالای درخت روی زمین افتاد و پایش شکست و به همین خاطر سرانجام بعد از چهل بار سرقت سرانجام دستگیرش کردیم.
شیوانا دستور داد سارق جوان را به سرعت مداوا کنند و از نگهبان خواست تا فورا از مقابل چشمانش دور شود. نگهبان با حیرت پرسید:” اما استاد! او یک سارق است و نباید درمان شود!! در ثانی شما هم باید مرا به خاطر گرفتن او تشویق کنید! نه اینکه با من اینگونه صحبت کنید!؟”
شیوانا با حیرت به چهره نگهبان خیره شد و گفت: “او یک زخمی است و قبل از محاکمه باید درمان شود. در مورد تشویق هم باید بگویم که بار چهلم او خود به زمین سقوط کرد  و به شما  فرصت دستگیری اش را داد. شما هم باید در محکمه کنار این جوان محاکمه شوید و به این سوال جواب دهید که  آن سی و نه بار قبلی کجا بودید! ؟

 

[ پنج شنبه 22 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 951

داستان شماره 951

زیبایی چیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی یکی از شاگردان شیوانا از او پرسید:” استاد چگونه است که هر انسانی یک شغل و قیافه خاصی را زیبا و قشنگ می پندارد! یکی قد بلند و ابروی باریک را دوست دارد و دیگری ابروهای پرپشت و چشمان درشت را می پسندد و فردی دیگر به تیپ و قیافه کاملا متفاوتی دل می بندد. دلیل این همه تنوع در تفسیر زیبایی چیست ؟ و از کجا بدانیم که همسر آرمانی ما چه شکل و قیافه ای دارد!؟
شیوانا پاسخ داد: ” موضوع اصلا شکل و قیافه نیست. موضوع خاطره خوش و اثرگذار و مثبتی است که آن شخص در زندگی کودکی و جوانی خود داشته است. همه اینها بستگی به این دارد که آن شخص یا اشخاصی که به انسان توجه داشته اند و با او صمیمی شده اند قیافه شان چه شکلی بوده است. در واقع وقتی انسان به چهره ای خیره می شود در لابلای رنگ چشم و شکل ابرو و اندام فرد محبت و شور و شوق و مسرتی را جستجو می کند که در ذهن خود قبل از آن از صاحب چنان هیبتی تجربه نموده و یا در خاطره اش حک شده است. انسان ها همه شبیه همدیگرند و هیچ کسی زیباتر از دیگری نیست. این ذهن ماست که در لابلای شکل و قیافه و رفتار و حرکات آدم ها به دنبال گمشده رویاهای خود می گردد و آن را به چشم زیبا و تیر مژگان ترجمه می کند
آنگاه شیوانا لختی سکوت کرد وسپس لبخندی زد و گفت: “خوب در اطراف خود دقیق شوید! مردی را می بینید که از سرزمینی دور همسری را برای خود انتخاب کرده است. در چهره آن دختر دقیق شوید! می بینید که شباهت هایی غیر قابل انکار با همشهریان و اهل خانواده و فامیل آن مرد دارد. در واقع او این شباهت ها را در قیافه آن زن دیده است و همه خاطرات خوبی که در کودکی با صاحبان چنین مشخصاتی داشته را به یکباره در چهره ان زن دیده است و به او دلباخته است. برای همین است که زیبایی مورد اشاره دیگران برای شما عادی جلوه می کند و اهالی یک قبیله خاص ، اشخاص با شکل و قیافه ثابت و مشخصی را زیبا و جذاب می پندارند. در واقع هیچکس زیباتر از دیگری نیست. این خاطرات متصل به شکل و چهره و ادا و اطوار هاست که توهم تفاوت زیبایی  را در ذهن ها ایجاد می کند

 

[ پنج شنبه 21 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 950

داستان شماره 950

تا سرحد مرگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و شوهر جوانی تازه ازدواج کرده بودند و برای تبرک و گرفتن نصیحتی از شیوانا نزد او رفتند. شیوانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند و از مرد پرسید :” تو چقدر همسرت را دوست داری!؟” مرد لبخندی زد و گفت:” تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!” شیوانا از زن پرسید:” تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟ زن شرمناک تبسمی کرد و گفت : ” من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد شد
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” بدانید که در طول زندگی زناشویی شما لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید. اما در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند. در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که “تاسرحد مرگ متنفر بودن“ تاوانی است که برای “تا سرحد مرگ دوست داشتن“ می پردازید. عشق و نفرت دو انتهای آونگ زندگی هستند که اگر زیاد به کرانه ها بچسبید ، این هردو احساس را در زندگی تجربه خواهید کرد. سعی کنید همیشه حالت تعادل را حفظ کنید و تا لحظه مرگ لحظه ای از هم جدا نشوید

 

[ پنج شنبه 20 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 949

داستان شماره 949


نوشته ها برای ما نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شاگردان مدرسه شیوانا نزد او آمدند و با تعجب به او گفتند که کدخدابه عنوان نماینده امپراتور در دهکده روی تابلوی بزرگی در وسط دهکده از خودش و نظراتش تعریف و تمجید کرده و پای تابلو هم از طرف اهالی دهکده و مدرسه شیوانا امضا نموده است. قضیه چه می تواند باشد!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” نگران نباشید! قاصد امپراتور هر وقت به این دهکده می آید فقط نوشته ها ی این تابلو را می خواند و می رود.  کدخدا این تابلوی بزرگ را برای اطلاع مردم دهکده یا اهل مدرسه تهیه نکرده است. بلکه آن را برای صحبت غیر مستقیم با امپراتور آنجا نصب کرده و این مطلب روی تابلو را کدخدا برای امپراتور نوشته که به گوش او برسد که ببینید کدخدای این دهکده چقدر با شعور و توانمند و داناست و کارهایی که می کند تا چه اندازه مورد تائید اهالی است. او می خواهد امپراتور را با این نوشته ها فریب دهد و خودش را مطرح کند و به همین خاطر به این تابلو متوسل شده است. شما اهمیتی ندهید. این نوشته برای ما نیست! و دردسری هم متوجه دهکده نمی سازد. امپراتور خودش مورد استفاده  این تابلوها  را می داند و به نوشته های آن هم معمولا هیچ اعتنایی نمی کند

 

[ پنج شنبه 19 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 948

داستان شماره 948

دلیلی برای با او ماندن

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا در جمع شاگردانش مشغول صحبت بود. زنی افسرده و پریشان همراه برادرانش نزد او آمد وبا ناراحتی گفت:” همسری داشتم که تاجر بود و موفق! روزی دوستی که معتمد و شریکش بود به او خیانت کرد وتنها و بدون بردن زن و بچه هایش ،  شبانه همه اجناس تجارتخانه را بار کاروانی کرد وبا خود به سرزمینی دیگر برد. همسرم که یک شبه فقیر و درمانده شده بود به ناچار خانه نشین شد. اما من و برادرانم از ترس اینکه آتش فقر و نداری اش گریبانگیر ما شود ، او را با کتک و فحاشی از خود راندیم و من هم فورا از او جداشدم. او هم غمگین و دلشکسته ما را ترک کرد وبی  خبر رفت و دیگر هیچ سراغی از او نداریم
شیوانا آهی کشید و پرسید:” آیا آن شریک خیانتکار چیزی به گرو نزد شوهرت نگذاشته بود که به وقت خیانت آن را ضبط کند!؟
یکی از برادران زن در حالی که از رفتار خود با شوهر خواهرش به خود می بالید  گفت:” چرا! او باغ و منزل کوچکش را با زن و فرزندانش گرو گذاشت. اما وقتی گریخت ، شوهر سابق خواهرمان گفت که حاضر نیست باغ و منزل را از زن و فرزند شریک فراری بگیرد. او گفت که با اینکارخانواده ای را بی گناه آواره می کند و با معذب ساختن خانواده شریک ، جوانمردی و انسانیت خودش را هم با مالش از دست می دهد! در واقع او بیشتر از خود شریک ، نگران زن و فرزند او بود و همین باعث شد ما او را به خاطر این غیرت مسخره از خود برانیم و از ده بیرونش کنیم! جالب است بدانید که آن شریک خیانت پیشه هم در کمال بی غیرتی ، هرگز از زن و بچه های خود سراغی نگرفت و در سرزمینی دور زندگی جدیدی برای خود دست و پا کرد
شیوانا سرش را پائین انداخت. لختی سکوت کرد و آنگاه به چهره زن خیره شد و پرسید:” و اکنون شما از من چه می خواهید؟
زن با حالتی گریان گفت:”آمدیم تا به ما بگوئید که کارمان درست بوده است. ما هزاران دلیل برای دشنام و بی حرمتی و ترک و جدایی از این مرد داشتیم. او در نگاهداری اموالش بی کفایت بود، شریکش را خوب نشناخت و به وقت غنیمت گرفتن ، از همه چیز خودش به خاطر خانواده شریک گذشت. آیا حقش نبود که بدترین ها را در حقش روا بداریم و برای همیشه خودمان را از او جدا کنیم!؟
شیوانا آهی کشید و گفت:” این مرد صدها خصوصیت خوب داشته که هرکدام از آنها می توانسته دلیلی برای با او ماندن باشد. اما شما چون نگران سود و منفعت و جان و مال خود بوده اید به جای آن صدها خصیصه خوب ، به جستجوی دلایلی برای محکوم گشتن او گشتید و ده ها خصیصه بد و منفی را در وجود او پیدا کرده اید و با بزرگنمایی این خصیصه های بد او را در ذهن خود محکوم و از خود رانده اید. شما اگر به دنبال دلیلی برای با او ماندن بودید آن را می یافتید و کمکش می کردید و او را از این مشکل رها می کردید. اما شما برعکس به دنبال دلیلی برای محکوم کردن او گشتید و طبیعی است که ده ها دلیل برای جدایی و دشنام و رهایی اش پیدا کردید. شما همانی را یافتید که جستجو می کردید. در این میان چه کاری از من ساخته است؟ زود از مقابل من دور شوید که دیدن شما غم دلم را زیاد می کند
وقتی زن با برادرانش مدرسه را ترک کردند یکی از شاگردان شیوانا سری تکان داد و گفت:” شوهر این زن عجب مرد ابله و نادانی بوده است. وقتی خود شریک نگران زن و بچه اش نبود ، او دیگر چرا کاسه داغ تر از آش شد و به فکر آنها بود. به نظر من همین حماقتش برای محکوم کردنش کفایت می کند
شیوانا سری تکان داد و گفت: ” همین بزرگواری او در آواره نکردن زن و کودکانی بی پناه می توانست نشانگر عالی ترین ویژگی شخصیتی و بهترین دلیل برای کمک و همراهی با او باشد. اما افسوس که حتی نزدیکترین اعضای خانواده اش هم چشمانشان را به روی این رفتار بزرگوارانه بستند و او را به بدترین شکل ممکن آزردند. دلیل ناراحتی الآنشان هم همین است که در اعماق وجودشان می دانند کار نادرستی انجام داده اند. خیلی مواقع آدمها باید به جای جستجوی دلیلی برای محکوم کردن به دنبال نشانه ای برای درک شرایط  خاص افراد و کمک به آنها باشند. ولی افسوس که چون درک وضعیت دیگران هزینه بردار و پرزحمت و مسئولیت آفرین است. بسیاری ترجیح می دهند به سادگی با چند کلمه ساده ، اشخاص را محکوم کنند و ذهن خود را راحت کنند. در این مواقع هیچ کمکی از هیچ شیوانایی ساخته نیست

 

[ پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 947

داستان شماره 947

اسیری بیرون قفس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
جوانی نزد شیوانا آمد و شرمنده و غمگین برای مشکل خود از او کمک خواست. شیوانا در چهره جوان خیره شد و گفت:” مشکل ات چیست؟
جوان به سخن آمد و گفت:” استاد من متاسفانه اراده مقاومت در مقابل گناه را ندارم و….....
شیوانا نگذاشت حرف جوان تمام شود. با سردی و خشونت گفت: ” هرگز گناه خودت را نزد بقیه افشا نکن. اما اینکه در مقابل ارتکاب خطا اراده ات ضعیف است و چاره کار چیست، پیشنهاد می کنم همراه من به مزرعه بالای دهکده بیایی تابا هم شاهد گرفتن میمونی باشیم که خیلی کوچک اما فوق العاده تیز و چابک است و برای گرفتنش قفسی درست کرده ایم که او را با کمک خودش دستگیر کنیم و بیرون قفس زندانی کنیم!این میمون به میوه های مزرعه آسیب فراوان می رساند و باید او را بگیریم و به منطقه ای دیگر منتقل کنیم
جوان با حیرت پرسید :” یعنی میمونی که اینقدر تیز و چابک است را می خواهید به کمک خودش دستگیر کنید واو را بیرون قفس زندانی کنید!؟ چگونه چنین چیزی ممکن است!؟
شیوانا گفت:” قفس چهارگوشی ساخته ایم که فاصله بین میله های آن بسیار کم و فقط به اندازه دستان میمون است. این قفس را داخل مزرعه می گذاریم و موزی داخل آن قرار می دهیم. چون پنج سمت قفس بسته است میمون برای گرفتن موز به ناچار سعی می کند از بیرون قفس و از لابلای میله ها موز را بیرون بکشد. اما بعد از گرفتن موز چون دستش بزرگتر می شود نمی تواند آن را بیرون بیاورد و در نتیجه خودش را بیرون قفس زندانی می کند. وقتی به او نزدیک می شویم چون نمی خواهد موز را رها کند و می خواهد حتما با موز فرار کند لذا در همان جا می ماند و ما به راحتی او را می گیریم
وقتی به مزرعه رسیدند همه در گوشه ای پناه گرفتند. میمون طبق پیش بینی شیوانا به قفس نزدیک شد و دستانش را برای گرفتن موز از داخل میله ها به زحمت عبور داد و موز را در مشت گرفت و موقع بیرون آوردن چون دستانش بزرگتر شده بود نتوانست دست خود را آزاد کند. اهل مزرعه هم به سرعت دست به کار شدند و میمون را در حالی که خودش بیرون قفس خودش را گیر انداخته بود گرفتند و داخل کیسه ای انداختند
در این هنگام شیوانا به سمت جوان برگشت و گفت:” این موز همان گناهی است که مدعی هستی  تو را رها نمی کند و به قفسی تنگ و باریک بسته است. موز می تواند همیشه آنجا باشد. این تو هستی که باید آن را رها کنی و دستت را بیرون بکشی و خودت را از شر قفس رها کنی. در واقع این تو هستی که آتش شوق گناه و تجربه خطا را دائم در وجودت شعله ور می سازی. هیچ کسی نمی تواند به تو کمک کند مگر اینکه خودت موز را رها کنی و دستت را رها سازی. زندانبان تو خودت هستی! و کلید رهایی از این زندان هم در دستان توست. موز را رها کن! پاک و آزاد و رها خواهی شد. به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 17 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 946

داستان شماره 946

 اول باید در درون تو اتفاق بیافتد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی کنار مزرعه ای روی خاک نشسته و زانوی غم به بغل گرفته و ناامیدانه جاده را نگاه می کرد. شیوانا از آن نزدیکی عبور می کرد. به مرد که رسید متوجه اندوهش شد. کنارش نشست و آهسته سر صحبت را باز کرد و از او علت ناراحتی اش را پرسید
مرد آهی کشید و گفت: ” تمام دار وندار من همین مزرعه است که می بینید. امسال این مزرعه هیچ باری نداد و من نمی دانم تا کی می توانم ادامه دهم؟
شیوانا نگاهی به مزرعه انداخت و گفت:” خوب چرا بیکار نشسته ای و دست به کاری نمی زنی! مثلا می توانی محصولات مزارع دیگر را به امانت بخری و کنار جاده بفروشی و یا اصلا سراغ مزرعه ات بروی و محصولی بکاری که زود و سریع تو را به یک حداقل درآمد برساند و یا می توانی هردوی این کار را همزمان انجام دهی!؟
مرد نگاهی ناامید به خدامراد انداخت و گفت:” فایده ای ندارد استاد! من آرزو داشتم که ذره ذره خاک این مزرعه از سبزیجات و گندم و جو و برنج انباشته می شد. اما الآن هیچ چیزی نداده است. هرکار دیگری هم انجام بدهم بی فایده است
شیوانا سری تکان داد و از جا برخاست و گفت:” بلی! بی فایده است! در واقع با این ذهن و باوری که تو الآن داری بی فایده که هیچ ! محال است چنین اتفاقی رخ دهد
شیوانا این را گفت و راهش را کشید تا برود. مرد مزرعه دار سراسیمه از جا برخاست و به دنبال شیوانا دوید و پرسید:” ولی استاد! چرا مرا برای همیشه ناامید ساختید و با گفتن اینکه محال است مرا برای همیشه از زندگی سیر کردید. من دیگر با چه امیدی به زندگی ادامه دهم
شیوانا نگاهی به مرد انداخت و گفت:” به خودت نگاه کن مرد! ببین اصلا شبیه یک مزرعه دار ثروتمند هستی ! داشتن یک مزرعه خوب و بارور و پرمحصول هرگز در ذهن تو فرصت تجسم پیدا نکرده است. یعنی تو هرگز اجازه ندادی این رویای زیبا بخشی از ذهن تو را به خود اختصاص دهد و فرصت وقوع بیابد. تو با این جمله “فایده ای ندارد” همه چیز را متوقف ساخته ایٍ!! چگونه انتظار داری کاینات چیزی را برای تو محقق سازد که تو خودت باورش نداری و قادر به تجسمش نیستی
هر آرزوی بزرگی که داری ابتدا باید در ذهن تو یکبار متولد شود و تو احساس شناور بودن در آن آرزو و واقعی بودن آن رویا را تجربه کنی! تو خودت همه امیدها را ناامیدانه پس می زنی! چگونه انتظار داری امید بتواند وارد ظلمات درون تو شود. برو مرد! برو و قبل از آنکه بدبختی و فلاکت زندگی ات فکر کنی به این بیاندیش که چرا ذهن ات دائم اصرار دارد در کوچه سیاهی و بیچارگی چادر بزند و یک لحظه هم از آن دل نمی کند! اگر توانستی ذهن ات را برای دیدن آرزوهای روشن آزاد و رها کنی ، آن وقت می توانی اولین قدم ها برای حرکت به سوی خوشبختی و ثروت را برداری. همه اتفاق ها اول باید در درون تو رخ دهد و بعد تو تکرار آن را در دنیای بیرون ات ببینی

 

[ پنج شنبه 16 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 945

داستان شماره 945

 

هزاران زمان و هزاران مکان فقط برای تو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی از راه دور برای دیدن شیوانا به مدرسه او آمد. چند روز بعد به او خبردادند که به محض خروج از دیارش ، زمین لرزه ای شدید رخ داده و هیچ کس زنده نمانده است. مرد شاد و سرحال به شیوانا گفت:” می دانید چه اتفاقی افتاده است! اگر در زمان وقوع زمین لرزه من در آن مکان بودم ، حتما من هم جان می باختم! آیا این اتفاق نشانه آن نیست که من برگزیده ام و زمان مرگم به عقب افتاده است!!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” برای تک تک موجودات عالم هزاران زمان و هزاران مکان برای مردن مقدر شده است. اینکه در یک زمان و مکان مشخص از مهلکه جان سالم بدر می بریم ، دلیل نمی شود که از آن هزاران هزار مهلکه دیگر که هر لحظه در هر مکانی امکان وقوعش هست زنده بیرون آئیم
بله حق باتوست! در زمان زلزله ، دیار تو محل حضور تو نبود! اما مصیبت های عالم  فقط  زلزله و سیل و سرزمین های بلا فقط دیار تو نیستند!! تو چه بسا به خاطر کاری که انجام دادی و یا ماموریتی که کاینات برایت در نظر گرفته و یا به سبب دعایی که در حق ات شده و یا فرصت اصلاح و تغییری که موقتا در اختیارت قرار داده شده و هزاران دلیل دیگر قرار نبود در آن زمان خاص در آن مکان خاص باشی. اما در عین حال تصور نکن که همه چیز به خیر گذشته است و تو تا ابد همینگونه زنده خواهی بود
بدان که هر کاری که در زندگی انجام می دهیم ، زمان و مکان مرگ ما را جابجا می کند. اگر در زمانی خاص در مکانی مشخص نبودیم و گرفتار نشدیم ، نباید به خود مغرور شویم. باید کمی بایستیم و در احوال خود تامل کنیم و ببینیم کدام نیت و هدف ما را وادار ساخت به آن مکان نرویم و در آن زمان آنجا حاضر نباشیم. اگر این قصد و نیت مهاجرت از آن مکان بلاخیز را به خاطر آوردیم می توانیم دریابیم که چرا فرصتی بیشتر برای زنده ماندن به ما هدیه داده شده است. متاسفم دوست من، یکی از این هزاران زمان و هزاران مکان بالاخره به سراغ تک تک ما می آید. خوشبخت ترین انسان روی زمین کسی است که این زمان و مکان را خودش انتخاب کند و از این انتخاب هم راضی و سربلند باشد

 

[ پنج شنبه 15 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 944

داستان شماره 944

جوجه اردک بزرگ مقام

 

بسم الله الرحمن الرحیم
شیوانا به همراه شاگردانش در میدان دهکده قدم می زد. کدخدا خودش را به کنار او رساند و آهسته در گوشش گفت:” استاد! مرد سبزی فروشی در کنار چشمه هست که احترام زیادی ، خیلی بیشتر از شما ، برای من قائل است. او به من می گوید “بزرگ مقام” و من از این گفته او احساس خوبی پیدا می کنم.اگر قبول نمی کنید بیائید تا به شما نشان دهم
شیوانا تبسمی کرد و پذیرفت که همراه کدخدا نزد پیرمرد سبزی فروش بروند. پیرمرد تا کدخدا را دید از جا برخاست و با صدای بلند گفت:” جناب “بزرگ مقام”  برای خرید بر من منت گذاشتند ، چه می خواهید!؟
کدخدا سرمست از غرور مقداری سبزی سفارش داد و قدری هم پول بیشتر بابت تعریف و تمجید به مرد سبزی فروش داد. آنگاه رویش را به سمت مرد سبزی فروش کرد و گفت:” به نظرم شیوانا هم سبزی می خواست!؟
شیوانا سری تکان داد و گفت:”من در مدرسه  سبزی های کاشت خودمان را می خوریم
پیرمرد سبزی فروش تبسمی کرد و گفت:” البته ناگفته نماند که من هم هر وقت سبزی کم می آورم از مدرسه شیوانا سبزی هایم را تامین می کنم
چند قدمی که از مغازه سبزی فروش دور شدند ، کدخدا در حالی که از ذوق در پوست خودش نمی گنجید گفت:” دیدید استاد! او حتی شما را به اسم ساده شیوانا صدا زد و برعکس من را “بزرگ مقام” نامید. دیدید که چقدر من نزد اهالی احترام و ارج و قرب دارم
کدخدا این را گفت و شادی کنان از شیوانا و شاگردانش دور شد. یکی از شاگردان که شاهد ماجرا بود با ناراحتی رو به شیوانا کرد و گفت:” چقدر اهالی این دهکده بی معرفت و قدرناشناس اند که قدر استاد بزرگی چون شما را نمی دانند! و به اسم ساده شما را صدا می زنند
شیوانا با لبخند گفت:” اگر سری به داخل مغازه سبزی فروش بزنی می فهمی که “بزرگ مقام” نام جوجه اردکی است که مرد سبزی فروش هر روز با خودش به مغازه می آورد و به او غذا می دهد. شاید بر لبان سبزی فروش کلمات “بزرگ مقام” ظاهر شود اما در مقابل چشمان او قیافه جوجه اردک مجسم می شود.نباید به لقب ها زیاد مغرور شویم. در این مواقع افتخار می کنم که مرا به اسم خودم صدا می زنند
شاگرد شیوانا با حیرت گفت:” او چرا چنین کاری می کند!؟
شیوانا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:” او سود بیشتری می خواهد و اگر قرار باشد با یک لقب “بزرگ مقام” کدخدا به او پول بیشتری دهد ، پس او ازاین شگرد استفاده می کند. اینکه کار این مرد درست است یا نه ! به خودش مربوط است اما این کدخداست که نباید به لقب “بزرگ مقام ” مغرور شود و به خاطر شنیدن این لقب مال و اموالش را بذل و بخشش کند. همیشه در زندگی وقتی کسی شما را به اسم خودتان صدا می زند خوشنود باشید و زیاد در بند اسامی و القاب نباشید که شاید در پشت آن لقب  “جوجه اردکی”  هم وجود داشته باشد

 

[ پنج شنبه 14 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 2, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 943

داستان شماره 943

داستانی عبرت آموز در مورد خرافات

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا آمد و گفت: مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد. خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بیگناهم را نجات دهید
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دختر خردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور و خونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود. شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را در آغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد. شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد. شیوانا تفکری کرد و سپس با تبسمی بر لب گفت: اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست چون تصمیم به هلاکش گرفته ای
عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد! زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود به سمت پله سنگی معبد دوید.اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود. می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید

 

[ پنج شنبه 13 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 942

داستان شماره 942


مشکل مرد فرتوت با زن و دخترش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
زن و دختر جوانی پیرمردی خسته و افسرده را کشان کشان نزد شیوانا آوردند و در حالی که با نفرت به پیرمرد خیره شده بودند از شیوانا خواستند تا سوالی را از جانب آن ها از پیرمرد بپرسد !
شیوانا در حالی که سعی می کرد خشم و ناراحتی خود را از رفتار زشت دختر و زن با پیرمرد پنهان کند ، از زن قضیه را پرسید . زن گفت : ” این مرد همسر من و پدر این دختر است . او بسیار زحمت کش است و برای تامین معاش ما به هر کاری دست می زند . از بس شب و روز کار می کند دستانی پینه بسته و سر و صورتی زخمی و پشتی خمیده و قیافه ای نه چندان دلپسند پیدا کرده است . وقتی در بازار همراه ما راه می رود ما در هیکل و هیبت او هیچ چیزی برای افتخار کردن پیدا نمی کنیم و سعی می کنیم با فاصله از او حرکت کنیم . ای استاد بزرگ از طرف ما از این پیرمرد بپرسید ما به چه چیز او به عنوان پدر و همسر افتخار کنیم و چرا باید او را تحمل کنیم !؟ “
شیوانا نفسی عمیق کشید و دوباره از زن و دختر پرسید : ” این مرد اگر شکل و شمایلش چگونه بود شما به او افتخار می کردید !؟ ”
دخترک با خنده گفت : ” من دوست دارم پدرم قوی هیکل و خوش تیپ و خوش لباس باشد و سر و صورتی تمیز و جذاب داشته باشد و با بهترین لباس و زیباترین اسب و درشکه مرا در بازار همراهی کند . ”
زن نیز گفت : ” من هم دوست داشتم همسرم جوان و سالم و تندرست و ثروتمند و با نفوذ باشد و هر چه از اموال دنیا بخواهم را در اختیار من قرار دهد . نه مثل این پیرمرد فرتوت و از کار افتاده فقط به اندازه بخور و نمیر برای ما درآمد بیاورد !؟ به راستی این مرد کدام از این شرایط را دارد تا مایه افتخار ما شود ؟ ای استاد از او بپرسید ما به چه چیز او افتخار کنیم !؟ ”
شیوانا آهی کشید و به سوی پیرمرد رفت و دستی به شانه اش زد و به او گفت : ” آهای پیرمرد خسته و افسرده ! اگر من جای تو بودم به این دختر بی ادب و مادر گستاخش می گفتم که اگر مردی جوان و قوی هیکل و خوش هیبت و توانگر بودم ، دیگر سراغ شما آدم های بی ادب و زشت طینت نمی آمدم و همنشین اشخاصی می شدم که در شان و مرتبه آن موقعیت من بودند !؟ ”
پیرمرد نگاه سنگینش را از روی زمین بلند کرد و در چشمان شفاف شیوانا خیره شد و با صدایی آکنده از بغض گفت : ” اگر این حرف را بزنم دلشان می شکند و ناراحت می شوند !! مرا از گفتن این جواب معاف دار و بگذار با سکوت خودم زخم زبان ها را به جان بخرم و شاهد ناراحتی آنها نباشم ! ”
پیرمرد این را گفت و از شیوانا و زن و دخترش جدا شد و به سمت منزل حرکت کرد .
شیوانا آهی کشید و رو به زن و دختر کرد و گفت : ” آنچه باید به آن افتخار کنید همین مهر و محبت این مرد است که با وجود همه زخم زبان ها و دشنام ها لب به سکوت بسته تا مبادا غبار غم و اندوه بر چهره شما بنشیند

[ پنج شنبه 12 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 941

داستان شماره 941

خودت پل خودت را بساز


بسم الله الرحمن الرحیم
پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: «از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود؟
شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: «جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی
روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: «تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید
پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند
پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: «این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟
شیوانا تبسمی کرد و گفت: «نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی

 

[ پنج شنبه 11 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 940

داستان شماره 940

وفاداری

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزى زنى نزد شيوانا استاد معرفت آمد و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بى تفاوت شده است و او مى ترسد که نکند مرد زندگى اش دلش را به کس ديگرى سپرده باشد.
شيوانا از زن پرسيد:" آيا مرد نگران سلامتى او و بچه هايش هست و برايشان غذا و مسکن و امکانات رفاهى را فراهم مى کند؟! " زن پاسخ داد: "آرى در رفع نيازهاى ما سنگ تمام مى گذارد و از هيچ چيز کوتاهى نمى کند!" شيوانا تبسمى کرد و گفت:"پس نگران نباش و با خيال راحت به زندگى خود ادامه بده!"
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد شيوانا آمد و گفت:" به مرد زندگى اش مشکوک شده است. او بعضى شب ها به منزل نمى آيد و با ارباب جديدش که زنى پولدار و بيوه است صميمى شده است. زن به شيوانا گفت که مى ترسد مردش را از دست بدهد. شيوانا از زن خواست تا بى خبر به همراه بچه ها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد. روز بعد زن نزد شيوانا آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتى خسته از سر کار آمده و کسى را در منزل نديده هراسان و مضطرب همه جا را زير پا گذاشته تا زن و بچه اش را پيدا کند و ديشب کلى همه را دعوا کرده که چرا بى خبر منزل را ترک کرده اند.
شيوانا تبسمى کرد و گفت:" نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامى که نگران شماست، به شما تعلق دارد."
 شش ماه بعد زن گريان نزد شيوانا آمد و گفت:" اى کاش پيش شما نمى آمدم و همان روز جلوى شوهرم را مى گرفتم. او يک هفته پيش به خانه ارباب جديدش يعني همان زن پولدار و بيوه رفته و ديگر نزد ما نيامده و اين نشانه آن است که او ديگر زن و زندگى را ترک کرده است و قصد زندگى با زن پولدار را دارد." زن به شدت مى گريست و از بى وفايى شوهرش زمين و زمان را دشنام مى داد. شيوانا دستى به صورتش کشيد و خطاب به زن گفت:" هر چه زودتر مردان فاميل را صدا بـزن و بى مقدمه به منزل ارباب پولدار برويد. حتماً بلايى سر شوهرت آمده است!" زن هراسناک مردان فاميل را خبر کرد و همگى به اتفاق شيوانا به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بى اطلاعى کرد. اما وقتى سماجت شيوانا در وارسى منزل را ديد تسليم شد.
سرانجام شوهر زن را درون چاهى در داخل باغ ارباب پيدا کردند. او را در حالى که بسيار ضعيف و درمانده شده بود از چاه بيرون کشيدند. مرد به محض اينکه از چاه بيرون آمد به مردان اطراف گفت که سريعاً به همسر و فرزندانش خبر سلامتى او را بدهند که نگران نباشند. شيوانا لبخندى زد و گفت:" اين مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و بايد حرفش را باور کرد."
بعداً مشخص شد که زن بيوه ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فريب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفادارى مرد او را درون چاه زندانى کرده بود. يک سال بعد زن هديه اى براى شيوانا آورد. شيوانا پرسيد:" شوهرت چطور است؟!"
زن با تبسم گفت:"هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراين ديگر نگران از دست دادنش نيستم! به همين سادگى!"

 

[ پنج شنبه 10 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:3 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 939

داستان شماره 939

 داستان عشق پولی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دل دخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی‌عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم
شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟
دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم
شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد
دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید
دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد
شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می‌تواند داشته باشد؟

 

[ پنج شنبه 9 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 938

داستان شماره 938

برای یاد گرفتن فراموش کن

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

آفتی عجیب و ناشناخته به جان ذرت‌های دهکده شیوانا افتاده بود و محصولات تعداد زیادی از کشاورزان را از بین برده بود. شیوانا شاگردان مدرسه را فراخواند و گفت: "دوست کشاورزی دارم در یکی از روستاهای دوردست که حتما روش دفع این آفت را می‌داند. می‌خواستم یکی از شما را انتخاب کنم و همراه با نمونه محصولات آفت‌زده نزد او بفرستم تا روش پیشنهادی او برای درست کردن سم و دفع آفت از مزارع ذرت را یاد بگیرد. چه کسی پیشقدم می‌شود؟
یکی از شاگردان شیوانا که حافظه‌ای بسیار قوی داشت و در جمع شاگردان به زیرکی و زرنگی معروف بود قدم پیش گذاشت و گفت: "من آن‌قدر دانش و اطلاعات دارم که به محض این‌که دوست شما اصول درست کردن سم را یاد بدهد سریع یاد می‌گیرم. من می‌روم
شیوانا با تبسم موافقت کرد و گفت: "اجازه بده یکی از شاگردان معمولی و تازه‌کار را هم همراه تو بفرستم تا تنها نباشی. فقط چون این شاگرد خیلی ساده است از زرنگی و هشیاری‌ات علیه او استفاده نکن
همه به این جمله خندیدند و آن دو نفر صبح روز بعد راهی دهکده دوردست شدند. چند هفته بعد آنها برگشتند و همه با شوق و علاقه منتظر بودند تا روش دفع آفت را از زبان آنها بشنوند. شاگرد زرنگ با غرور گفت: "چند ماده ساده را اگر با هم مخلوط ‌کنیم می‌توانیم ضد آفت را بسازیم و در عرض یک هفته مرض را از محصولات ذرت دور سازیم. اصلا نیازی به این مسافرت نبود
او به سرعت مواد مورد نظر خودش را مخلوط کرد و روی بعضی از مزارع آفت‌زده پاشید. اما بعد از دو هفته هیچ تغییری حاصل نشد و اوضاع از قبل هم بدتر شد
شیوانا شاگرد ساده و معمولی را احضار کرد و از او خواست هر چه را یاد گرفته برای بقیه نقل کند. آن شاگرد با جزییاتی وصف‌ناپذیر تک‌تک مراحل را از تمیز کردن ظروف سم تا میزان دقیق مواد ترکیبی و نحوه استفاده از سم و آب ندادن مزارع قبل از سمپاشی به مدت مشخص و سپس مخلوط کردن آب و سم با هم و استفاده از آن را توضیح داد. وقتی طبق دستورات شاگرد معمولی سم ساخته و استفاده شد بلافاصله در عرض کم‌ترین مدت قابل تصور آفت‌ها از مزارع محو شدند و همه چیز درست شد
شاگردان با تعجب نزد شیوانا رفتند و از او پرسیدند: "آن شاگرد زرنگ اطلاعات بسیار زیادی داشت و هوش و حافظه او در بین جمع بی‌نظیر بود. در حالی که این همراه دوم یک شاگرد معمولی است. چگونه آن فرد زرنگ نتوانست جزییات دقیق را به خاطر بسپارد و یاد بگیرد و این شاگرد معمولی توانست به این خوبی همه چیز را یاد بگیرد
شیوانا پاسخ داد: "آن شاگرد زرنگ و باهوش فریب هوش و زرنگی خودش را خورد و به همین خاطر موقع یاد گرفتن درس‌ها از استاد، حواسش به خودش و غرور خودش و دانش خودش بود. برای همین دانش او تبدیل به پرده‌ای شد بین او و درسی که می‌گرفت و به همین خاطر به جای حرف‌ها و درس‌های استاد فقط صدای دانش خود را می‌شنید. اما این شاگرد ساده و معمولی با ذهنی پاک و خالی و صاف و با فروتنی و تواضع یک جوینده واقعی دانش، درس‌ها را فرا گرفت و به همین خاطر همه جزییات را با دقتی وصف‌ناپذیر درک کرده بود. برای یاد گرفتن چیزهای جدید اغلب لازم است انسان دانش قبلی خود را برای مدتی به طور موقت فراموش کند تا بتواند در فضای یادگیری موضوع تازه قرار گیرد
دوست زرنگ و باهوش شما با وجود زیرکی و هوشمندی بالایی که داشت اما هنر فراموش کردن خودش و کنار گذاشتن دانش قبلی و غرور دانستنش، موقع یادگیری دانش جدید را بلد نبود. اما این دوست معمولی شما چون در مقابل درسی که داده می‌شد مثل یک فرد تازه‌کار و مشتاق ظاهر شد توانست همه چیز را جذب کند. در حقیقت به همین دلیل است که در زندگی افراد معمولی بسیاری اوقات بسیار بهتر و قدرتمندتر از افراد باهوش ظاهر می‌شوند. یادگیری آنها در موضوع کاریشان عمیق و دقیق و جامع است. به همین خاطر موثر و کارآمد هستند. به همین سادگی

 

[ پنج شنبه 8 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:45 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 937

داستان شماره 937

از درون شاد باش

 

بسم الله الرحمن الرحیم
ایام بهار بود و مردم برای جشن بهاری خود را آماده می کردند. چند دلقک از سرزمینی دور از دهکده شیوانا عبور می کردند. آنها نمایشی ترتیب دادند و شرط تماشای نمایش را پرداخت مبلغی سنگین تعیین کردند. همه مردم نمی توانستند این نمایش خنده دار را ببینند و فقط عده خاصی می توانستند به دیدن نمایش بروند. روزی شیوانا دختر و پسر جوانی را دید که غمگین و افسرده از کنار مدرسه عبور می کنند. شیوانا با تبسم پرسید:” دهکده ای که جوانانش غمگین باشد روی شادی را نخواهد دید! چرا افسرده اید!؟
دختر و پسر گفتند پول کافی برای خرید بلیط نمایش دلقکها را ندارند و نمی توانند مانند هم سن و سالهایشان به تماشای نمایش خنده دار بروند و شاد باشند
شیوانا با تعجب گفت:” مگر شادی می تواند بدون اجازه ما از بیرون وارد وجود ما شود. شادی اتفاقی است درونی که محل وقوع آن نیز در درون ما و با اجازه ماست.دلقک ها فقط می توانند کسانی را بخنداند که خود را آماده خندیدن کرده باشند. برخیزید و بخندید و تمرین کنید تا از درون شاد باشید و هرگز اجازه ندهید دیگران برای شاد بودن شما نقشه بریزند و تصمیم بگیرند. در زندگی شادی خود را به هیچ چیز بیرون از وجودتان مشروط نکنید. رئیس کارخانه شادی سازی تان خودتان باشید

 

[ پنج شنبه 7 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 936

داستان شماره 936

چون دیگران نبودند

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا در مدرسه درس اراده و نیت را می گفت. ناگهان یکی از شاگردان مدرسه که بسیار شوق زده شده بود از جا برخاست و گفت:” من می خواهم ده روز دیگر در کنار باغ مدرسه یک کلبه برای خودم بسازم.من تمام تلاش خودم را به خرج خواهم داد و اگر حرف شما در باره نیروی اراده درست باشد باید تا ده روز دیگر کلبه من آماده شود
همان شب شاگرد شوق زده کارش را شروع کرد. با زحمت فراوان زمین را تمیز و صاف کرد و روز بعد به تنهایی شروع به کندن پایه های کلبه نمود. هیچ یک از شاگردان و اعضای مدرسه به او کمک نمی کردند و او مجبور بود به تنهایی کار کند. روزها سپری می شد و کار او به کندی پیش می رفت. روزهای اول چند نفر از شاگردان به تماشای او می نشتند. اما کم کم همه چیز به حال عادی بازگشت و تقریبا هرکس سرکار خود رفت و آن شاگرد شوق زده مجبور شد به تنهایی همه کارها را انجام دهد
یک هفته که گذشت از شدت خستگی او مریض شد و به بستر افتاد و روز دهم وقتی در سر کلاس ظاهر شد با افسردگی و حالتی دمغ خطاب به شیوانا گفت:” نمی دانم چرا با وجودی که تمام عزمم را جزم کردم ولی جواب نگرفتم!! اشکال کارم کجا بود!؟
شیوانا تبسمی کرد و خطاب به پسر آشپزمدرسه کرد و گفت:” تو آرزویی بکن
پسر آشپز چشمانش را بست و گفت:” اراده می کنم تا ده روز دیگر در گوشه باغ یک اتاق خلوت برای همه بسازم تا هرکس دلش گرفت و جای خلوت و امنی برای مراقبه و مطالعه نیاز داشت به آنجا برود! این اتاق می تواند برای مسافران و رهگذران آینده هم یک محل  سکونت موقتی باشد
همان روز پسر آشپز به سراغ کار نیمه تمام شاگرد قبلی رفت. اما اینبار او تنها نبود و تمام اهالی مدرسه برای کمک به او بسیج شده بودند. حتی خود شیوانا هم به او کمک می کرد. کمتر از یک هفته بعد کلبه به زیباترین شکل خود آماده شد
روز بعد شیوانا همه را دور خود جمع کرد و با اشاره به کلبه گفت:” شاگرد اول موفق نشد خواسته اش را در زمان مقرر محقق سازد. چرا که نیت اولش ساختن کلبه ای برای خودش و به نفع خودش بود! اما نفر دوم به طور واضح و روشن اظهار داشت که این کلبه را به نفع بقیه می سازد و دیگران نیز از این کلبه نفع خواهند برد. هرگز فراموش نکنیم که در هنگام آرزو کردن سهم و منفعت دیگران را هم در نظر بگیریم. چون اگر دیگران نباشند خیلی از آرزوها جامه عمل نخواهد پوشید

 

[ پنج شنبه 6 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 935

داستان شماره 935

جهت باد مهم نیست

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی شیوانا از کنار مزرعه ای می گذشت. زن و مرد جوانی را دید که به زحمت در حال کشت و زرع هستند. مرد به محض دیدن شیوانا به سوی او دوید و در حالی که زنش او را همراهی می کرد با حالتی ترسیده و هراسان گفت:” استاد ! تمام امید من و خانواده ام به نتیجه این کشت و زرع است. اگر آفتی بیاید یا اتفاقی ناگوار بیافتد شاید چند ماه آینده تمام چیزی که داریم را ازدست بدهیم و به فقر و تنگدستی بیافتیم. ما را راهنمایی کن تا از این نگرانی به درآئیم
شیوانا نگاهی به زن و مرد جوان انداخت و گفت:” خالق هستی مزرعه را در اختیار شما قرار داده است وشما هم از زحمت و تلاش چیزی کم نگذاشته اید. پس دلیلی نیست که نسبت به کسی که دست روی دست گذاشته عقب بمانید. اما با این وجود در کنار اینکار به  پرورش دام و طیور هم مشغول شوید و در اوقات فراغت یک کار فنی مثل فرش بافی یا مشابه برای خود دست و پا کنید! در اینصورت احتمال شکست و تنگدستی شما کمتر می شود! اما در هر صورت پیشنهاد می کنم با نیت خالص و پاک کارتان را انجام دهید و مانند ابر شناور شوید و بگذارید نتایج خودشان همدیگر را پیدا کنند و گرد هم آیند. شما شبیه ابر باشید. برای ابر چه فرقی می کند که باد از کدام جهت می وزد. او در آسمان رویایی خودش شناور است.شما هم مادامی که خود را در آسمان توکل و اعتماد به خالق هستی شناور ساخته ای، نگران هیچ تندبادی نباشید

 

[ پنج شنبه 5 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:43 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 934
[ پنج شنبه 4 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:41 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 933
[ پنج شنبه 3 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 932
[ پنج شنبه 2 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 931

داستان شماره 931

نقطه آغاز زیبایی

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی جوانی نزد شیوانا آمد و از او برای مشکل بدخطی اش راه چاره خواست. جوان گفت که قرار است شغلی انتخاب کند که خط خوب شرط اساسی آن است و او متاسفانه هر چه تلاش می کند نمی تواند خط خوبی داشته باشد. شیوانا تبسمی کرد و گفت :” بیا مقابل من بنشین و جمله ای را به زیبا ترین خط ممکن برایم بنویس!” جوان قلم و کاغذی آورد و مقابل شیوانا نشست و قلم را در جوهر فرو برد تا روی کاغذ بنویسد.اما شیوانا به اوگفت:” با قلم ننویس! بلکه با انگشتان ات در هوا بنویس!” جوان با حیرت پرسید: ” اگر من در هوا بنویسم شما چگونه می فهمید قشنگ نوشته ام یا نه!؟ اصلا خودم چطوری بفهمم درست و زیبا نوشته ام یا نه ! و اصلا اینکار چه فایده ای دارد!؟” شیوانا به طور جدی خطاب به جوان گفت:” تو از من روشی خواستی تا خطی زیبا برای خود داشته باشی و من می گویم در هوا بنویس !شروع کن!” جوان از سر بی حوصلگی انگشتانش را در هوا چرخاند و بعد شانه هایش را بالا انداخت و گفت : ” این هم نوشتن در هوا! نظرتان راجع به این نوشته چیست!؟” شیوانا سری به حالت منفی تکان داد و گفت: ” بد نوشتی ! دوباره بنویس ! اما با دقت!” اینبار جوان سعی کرد با دقت بنویسد. اما وقتی دید شیوانا خونسرد و بی حالت به او خیره شده است ، سری تکان داد و به سرعت نوشتن در هوا را تمام کرد و گفت: ” تمام شد! نظرتان چیست!” شیوانا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: ” از قبل بهتر بود! ولی اصلا زیبا نیست. اما اشکالی ندارد. تا شب وقت داریم و اول وقت فردا هم تا آخر شب فرصت هست.” جوان که دید چاره ای جز اطاعت از استاد ندارد. تمام روز با دقت در هوا هر چه شیوانا می گفت را با خط خوش نوشت و سرانجام شب که شد و همه جا تاریک شد، شیو انا از جوان خواست تا در تاریکی قلم درجوهر فروبرد و روی کاغذ خط بنویسد. جوان با اعتراض گفت که هوا تاریک است و هیچ چیز را نمی بیند
اما وقتی نگاه جدی شیوانا را روی صورت خود احساس کرد تسلیم حرف استاد شد و جمله ای را با دقت در تاریکی محض شبانه روی کاغذی که نمی دید نوشت. صبح روز بعد وقتی جوان نزد شیوانا آمد با حالت ناامید و افسرده ای گفت: ” استاد ! می خواستم بگویم که من فکرهایم را کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که هرگز خطم خوب نخواهد شد و شما با این تمرین و تنبیه خواستید به من بفهمانید که بهتر است از خیر اینکار بگذرم.” اما شیوانا با تبسم کاغذی را به او نشان داد که با خطی بسیار زیبا و جذاب روی آن نوشته شده بود. شیوانا گفت: ” این همان کاغذی است که دیشب در تاریکی و بعد از یک روز تمرین خط نویسی در هوا رویش خط نوشتی! ببین با چه خط زیبایی روی کاغذ نوشته ای! تو وقتی در هوا خط می نویسی ، از قید و بند نظر دیگران رها می شوی و همان چیزی را در هوا نقش می زنی که در ذهن توست. چون ذهن تو دیگر درگیر کش و قوس و فشار کاغذ و نگاه و قضاوت دیگران نیست، پس آزاد و رها آنچه که واقعا زیباست را متصور می شود و همان تصور زیبا نیز در انگشتان تو جاری می شود. تو آنقدر در طول روز با ذهن ات تمرین کردی که او یاد گرفت جز تصور و تجسم زیبایی کار دیگری انجام ندهد و در تاریکی شبانه همان تصور زیبا توسط قلم جوهردار روی کاغذ ثبت شد. علت بدخط بودن تو ، نازیبا بودن نوشته ای بود که در ذهن خودت هنگام قلم زنی تجسم می کردی. از این به بعد تجسم هایت را زیبا ساز تا دستانت شاهکار بیافرینند.” می گویند بعد از آن ، خوش خط ترین نوشته های آن دیار متعلق به همین جوان بدخط بود

 

[ پنج شنبه 1 آبان 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]