اسلایدر

داستان شماره 929

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 929

داستان شماره 929

با ایستادن به مقصد برس

 

بسم الله الرحمن الرحیم
مردی نزد شیوانا آمد و از او خواست برای آرام سازی پسرش کاری انجام دهد!؟ شیوانا جویای قضیه شد. مرد گفت:” پسری دارم که خود را برای امتحان ورودی به مدرسه عالی امپراتور آماده می کند. او با وجودی که بسیار باهوش و مستعد است ، اما به شدت از باختن در امتحان ورودی می ترسد و به همین خاطر ترک زندگی و استراحت کرده و دائم در حال مطالعه دروس امتحان است. از تو می خواهم به منزل ما بیایی و من وهمسرم را از نگرانی سلامتی فرزندمان برهانی!”شیوانا قبول کرد و به عنوان مهمان به خانه مرد رفت
وقتی وارد خانه شد ، در گوشه باغ روی زمین پسر لاغر و نحیفی را دید که روی زمین نشسته و با عجله مشغول حفظ کردن جملاتی است. شیوانا مانند کسی که از موضوع اطلاعی ندارد کنار او نشست و از او پرسید: بعد از ظهر امروز امتحان داری!؟
پسرک با عجله نگاه سریعی به شیوانا انداخت و گفت:” نه یک فصل دیگر تا امتحان باقی است. ولی حجم چیزهایی که نمی دانم خیلی زیاد است
شیوانا تبسمی کرد و گفت:” اتفاقا حجم چیزهایی که من نمی دانم هم خیلی زیاد است! اگر امتحان یک فصل دیگر است پس چرا اینقدر مضطرب و هراسانی!؟
پسر با بی حوصلگی پاسخ داد:” چرا نباشم! اگر از روز اول تولدم هم خواندن این همه مطلب را شروع می کردم باز هم وقت کم می آوردم. دیگر سه ماه که وقتی نیست
شیوانا سری تکان داد و پرسید:” اسبت در هر ساعت چقدر جلو می رود!؟
پسربا تعجب پاسخ داد:” من که اسب ندارم!”شیوانا به مغز پسر اشاره کرد و نگاهی به کتاب انداخت و گفت:” منظورم اسب مغزت است وجاده هم ورقهای کتاب ! سوالم این است که در هر ساعت چند صفحه به جلو می روِی!؟
پسر شانه هایش را بالا انداخت و پاسخ داد :” به خیلی چیزها بستگی دارد! به اینکه چقدر سرحال باشم. مطلب چقدر قابل فهم باشد. چه فکر و خیال هایی همزمان در مغزم جولان بدهند. به سروصدا و مزاحم های اطرافم. خلاصه به خیلی چیزها بستگی دارد.ولی به طور معمول در هر ساعت پنج صفحه را خوب می خوانم و جلو می روم
شیوانا با تبسم گفت:” آیا تا به حال حساب کرده ای که اگر با این سرعت بروی کی همه کتابها را تمام می کنی!؟
پسر گفت:” البته! ولی در ضمن سرعت فراموشی را هم در نظر بگیرید. وقتی صد صفحه می خوانم در واقع سی صفحه اش بعد از مدتی از ذهنم می رود و مجبورم برگردم و مرور کنم. وقتی خسته ام تعداد صفحاتی که از خاطرم می رود خیلی بیشتر است و روزهای متمادی پیش آمده که مدام روی چند صفحه گیر افتاده ام. ولی به طور کلی محاسبه ای که کرده ام می گوید که تا فصل دیگر نمی توانم با این روش همه کتابهای آزمون را چندین بار بخوانم
وشیوانا با تبسم گفت:” و به همین خاطر عجله می کنی و از همه چیز می زنی تا مگر وقت اضافی برای جبران این کمبود به دست آوری!؟
پسر سری به علامت تائید تکان داد و گفت:” خوب بلی! شما هم اگر جای من بودید همین کار را می کردید!؟
شیوانا سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت:” من اگر جای تو بودم به جای دویدن می ایستادم! اینطوری زودتر به مقصد می رسیدم
پسر هاج و واج به شیوانا خیره شد و گفت:” می ایستادید! تا به حال کدام ایستاده ای را سراغ دارید که با راه نرفتن به مقصد برسد!؟
شیوانا گفت:” بسیاری از سواران را می شناسم که سوار بر اسب دور میدانی ثابت فقط می چرخند و می چرخند و می چرخند. حتی بعضی سعی می کنند تند تر بچرخند تا زودتر به مقصد برسند. ولی از این مساله غافلند که اگر فقط اندکی می ایستادند و مسیر درست را انتخاب می کردند. خیلی زودتر و بی دردسر تر به مقصد می رسیدند
تو هم الآن خودت را دریک چرخه مشابه انداخته ای. چیزی نمی خوری ! استراحت نمی کنی! این باعث می شود که اسب ذهن ات ضعیف شود و سرعت پیشروی اش روز به روز و لحظه به لحظه کمتر شود. مدام به این اسب بینوا لگد می زنی و او را از عقب ماندن می ترسانی. با اینکارفشار مضاعفی را به ذهن خود وارد می سازی. ضعف جسمی و شتاب ذهنی باعث می شود که دلشوره و اضطراب تمام وجودت را فرا گیرد و کتابی که در عرض یک روز به راحتی مرور می شود یکماه تمام تو را در خود اسیر کند. تو آنقدر تند می دوی که صدای کمک خواستن قلب وناله مغز و در هم شکستن مفصل هایت را نمی شنوی ! بدیهی است که شرایط من که ایستاده ام و آرام و آسوده به جلو می روم خیلی بهتر ازتوست. فقط کافی است چند نفر از رقبای تو در آزمون مثل من آرام و مطمئن و بی خیال اما مصمم به پیشروی باشند. در اینصورت بدون شک تو بازنده می شوی و پایان آزمون نه امتیاز قبولی را بدست می آوری و نه بدن و ذهن و دلی سالم برایت باقی می ماند. چون گمان می کنی که هیچ چیز کم نگذاشته ای و تمام قوایت را به کار برده ای ، به خودت و توانایی هایت هم شک می کنی و دیگر در هیچ آزمون بزرگی جرات شرکت قدرتمندانه را بدست نمی آوری
پسر نگاهی به شیوانا کرد. سپس سرش را پائین انداخت و در سکوت به فکر فرو رفت. شیوانا منزل آنها را ترک کرد و به مدرسه برگشت
هفته بعد پدرآن پسر نزد شیوانا آمد و به او گفت که پسرش اکنون بسیار سرحال تر و چابک تر و از همه مهم تر خوش خلق تر و آرام تر از گذشته است و به قبولی اش در امتحان نیز کاملا امیدواراست. او فقط چند ساعت در روز مطالعه می کند و بقیه اوقات را به مرور و تفکر و استراحت می پردازد. او می گوید که الآن اسب من با وجودی که ایستاده است از همه تندتر می دود. و من و مادرش منظور او را نمی فهمیم . برای همین اینجا آمده ام تا بپرسم چطور می شود که یک اسب ایستاده از همه سریع تر بدود



[ پنج شنبه 29 مهر 1391برچسب:داستانهای شیوانا ( 1, ] [ 20:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]