اسلایدر

داستان شماره 89

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 89

داستان شماره 89

عاقبت حسد دو مرد بر یک زن عفیف

 

بسم الله الرحمن الرحیم
از حضرت امیر المومنین علی( ع ) درخواست شد تا قضیه دانیال پیغمبر را بفرمایند.حضرت علی ( ع ) فرمودند: دانیال پسری یتیم بود که نه پدر داشت و نه مادر و تحت سرپرستی پیرزنی از بنی اسرائیل به سر میبرد
در آن زمان پادشاهی از بنی اسرائیل حکومت میکرد که دو قاضی داشت . آن دو قاضی با مردی صالح و پاک رشته محبت و دوستی داشتند. مرد صالح گاه گاهی پیش پادشاه میرفت و با او نیز ساعاتی مینشست.روزی پادشاه به شخصی مورد اعتماد احتیاج پیدا کرد که ماموریتی به او بدهد.هر دو قاضی آن مرد صالح را برای این کار معرفی کردند و پادشاه نیز او را به ماموریت فرستاد
موقع رفتن آن مرد پیش آن دو قاضی آمد و زن خود را که بسیار عفیف و پاکدامن بود به آنها سپرد و از آنها تقاضا کرد که گاهی به او سرکشی کنند و از وضعش اطلاع داشته باشند.روزی که آن دو نفر برای سرکشی به خانه او رفتند و چشم آنها به زن مرد صالح افتاد فریفته او شدند زیرا او زنی بسیار زیبا و قشنگ بود و آن دو قاضی نیز بسیار ضعیف النفس بودند.آنها بطوری دل باخته آن زن شدند که همانجا از او درخواست همخوابگی کردند ولی زن امتناع شدیدی نمود و آنها هر چه کردند او راضی نشد
گفتند: اگر ما را کامیاب نکنی پیش پادشاه شهادت به زنا دادنت میدهیم و سنگسارت خواهیم کرد. ولی باز هم او نپذیرفت.آنها به پادشاه خبر دادند که فلان زن زنا کرده است و ما خود گواه بر کار او هستیم.شاه از شنیدن این جریان بسیار افسرده شد و گفت:شهادت شما پذیرفته است ولی سه روز برای اجرای حکم مهلت بدهید و در روز سوم مراسم سنگسار کردن او انجام خواهد گرفت
در ضمن منادی در این شهر اعلام کردند که در فلان روز زوجه فلانی را بواسطه این عمل سنگباران میکنند و همه مردم اطلاع پیا کردند.پادشاه پنهانی به وزیر خود گفت: در باره این پیش آمد تو چه فکر میکنی؟ من خیال نمیکنم این زن گناهی داشته باشد.وزیر نیز گفته او را تایید کرد. ولی نمیدانستند چگونه باید بیگناهی آن زن را اثبات کنند
روز سوم وقتی وزیر از منزل خارج شد در کوچه که میگذشت دانیال که طفلی خردسال بود در میان کودکان بازی میکرد همین که چشمش به وزیر افتاد بچه ها را دور خود جمع کرد و گفت: بچه ها من پادشاه هستم و یکی را زن آن مرد صالح قرار داد و دو نفر دیگر را به جای قاضی معرفی کرد. مقداری خاک بر هم انباشت و بالای آن خاکها به عنوان تخت پادشاهی نشست و شمشیری هم از نی بر دست داشت. بعد به یکی از قاضی ها گفت: اینک تو شهادت بده در کدام روز و در چه محلی با کدام شخص دیدی که این زن به عمل منافی عفت مشغول بود؟ قاضی اول گواهی خود را داد و وقت و شخص و محل را تعیین کرد.سپس دانیال قاضی دوم را خواست و گفت: مبادا به دروغ سخن بگویی وگرنه با این شمشیر سر از بدنت جدا میکنم. از دومی هر چه پرسید بر خلاف دیگری جواب داد.(وزیر هم گرم تماشای این صحنه بود
در این هنگام دانیال رو به بچه ها کرد و گفت: الله اکبر این دو قاضی دروغ میگویند. اینک باید هر دو را بکشید
وزیر همین که جریان کودکان را دید با شتاب نزد پادشاه رفت و تمام داستان را شرح داد. پادشاه فورا دو قاضی را حاظر کرد و بین آنها جدایی انداخت و از آنها توضیح خواست. آنها هر کدام مخالف دیگری سخن گفتند. پادشاه دستور داد تا مردم جمع شوند تا دو قاضی را به جرم خیانت به قتل برسانند. و این کار را کردند و آن دو قاضی فاسق را به سزای عملشان رساندند

 



[ چهار شنبه 29 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:14 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]