اسلایدر

داستان شماره 881

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 881

داستان شماره 881

داستان درخت هلو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی و روزگاری ، دو نفر راهی سفر شدند .دو رفیق و دو همراه . دو رفیق در ظاهر یک شکل نبودند ؛ولی در باطن یک جور بودند و یک جور فکر می کردند ؛ از این قرار که بی حال و کم کار بودند و به قول خودمان (تنبل ) بودند .
تنبلها وسائلی برای سفر آماده کردند و دل به راه سپردند . وسائل سفر کم و سبک بود ، ولی همین را هم نمی توانستند بر دوش بگذارند .
اولی می گفت :«رفیق جان بار من خیلی سنگین است ، ده تا شتر هم نمی توانند آن را ببرند . می شود ده قدم آنرا برای من بیاوری .؟»
دومی با بی حالی همسفرش را نگاه می کرد و می گفت :«ده قدم ؟! می خواهی بار تو را از این سر دنیا تاآن سر دنیا بکشم ؟کار کمتر از من بخواه .!»
اولی او را دلداری می داد و می گفت «غصه نخور رفیق جان ! قول مردانه می دهم وقتی که تو خسته شدی ، من بار تو را یازده قدم بیاورم !» ولی ماجرا به همین جا تمام نمی شد . وقتی رفیق اولی بار را بر دوش همسفرش می گذاشت ، یکی یکی قدمهای او را می شمرد تا به ده قدم می رسیدند ، می گفت : «هنوز ده قدم نشده ، من شمردم ، نه قدم و نصفی شده
رفیق دومی هم فریاد می زد : «بی انصاف ! من هم حساب بلدم خودم شمردم ، دیدم یازده قدم ، بار تو را کشیده ام . وای ! » آنها با این حال روز رفتند و رفتند . گرسنه شدند ، غذا نخوردند ، تشنه شدند ، آب نخوردند تا اینکه سر راهشان درخت هلویی را دیدند .از دیدن درخت هلو خیلی خوشحال شدند رفتند زیر درخت و به هلو های رسیده و آبدار خیره شدند.
اولی گفت :« رفیق جان از این درخت هلو بچین
دومی گفت : «خودت از این هلو ها بچین ، چرا همه کارهای سخت را باید من انجام بدهم ؟»
دو رفیق مدتی همینطور به هم فرمان دادند ، ولی هیچیک حاضر نشدند از آن درخت هلو بچینند . عاقبت اولی زیر درخت دراز کشید .
دومی پرسید :«چرا خوابیدی
دارم فکر می کنم که چطور می توانیم هلو بخوریم و خسته هم نشویم
آفرین بر تو ، کاش من هم مثل تو حال داشتم فکر کنم !
اولی چند لحظه ای در این حال بود که به دوستش گفت : «تو هم زیر درخت مثل من بخواب ! » چرا ؟
-من فکر همه چیز را کردم شاید باد آمد و دو تا هلو از درخت پایین افتاد .... - آنوقت چطور آنها را برداریم و بخوریم ؟ اولی خمیازه ای کشید و گفت :«اینکه کاری ندارد ، هر دو دهانمان را باز می کنیم و می گوییم : هلو بیفت توی گلو ! » دومی ناراحت شد و گفت : « چه فکر اشتباهی ! اصلا از تو انتظار نداشتم ، حالا آمد و هلو افتاد توی دهان ما ، کی حال دارد آن را بجود
اگر کسی خدا نکرده خیلی تنبل باشد ، این ضرب المثل حکایت حال او می شود

 



[ چهار شنبه 11 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:56 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]