اسلایدر

داستان شماره 880

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 880

داستان شماره 880

چشم قصاب

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی و روزگاری قصّابی در دکان مشغول خرد کردن گوشت بود که یک دفعه صدای «آخ»گفتنش به آسمان رفت. مشتری ای که توی دکان بود پرسید:«چی شده؟»
-مثل این که استخوان ریزی توی چشمم رفت.
-زود برو پیش حکیم . هیچ کاری مهم تر از این نیست.
قصّاب دوان-دوان در حالی که دستش را روی چشم راستش گذاشته بود ،از چند کوچه ومحلّه گذشت و خود را به خانه حکیم رساند. چند بار به در چوبی خانه زد تا حکیم آمد .حکیم تا او را دید پرسید:«با خود چه کرده ای مرد؟»
قصّاب گفت:«استخوان توی چشمم رفته!»
حکیم او را به درون خانه برد و گفت:«بیا تا برای تو کاری بکنم.در تمام عمرم بیماری مثل تو ندیده ام!»
بعد صورت او را با آب شست و خشک کرد و گفت :«بد بلایی بر سر خودت آورده ای ؛ولی کاری می کنم که چشم تو آرام بگیرد.»
حکیم این را گفت و با مرهم درد چشم قصّاب را ساکت کرد.
قصّاب با خوشحالی از جا بلند شد و گفت:«ای داد بیداد!حکیم من یک دینار هم با خود نیاورده ام ،وقتی چشم درد گرفتم آن قدر ترسیدم که همه چیز یادم رفت.»
-کار خوبی کردی که آمدی فرزند!امیدوارم چشم تو معالجه شده باشد ؛ولی اگر بار دیگر درد گرفت و خواستی دست خالی پیش من نیایی، یک وعده گوشت آبگوشتی برای من بیاوری از سرم هم زیادی است
قصّاب تشکّر کنان گفت :«چرا گوشت آبگوشتی حکیم ، برایت گوشت کبابی می آورم!»
-همان که گفتم فرزند!برو به زندگی ات برس!
قصّاب ،خوشحال و خندان به دکان رفت و آن روز را بدون درد چشم به شب رسان؛ ولی فردا روز ناگهان چشم درد گرفت .یاد حکیم افتاد و کاری که باید برایش می کرد. مقداری گوشت ترو تازه توی دستمال ابریشمی گذاشت و به خانه حکیم رفت. حکیم چشم او را معاینه کرد و گفت:«مرد، زود آمدی ؛ولی خوب آمدی !نمی دانم آن استخوان که یک تکه اش به چشم تو رفته چه کوفتی بوده؛ولی هر چه بوده چشم تو را سخت آزرده. با ید مدّت ها زیر نظر من باشی تا بلایی سر تو نیاید!»
-حال چه می کنی حکیم جان؟
نگران نباش فرزند!همین الان درد چشم تو را به جان دشمنت می ریزم!حکیم باز با مرهم چشم قصّاب را آرام کرد و او رفت؛ولی کار او به آخر نرسید،روز دیگر و روزهای دیگر هم کار قصّاب همین بود او با دستمال گوشت می آمد و حکیم درد چشم او را آرام می کرد و قصّاب می رفت
روزی چند نفر آمدند و حکیم را برای دیدن بیماری به شهری بردند. قصّاب آمد و در زد . پسر جوان حکیم آمد و در را باز کرد . قصّاب پرسید :«حکیم کجاست؟»
-با او چه کار داری ؟ معاینه و معالجه بیماران با من است.چند روزی به سفر رفته و نیست.
قصّاب ناله کردو گفت:«چه خاکی بر سرم شد . اگر امروز نیاید نابینا می شوم.»
جوان گفت:«داخل خانه بیا تا چشم تو را معاینه کنم ، شاید بتوانم کاری برایت بکنم!»
قصّاب به داخل خانه حکیم رفت. پسر حکیم چشم او را معاینه کرد و گفت:«این که چیزی نیست . من همین الان چشم تو را معالجه می کنم . نمی دانم چه طور پدرم این استخوان کوچک را گوشه چشم تو ندیده !» بعد استخوان ریز را از گوشه چشم قصّاب بیرون آورد و کمی مرهم روی آن مالید و گفت:«برو که دیگر سروکارت با حکیم نمی افتد!» قصّاب از حکیم جوان تشکّر کرد و گوشت را به عنوان مزد پیش او گذاشت و رفت. چند روزی گذشت . حکیم از سفر برگشت. از پسر جوان خودش درباره کار و بار پرسید. پسر حکیم گفت:«کار و بار بد نبود ، چند بیمار را معاینه و چند نفر را معالجه کردم.»
حکیم با خوشحالی سر تکان داد وگفت:«کار خوبی کردی پسرم. راستی قصّاب برای درد چشم پیش تو نیامد؟» پسر حکیم گفت : « از چیزی پرسیدی که می خواستم بپرسم . »
-چه طور مگر ؟ -پدر من مدت ها قصّاب را می دیدم که برای معالجه چشم خودش به این جا می آید ؛ ولی وقتی خودم چشم او را معاینه کردم ، فقط یک استخوان ریز لای زخم او دیدم.»
-حکیم با نگرانی پرسید :«خوب چه کردی؟
-خیلی زود استخوان لای زخم را در آوردم و او را از درد نجات دادم. در این چند روز با خود می گفتم که چه طور پدرم استخوان لای زخم را ندید و من دیدم !
حکیم ناگهان از جا پرید و بر سر پسر جوانش زد وگفت:«نادان!من هم آن استخوان لای زخم را می دیدم ؛ ولی چیزی که تو هیچ وقت نمی دیدی ، آن گوشت تروتازه ای بود که هر روز قصّاب برای ما می آورد . اگر همان روز اوّل چشم قصّاب را معالجه می کردم که هر روز کباب و خورش نمی خوردی
***
اگر کسی برای به دست آوردن سود بیشتر کاری را درست انجام ندهد و دیگران را به زحمت بیندازد،این ضرب المثل حکایت حال او می شود

 



[ چهار شنبه 10 شهريور 1391برچسب:داستانهای ضرب المثل, ] [ 20:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]