اسلایدر

داستان شماره 86

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 86

داستان شماره 86

داستان پسر بسیار زیبا و مادرش

 

بسم اله الرحمن الرحیم
در شهر بغداد جوانی بود بسیار زیبا به طوری که مادرش عاشق او شده بود. یک روز هنگامی که آن جوان از خوردن شراب مست کرده  و لا یعقل شده بود مادرش فرصت را غنیمت شمرد و با پسر خودش همبستر شد و از این عمل نا پسند دختری را به دنیا آورد. آن زن برای حفظ آبروی خود مجبور شد دختر را نزد مرد حاجی بگذارد تا بزرگ شود. آن مرد حاجی پرسید که: چرا دختر را پیش من آوردی؟ او جواب داد که: بیم آن دارم خدای نکرده پدر او را هلاک نماید. مرد حاجی دختر را نزد دایه ای برد تا از او مواظبت نماید و به او شیر دهد. سالها گذشت تا اینکه آن پسر جوان قصد حج نمود. اتفاقا در راه سفر با آن مرد حاجی آشنا شد. از طرفی دختر که بزرگ و بالغ شده بود پدر خوانده اش را در این سفر همراهی می کرد و او قصد نموده بود که دختر را شوهر دهد
حال که مرد حاجی با این جوان آشنا شده بود او را بسیار زیبا یافت و دخترش را به عقدش در آورد. در راه بازگشت از سفر حج آنها به قصد ملاقات مادر دختر عازم خانه او شدند ولی آن زن از دار دنیا رفته بود. آن مرد جوان که بی خبر از وقایع گذشته بود و نمی دانست که همسرش در واقع دختر او به حساب می آید با شنیدن خبر مرگ مادرش زار زار شروع به گریستن کرد. زنی از همسایگان که از این واقعه مطلع بود پیش مرد جوان آمد و تمام وقایع را از ابتدا تا انتها برای او تعریف کرد و به او فهماند که سر تولد همسرش چیست! آن مرد جوان از شنیدن این حرفها به شدت منقلب گردید و نیمه آن شب کلنگی برداشت و به جانب گور مادر حرکت کرد
در بین راه از فرط خستگی قصد استراحت نمود و خواب او را ربود. در عالم رویا دید که با کلنگی قبر مادرش را شکافته تا جسد او را بیرون بکشد و بسوزاند ولی به محض شکافتن قبر جسد مادر را دید که نوز عظیمی از او متصاعد است. آن مرد چون مادرش را اینگونه به کرامت یافت از او پرسید؟ ای مادر این درجه از کجا یافتی!؟ مادر گفت: ای فرزند من گناه بزرگی مرتکب شده بودم ولی بعد از آن پشیمان شدم و هر شب جمعه به رسول کائنات صلوات خاصه ای می فرستادم و استغفار بسیار می کردم. تا این که از برکت آن صلواتها و استغفار شبی در عالم خواب رسول خدا را زیارت کردم. ایشان به من فرمودند که خداوند عزوجل تو را بخشیده و از آن پس این چنین درجه یافتم. آن مرد جوان پرسید؟ آن صلوات را به من بیاموز و یا محلش را فاش کن تا آن را برگیرم. مادر گفت: صلوات در فلان صندوق قرار داده شده است پس آن را بنویس و ضبط کن.
چون آن جوان از خواب بیدار شد در میان بهت و حیرت فراوان به طرف صندوق رفت و همان گونه که مادر گفته بود صلوات را پیدا کرد و آن صلوات در کتاب فضیلت صلوات ذکر شده است

 



[ چهار شنبه 26 خرداد 1389برچسب:داستانهای عبرت آموز هوسرانی, ] [ 20:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]