اسلایدر

داستان شماره 816

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 816

داستان شماره 816

گدای نابینا


بسم الله الرحمن الرحیم
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته بود، و کلاه و تابلویی
را کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته شده بود:
" من کور هستم لطفا کمک کنید " روزنامه نگار خلاقی که از آن طرف
می گذشت نگاهی به آن مرد نابینا انداخت نگاه به کلاهی کرد که فقط
چند سکه درون آن بود چند سکه از جیب در آورد و درون کلاه انداخت و
بی آنکه اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت و نوشته ی دیگری روی آن
نوشت و دوباره تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.
عصر همان روز روزنامه نگار در حالی که از کار خود باز می گشت متوجه
شد کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای
قدمهای خبرنگار او را شناخت و خواست که اگر او همان کسی است
که آن تابلو را نوشته بگوید که بر روی آن چه نوشته است.
روزنامه نگار جواب داد چیز مهمی نبوده است و من فقط نوشته شما را
به صورتی دیگر نوشته ام و سپس لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.
مرد کور هیچ وقت ندانست آن مرد در آن روز چه نوشته بود آن روز روی
تابلو مرد نابینا این جمله نوشته شده بود:
" امروز بهار است اما افسوس که من نمی توانم آن را ببینم

 



[ سه شنبه 6 تير 1391برچسب:داستانهای آموزنده ( 1, ] [ 23:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]