اسلایدر

داستان شماره 737

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 737

داستان شماره 737

خشت طلا

 

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت عيسي علیه السلام براي کاري بيرون رفت و سه نفر از اصحابش نيز با او همراه بودند. آنان در مسير راه سه خشت طلا ديدند.حضرت عيسي علیه السلام هنگامي که آنها را ديد، به اصحابش فرمود: اين طلا، مردم را مي‌کشد؛ سپس با اعتنايي از آن‌جا گذشت و اصحاب هم با او به راه افتادند و به طلاها دست نزدند. وقتي مقداري از طلاها دور شدند، يکي از آن همراهان گفت: من کاري دارم و برگشت بعد از لحظه‌اي، ديگري هم گفت: من هم کاري دارم و بازگشت. نفر سوم نيز همين بهانه را آورد و بازگشت. هر سه نفر پيش خشت‌هاي طلا به هم رسيدند
دو نفر آنان به سو مي‌گفتند: ما گرسنه‌ايم؛ تو برو و مقداري غذا تهيه کن. او رفت و مقداري غذا تهيه کرد و در راه به اين فکر افتاد که طلاها را از چنگ آنان درآورد؛ سپس غذاها را به زهر آلوده کرد؛ تا با مرگ آنان، طلاها نصيب خودش شوند. آن دو نفر ديگر نيز تصميم گرفتند وقتي او بازگشت، او را بکشند و طلاها بين دونفرشان تقسيم کنند. وقتي آن مرد بازگشت، آنان او را کشتند و بعد هم غذا را خوردند و هر دو مردند.حضرت عيسي علیه السلام پس از انجام کارش به طرف آنها بازگشت و ديد که هر سه مرده‌اند. پس با اجازة پروردگار، آنان را زنده کرد و فرمود: آيا نگفتم اين طلاها مردم را مي‌کشد

 



[ سه شنبه 17 فروردين 1391برچسب:داستان واقعیتها ( 2, ] [ 20:35 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]