اسلایدر

داستان شماره 621

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 621

داستان شماره 621

داستان حضرت لقمان وعزیر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

شرح حال حضرت لقمان( ع


  حضرت لقمان یکی از حکمای صالح ووارسته بزرگ تاریخ میباشد که نامش 2بار در قرآن ذکر شده است و 1 سوره نیز به نامش میباشد.او فرزند عنقی بن مزید بن صارن ولقبش ابوالاسود بود.او از اهالی نَوبه بوده ،از این رو سیاه پوست ودارای لبهای درشت بود وقدمهای گشاد وبلند داشت،او مدتی چوپان و برده قین بن حسر از ثروتمندان بنی اسرائیل بود،سپس بر اثر بروز حکمت از او ،اربابش او را آزاد کرد.او بنده ای صالح بود که اکثر عمر خود را در میان بیابانها گذراند تا آنکه در زمان یونس بسوی مردم نینوا در موصل مبعوث گردید.او از کسانی است که عمر طولانی کرده وبا 400 پیامبر ملاقات نموده است.

حضرت لقمان دارای مقام حکمت بود.قرآن قسمتهایی از سخنان حکمت آمیز این مرد الهی را بازگو کرده است که خلاصه ای از آن به این شرح میباشد:

1-پسرم !چیزی را شریک خدا قرار مده که شرک ظلم بزرگی است

2-پسرم!اگر به اندازه سنگینی خردلی ،عمل، نیک یا بد باشد ودر دل سنگی یا در گوشه ای از آسمانها وزمین قرار گیرد،خداوند آنرا در قیامت برای حساب می آورد ،خداوند دقیق وآگاه است

3-پسرم!نماز را برپا دار وامر به معروف ونهی از منکر کن ودر برابر مصائبی که به تو میرسد با استقامت وشکیبا باش که این از کارهای مهم واساسی است

4-پسرم!با بی اعتنایی از مردم روی مگردان ومغرورانه بر زمین راه مروکه خداوند هیچ متکبر مغروری را دوست ندارد

5-پسرم!در راه رفتن اعتدال را رعایت کن ،از صدای خود بکاه که زشت ترین صداها ،صدای خران است.



 شرح حال حضرت عزیر

 عزیر یکی از پیامبران بوده که نام مبارکش 1بار در قرآن آمده است.پدر و مادر عزیر در منطقه بیت المقدس زندگی میکردند.خداوند 2 پسر دوقلو به آنها داد که یکی را عزیر ودیگری را عَزرَه نام نهادند.ایندو باهم بزرگ شدند تا به 30 سالگی رسیدند.عزیر ازدواج کرده وصاحب پسری شد.عزیر در این ایام قصد سفر کرد بنابراین با اهل وعیالش خداحافظی کرد وبه همراه آذوقه سوار الاغش شد وحرکت کرد تا به یک آبادی رسید.آبادی به شکل وحشتناکی به هم ریخته و ویران شده بود واجساد واستخوانهای مردمانش آشکار بود.عزیر با دیدن این منظره به یاد معاد افتاد وبا خود در این فکر بود که خداوند چگونه این اجساد را مبعوث خواهد کرد.او در این فکر بود که خداوند جانش را گرفت و100 سال در زمره مردگان قرار گرفت وسپس بعد از100سال زنده شد.

فرشته ای از جانب خدا به او گفت :چقدر در این بیابان خوابیده ای؟ واو در جواب گفت :شاید 1روز یا کمتروفرشته جواب داد بلکه 100 سال در اینجا خوابیده ای واکنون به غذایت نگاه کن که سالم مانده ونیز به الاغت نگاه کن که به چه روز ی افتاده است!!ونگاه کن که خداوند چگونه او را دوباره زنده میکند.عزیر به توانایی خدا اذعان کرد وبه آرامش رسید،سپس سوار الاغ خود شد وبه سوی خانه اش حرکت کرد.وقتی به زادگاه خود رسید همه چیز را تغییر کرده دید ومسیر خانه خود را با زحمت پیدا کرد وبه سمت خانه رفت.در آنجا پیرزنی را دید که لاغر وخمیده ونابینا بود.از او پرسید آیا منزل عزیر همین است؟پیر زن جواب مثبت داد اما گریه کرد و گفت: دهها سال است که عزیر مفقود شده ومردم او را فراموش کرده اند،تو چطور او را میشناسی؟

 عزیر پس از معرفی خود داستانش را برای پیر زن تعریف کرد.اما پیر زن که مادر عزیر بود او را انکار کرد وگفت:اگر تو عزیر هستی دعا کن تا ضعف ونابینایی من برطرف شود!(عزیر مستجاب الدعوه بود)

عزیر او را دعا کرد و مادرش شفا یافت وسپس او را شناخته ودست وپایش را بوسیده و او را نزد بنی اسرائیل برد وماجرا را به فرزندان ونوادگانش خبر داد.آنها بازهم از عزیر نشانه هایی خواستند  وچون عزیر به درستی آن نشانه ها را داد تصدیقش کردند وبا او پیمان وفاداری به دین خدا را بستند اما کافر شده واو را پسر خدا خواندند.


منابع قرآنی:

لقمان:12-13-16-17-18-19/بقره:295/توبه:30



[ یک شنبه 21 آذر 1390برچسب:داستانهای پیغمبران ( 1, ] [ 20:24 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]