اسلایدر

داستان شماره 523

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 523

داستان شماره 523

بخت که برگردد ( واقعی و طنز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

بی محابا از خواب پرید. زنش هم بیدار شد. پرسید چی شده کاووس؟
عرق کرده بود گفت :چیزی نیست خواب بدی دیدم
-خیرباشه ... چی بود حالا؟
کاووس در حالی که من و من می کرد گفت :زن هرکس یک روز میمیره. فکر کنم من دارم به اون روز نزدیک می شم.
زن که هول برش داشته بود گفت :خدا نکنه این چه حرفیه مگه خواب عزارئیل دیدی؟
کاووس که خودش هم ترسیده بود گفت :بدتر... فیروز و می شناسی؟
- فیروز کیه ؟
-فیروز مرده شور دیگه
-آهان خوب؟
- خواب دیدم وسط غسالخانه دراز کشیدم .فیروز هم داره منو می شوره.همه بیرون درب منتظرن. عباس و کاظم و برادرتو ناصر هم توغسالخانه بودن.من همشونو می دیدم ،حرفاشونو می شنیدم ،اما اونا منو فقط به عنوان یه مرده می دیدن.هرچه حرف میزدم اصلا کسی گوشش بدهکار نبود .یه ظرف آب گرم ریخت روم اما اونقدر گرم بودن که سوختم و فریادم بلند شد و از خواب بیدار شدم
زنش که او هم کمی ترسیده بود گفت :فکروخیالاته بگیر بخواب
کاووس دراز کشید اما مگر خواب می رفت.کمی که گذشت گفت :صفورا
صفورا صورتش را برگرداند و گفت :چیه ؟
- ماشین رو بده به رضا حق اونه .هرچه نباشه پسر بزرگه .زمینا رو هم سه قسمت کن یک سهم مال خودت دو قسمت دیگه هم بده به بچه ها.اگه خواستی شوهر کنی صبر کن بچه ها داماد بشن. به هر صورت اختیار زندگی دست خودته. من به تو اطمینان دارم که حق ناحق نمی کنی صفورا
اما صدای خروپف صفورا صدایش را قطع کرد
موقع صبحانه ناصر هم آمده بود جریان خواب دیشب را برای او هم گفتند
ناصر گفت : اینکه کاری نداره .یه نفر که تاحالا کشتی سوار نشده بود خیلی از کشتی می ترسید و همش بیقراری می کرد یه آدم دانایی گفت :بندازینش تو دریا ... انداختنش توی دریا بعد که اومد بیرون ترسش ریخت و اروم شد
کاووس گفت : خب حالا این یعنی چی ؟
ناصر گفت :برای اینکه ترست بریزه برو بده فیروز بشورتت
صفورا گفت :خاک توی سرم همینطور زنده زنده ؟
ناصر گفت : نه خیر پس میخوای بکشیمش .خواهرم این کار فقط بخاطر اینه که ترسش بریزه
کاووس گفت :بدفکری ام نیست
روز بعد کاووس وارد غسالخانه شد .فیروز را دید که اتفاقا سرش خلوت خلوت بود .جریانش را به او گفت .فیروز هم که از پول بدش نیامده بود،قبول کرد که او را بشورد
کاووس لباس هایش را در آورد و روی سکوی غسالخانه خوابید .پارچه ای سفید رویش انداخت.و به فیروز گفت :منو با این کیسه هایی که به بدن مرده ها زدی نشور برو یک کیسه نو بیار.و پارچه را روی صورتش کشید تا خوب عرق کند فیروز هم برای آوردن کیسه نو به طرف انبار رفت
از قضا در همان لحظه شخصی که برای شستن مرده اش آمده بود وارد غسالخانه شد و چون دید درب باز است داخل شد.مرده ای را دید که خوابیده ولی کسی آنجا نیست .کاووس هم که صدای پا شنیده بود خیال کرد فیروز وارد شده پارچه را از روی صورتش کنار نزد .مرد وارد شد و دوبارصدا زد فیروز ... آقا فیروز کجایی؟
کاووس که فهمید فیروز نیست پارچه را کنار زد و گفت :رفته کیسه بیاره منو بشوره
مرد تا چشمش به کاووس افتاد وحشت برش داشت خیال کرد مرده او را می ترساند خواست فرار کند.کف غسالخانه هم با آب و صابونی که ریخته بودند حسابی لیز شده بود.مرد همینکه خواست در برود لیز خورد و از پشت به زمین خورد و سرش محکم به گوشه ی سکوی سمت راست برخورد کرد و خون کف غسالخانه به راه افتاد.کاووس بلند شد فیروز هم آمد. اما دیگر کار از کار گذشته بود و مرد دار فانی را وداع کرده بود.ساعتی بعد کاووس در حالی که دستبند به دستش بود سوار ماشین نیروی انتظامی شد



[ شنبه 13 شهريور 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 3, ] [ 9:33 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]