اسلایدر

داستان شماره 509

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 509

داستان شماره 509

پیرزن زرنگ


بسم الله الرحمن الرحیم
يك روز خانم مسني با يك كيف پر از پول به يكي از شعب بزرگترين بانك 
كانادا مراجعه نمود و حسابي با موجودي 1 ميليون دلار افتتاح كرد . سپس به 
رئيس شعبه گفت به دلايلي مايل است شخصاً مدير عامل آن بانك را ملاقات 
كند . و طبيعتاً به خاطر مبلغ هنگفتي كه سپرده گذاري كرده بود ، تقاضاي او 
مورد پذيرش قرار گرفت . قرار ملاقاتي با مدير عامل بانك براي آن خانم 
ترتيب داده شد .
پيرزن در روز تعيين شده به ساختمان مركزي بانك رفت و به دفتر مدير عامل 
راهنمائي شد . مدير عامل به گرمي به او خوشامد گفت و ديري نگذشت كه آن 
دو سرگرم گپ زدن پيرامون موضوعات متنوعي شدند .
 تا آنكه صحبت به حساب بانكي پيرزن رسيد و مدير عامل با كنجكاوي پرسيد 
راستي اين پول زياد داستانش چيست آيا به تازگي به شما ارث رسيده است .
زن در پاسخ گفت خير ، اين پول را با پرداختن به سرگرمي مورد علاقه ام كه 
همانا شرط بندي است ، پس انداز كرده ام . پيرزن ادامه داد و از آنجائي كه اين 
كار براي من به عادت بدل شده است ، مايلم از اين فرصت استفاده كنم و شرط 
ببندم كه شما شكم داريد !
مرد مدير عامل كه اندامي لاغر و نحيف داشت با شنيدن آن پيشنهاد بي اختيار به 
خنده افتاد و مشتاقانه پرسيد مثلاً سر چه مقدار پول . 
زن پاسخ داد : بيست هزار دلار و اگر موافق هستيد ، من فردا ساعت ده صبح 
با وكيلم در دفتر شما حاضر خواهم شد تا در حضور او شرط بندي مان را 
رسمي كنيم و سپس ببينيم چه كسي برنده است . مرد مدير عامل پذيرفت و از 
منشي خود خواست تا براي فردا ساعت ده صبح برنامه اي برايش نگذارد .
روز بعد درست سر ساعت ده صبح آن خانم به همراه مردي كه ظاهراً وكيلش 
بود در محل دفتر مدير عامل حضور يافت .
پيرزن بسيار محترمانه از مرد مدير عامل خواست كرد كه در صورت امكان 
پيراهن و زير پيراهن خود را از تن به در آورد .
مرد مدير عامل كه مشتاق بود ببيند سرانجام آن جريان به كجا ختم مي شود ، با 
لبخندي كه بر لب داشت به درخواست پيرزن عمل كرد .
وكيل پيرزن با ديدن آن صحنه عصباني و آشفته حال شد . مرد مدير عامل كه 
پريشاني او را ديد ، با تعجب از پير زن علت را جويا شد .
پيرزن پاسخ داد : من با اين مرد سر يكصد هزار دلار شرط بسته بودم كه 
كاري خواهم كرد تا مدير عامل بزرگترين بانك كانادا در پيش چشمان ما 
پيراهن و زير پيراهن خود را از تن بيرون كند



[ جمعه 29 مرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 2, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]