اسلایدر

داستان شماره 428

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 428

داستان شماره 428

تازه داماد ( طنز


بسم الله الرحمن الرحیم
یک هفته ای می شد که مصطفی با ازدواج من ودخترش موافقت کرده بود . من و فرشته از کودکی توی یک محل بزرگ شده بودیم و دور ادور به هم علاقه مند بودیم و بدون اینکه بر زبان بیاوریم از یکدیگر خوشمان می آمد .من هر روز به بهانه های مختلف سرم را صفایی می دادم و برای دیدن فرشته به خانه آنها می رفتم. شرم وحیای روستایی مانع از آن می شد که بتوانیم یک دل سیر همدیگر را ببینیم اما همین هم از سرم زیاد بود .یک روز صبح آنقدر زود رفتم که آنها هنوز داشتند صبحانه می خوردند. نشستم صبحانه خوردم .بعد از صبحانه پدر فرشته رو به من کرد وگفت "امروز ما میریم دنبال گنج تو هم همراه ما بیا
از وقتی در کنارصندل گنج پیدا شده بود همه روستاها افتاده بودند به جان تپه ها شاید گنجی منجی پیدا کنند و از این فقر وفلاکت خلاص شوند. در روستای ماهم تپه ای بود که زیارتگاهی در دامنه آن قرار داشت. مصطفی چند روزی بود همراه پسرش و بعضی از اهالی ده صبح زود می رفتند و غروب خسته و بسته با دست خالی بر می گشتند
چاره ای نبود با چشمانی مشتاق ونا امید از فرشته دل کندم و همراه پدر وبرادرش به محل کاوش رفتم.چند نفری در دامنه تپه و پشت زیارت مشغول کندن بودند.ما نیز بالای گودالی که مصطفی و پسرش پرویز از روزهای قبل شروع کرده بودند ایستادیم. مصطفی نگاهی به پسرش کرد و گفت: پرویز خسته است امروز تو با من بیا داخل.
پرویز بالای گودال ایستاد تا خاکها را بالا بکشد من و مصطفی هم وارد گودال شدیم . راحت به اندازه دونفر جا بود . پشت به هم دادیم و هرکدام از یک طرف شروع کردیم به کندن.و خاکش را هم می فرستادیم بالا .
آن روز تا غروب کار کردیم اما حتی میخ طویله خر نیاکان خدا بیامرزمان هم پیدا نشد.روز بعد هم آمدیم وروز های بعد از آن .دیگر از ندیدن فرشته کلافه شده بودم .شب ها از خستگی حال شام خوردن هم نداشتم. هر شب تب می کردم .اما صبح زود مثل یک داماد پر تلاش به طرف تپه می رفتم.
چهار روز پی در پی جان کندیم اما دریغ از یک سر سوزن.روز چهارم زودتر تعطیل کردیم که صبح روز بعد زود بیاییم تا به گرمی هوا نخوریم. من بیلچه و کلنگ را به پرویز دادم و راهم را به طرف خانه کج کردم. البته آنها هم آنقدر بی انصاف بودند که حتی بفرمایی هم نگفتند.وارد خانه شدم وروی زیلویی که جلوی اتاقها بود دراز کشیدم.
سه تا گوسفند داشتیم که خودشان مثل بچه آدم رفتند توی آغل. من برای اینکه زحمتم زیاد نشود پریدم درب آغل را بستم. در حین بر گشتن ظرف سفالی که در آن برای سگ غذا می ریختیم توجهم را جلب کرد ناگهان یک نقشه شیطانی از ذهنم خطور کرد.فورا کاسه را بر داشتم سگ غرغری کرد اما آرام شد. کاسه را شستم وخشکش کردم. چاقویی بر داشتم و در دوطرف آن شکل دو تا عقرب کشیدم (البته شبیه عقرب. چون به هرچیزی شباهت داشتند غیر از عقرب)بعد با کمی خاک رس شیارها را پر گردم البته بعضی قسمت هایش را . می خواستم رویش بنویسم 7000 ساله اما خودم به کار خودم خنده ام گرفت . ساعتی بعد که هوا تاریک شد کاسه را برداشتم و به طرف زیارت و تپه حرکت کردم . همه رفته بودند آرام وارد گودال شدم و کاسه را بیست سانتی زیر خاک آن هم طرف مصطفی چال کردم سپس به خانه برگشتم و خوابیدم. اما مگر خواب به چشمم می آمد؟
صبح زود به خانه مصطفی رفتم و گفتم: بریم ظهر شد
مصطفی از اینکه من پیشقدم شده بودم تعجب کرد . راه افتادیم من زودتر پایین رفتم و سمتی که کاسه نبود شروع به کندن کردم مصطفی هم پایین آمد. همش خدا خدا می کردم که کلنگش به کاسه نخورد و گرنه همه چیز خراب خواهد شد. ده دقیقه ای گذشت. متوجه شدم مصطفی کار نمی کند.فهمیدم کاسه را پیدا کرده گفتم: چیزی شده ؟ دست پاچه گفت نه نه هیچی نیست تو کارتو بکن ." ای نامرداز منم مخفی میکنه ،میخواد تک خوری کنه باشه نوش جانت"
زیر چشمی نگاهش کردم کاسه را آرام زیر بند شلوارش جا سازی کرد.بعد گفت: امروز حال من خوب نیست میرم خونه شما تا ظهر کار کنید بعد بیایید خونه . سپس به پرویز گفت پیراهن مرا بنداز پایین . ایستاد و در حالی که پشتش را به من کرده بود پیراهنش را پوشید و از چاه بالا رفت هر چند کمرش را خم کرده بود که پیراهنش روی کاسه را بپوشاند اما کاسه مثل یک ورم از دور هم نمایان بود . نیم ساعتی خودم را سرگرم کردم بعد هم با پرویز تبانی کردیم و کار را تعطیل کردیم. من یک راست به خانه رفتم
آن روز استراحت کردم روز بعد مادرم چادری برای فرشته خریده بود و می خواست برایش ببرد به من گفت: تو هم بیا . من از خدا خواسته هم میخواستم بروم فرشته را ببینم هم از ماجرا سر در بیاورم.با او رفتم. خانه های روستا دیوار ندارد . نزدیکی درب اتاق که رسیدیم داد و فریاد مصطفی به گوش می رسید که می گفت :پدر سگ از هرکه میرسه میخره به من که میرسه میگه گنج تو قدیمی نیست . خیال کرده من به این سادگی کلاه رو سرم میره. شش روز جون کندم خودم پسرم دومادم .نمیذارم به این راحتی کلاه سرم بره . صدای کشیدن قلیان آمد و بعد ادامه داد: پفیوز تو عتیقه می شناسی خیال کردی من نمی دونم تو پسر کی هستی. باوات تا هم پارسال دور خرمنا کلنگری (گدایی) می کرد تو مال عتیقه شناختنی؟
سرفه ای کردیم و وارد شدیم مادرم علت عصبانیت مصطفی را پرسید اول که گفتند چیزی نیست اما مادر فرشته گفت: اون ظرف رو طاقچه را یک ماه پیش مصطفی پیدا کرده دیشب مال خر اومد میخواست بفروشدش گفتند قدیمی نیسته . مادرم نگاهی به ظرف کرد و بلافاصله گفت: مش مصطفی خجالت می کشم بگم ولی این ظرف مال ماست اینجا چکار میکنه؟ .هرچه به مادرم نگاه میکردم که علامتی اشاره ای کنم نگاهش بیشتر به طرف مصطفی بود. با تعجب گفت مال شماست یعنی چی که مال شماست؟مادرم گفت: این ظرف از ده سال بیشتره که تو خونه ماست بلا نسبت غذای سگمون رو میریزیم توش .هنوز داشتند بحث می کردند من به بهانه دستشویی بلند شدم و مثل فنر از آنجا دور شدم نیم ساعتی گذشت مادرم آمد گفتم چی شد گفت : گاوت زایید. مصطفی چادر رو تو صورتم پرت کرد و گفت به اون کچک سگت بگو دیگه در خونه من پیداش نشه . خلاصه گنجی پیدا نشد و من گنج بزرگ زندگی ام را از دست دادم



[ پنج شنبه 8 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]