اسلایدر

داستان شماره 424

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 424

داستان شماره 424

داستان دو مجسمه


بسم الله الرحمن الرحیم
توی یه پارك در سیدنی استرالیا دو مجسمه بودند یك زن و یك مرد. این دو مجسمه سالهای سال دقیقا روبه‌روی همدیگر با فاصله كمی ایستاده بودند و توی چشمای هم نگاه میكردند و لبخند میزدند. یه روز صبح خیلی زود یه فرشته اومد پشت سر دو تا مجسمه ایستاد و گفت:" از آن جهت كه شما مجسمه‌های خوب و مفیدی بودید و به مردم شادی بخشیده‌اید، من بزرگترین آرزوی شما را كه همانا زندگی كردن و زنده بودن مانند انسانهاست برای شما بر آورده میكنم. شما 30 دقیقه فرصت دارید تا هر كاری كه مایل هستید انجام بدهید." و با تموم شدن جمله‌اش دو تا مجسمه رو تبدیل به انسان واقعی كرد: یك زن و یك مرد.
دو مجسمه به هم لبخندی زدند و به سمت درختانی و بوته‌هایی كه در نزدیكی اونا بود دویدند در حالی كه تعدادی كبوتر پشت اون درختها بودند، پشت بوته‌ها رفتند. فرشته هر گاه صدای خنده‌های اون مجسمه‌ها رو میشنید لبخندی از روی رضایت میزد. بوته‌ها آروم حركت میكردند و خم و راست میشدند و صدای شكسته شدن شاخه‌های كوچیك به گوش میرسید. بعد از 15 دقیقه مجسمه‌ها از پشت بوته‌ها بیرون اومدند در حالیكه نگاههاشون نشون میداد كاملا راضی شدن و به مراد دلشون رسیدن.
فرشته كه گیج شده بود به ساعتش یه نگاهی كرد و از مجسمه‌ها پرسید:" شما هنوز 15 دقیقه از وقتتون باقی مونده، دوست ندارید ادامه بدهید؟" مجسمه مرد با نگاه شیطنت‌آمیزی به مجسمه زن نگاه كرد و گفت:" میخوای یه بار دیگه این كار رو انجام بدیم؟" مجسمه زن با لبخندی جواب داد:" باشه. ولی این بار تو كبوتر رو نگه دار و من میرینم روی سرش

 



[ پنج شنبه 4 خرداد 1390برچسب:داستانهای طنز ( خوب _ 1, ] [ 18:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]