اسلایدر

داستان شماره 285

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 285

داستان شماره 285


داستان قشنگ قدیمی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیشکی نبود

جونم براتون بگه ، در زمان قدیم پادشاهی بود که بچه دار نمی شد و از این موضوع خیلی ناراحت بود . یک روز با وزیران و سپاهیان خودش به گردش و شکار رفته بود .در یک منطقه ی دور افتاده یک امامزاده دیدند. پادشاه به وزیرانش گفت: « داخل امامزاده شویم و نذری بکنیم ؛ شاید صاحب فرزندی شویم» . وارد شدند ، پیرزنی را دیدند که آن جا نشسته بود . پادشاه به پیرزن گفت: « من آمده ام نذری بکنم » گفت: «چه نذری » .پادشاه گفت: « من بچه دار نمی شم و حالا برای این که نذر بکنم به امازاده چه بگویم » ؟ . پیرزن گفت: « بگو ای امامزاده ی بزرگوار ! من تا سال دیگه همین موقع صاحب فرزندی بشم تا در اطراف تو در این ده ، یک جوی شیره و یک جوی روغن راه بیندازم تا مردم این منطقه استفاده کنند » . پادشاه نذر کرد و رفت
سال دیگر همان موقع یک پسر نصیب پادشاه شد . سال ها گذشت تا این که بچه هفت ساله شد و پادشاه در این مدّت عهد خود را با امامزاده به یاد نیاورد و نمی دانست که باید نذرش را ادا کند . از قضا یک روز دوباره گذارش به همان امامزاده افتاد . پیرزن او را دید ، جلو رفت و گفت : « ای پادشاه ! چرا نذرت را ادا نمی کنی مرادت که داده شده است ؟» پادشاه به خاطر آورد که نذرش را ادا نکرده و پیرزن راست می گوید . بلافاصله دست به کار شد و دستور داد یک جوی شیره و یک جوی روغن از سنگ های صاف تراشیده درست کردند . ممردم هم با خوشحالی می آمدند و از شیره و روغن برداشته و با خود می بردند ، بچه ی پادشاه هم سوار بر اسب با یک تیرو کمان به طرف پرندگان تیر می انداخت ، ناگهان تیر به کوزه ی پیرزنی خورد و کوزه اش شکست . پیرزن شروع به گریه و زاری و نفرین کرد . شاهزاده نزد او آمد و گفت : « پیرزن چه شده است؟ چرا سروصدا راه انداخته ای ؟ » پیرزن گفت : نمی دانم چه کسی کوزه ی مرا شکست » شاهزاده گفت : « ناراحت نباش » این سکه را بگیر و برای خودت کوزه ای دیگر تهیه کن » پیرزن خوشحال شد و گفت : « ای پسر! الهی دختر هفت نارنجی نصیبت شود » پسر پادشاه از اسب پایین آمد و پرسید «دختر هفت نارنجی کیه ؟ » پیرزن گفت: « اگر برایت بگویم به من چه می دهی ؟ » شاهزاده گفت : « کوزه ات را از سکه های طلا پرخواهم کرد » پیرزن گفت : در فلان سرزمین باغی است که هفت در دارد و در این باغ درخت نارنج بزرگی هست که هفت دانه نارنج دارد و در هرکدام از این نارنج ها یک دختر مانند قرص ماه طلسم شده است . دربان این باغ هفت دیو هستند که یک شبانه روز خواب هستند و یک شبانه روز بیدارند . تو اگر می خواهی این دختر ها را ببینی باید مواظب باشی که موقعی که دیوها در خواب هستند بروی و از یکی از درها وارد شوی و مقداری سوزن و تیغ هم باید در کنار درها بریزی تا اگر بیدار شدند و خواستند به دنبال تو بیایند پایشان زخم شود و نتوانند تو را تعقیب کنند . درضمن یک کاسه آب همراه داشته باش چون این دختر ها به محض این که طلسم شان شکسته شود می گویند : « آب ، آب »و اگر بلافاصله آب به دهانشان نگذاری می میرند و شاید از هفت دختر یکی هم زنده نماند
شاهزاده حرف های پیرزن را به دقت گوش داد و بعد سوار اسبش شد و رفت تا وسایل راه را فراهم کند و به باغی که پیرزن نشانی داده بود برود . پس از چند روز به راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسید به باغ . پشت بوته های خار و سنگ ها کمین کرد و دید دیوها در خواب هستند . اسبش را در سبزه زاری رها کرد و اطراف باغ را نگاه کرد و همان طور که راه می رفت پشت سر خود تیغ و سوزن می ریخت . تا این که در اصلی را پیدا کرد و به درون باغ رفت ، گشت و گشت و گشت ، تا درخت هفت نارنجی را پیدا کرد . اولین نارنج را چید و پوستش را باز کرد . دختر گفت : « چیدم چیدم » دیو بیدار شد و گفت : « کی چیدت؟ » دختر گفت : « آدمی زاد » دیو دوباره به خواب رفت و دختر گفت : « آب ، آب» تا پسر خواست کاسه ی آب را به دهان او بگذارد دختر افتاد و مرد . پسر به همین صورت نارنج های دوم و سوم و چهارم و پنجم وششم را چید. امّا تا می خواست آب به آن ها برساند دختر ها می مردند . تا این که نارنج هفتم را که چید بلافاصله آب را به دهانش ریخت نارنج تمام آب را نوشید و در یک لحظه به یک دختر خوشگل مثل قرص ماه تبدیل شد ، امّا دختر لخت مادر زاد بود و لباسی نداشت . شاهزاده او را کول کرد و به بیرون باغ برد او را روی درختی در همان نزدیکی گذاشت و به او گفت : «همین جا بمان تا من بروم به پدرو مادرم اطلاع دهم و وسایل عروسی را مهیا کنم و هم برای تو لباس بیاورم و تو را به شهر ببرم
 در آن نزدیکی دختر ثروتمندی بود که کلفتی داشت و این کلفت هرروز رخت و لباس ها و ظرف های خانه را در آب رودخانه می شست . این کلفت دختری زشت با دماغی ددرشت و رویی سیاه بود . آن روز کلفت در حال شستن ظرف ها وقتی خم شد تا ظرف را در آب بشوید عکس دختر هفت نارنجی را در آب دید . فکر کرد خودش است گفت : من با این زیبایی و ظرافت چرا باید ظرف و لباس دیگران را بشویم . ظرف ها را برزمین ریخت و به خانه رفت . خانم خانه به او گفت: پس ظرف ها کو؟ چرا زود برگشتی ؟ کلفت گفت : من به این قشنگی حیف است که ظرف بشویم و کارهای خانه ی تو را انجام دهم . خانم عصبانی شد و پس از تنبیه او لباس ها را داد تا ببرد و بشوید . دختر باز هم بادیدن عکس دختر هفت نارنجی در آب با خودش گفت : « چطور است که من در آینه این قدر زشتم ولی در این آب اینقدر زیبا می شوم ؟ » دختر هفت نارنجی بالای درخت حرفسش را شنید خندید و گفت : « حالا هم این عکس من است عکس تو که نیست؟ » کلفت سرش را بالا کرد و او رادید .پرسید تو کی هستی ؟ و این جا چه کار می کنی ؟ دختر هفت نارنجی قصه ی آزاد شدن خودش توسط شاهزاده را برای او گفت . کلفت گفت : خواهش می کنم مرا نیز با خودت ببر . دختر قبول کرد دست او را گرفت تا او را پهلوی خود بالای درخت بنشاند . کلفت از روی بدجنسی درخت را تکان داد و دختر هفت نارنجی در آب رودخانه افتاد و بلافاصله تبدیل به یک تکه طلا شد. فردای آن روز پیرزنی که لب رودخانه آمده بود طلا را پیدا کرد و با خود به خانه برد و آن را با دقّت در گرنکی گذاشت و در گنجه پنهان کرد . ناگهان طلا به شکل اول خود درآمد و تبدیل به دختر هفت نارنجی شد . پیرزن به او لباس پوشاند و غذا داد و دختر را پیش خود نگه داشت . دختر ناراحت بود و خود را به هیچ کس نشان نمی داد و تنها پیرزن از راز او باخبر بود
از آن طرف شاهزاده به سرعت خود را به شهر رسانید تا به پدرو مادرش اطلاع دهد که : من دختر هفت نارنجی را پیدا کرده ام و تا چند روز دیگر او را به شهر می آورم .» جارچی در شهر انداختند و به مردم مژده دادند که تا چند روز دیگر مراسم عروسی شاهزاده را راه خواهند انداخت . شاهزاده هم مقداری لباس و جواهرات برداشت و به تاخت آمد و آمد ، تا به درخت لب رودخانه رسید . ایستاد و سرش را بلند کرد ، دید دختری زشت و سیاه رو با دماغی بزرگ آن جا نشسته گفت : « تو دیگه کی هستی ؟» کلفت گفت : من دختر هفت نارنجی هستم ، وقتی تو رفتی باد گرم اومد و من افتادم دماغم بزرگ شد و پوستم را سوزاند
شاهزاده با خود فکر کرد این دختر کیست؟ من که نمی تونم او را باخود به شهر ببرم . ، امّا بلاخره مجبور شد که او را باخود ببرد ، ولی رغبتی نداشت تا با او زناشویی کند
پس از چند روز پادشاه و ملکه از او خواستند تا تکلیف دختر را معلوم کند . شاهزاده گفت : « این دختر هفت نارنجی نیست ، من نمی توانم با او ازدواج کنم » و پدر و مادرش چاره جویی کردند و بالاخره گفتند : برای این که بتوانیم او را پیدا کنیم یک راه وجود دارد و آن این است که مردم شهر را به قصر دعوت کنیم » فردای همان روز جارچی ها در شهر جار زدند که همه ی زنان شهر پیر و جوان در مقابل قصر حاضر شوند می خواهیم برای زن شاهزاده مروارید بند کنیم
همین کار را کردند و در روز مقرر همه به میدان آمدند . پیرزن و دخترهفت نارنجی هم آمدند . شاهزاده در میان مردم میگشت و به همه جا نگاه می کرد تا دختر هفت نارنجی را پیدا کند . دختر هفت نارنجی هم وقتی دید شاهزاده به دنبال اوست ، خودش را نشان داد و شاهزاده او را دید و با خود به قصر برد
از آن روز به مدت هفت شبانه روز ساز و دهل زدند و شهر را اذین بستند و چراغان کردند و شاهزاده با دختر هفت نارنجی عروسی کرد .
دختر زشت هم که خود را به جای دختر هفت نارنجی گذاشته بود ، لخت کردند و گیسش را به دم اسب سیاه چموشی بستند و در بیابان رها کردند

 



[ دو شنبه 15 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]