اسلایدر

داستان شماره 256

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 256

داستان شماره 256


داستان زیبای  درخت سیب و دیو

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی از روزها, طوطی به پادشاه گفت «خیلی دلم تنگ شده؛ اجازه بده برم هندوستان سری بزنم به قوم و خویشم.» 
پادشاه پرسید «چند روزه برمی گردی؟» 
طوطی گفت «ده روزه.» 
پادشاه که خاطر طوطی را خیلی می خواست و نمی توانست او را دلتنگ ببیند, گفت «برو! اما سوغاتی یادت نرود.»
طوطی گفت «به روی چشم!»  
و شاد و شنگول پر کشید و رفت و همان طور که قول داده بود, روز دهم برگشت. 
پادشاه از دیدن طوطی خوشحال شد و گفت «از هندوستان برای ما چه سوغاتی آورده ای؟» 
طوطی یک دانه تخم سیب داد به پادشاه و گفت «این هم سوغات شما. آن را بده به باغبان در باغ بکارد, که سیب خیلی خوبی است.» 
پادشاه تخم سیب را داد کاشتند و طولی نکشید که از خاک سر درآورد؛ بزرگ شد؛ گل کرد و پنج تا سیب آورد. 
یک روز باغبان رفت به باغ که سیب بچیند و ببرد برای پادشاه؛ ولی دید یکی از سیب ها نیست. رفت به پادشاه گفت «قربان! یکی از سیب ها نیست.»
پادشاه پرسید «کی آن را کنده؟» 
باغبان جواب داد «خدا می داند.» 
شب بعد, وقتی برای پادشاه خبر بردند که باز هم یکی از سیب ها چیده شده, پادشاه خیلی خشمگین شد. دستور داد «هر طور شده دزد سیب را پیدا کنید. می خواهم بدانم چه کسی است که جرئت می کند سیب های من را بدزدد.» 
پسر بزرگ پادشاه گفت «پدرجان! اجازه بده امشب من برم به باغ و کشیک بدهم.» 
پادشاه گفت «برو!»  
غروب همان روز, پسر بزرگ پادشاه چند تا مرد جنگی برداشت؛ مطرب را هم خبر کرد و رفت به باغ و برای اینکه خوابشان نبرد مشغول شدند به عیش و نوش و نیمه های شب آن قدر سیاه مست شدند که خوابشان برد. 
صبح که بیدار شدند, دیدند باز یکی از سیب ها نیست. پسر پادشاه خجالت زده رفت پیش پدرش. گفت «تا نزدیک صبح بیدار بودم و کشیک می دادم؛ اما یک دفعه خوابم برد وقتی بیدار شدم, دیدم یکی دیگر از سیب ها چیده شده.»
پسر وسطی گفت «پدرجان اجازه بده امشب من برم و دزد سیب ها را بگیرم.»
پادشاه قبول کرد و آن شب پسر وسطی رفت به باغ و مثل برادر بزرگش مشغول شد به خوشگذرانی و او هم دم دمای صبح خوابش برد. همین که از خواب بیدار شد, دید یکی دیگر از سیب ها نیست.   
او هم خجالت زده رفت پیش پادشاه و گفت «پدرجان! نمی دانم چطور شد که کله سحر خوابم برد و باز یکی از سیب ها کم شد.»  
پادشاه داد زد «من سه تا پسر داشته باشم و نتوانند یک کار کوچک انجام دهند.»  
پسر کوچک پادشاه که اسمش ملک ابراهیم بود, گفت «اجازه بده امشب من بروم به باغ.»  
پادشاه گفت «آن ها که از تو بزرگتر بودند کاری از دستشان برنیامد, آن وقت تو می توانی چه کار کنی؟» 
ملک ابراهیم گفت «پدرجان! فقط یک سیب به درخت مانده؛ اگر امشب کسی نرود به باغ و از آن مواظبت نکند, این یک سیب را هم می دزدند.»
و آن قدر اصرار کرد که پادشاه درخواستش را قبول کرد.  
آن شب, ملک ابراهیم تک و تنها و بی سر و صدا رفت نشست زیر درخت سیب. انگشت کوچکش را برید و به آن نمک و فلفل زد که از درد خوابش نبرد. 
دم دمای صبح نره دیوی تنوره کشان از آسمان آمد پایین و دست دراز کرد سیب را بچیند که شاهزاده شمشییر کشید, زد دست نره دیو را انداخت. دیو از زور درد نعره ای زد و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت. 
پسر دوید دنبال دیو و رد خونی را که از دست دیو ریخته بود گرفت. رفت و رفت تا رسید سر چاهی. بعد, برگشت به باغ؛ سیب را چید و دست دیو را برداشت و رفت پیش پادشاه. گفت «قربان! این سیب و این هم دست دزد سیب.»
پادشاه دید دست دست دیو است. خیلی خوشحال شد و به شجاعت پسر کوچکش آفرین گفت. 
شاهزاده گفت «پدرجان! اجازه بده برم دیو را بکشم.» 
پادشاه گفت «تو که دست او را انداختی و نگذاشتی سیب را ببرد, دیگر چه لزومی دارد که جانت را به خطر بیندازی؟» 
ملک ابراهیم گفت «حتم دارم بلایی را که به سرش آورده ام یادش نمی رود و برمی گردد که از من انتقام بگیرد.» 
پادشاه گفت «حالا که این طور است تو پیش دستی کن و هر چند نفر که می خواهی بردار و با خودت ببر.»
پسر گفت «خودم تنها می روم.» 
برادرانش گفتند «ما هم همراهت می آییم و تنهایت نمی گذاریم.» 
ملک ابراهیم قبول کرد و با برادرهاش افتاد به راه. به سر چاه که رسیدند, گفتند «کی اول می رود داخل چاه؟»
برادر بزرگ گفت «من!» 
دو برادر دیگر طناب بستند به کمر او و سرازیرش کردند تو چاه. کمی که پایین رفت صدا زد «سوختم! سوختم! بکشیدم بالا.»  و او را زود کشیدند بالا. 
برادر وسطی گفت «حالا من را بفرستید پایین.» 
و دو برادر دیگر طناب را بستند به کمرش و روانه اش کردند تو چاه. او هم کمی که رفت پایین, شروع کرد به داد و فریاد که «سوختم! سوختم! زود بکشیدم بالا.» 
او را هم از چاه درآوردند. 
ملک ابراهیم گفت «حالا که این طور است من می روم تو چاه و هر چه گفتم سوختم, سوختم, به حرفم گوش ندهید و من را بالا نکشید.» 
بعد, طناب را بستند به کمرش و روانة چاهش کردند. ملک ابراهیم کمی که رفت پایین, دید آتش از زیر پاش زبانه می کشد؛ اما دندان گذاشت رو جگر و لام تا کام چیزی نگفت. خوب که به زیر پاش نگاه کرد, دید اژدهایی در ته چاه دهان واکرده و از دهانش آتش می زند بیرون. 
برادرها که دیدند صدایی از توی چاه بیرون نمی آید, طناب را پاره کردند و سر چاه منتظر ماندند ببینند چه پیش می آید. 
ملک ابراهیم همین که رسید ته چاه, شمشیر کشید اژدها را کشت. بعد, به دور و برش نگاه کرد, دید ته چاه دریچه ای هست. دریچه را باز کرد و داخل باغی شد که قصر بلندی وسط آن قرار داشت. سرش را بلند کرد و به تماشای قصر مشغول شد که دید دختر قشنگی نشسته دم یکی از پنجره ها. 
دختر گفت «چطور جرئت کردی قدم بگذاری به اینجا؟» 
ملک ابراهیم گفت «تو کی هستی و اینجا چه می کنی؟» 
دختر گفت «من دختر شاه هستم؛ دیو اسیرم کرده. روزها می رود شکار و شب ها برمی گردد پیش من.» 
پسر پرسید «در این قصر کجاست؟» 
دختر جواب داد «این قصر در ندارد.» 
پسر گفت «پس چطور تو را نجات دهم؟» 
دختر, گیس بلندش را از پنجره آویزان کرد و پسر گیس او را گرفت و رفت بالا. 
دختر گفت «الان است که دیو پیداش بشود؛ زود برو پشت پرده قایم شو.» 
ملک ابراهیم گفت «وقتی آمد از او بپرس شیشه عمرش کجاست.» 
و تند رفت پشت پرده قایم شد. 
طولی نکشید که دیو آمد و گوشت شکاری را که آورده بود, کباب کرد؛ هم خودش خورد و هم به دختر داد. 
دختر از دیو پرسید «شیشه عمرت را کجا می گذاری؟» 
دیو یک دفعه عصبانی شد. سیلی محکمی زد به صورت دختر و گفت «این حرف را کی یادت داده؟» 
دختر شروع کرد به گریه و لابه لای گریه گفت «چه کسی می تواند بیاید اینجا که من با او حرفی زده باشم.»
دیو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت این باغ دشتی هست و در آن دشت گله آهویی و در آن گله آهو آهویی که طوق طلا به گردن دارد. شیشه عمر من در شکم اوست. اما بدان هر کس به طرف آهو تیر بندازد و نتواند با سه تیر او را بزند سر تا پا سنگ می شود.» 
دیو این را گفت و سرش را گذاشت رو پای دختر و خوابش برد. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد. کلید باغ را از گل شاخ دیو باز کرد و رفت به جنگل. دید گله آهویی به چرا مشغول است و یکی از آن ها طوق طلا به گردن دارد. تیر گذاششت به چله کمان و آهوی طوق طلا را نشانه گرفت؛ ولی تیرش به خطا رفت و تا مچ پاهاش سنگ شد. تیر دوم را رها کرد به طرف آهو و این بار هم تیرش به خطا رفت و تا کمر سنگ شد. تیر سوم را به کمان گذاشت و تا جایی که زورش می رسید زه کمان را کشید؛ علی را یاد کرد و وسط پیشانی آهو را نشانه رفت. تیر به پیشانی آهو نشست؛ آهو از پا افتاد و بدن ملک ابراهیم به صورت اولش درآمد. 
ملک ابراهیم شکر خدا به جا آورد. قدم پیش گذاشت. شکم آهو را پاره کرد و شیشه عمر دیو را درآورد. 
وقی دیو از خواب بیدار شد و فهمید اثری از کلیدهاش نیست, سراسیمه رفت به جنگل و دید شیشه عمرش در دست ملک ابراهیم است. 
دیو گفت «آهای پسر!» 
ملک ابراهیم فرصت نداد یک کلمه دیگر از دهان دیو بیرون بیاید و شیشه را زد به زمین, که یک دفعه آسمان تیره و تار شد؛ گردبادی به هوا تنوره کشید؛ برق تندی در آسمان جرقه زد؛ رعد به صدا درآمد و کم کم همه چیز به حال اولش برگشت. 
ملک ابراهیم به دور و برش که نگاه کرد, دید از دیو خبری نیست و دختر در کنارش ایستاده. 
دختر گفت «من دو خواهر دارم که هر کدام در یک باغ دیگر گرفتارند.» 
ملک ابراهیم گفت «غصه نخور؛ آن ها را هم آزاد می کنم.» 
و رفت به باغ دوم. دید یک دختر دیگر کنار پنجره نشسته. 
دختر گیسش را از پنجره آویزان کرد. ملک ابراهیم گیس دختر را گرفت و رفت بالا. 
دختر گفت «چطور آمدی به اینجا؟ الان است که دیو بیاید و جانت را بگیرد.» 
ملک ابراهیم گفت «من جان او را می گیرم. تو فقط از او بپرس شیشه عمرش کجاست و بقیه کار را به عهده من بگذار.» 
بعد رفت پشت پرده قایم شد. 
وقتی که دیو سیر شکمش غذا خورد و خوب سر کیف آمد, دختر پرسید «شیشه عمرت کجاست؟» 
دیو گفت «پشت این باغ دشتی هست و پشت دشت دریاچه ای و در آن دریاچه یک گله ماهی هست و در آن گله ماهی یک ماهی هست که طوق طلا به گوش دارد. شیشه عمر من در شکم اوست. اما بدان پیدا کردن آن کار هر کسی نیست. تازه اگر کسی بتواند پیداش کند و نتواند آن را با سه تیر بزند, سر تا پا سنگ می شود.» 
دیو این را گفت و سرش را گذاشت رو زانوی دختر و خروپفش بلند شد. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد و کلیدها را از شاخ دیو واکرد. رفت لب دریا و ایستاد به تماشا. طولی نکشید که یک گله ماهی آمد دم آب و همین که خوب نگاه کرد, ماهی طوق طلا را در میان آن ها پیدا کرد. تیر گذاشت به چله کمان و به طرفش انداخت. تیر به ماهی نخورد و تا مچ پای ملک ابراهیم سنگ شد. تیر دوم را انداخت. باز نخورد و تا کمر سنگ شد. ولی تیر سوم به ماهی طوق طلا خورد و دریاچه یکپارچه خون شد. 
ملک ابراهیم ماهی راگرفت؛ شکمش را پاره کرد و شیشه عمر دیو را درآورد. 
همین که دیو از خواب بیدار شد و دید کلیدهاش را برده اند, در یک چشم به هم زدن خودش را رساند لب دریا. 
تا چشم ملک ابراهیم به دیو افتاد, شیشه را زد به سنگ و دیو نعره ای کشید و افتاد و جان داد. 
ملک ابراهیم رفت سراغ دختر کوچکتر. 
دختر گفت «دیوی که من را کشیده به بند یک دست ندارد.» 
ملک ابراهیم گفت «غلط نکنم خودم یک دستش را انداخته ام و حالا آمده ام جانش را بگیرم.» 
دختر گفت «می ترسم زورت به او نرسد.» 
ملک ابراهیم گفت «وقتی آمد, تو فقط از او بپرس شیشه عمرش کجاست و بقیه اش را بگذار به عهده من.
و رفت خودش را پشت پرده پنهان کرد. 
وقتی که دیو آمد, دختر از او پرسید «شیشه عمرت کجاست؟» 
دیو تا این را شنید, سیلی محکمی زد به صورت دختر و گفت «این را چه کسی یادت داده؟» 
دختر گفت «من اینجا کسی را ندارم.» و شروع کرد به گریه. 
دیو دلش به حال دختر سوخت. گفت «پشت این باغ دشتی هست و پشت دشت دریاچه ای و پشت دریاچه بیشه ای و در آن بیشه شیری خوابیده که شیشه عمر من در شکم آن شیر است.» 
بعد, سرش را گذاشت رو دامن دختر و خوابید. 
ملک ابراهیم از پشت پرده درآمد, دسته کلید را از شاخ دیو باز کرد و رفت به بیشه و شیر را با سه ضربه شمشیر کشت و شیشه عمر دیو را از شکمش درآورد که دیو سراسیمه از راه رسید و تا چشمش افتاد به ملک ابراهیم نعره کشید «ای مادرت به عزایت بنشیند! این تو بودی که یک دست من را بریدی و ناکارم کردی؟ زود باش غزل خداحافظی را بخوان که عمرت سر آمده و می خواهم سزای کارت را کفت دستت بگذارم.» 
ملک ابراهیم فرصت نداد که دیو تکانی به خودش بدهد. شیشه را بلند کرد و محکم زد به زمین, که یک دفعه برق تندی درخشید؛ رعد غرید و توفانی برپا شد که چشم چشم را نمی دید. 
توفان که فروکش کرد دیگر نه از دیو خبری بود و نه از قصر او. 
دختر ها دور ملک ابراهیم را گرفتند و به دست و روی او بوسه زدند و گفتند «ما چندین و چند سال است در چنگ این دیوها اسیریم.» 
ملک ابراهیم گفت «شکر خدا که شرشان کنده شد.» 
بعد به دور و بش که نگاه کرد دید آن قدر جواهرات ریخته که حد و حساب ندارد. جواهرات را جمع کرد, برد گذاشت کف چاه و صدا زد «طناب بندازید!» 
برادرهاش طناب پایین انداختند و همه جواهرات را کشیدند بالا. 
ملک ابراهیم دو خواهر بزرگتر را هم فرستاد بالا و وقتی می خواست خواهر کوچکتر را بفرستد بالا, دختر قبول نکرد. گفت «خودت اول برو؛ بعد طناب بنداز و من را بکش بالا.» 
ملک ابراهیم گفت «من هیچ وقت این کار را نمی کنم و تو را ته این چاه تنها نمی گذارم.» 
دختر گفت «اگر تو را بالا نکشیدند و تنها ماندی, طولی نمی کشد که یک گله گوسفند می آید از کنارت می گذرد. در این موقع چشم هایت را ببند و رو یکی از گوسفند ها دست بکش. اگر گوسفند سفید بود, می آی بالا و اگر سیاه بود بدان که هفت طبقه می روی زیر زمین و معلوم نیست کی بتوانی برگردی.» 
بعد,‌یک قفس طلا, که یک بلبل طلایی چشم یاقوتی در آن بود و یک تشت طلا, که خودش هم رخت می شست و هم رخت ها را پهن می کرد داد به ملک ابراهیم و گفت «این ها را بگیر که روزی به دردت می خورند.» 
ملک ابراهیم قفس و تشت را گرفت و دختر را فرستاد بالا. 
بعد صدا زد حالا طناب بندازید و من را بالا بکشید. 
برادرهاش گفتند «همان جا بمان که جایت خوب است.» 
هر چه دختر ها التماس کردند برادرتان را از چاه در بیاورید, فایده ای نداشت. 
دخترها گفتند «ما به پادشاه می گوییم که شما با برادرتان چه کردید.» 
گفتند «اگر لب باز کنید و چیزی از این قضیه به زبان بیارید, سر به نیست تان می کنیم.» 
دخترها هم از ترسشان حرفی نزدند. 
پادشاه چشم به راه بود که خبر بازگشت شاهزاده ها را شنید و با خوشحالی رفت به استقبال آن ها؛ اما دید ملک ابراهیم همراه آن ها نیست. پرسید «پس ملک ابراهیم کو؟» 
گفتند «همان روز اول به دست دیو کشته شد و ما به هر جان کندنی بود دیوها را از پا درآوردیم؛ طلسم های زیادی را شکستیم؛ دخترها را آزاد کردیم و با خودمان آوردیم.» 
پادشاه خیلی غصه دار شد؛ اما دلش گواهی می داد که این حرف ها حقیقت ندارد و حقه ای در کار این دو برادر است. 
مدت ها گذشت. هر دو برادر ملک ابراهیم دلشان به دنبال خواهر کوچکتر بود و هر کدام اصرار داشتند دل او را به دست بیارند و او را به زنی بگیرند؛ ولی خواهر کوچکتر که می دانست ملک ابراهیم زنده است به درخواست آن ها تن نمی داد. 
یک روز دختر به برادرها گفت «هر کس برود برای من یک تشت طلا بیارد که خودش رخت بشوید و خودش رخت پهن کند و یک قفس طلایی برایم بخرد که بلبل طلایی چشم یاقوتی در آن باشد که بتواند آواز بخواند, من بی هیچ چون و چرایی زن او می شوم.» 
برادرها قبول کردند و نوکرهاشان را با عجله فرستادند بروند همه جا را بگردند و به هر قیمتی که شده تشت و قفس طلا را به دست بیارند. 
حالا بشنوید از ملک ابراهیم! 
بعد از اینکه برادرها ملک ابراهیم را تک و تنها ته چاه رها کردند و رفتند, ملک ابراهیم سر در گریبان ماند و به گریه افتاد. بعد, حرف دختر یادش آمد که گفته بود «اگر تو را بالا نکشیدند و تنها ماندی, طولی نمی کشد که یک گله گوسفند می آید از کنارت می گذرد. در این موقع چشم هایت را ببند و رو یکی از گوسفندها دست بکش. اگر گوسفند سفید بود, می آیی بالا و اگر سیاه بود هفت طبقه می روی زیر زمین و معلوم نیست کی بتوانی برگردی.»
ملک ابراهیم سربلند کرد و دید یک گله گوسفند سفید و سیاه از کوه سرازیر شده و تند می آید به طرفش. همان جا منتظر ماند و وقتی گوسفندها رسیدند به او, چشمش را هم گذاشت و دستش را کشید رو یکی از آن ها و تا چشمش را باز کرد, دید رو گوسفند سیاهی دست کشیده. در این موقع صدایی مثل صدای رمبیدن کوه بلند شد و ملک ابراهیم هفت طبقه رفت زیر زمین. خوب به دور و برش که نگاه کرد, دید شهری است که به کلی با شهر خودش فرق دارد. رفت دم دکانی و به دکانداری گفت «پدرجان! کمی آب بده به من. خیلی تشنه ام.» 
دکاندار ظرف آب را داد به دست او. ملک ابراهیم دید آبی که داده به دستش آن قدر بوی گند می دهد که نمی تواند آن را حتی به لبش نزدیک کند. گفت «پدرجان! این چه آبی است که به من داده ای؟ من از تو آب خوردن خواستم.»
دکاندار گفت «بخور و شکر خدا کن. مگر تو اهل این شهر نیستی؟» 
ملک ابراهیم گفت «نه! غریبم و ناخواسته گذرم افتاده به شهر شما.» 
مرد گفت «اژدهایی خوابیده جلو رودخانه و نمی گذارد آب برسد به شهر ما؛ فقط سالی یک مرتبه از این پهلو به آن پهلو می غلتد و کمی آب راه می افتد. آن وقت مردم از خانه هاشان می ریزند بیرون و آب یک سالشان را برمی دراند در کوزه و خمره می کنند. برای همین است که در تمام شهر ما آب تازه پیدا نمی شود.» 
ملک ابراهیم گفت «اژدها را به من نشان بده.» 
مرد گفت «مگر از جانت سیر شده ای؟ اگر بروی طرفش تو را از صد قدمی می کشد به کام خودش.» 
ملک ابراهیم گفت «تو فقط بیا اژدها را به من نشان بده و به این کارها کاری نداشته باش.» 
مرد, ملک ابراهیم را از شهر برد بیرون. روی تپه ای ایستاد و از دور اژدها را به او نشان داد. 
ملک ابراهیم رفت جلوتر و وقتی دید بی اختیار کشیده می شود به سمت اژدها, شمشیرش را از غلاف درآورد, آن را به دهان گرفت و به سمت اژدها به پرواز درآمد. 
همین که اژدها ملک ابراهیم را بلعید, از دهان تا دم دو نیم شد و آب راه افتاد به طرف شهر. 
تا صدای قل قل آب بلند شد, مردم با کوزه و خمره و هر ظرفی که دم دست داشتند از خانه هاشان ریختند بیرون که آب بردارند؛ اما خیلی زود از این کار دست کشیدند؛ چون معلوم شد غریبه ای اژدها را کشته و رودخانه از آن به بعد خشک نمی شود. 
شاه آن شهر وقتی که این خبر را شنید, گفت «بروید آن غریبه را بیارید ببینم موضوع از چه قرار است.» 
رفتند جوان را بردند پیش شاه. شاه گفت «تو کی هستی و از کجا آمده ای؟» 
ملک ابراهیم گفت «من از ایران آمده ام و پسر پادشاه ایران هستم.» 
شاه گفت «من به پاداش کشتن اژدها و نجات همه ما از بی آبی, دخترم را می دهم به تو که در کنار هم خوش و خرم زندگی کنید.»
ملک ابراهیم گفت «از محبت شما ممنونم؛ ولی نمی توانم دختر شما را بگیرم. اگر می توانی کمکم کن به ولایت خودم برگردم.» 
شاه گفت «از اینجا تا ولایت تو صد سال راه است؛ اول بگو چطور این همه راه را آمده ای؟» 
اشک در چشمان ملک ابراهیم جمع شد و گفت «ای پادشاه! داغ دلم را تازه نکن. ماجرای آمدن من به اینجا سر دراز دارد و گفتنش گره از کارم باز نمی کند.» 
شاه رو کرد به وزیر و گفت «محبت این جوان شجاع را نباید بی جواب گذاشت. زود سیمرغ را پیدا کن و ترتیبی بده که او را صحیح و سالم به ولایتش برساند.» 
وزیر گفت «به روی چشم! از زیر سنگ هم که شده سیمرغ را پیدا می کنم و اوامرتان را انجام می دهم.» 
بعد دستور داد کوه و در و دشت را زیر پا گذاشتند, تا سیمرغ را پیدا کردند. وزیر رفت پیش ملک ابراهیم و گفت «اقبالت بلند بود!»
و چهل تکه گوشت و چهل مشک آب داد به او. گفت «این ها را بگیر و بنشین بر بال سیمرغ. روزی یک تکه گوشت و یک مشک آب بده به او و یک کلمه حرف نزن. هر جا که تو را گذاشت زمین بدان که رسیده ای به ولایت خودت.»
ملک ابراهیم از وزیر خداحافظی کرد و نشست بر پشت سیمرغ. سیمرغ به آسمان بلند شد و بعد از چهل شب و چهل روز نشست به زمین. 
ملک ابراهیم از پشت سیمرغ آمد پایین و رفت به شهری که در آن نزدیکی بود و پیش زرگری شاگرد شد.  
یک روز در دکان زرگری مشغول کار بود که سه چهار نفر آمدند و از زرگر تشت طلایی خواستند که خودش رخت بشوید و بلبل طلایی که آواز بخواند. 
زرگر تا خواست جواب رد به آن ها بدهد, ملک ابراهیم اشاره کرد قبول کند. 
زرگر پرسید «این ها را برای چه کسی می خواهید.» 
جواب دادند «برای پسر بزرگ پادشاه.» 
زرگر گفت «حالا که این طور است بروید فردا بیایید؛ شاید برایتان پیدا کنم.» 
وقتی مشتری های تشت و بلبل طلا رفتند, زرگر به شاگردش گفت «این چه حرفی بود که تو دهن من گذاشتی. من از کجا می توانم چنین چیزهایی پیدا کنم؟» 
ملک ابراهیم گفت «حرف بی ربطی نزده ای!» 
بعد, رفت تشت و قفس طلا را آورد گذاشت جلو زرگر. 
زرگر ماتش برد و پرسید «راستش را بگو تو کی هستی و این ها را از کجا آورده ای؟» 
ملک ابراهیم گفت «بعداً می فهمی! حالا هر کاری می گویم بکن و مطمئن باش که از مال و مکنت دنیا بی نیازت می کنم.» 
فردا که مشتری ها برگشتند, زرگر تشت و قفس طلا را آورد و داد به آن ها. گفتند «قیمتش چند است؟» 
زرگر گفت «قابل ندارد! ببرید. اگر شاهزاده پسندید, شاگردم را فردا می فرستم قیمتشان را معین کند.» 
آن ها هم تشت و قفس را برداشتند بردند برای شاهزاده. 
شاهزاده خیلی خوشحال شد و آن ها را برد گذاشت جلو دختر. 
دختر تا چشمش به تشت و قفس طلا افتاد نتوانست جلو خودش را بگیرد و ذوق زده پرسید «این ها را از کجا آوردی؟» 
شاهزاده جواب داد «زرگری برایم پیدا کرده.» 
دختر گفت «چقدر پول جاشان دادی؟» 
شاهزاده گفت «زرگر گفته فردا شاگردش را می فرستد اینجا قیمتشان را معین کند.» 
روز بعد, ملک ابراهیم با سر و وضعی که شناخته نشود رفت به دربار. دختر تا چشمش افتاد به او بی اختیار شد و از خوشحالی اشک شوق در چشمانش جمع شد. 
شاهزاده پرسید «چرا افتادی به گریه.» 
دختر گفت «راستش را بخواهی این تشت طلا و این قفس طلا روزگاری مال من بود و این زرگر آن ها را دزدیده. باید او را ببرم پیش پادشاه که حقش را بگذارد کف دستش.» 
بعد, دست ملک ابراهیم را گرفت و او را برد پیش پادشاه. 
پادشاه تا چشمش به ملک ابراهیم افتاد, او را شناخت از رو تخت پادشاهی آمد پایین؛ دست در گردن پسر انداخت و از خوشحالی گریه کرد. ر
در این بین برادر ملک ابراهیم آمد ببیند تکلیف شاگرد زرگر چه شد که دید ملک ابراهیم نشسته پهلوی پادشاه و دختر دارد همه بدکاری های او و برادرش را برای شاه تعریف می کند. ر
پادشاه صحبت دختر را قطع کرد و به پسر بزرگش که از ترس خشکش زده بود, گفت «ملک ابراهیم در حق شما چه کرده بود که با او چنین رفتاری کردید؟» ر
بعد, دستور داد بروند پسر وسطی را هم بیارند و او را با برادر بزرگش در جا گردن بزنند. ر
ملک ابراهیم به دست و پای پدرش افتاد. گفت «ای پادشاه! حالا که من صحیح و سالم برگشته ام و گذشته ها هم گذشته؛ آن ها را به من ببخش که مرگ برادر را نمی توانم تحمل کنم.» ر
پادشاه وقتی این طور دید از گناه آن ها گذشت. ر
برادرها سر و روی ملک ابراهیم را غرق بوسه کردند و گفتند «در عوض همه بدیی هایی که در حق تو کردیم, از این به بعد تا جان در بدن داریم غلام تو هستیم.» ر
ملک ابراهیم هم آن ها را بوسید و گفت «شما برادرهای بزرگ من هستید و من از شما هیچ گله ای ندارم.» ر
خلاصه! دشمنی برادرها تبدیل شد به دوستی و پادشاه امر کرد شهر را آذین بستند و دختر را به عقد ملک ابراهیم درآوردند

 



[ دو شنبه 16 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]