اسلایدر

داستان شماره 255

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 255

داستان شماره 255

قصه نخودی

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی, روزگاری در ده قشنگی زن و شوهری زندگی می کردند که بچه نداشتند و همیشه دعا می کردند که خدا بچه ای به آنها بدهد. 
روزی از روزها, زن داشت دیزی آبگوشت بار می گذاشت که یک دانه نخود از دیزی پرید توی تنور و به صورت دختر زیبا و ریزه میزه ای درآمد. 
در این موقع, یکی از همسایه ها که خیلی وقت ها سر به سر این و آن می گذاشت, از بالای دیوار سرک کشید و صدا زد «آهای خواهر! دخترهای ما می خواهند بروند صحرا خوشه بچینند. تو هم دخترت را بفرست با آنها برود به صحرا 
زن که بچه نداشت و می دانست زن همسایه دارد سر به سرش می گذارد خیلی غصه دار شد. از ته دل آه کشید و ناله کرد. نخودی صدای گریه زن را شنید. زبان باز کرد و از تو تنور صدا زد «مادرجان! من را بیار بیرون و با آن ها بفرست به صحرا.» 
زن فکر کرد دارد خواب می بیند؛ اما خوب که گوش داد, فهمید صدا از تو تنور می آید. تند پا شد رفت سر تنور و دید دختر کوچولو موچولویی قد یک دانه نخود تو تنور است. خیلی خوشحال شد. زود از تنور درش آورد. تر و تمیزش کرد. به تنش لباس پوشاند. به موهاش شانه زد و اسمش را گذاشت نخودی و با بچه های همسایه فرستادش به صحرا.
نخودی با دخترهای همسایه تا غروب آفتاب خوشه چید. خورشید داشت می رفت پشت کوه که بچه ها گفتند «دیگر باید برویم خانه.» 
نخودی گفت «حالا زود است. یک کم بیشتر بمانیم.» 
بچه ها به حرف نخودی گوش کردند. همگی ماندند تو صحرا و باز خوشه چیدند. هوا که تاریک شد, راه افتادند طرف خانه که دیوی از تو تاریکی آمد بیرون. جلوشان را گرفت و گفت «به! به! چه بچه های ماهی. شما کجا, اینجا کجا؟ کجا می روید از این راه؟» 
نخودی گفت «داریم می رویم خانه.» 
دیو گفت «توی این تاریکی ممکن است آقا گرگه جلوتان را بگیرد؛ لت و پارتان کند و شما را بخورد.» 
بچه ها پرسیدند «پس چه کار کنیم؟» 
دیو گفت «امشب برویم خانه من و فردا که هوا روشن شد بروید خانة خودتان.» 
نخودی گفت «باشد! قبول می کنیم.» 
و همه با هم رفتند خانه دیو. دیو براشان رختخواب انداخت و همین که همگی خوابیدند با خودش گفت «خوب گولشان زدم. چند روزی با غذاهای لذیذ و خوشمزه از آن ها پذیرایی می کنم. وقتی حسابی چاق و چله و تپل مپل شدند, همه شان را می خورم.» 
کمی که گذشت, دیو صداش را بلند کرد و گفت «کی خواب است, کی بیدار؟»
نخودی جواب داد «من بیدارم.»
دیو پرسید «چرا نمی خوابی این نصف شبی؟» 
نخودی گفت «این طوری خواب به چشمم نمی آید.» 
دیو گفت «چطوری خواب به چشم تو می آید؟» 
نخودی جواب داد «خانه خودمان که بودم هر شب قبل از خواب مادرم حلوا درست می کرد و با نیمرو می داد می خوردم.»
دیو رفت حلوا و نیمرو آورد گذاشت جلو نخودی. نخودی دختر ها را بیدار کرد و گفت «بلند شوید حلوا و نیمرو بخورید
دخترها پاشدند سیر دلشان خوردند و باز گرفتند خوابیدند. 
کمی بعد, دیو گفت «کی خواب است, کی بیدار؟» 
نخودی گفت «همه خوابند و من بیدار.» 
دیو پرسید «پس تو کی می خوابی؟» 
نخودی جواب داد «خانه خودمان که بودم مادرم همیشه بعد از شام می رفت به کوه بلور و با غربال از دریای نور برایم آب می آورد.» 
دیو پاشد. یک غربال دست گرفت و راه افتاد طرف کوه بلور و دریای نور. آن قدر رفت و رفت تا صبح شد. نخودی و دخترها بیدار شدند. هر کدام از خانه دیو چیزی ورداشتند و رفتند. به نیمه های راه که رسیدند نخودی یادش آمد یک قاشق طلا تو خانه دیو جا گذاشته و برگشت آن را بردارد. به خانه دیو که رسید, دید دیو آمده و بس که راه رفته زوارش در رفته و ولو شده رو زمین. نخودی آهسته رفت قاشق طلا را بردارد و پا به فرار بگذارد که دیو صدای تاق و توق شنید و او را دید و تند دست دراز کرد نخودی را گرفت. انداخت تو کیسه و در کیسه را محکم بست و بلند شد رفت از جنگل ترکه انار بیاورد و با آن نخودی را بزند. 
نخودی تر و فرز در کیسه را واکرد. آمد بیرون. بزغاله دیوه را گرفت کرد تو کیسه. درش را بست و رفت یک گوشه قایم شد. 
دیو با یک بغل ترکه برگشت و ترکه ها را یکی یکی کشید به جان بزغاله. بزغاله از زور درد به خودش می پیچید و بع  بع می کرد. دیو محکمتر می زد و می گفت «برای من ادای بزغاله درنیار. دیگر گول تو را نمی خورم.» 
همین که بزغاله از سر و صدا افتاد و دیگر جم نخورد, دیو کیسه را باز کرد و دید ای داد بی داد زده بزغاله نازنین خودش را کشته. خیلی عصبانی شد. دور و ورش بو کشید. همه سوراخ سمبه ها را گشت و نخودی را پیدا کرد و داد کشید «الآن زنده زنده و پوست نکنده قورتت می دهم تا دیگر به من کلک نزنی.» 
نخودی گفت «اگر من را زنده بخوری, می زنم شکمت را پاره می کنم و می آیم بیرون.» 
دیو ترسید نکند راست بگوید و بزند شکمش را سفره کند و از او پرسید «پس تو را چطوری بخورم؟» 
نخودی گفت «نان بپز. من را کباب کن بگذار لای نان تازه و بخور تا بفهمی کباب و نان تازه چقدر خوشمزه است.» 
با شنیدن این حرف, آب از لب و لوچة دیو راه افتاد و دلش برای نان تازه و کباب قیلی ویلی رفت. با عجله تنور را آتش کرد و تا خم شد خمیر نان را بزند به تنور, نخودی از بغل دیو پرید پایین. دیو را هل داد تو تنور و در تنور را گذاشت. قاشق طلا را ورداشت و به خانه شان رفت و با پدر و مادرش به خوشی زندگی کرد

 



[ دو شنبه 15 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:20 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]