اسلایدر

داستان شماره 254

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 254

داستان شماره 254

قصهً مادیان چـل کـُرّه

بسم الله الرحمن الرحیم
 
قصهً مادیان چـل کـُرّه (راوی: علی محمد دالوندی، متولد 1310 ش. ساکن بروجرد

یکی بود یکی نبود. در عهد قدیم پادشاهی بود که سه دختر و سه پسر داشت. وقت مرگ به پسرها وصیت کرد که هر کس با هر شکلی آمد خواستگاری خواهرهایتان، هر چه بود و هر که بود به او بدهیدش تا ببرد.
مدتی از مرگ پادشاه گذشت؛ قلندری وارد شهر شد و آمد خواستگاری دختر بزرگ شاه. برادران گفتند ما دختر به قلندر نمی دهیم. اما پسر کوچک گفت باید به وصیت پدرمان عمل کنیم. خلاصه دختر را دادند به قلندر و او عقدش کرد و رفت.
ماند تا مدّتی دیگر. دیدند این بار یک شیری آمد خواستگاری خواهر دوم. باز برادران بزرگتر گفتند ما دختر به شیر بدهیم؟ نه نمی دهیم. باز برادر کوچکتر گفت این وصیت پدرمان است. خلاصه دختر دوم را هم دادند به شیر. او هم عقد کرد و بلند کرد و رفت.
ماند تا مدتی دیگر. این بار نره دیوی آمد خواستگاری خواهر کوچک. باز برادران بزرگتر گفتند ما خواهرمان را به نره دیو نمی دهیم. و باز برادر کوچک گفت این وصیت پدرمان است. دختر سوم را هم دادن به نره دیو و او هم بلند کرد و رفت.
گذشت و گذشت تا اینکه برادران گفتند برویم و سری به خواهرهایمان بزنیم. ببینیم حال و روزشان چطور است؟ بارشان چیست؟ کارشان چیست؟ خلاصه، حرکت کردند و رفتند؛ در بین راه رسیدند به قلاچه ای(قلعه کوچک). رفتند داخل دیدند سه تا دختر نشسته اند مثل قرص ماه. گفتند ما سه برادر شاهزاده ایم و شما را خواستگاری میکنیم، آیا با ما عروسی می کنید؟ دخترها قبول کردند و زن شاهزاده ها شدند. چند روزی ماندند و بعد حرکت کردند و آمدند تا رسیدند به یک قبرستان. اما بشنو که یک کسی به آنها گفته بود در راه که می روید نه در آبادی منزل کنید و نه در خرابه و نه قبرستان. اما اینها یادشان رفته بود و در قبرستان منزل کردند. شب که شد کسی آمد و زن برادر کوچکتر را که از همه خوشکلتر بود بلند کرد و رفت. صبح که شد برادر کوچکتر به برادرانش گفت شما بروید. من باید بروم پی زنم یا بمیرم یا پیدایش کنم. برادران به راهی رفتند و برادر کوچک هم به راهی دیگر. آمد تا رسید به قلاچه ای. نشست سر چشمه تا خستگی در کند، دختری او را دید و رفت به خانم قلعه خبر داد. خانم قلعه پی پسر فرستاد. او را بردند به قلعه. خانم دید این پسر برادر کوچکش است. دست در گردن هم کردند و برادر حکایت خود را برای خواهرش تعریف کرد. ساعتی بعد از آن، شوهر خواهر که همان قلندر بود آمد و او هم حکایت را شنید. قلندر گفت آن که زن ترا برده او را می شناسم؛ او یک آدم یک پا است که هیچکس حریفش نمی شود و اسب سه پایی هم دارد که باد به گردش نمی رسد. من و برادرم دنیا را مثل انگشتر در انگشت کرده ایم، اما آن شخص یک پا از بس حرامزاده و همه فن حریف است ما را روی انگشت کوچکش می گرداند. این را بدان که تیغ تو به او نمی برد. بهتر است که از خیر زنت بگذری چون دیگر دستت به او نمی رسد.
اما برادر کوچک زیر بار نرفت و گفت من یا باید بمیرم و یا زنم را بگیرم و بیاورم. بعد از یک هفته برادر کوچک از خواهر بزرگش خداحافظی کرد و آمد به قلعه خواهر دومش که زن شیر شده بود. آنجا هم حکایت خود را تعریف کرد و شیر هم همان حرفهای قلندر را زد و او را بیم داد و گفت بهتر است از خیر زنت بگذری و جانت را سالم برداری و ببری. اما پسر باز زیر بار نرفت و همان جواب قبلی را داد. یک هفته ماند و آمد پیش خواهر سوّمش که زن نره دیو بود. نره دیو هم حکایت را شنید و نصیحت کرد امّا پسر قبول نکرد که نکرد. بالاخره نره دیو وقتی که دید پسر نصیحت پذیر نیست او را برداشت و برد وسط صحرا و از دور قلاچه ای نشانش داد و گفت آن قلاچه مال همان شخص یک پاست.
برادر کوچک رفت تا رسید به قلاچه. آهسته وارد شد و دید بله سر یک آدم یک پایی روی زانوی زنش است و زن دارد نوازشش می کند تا بخوابد. صبر کرد تا یک پا خوابید. بعد یواشکی رفت پیش دختر و او را به ترک اسب نشاند و فرار کرد. اسب سه پا از توی طویله شیهه کشید. یک پا بیدار شد و دنبالشان کرد. در یک آن به آنها رسید. دختر را گرفت و پسر را هم گردن زد. دختر به التماس افتاد که حالا که او را کشتی بگذارش پشت اسبش تا به قلعه خواهرش ببرد و آنجا کفن و دفنش کنند. یک پا قبول کرد و جنازه پسر به خانه خواهر کوچکش رسید. خواهر با نره دیو رفت و سر و بدن برادر را شست و آورد نشست به دعا و الحاح و التماس به درگاه خدا تا او را زنده کند. از شب تا صبح و از صبح تا شب هی گریه کرد و هی گریه کرد و زاری کرد تا خدا رحمش آمد و پسر را زنده کرد.
برادر کوچک تا زنده شد سراغ زنش را گرفت. قصه کشته شدنش را که شنید گفت من باید دوباره بروم سراغ زنم. نره دیو گفت بابا جان از خیر این کار بگذر، تو حریف او نمی شوی. مگر ندیدی که چه جور ترا کشت؟ برو دعا کن به جان خواهرت که آنقدر دعا و زاری کرد تا زنده شدی. بیا و از خیر این کار بگذر و بر جوانی خودت رحم کن. جوان گفت اگر هزار بار هم کشته شوم باز دست برنمی دارم؛ یا باید بمیرم یا زنم را پس بگیرم. نره دیو که اصرار پسر را دید گفت باشد حالا که می خواهی بروی برو اما حرفی می گویم که گوش کن. گفت بگو. گفت آن اسب سه پا ننه ای دارد به نام مادیان چل کره؛ در فلان قلاچه است. می روی کمی علف می ریزی توی آب و جلویش می گذاری. می خورد تا مست می شود؛ وقتی مست شد سوارش می شوی و می روی زنت را بلند می کنی و در می روی. آن اسب سه پا کره این مادیان است شاید دنبالش نکند؛ تنها راه و چاره تو اگر بشود این است.
پسر خداحافظی کرد و آمد و به قلاچه مادیان چل کره. علف را کند و ریخت توی آب و گذاشت جلوی مادیان. خورد تا مست شد. جوان رفت او را زین کرد و سوار شد. آمد به قلعه و مرد یک پا و دختر را بلند کرد و در رفت. اسب سه پا باز شروع کرد به شیهه کشیدن. مرد یک پا بیدار شد و روی اسب پرید و با یک پرش به مادیان چل کره رسید. مادیان چل کره برگشت و به اسب سه پا گفت اگر دنبال من بیایی شیرم را حلالت نمی کنم. اسب سه پا این را که شنید یکدفعه میخکوب شد. مرد یک پا شلاق محکمی زد به کفل اسب. او هم از زور عصبانیت جفتک زد و یک پا را به زمین زد و کشت. برادر کوچک هم با زنش آمد و به مراد دلش رسید

 



[ دو شنبه 14 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 17:19 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]