اسلایدر

داستان شماره 242

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 242

داستان شماره 242

پيروز و چل گيس

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی بود ... یکی نبود ... غیر از خدا هیچکس نبود روزی بود و روزگاری و پادشاهی که یک فرزند داشت به نام پیروز. پیروز هرچه بزرگتر می شد قشنگ تر و ورزیده تر می شد تا بالاخره به سن 18 سالگی رسید. پدر و مادرش به او گفتند که باید عروسی کنی. پیروز گفت اگر اجازه بدهید من می خواهم شهرها را بگردم و خودم همسر شایسته ای انتخاب کنم. پدر و مادرش موافقت کردند و پیروز با اسب چابک خودش راه افتاد و شهر به شهر می گشت تا همسر مناسب خود را پیدا کند. در یکی از راه های همانطور که می رفت دید آب یک جوی کوچک از راهش منحرف شده و به خانه مورچه ها نزدیک می شود. فوراً از اسب پایین پرید و با دستش خاک آورد ، جلوی آب را گرفت و نگذاشت خانه مورچه ها خراب شود. وقتی می خواست سوار اسبش شود و برود رئیس مورچه ها او را صدا زد و یکی از شاخک هایش را به او داد و گفت هر موقع به کمک احتیاج داشتی آنرا آتش بزن. پیروز تشکر کردو رفت. همینطور که از این شهر به آن شهر می رفت یک بار در جاده متوجه شد که یک لاکپشت روی لاکش چپه شده و دست و پا می زند و نمی تواند برگردد. از اسب پایین آمد و لاکپشت را برگرداند، لاکپشت از او تشکر کرد و به او گفت با خنجرت یکی از ناخن هایم را کوتاه کن و سرناخن را پیش خود نگهدار اگر روزی به کمک احتیاج داشتی آنرا آتش بزن. پیروز از لاکپشت خداحافظی کرد و رفت. رفت و رفت و رفت تا رسید به یک برج و باروی. قلعه ای که اصلاً در نداشت در عوض دیوارهای خیلی خیلی بلندی داشت. همانطور که حیران دور و بر قلعه را نگاه می کرد و با خودش می گفت که مردم این قلعه چطور رفت و آمد می کنند به پیرمرد خارکنی رسید. پیرمرد به او گفت پسرجان این قلعه در ندارد یک راهرو زیرزمینی دارد که به خانه شاه وصل است و صدتا نگهبان ازش مواظبت می کنن. پیروز با تعجب پرسید : چرا؟ پیرمرد جواب داد : شاه یک دختر دارد به اسم چهل گیس، مثل دسته گل که از هر انگشتش یک هنر می ریزد. شاه گفتگه او را زندانی کنند تا زمانی که خواستگار مناسبی برایش بیاید. خلاصه اونقدر از دختر شاه تعریف کرد که پیروز تصمیم گرفت به خواستگاریش بره. پیروز پرسید : هنوز خواستگار براش نیامده؟ پیرمرد جواب داد: البته که آمده اما شاه 5 تا شرط داره و اگر کسی نتونه به حتی یکیش جواب بده می کشدش. پیروز پرسید این شرط ها چی هست؟ پیرمرد جواب داد: اولش یک معماست که میگه ، دورتر بره کوچیکتره جلو بیاد مثل منه، چپم راستشه ، راستش چپمه. - خوب بعدش - بعدش باید یک دیو که پشت اون کوهه و مزاحم مردم می شه رو شکست بده. - بعدش - اسبش بتونه با اسب شاه مسابقه بده. - خوب بعدش - یک انبار کلم رو یک شبه بخوره - خوب بعدش - یک انبار ارزن و کنجد رو یک شبه از هم جدا کنه - تمام شرط هایش همینهاست! - آره پیروز یک کمی فکر کرد و بعد گفت: پس من رفتم که از دخترش خواستگاری کنم. پیرمرد گفت: نرو جوون به جوونیت رحم کن می دونی تا حالا چند نفر جونشونو در این راه از دست دادن؟ - توکل به خدا می روم تو هم دعا کن. - موفق باشی خلاصه پیروز رفت بارگاه شاه و ضمن معرفی خودش از دختر شاه خواستگاری کرد. شاه نگاهی به پیروز انداخت و خیلی از او خوشش آمد. جواب داد: - جوون می دونی که این کار 5 شرط داره و اگه نتونی جواب بدی کشته می شی. به جوونیت رحم کن. - من آماده ام. - خوب بگو ببینم این چیه که دور بره کوچیکتره ، جلو بیاد مثل منه راستش چپه منه ، چپش راستم. فیروز دست کرد و از داخل خورجینی که همراهش بود یک آینه در آورد و جلو شاه گرفت و گفت: قربان این عکس شما توی آینه است. پادشاه خیلی خوشحال شد ، بعد گفت اما این فقط شرط اول بود. شرط دوم اینکه اسبت با اسب من مسابقه بده ، امشب برو استراحت کن فردا با اسبت بیا کنار رودخانه. پیروز اون شب استراحت کرد اما فردا صبح طلوع آفتاب رفت کنار رودخانه ، دوروبر را نگاه کرد دید رد پای اسب ها تا کنار رودخانه است فهمید که باید از روی رودخانه بپرد. شروع کرد به تمرین اول از قسمت های باریکتر و بعد پهن تر. اسب پیروز همه که از اسب هیا اصل و چالاک بود خیلی زود موفق شد که اینکار را با دو سه بار تمرین انجام بده. بعداز ظهر ، شاه و لشکرش آمدند. یکی از بهترین سوارکارها سوار اسب شاه شد و شروع کردند به مسابقه بالاخره قرار شد هر اسبی که از پهن ترین قسمت پرید برنده اعلام بشه. و اسب پیروز که تمرین کرده بود تونست اینکار رو به خوبی انجام بده. همه برای پیروز دست زدند و صدای هورا بلند شد. شاه به فیروز تبریک گفت و از او خواست که شب برای انجام قسمت بعدی به قصر بیاید. شب که فیروز به قصر رفت او را به انبار بزرگی بردند که پر از کلم بود و گفتند تا صبح باید این کلم ها را بخوری. بعد همگی رفتند و در را قفل کردند. پیروز بلافاصله ناخن لاکپشت را آتش زد. بعد از چند لحظه لاکپشت پیشش حاضر شد. پیروز قضیه کلم ها را به او گفت. لاکپشت همه دوستانش را صدا زد و شروع کردند به خوردن کلم ها. چند ساعتی نگذشته بود که اثری از کلم ها باقی نماند! پیروز راحت گرفت خوابید. صبح که شاه و نگهبانها در را باز کردند از تعجب دهانشان باز ماند ته انبار همه انگار جارو شده بود! شاه به پیروز گفت تا شب دیگر با تو کاری نداریم می توانی بروی اما شب برگرد تا قسمت بعدی را به تو بگویم. شب پیروز برگشت او را دو مرتبه داخل انبار بردند چند خروار کنجد و ارزن را که با هم مخلوط شده بود را به او نشان دادند بعد شاه گفت: تا صبح مهلت داری که آنهارا از هم جدا کنی وگرنه سرت را به باد خواهی داد. بعد از آنکه شاه رفت و در انبار را قفل کردند پیروز شاخک مورچه را آتش زد. رئیس مورچه ها حاضر شد و پیروز قضیه را به او گفت. رئیس مورچه ها به پیروز گفت برو راحت بخواب ما همه چیز را روبراه می کنیم. ظرف چند ساعت لشکر مورچه ارزن ها و کنجدها را از همه جدا کردند و بعد راهشان را گرفتند و رفتند. صبح وقتی شاه و همراهانش در را باز کردند دیدند پیروز خوابیده و دو پشته ارزن و کنجد در دوطرف او روی همه ریخته شده است. شاه او را با احترام به دربار خود برد، پذیرایی کرد و بعد گفت: یک دیو در کوه کنار شهر خانه دارد و مرتب مزاحم مردم است. اگر بتوانی شهر او را از سر مردم کم کنی دیگر می توانی به دخترم عروسی کنی. فردا صبح پیروز از میان بیابان پر برف و سرد زمستان راه افتاد به طرف کوه اما خودش نمی دانست که با دیو چه کند چون او خیلی جثه بزرگی داشت و به راحتی نمی شد کلکش را کند. با خودش فکرمی کرد که او را نه با زور که با عقل باید شکست بدهد در همین فکر بود که پیرزن روستایی کنار جاده او را صدا زد و در حالی که از سرما می لرزید گفت پسرم اگر ممکنه چیزی از من بخر من پیرزن فقیری هستم. پیروز تکه ای پنیر و یک نان از بساط او برداشت، در خورجینش گذاشت و یک سکه طلا به پیرزن داد. پیرزن خوشحال شد و شروع کرد به دعا. بعد از مدتی پیروز رسید به یک دسته گنجشک که تو برف ها دنبال غذا می گشتند. او هم نانی را که از پیرزن خریده بود نرم کرد و ریخت جلو آنها. گنجشک ها خیلی خوشحال شدند و شکمی از عزا در آوردند. یکی از گنجشک ها رو کرد به پیروز و گفت: - جوون این راهی که انتخاب کردی به لانه دیو می رسه می دانی؟ - بله می خواهم با او بجنگم. - او دیو خیلی بزرگی است. تو نمی تونی با او بجنگی. - بله زورش از من خیلی بیشتره اما عقلش نه. من با عقلم با او می جنگم. - پس منم همراهت میام تا اگه کاری از دستم برآمد کمکت کنم. گنجشک نشست روی شانه پیروز و باهم شروع کردند به صحبت که چکار کنند تا دیو شکست بخورد و بالاخره نقشه ای کشیدند. به لانه دیو که رسیدند دیو بوی آدمیزاد به دماغش خورد و بیرون آمد و نعره ای زد که کوه به لرزه در آمد. - آهای آدم خیره سر، اینجا آمده ای چکار کنی. - آمدم با هم مسابقه بدهیم . اگه تو پیروز شدی منو بخور اگه من پیروز شدم هرچی گفتم باید گوش کنی. دیو خنده ای کرد و گفت: - تا حالا آدم زیاد دیدم اما به پر رویی تو نه. ولی بدم نمیاد چند دقیقه ای با تو بازی کنم. حالا چه مسابقه ای بدهیم. - ببینم کی زورش بیشتره؟ - هه. هه .هه مثلاً چطور؟ - مثلاً. هر کدوم از ما یک سنگ را دستش می گیره و هر کی بهتر له کرد از قسمت او مسابقه برنده شده. دیو خنده کنان خم شد و سنگی را برداشت. در همین موقع پیروز پنیری را که از پیرزون گرفته بود از خورجین در آورد و جلوی پای خودش انداخت لای بقیه سنگها. دیو سنگ را برداشت و با یک فشار آنرا پودر کرد. بعد رو کرد به پیروز و پرسید: - چطور بود؟ - بد نبود ... ولی من سنگ رو فقط آرد نمی کنم. بلکه روغنشو هم در میارم. بعد خم شد و تکه پنیر را برداشت و در دست فشرد. آب پنیر چکه چکه از لای انگشتاش بیرون زد. دیو مات و متحیر ماند و دلش لرزید و با صدای گرفته ای پرسید: خوب مرحله بعدی مسابقه چیه ؟ - یک سنگ بردار و پرت کن به آسمان ببینم تا کجا می ره؟ دیو خم شد که سنگ بردارد. گنجشک آهسته خودش را انداخت جلوی پای پیروز. دیو سنگ را پرتاب کرد صدمتر بالا رفت و بعد برگشت به زمین. نوبت پیروز که رسید، خم شد و گنجشک را برداشت و پرت کرد به آسمان گنجشک هم پرکشید و رفت در افق گم شد. دیو بکلی دست و پای خودش را گم کرد و با ترس و لرز از پیروز پرسید: می شه خواهش کنم بذاری من برم؟! قول می دم به کسی کاری نداشته باشم و دیگه این طرفا پیدام نشه. پیروز همه جواب داد: البته اگر پیدات بشه مثل همون سنگ اول له می کنمت بعد همچی میندازمت به آسمون که اونطرف دریا بیای پایین ( یا می شه این اصطلاح رو به کار برد : با برف سال دیگه بیای پایین ) دیو در حالی که می گفت: چشم چشم. شروع کرد به فرار. قهرمان داستان ما هم برگشت به شهر و مردم هفت شبانه روز عروسی او و چهل گیس را جشن رگفتند. بعد از اون پیروز دست زنش را گفت و برگشت به سرزمین خودش. سال های سال به خوبی و شادکامی با هم زندگی کردند. انشاالله که شما هم سال ها خوب و خوش و کامروا باشید

 



[ یک شنبه 2 آذر 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 1, ] [ 20:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]