اسلایدر

داستان شماره 2160

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 2160

داستان شماره 2160

من از جبابره نيستم

 


 

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيم

روزى يك عرب بيابانى خدمت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله آمد و حاجتى داشت وقتى كه جلو آمد روى حساب آن چيزهايى كه شنيده بود ابهت پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله او را گرفت و زبانش به لكنت افتاد!
پيغمبر صلى اللّه عليه و آله ناراحت شدند و سؤ ال كردند:
آيا از ديدن من زبانت به لكنت افتاد؟
سپش پيامبر صلى اللّه عليه و آله او را در بغل گرفتند و بطورى فشردند كه بدنش ، بدن پيغمبر صلى اللّه عليه و آله را لمس نمايد، آنگاه فرمودند: آسان بگير از چه مى ترسى ؟ من از جبابره نيستم . من پسر آن زنى هستم كه با دست خودش از پستان گوسفند شير مى دوشيد، من مثل برادر شما هستم . ((هر چه مى خواهد دل تنگت بگو))
اينجاست كه مى بينيم آن قدرت و نفوذ و توسعه و امكانات يك ذره نتوانسته است در روح پيغمبر اكرم صلى اللّه عليه و آله تاءثير بگذارد. پيغمبر و على ، مقامشان خيلى بالاتر از اين حرفهاست . بايستى سراغ سلمانها، ابى ذرها، عمارها، اويس قرنى ها و صدها نفر ديگر از اينها برويم و يا قدرى به جلوتر بيائيم سراغ شيخ انصارى برويم

سيره نبوى ، ص 29



[ یک شنبه 30 اسفند 1394برچسب:داستانهای حضرت محمد ( ص, ] [ 20:31 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]