اسلایدر

داستان شماره 188

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 188

داستان شماره 188

دوستی پروانه ای


بسم اله الرحمن الرحیم
یک شب سرد پاییز یک پروانه اومد پشت پنجره اطاق پسرک و به شیشه زد: تیک! تیک! تیک
پسرک که سرش حسابی گرم بود، برگشت و دید یه پروانه کوچیک اونجاست
پروانه با شور و شوق گفت: می‌خوام باهات دوست بشم، لطفا پنجره رو باز کن
اما پسرک با اوقات تلخی جواب داد: نمی‌شه، تو یه پروانه هستی
پروانه خجالت زده سرش رو کج کرد و با صدای لرزون گفت: لطفا پنجره رو باز کن، هوا اینجا خیلی سرده
اون پسر باز هم قبول نکرد: برو از اینجا و منو راحت بذار
پروانه با غم زیاد از اونجا دور شد
فرداش پسرک از رفتارش پشیمون شد و پیش خودش گفت: برای اولین بار کسی خواست با من دوست بشه ولی من حرفشو گوش نکردم و پیش خودش فکر کرد که “ممکنه پروانه برگرده و این بار با هم دوست می‌شیم
مدت‌ها کنار پنجره باز اتاقش نشست. پروانه‌های زیادی اومدن اما از پروانه اون شب خبری نشد
خسته از انتظار، پسرک پیش مرد دانا رفت و ماجرا رو براش تعریف کرد
مرد دانا بهش گفت: پسر عزیزم عمر پروانه‌ها بیشتر از یک یا دو روز نیست
پسرک از اون روز دیگه همیشه یادش موند که برای دوستی و دوست داشتن فرصت کوتاهی داره و نباید از کوچکترین فرصتی دریغ کرد



[ جمعه 8 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:15 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]