اسلایدر

داستان شماره 185

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 185

داستان شماره 185

غنی آباد

 

بسم الله الرحمن الرحیم
 
گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذاخوردن به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام پیرمردی روستایی از راه رسید. گفتند: خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی کمی او را مسخره کنیم
یکی گفت: طاعت شما قبول باشد، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ­ای. دیگری گفت: اگر هم روزه نبودی، نمی ­توانستی با ما روی زمین غذا بخوری، چون اتوی شلوارت خراب می ­شد. خلاصه هر یک با شوخی­ های نیشدار او را آزردند
وقتی از خنده آرام گرفتند، پیرمرد گفت: اگر شما به روستای من می­ آمدید، بهتر از این پذیرایی می کردم
جوانان پرسیدند: روستای شما کجاست؟
من صاحب غنی آبادام. اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا اینجا پنج فرسنگ راه است، بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید، هزار میش و گوسفند دارم، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان­ های شیرمال و ماست ­های بهشتی بخورید، بیایید، میهمان من هستید.
لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ­ها تغییر کرد. گفتند: بفرمایید با ما ناهار بخورید
پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت: من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی­ گذارم، به جای این طعام چرب که با شما خوردم، نصیحتی پدرانه می­ کنم، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد: همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید، اما من به خدا، جز این لباس ژنده، در این دنیا هیچ ندارم



[ جمعه 5 مهر 1389برچسب:داستانهای صفا و صمیتها, ] [ 19:11 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]