اسلایدر

داستان شماره 1769

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1769

داستان شماره 1769

مردم بی بخار


بسم الله الرحمن الرحیم

در زمان قدیم پادشاهی زندگی میکرد که یک وزیر سیاستمدار داشت، یکی روز پادشاه در فکر بود و وزیر سوال کرد قربان در چه فکری هستید؟!؟!
پادشاه گفت در فکری هستم که چطور از این مردم پول بیشتری بگیرم که مشکل ساز هم نشود!!
وزیر گفت قربان من یک راه حل دارم اینکه از این به بعد هر کس که قصد ورود به شهر رو داشت مبلغ ۲ سکه پرداخت کند
پادشاه گفت نه نه … اینجوری بر ضد ما شورش میکنند، چون بدون دلیل ازشون پول گرفتیم !!!
وزیر گفت این کار را به من بسپار
از فردا اعلام شد که هر کس قصد ورود به شهر را دارد باید مبلغ دو سکه بپردازد
پادشاه مظرب بود و منتظر شورش مردم بود
ولی هیچ کس عکس العملی نشان نداد و از فردا هر کس که وارد شهر میشد مبلغ دو سکه پرداخت میکرد
وضع به همین منوال گذشت تا یک روز پادشاه به وزیر گفت: من فکر میکردم مردم شورش کنن و تخت مارا پایین بکشند
در این حال وزیر گفت این مردم بدتر از اونی هستن که شما فکر میکنید، میخواهم به شما ثابت کنم، از این به بعد برای ورود به شهر هر کس باید هر کس پنج سکه پرداخت کند
پادشاه گفت اینبار حتما شورش میکنن و کار ما تمام است
ولی وزیر گفت قربان این امر را به من واگذار کنید و فقط چهره واقعی این مردم را ببینید
اینبار هم مث بار اول هر کس وارد شهر میشد پنج سکه پرداخت میکرد و بدون هیچ حرفی داخل شهر میشد
اینبار وزیر اعلام کرد که هر کس از شهر هم بخواهد خارج شود باید پنج سکه دیگر هم بپردازد
باز پادشاه ترسید و وزیر باز گفت قربان به من واگذار کنید
کار به جایی رسید که هر کس وظیفه خود میدانست که هم برای ورود و هم برای خروج از شهر پنج سکه بپردازد
تا اینکه یک روز پادشاه به وزیر گفت که مردم خیلی خشمناک هستند و به همین زودی ها بساط تاج و تخت ما رو پایین خواهند کشید
در این حال وزیر پوزخندی زد و گفت برای اثبات نادرستی حرف شما میخوام دست به کار بزنم
گفت از این به بعد هر کس بخواهد از شهر خارج شود علاوه بر پنج سکه باید یک کشیده هم از مامور ما بخورد!
پادشاه اینبار به هم اشفت و گفت کم همچین دستوری نمیدهم، چون این دیگر برای مردم غیر قابل تحمل است و حتما کار ما تمام است
وزیر گفت قربان برای اینکه به شما ثابت کنم، فردا صبح شما به قسمت برج دروازه شهر بیایید و از بالا شاهد ماجرا باشید
فردا آن روز مردم برای خروج از شهر صف کشیده بودند و یک مامور پنج سکه از آنها دریافت میکرد و به آنها کشیده میزد تا خارج شوند
که ناگهان از بین جمعیت یک نفر فریاد زد :این چه وضعی است، ما را مسخره کرده اید
در همین حین پادشاه که از بالا شاهد ماجرا بود به وزیر نگاهی با ترس انداخت و گفت دیدی؟!؟
همین الان شورش سنگینی رخ میدید و کار تاج و تخت ما پایان می یابد
مامور از شخص پرسید چرا فریاد میزنی ؟!؟!!؟ مشکل تو چیست؟؟!؟
مرد گفت ما همه کار و زندگی داریم و تعداد ماموران شما کم است
چند مامور دیگر بیاورید که سریعتر کار ما رو راه بیاندازند که به کار و زندگی خود برسیم

 



[ سه شنبه 29 بهمن 1393برچسب:داستانهای جالب ( 3, ] [ 22:30 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]