اسلایدر

داستان شماره 1721

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1721

داستان شماره 1721

خرس مهربان

 

بسم الله الرحمن الرحیم
روزی روزگاری در جنگلی سرسبز، خرسی مهربان با بچه هایش زندگی می کرد. خرس مهربان به همه حیوانات جنگل کمک می کرد و هر یک از حیواناتی راکه مشکلی داشت و یا ناراحت بود مورد مهربانی و کمک خود قرار می داد. حیوانات جنگل خرس را خیلی دوست داشتند و از راهنمائی های او استفاده می کردند.
امّا در نزدیکی های خانه خرس مهربان، روباهی بدجنس و مکّار زندگی می کرد، روباه بدجنس از این که همه حیوانات جنگل خرس مهربان را دوست داشتند و به او احترام می گذاشتند، احساس حسادت می کرد. آتش حسادت روباه را، هیچ چیزی جز بدنامی خرس مهربان و دشمنی حیوانات جنگل با او، نمی توانست خاموش کند. روباه بدجنس تصمیم گرفت تا با بدگویی از خرس مهربان پیش حیوانات جنگل، آنها را با خرس دشمن کند. روباه با این افکار زشت و شیطانی از خانه خارج می شد و به میان جنگل می رفت.
روزی روباه حیله گر همینطور که در جنگل می گشت، چشمش به میمونی افتاد که در بالای درختی نشسته بود. روباه با دیدن میمون به او گفت: آهای میمون عزیز آیا می دانی که خوراکیهای بچه هایت را چه کسی می دزده؟
میمون با تعّجب به روباه نگاه کرد و گفت: نه نمی دانم آیا تو می دانی که چه کسی این کار زشت را انجام می دهد؟ روباه با حیله گری مخصوص خودش جواب داد، آری می دانم، همان کسی که جای خوراکیهای تو می داند و خودش را دوست صمیمی تو جا زده، میمون ساده لوح در جواب گفت: آقا خرسه دوست من تنها کسی است که جای خوراکیها را می داند. روباه با بدجنسی دوباره گفت: بله همان آقا خرسه. میمون گفت: نه باورم نمی شه؟! نه؟! روباه مکار به خیال آنکه توانسته بود فکر میمون را نسبت به خرس مهربان عوض کند بسیار خوشحال شد و هنوز چند قدمی از میمون دور نشده بود که در کنار درختان سر به فلک کشیده خرگوش مهربان را دید که با عجله به سمت بالای جنگل می رود.
به او سلام کرد و گفت: خرگوش عزیز من امروز از جلوی خانه خرس می گذشتم که شنیدم خرس به بچه هایش وعده می داد امشب زمانی که همه خوابیده اند خواهد آمد وبچه های تو را با خود خواهد برد تا برای آنها غذای لذیذی درست کند.
خرگوش حرفهای روباه مکار را به خاطر سپرد. روباه حلیه گیر به خیال آنکه توانسته بود خرگوش را نیز نسبت به خرس بدبین کند بسیار خوشحال شد. اما خبر نداشت که خرگوش و بچه هایش همان شب در خانه خرس مهربان میهمان هستند.
خرگوش پس از دور شدن روباه خیلی سریع خود را به خانه خرس مهربان رساند و تمام ماجرا را برای او تعریف کرد. خرس عاقل و مهربان با صبر و تحمل حرفهای خرگوش را گوش کرد و در آخر با مهربانی گفت: بگذار روباه هرچه می خواهد بگوید وقتی که حیوانات جنگل ببینند که گفته هایش درست نبوده است پی به حسادت و دشمنی اش می برند و او را از جمع خود بیرون خواهند کرد.
چند روز از این ماجرا نگذشته بود که روباه شدیداً بیمار و خانه نشین شد، حیوانات جنگل که از دروغگویی و کارهای زشت روباه باخبر شده بودند به عیادت او نرفتند، این تصمیم حیوانات جنگل موجب شد که روباه متوجه شود که هیچکس او را دوست ندارد و از کاری که کرده بود سخت احساس پشیمانی می کرد.
امّا یک روز که روباه در خانه استراحت می کرد خرس مهربان برای اینکه درسی بزرگتر به روباه بدهد به عیادت او رفت، روباه همینکه خرس را دید از خجالت زبانش بند آمد و نمی توانست چیزی بگوید، فقط از خرس مهربان عذر خواهی کرد و از او خواست که او را ببخشد، خرس نیز با مهربانی او را بخشید. روباه درس بزرگی از خرس مهربان آموخت و پس از آن دیگر از هیچکس بدگویی نکرد

 



[ سه شنبه 11 دی 1393برچسب:داستانهای جالب ( 2, ] [ 21:27 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]