اسلایدر

داستان شماره 1551

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1551

داستان شماره 1551



پیداکردن کلیله و دمنه در هند و فرستادن آن به ایران توسط برزویه طبیب


بسم الله الرحمن الرحیم

قسمت صد و هشتاد و سوم داستانهای شاهنامه


شادان برزین گوید : برزویه طبیب روزی به نزد کسری رفت و گفت : امروز در دفترچه هندوان مطلبی دیدم که نوشته بود : گیاهی است رخشان چون پرند رومی که اگر بر مرده بریزی زنده میشود و به حرف می آید اگر شاه اجازه دهد من به هند بروم و آن گیاه را بیابم . شاه نامه ای به رای هند نوشت و خواست تا مساعدت کند که برزویه به آن گیاه دست یابد و نامه را با هدایا و تحف فراوان به برزویه داد تا به نزد رای هند ببرد. برزویه به نزد رای هند رسید و نامه و هدایای شاه را به او داد . روز بعد برزویه همراه تعدادی از پزشکان هند به کوه رفتند و هر گیاه رخشانی یافتند و بر مرده پراکندند ، زنده نشد و چون برزویه دید که نتیجه ای از این سفر نگرفته است بسیار مشوش شد و از دانشمندان پرسید : کسی داناتر از خود سراغ ندارید ؟ گفتند : پیریست که از ما بزرگتر است شاید او چیزی بداند . برزویه به نزد آن پیر رفت و از رنجهایش یادکرد . پیرفرزانه گفت :ما هم بسیار دنبال این گیاه گشتیم ولی پیدا نکردیم تا فهمیدیم


تن مرده چون مرد بی دانشست
که نادان به هر جای بی رامشست
به دانش بود بی گمان زنده مرد
خنک رنج بردار پاینده مرد


اما دفتری در میان گنجهای شاه است که کلیله نام دارد . این دفتر که راهنمای تو خواهدبود حکم گیاه است پس برزویه نزد رای هند رفت و گفت : شنیدم کتابی به نام کلیله است که به رمز همان گیاه است پس آن کتاب را به من دهید . رای هند مشوش شد و گفت : کسی تاکنون آن کتاب را از ما نجسته است اما چون نوشیروان میخواهد حرفی نیست ولی باید نزد ما بخوانی و از روی آن ننویسی .برزویه پذیرفت . کلیله را آوردند و برزویه کتاب را هر روز میخواند و توسط نامه به دری می نوشت و برای شاه نوشیروان میفرستاد . وقتی رسیدن نامه را از نوشیروان دریافت کرد نزد رای رفت و خداحافظی نمود و با هدایای فراوان به ایران بازگشت و هرچه را دید برای شاه گفت . شاه هدایای فراوانی به او داد اما او فقط جامه ای را پذیرفت . شاه پرسید : چرا نپذیرفتی ؟ برزویه گفت : همینکه در خدمت شما هستم و جامه ای از شما دارم کافی است . تنها آرزوی من این است که بوذرجمهر کلیله را به پهلوی در دیوان بنویسد تا همه بدانند که من کلیله را با چه رنجی از هند به ایران آوردم و یادگار بماند . شاه پذیرفت و کتاب کلیله مدتها در دربار قرار داشت و بعد از حمله تازیان در زمان مامون به تازی ترجمه شد و سپس در زمان نصرالله منشی به فارسی دری ترجمه شد و زمانی بعد این کتاب را رودکی به نظم درآورد

بپیوست گویا پراکنده را
بسفت این چنین در آکنده را



[ جمعه 21 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 21:52 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]