اسلایدر

داستان شماره 1544

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1544

داستان شماره 1544

 


ادامه پادشاهی ساسانیان ( دو


بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت صد و هفتاد و ششم داستانهای شاهنامه

سالی دیگر در بهار دوباره شاه به فکر شکار افتاد و هزار مرد جنگی را برد .روز اول به ماهیگیری پرداخت و روز بعد شاه در شکارگاه اژدهایی دید که سرش پر از مو بود و دو پستان مانند زنان داشت پس تیری به سینه او زد و تیر بعدی را به سرش زد و سپس خنجر کشید و سرش را برید . در داخل شکم اژدها مرد جوانی را دید که او درسته قورت داده بود . بهرام ناراحت شد و از زهر اژدها چشمانش تار شده بود پس به دهی رفت تا بیاساید . زنی را دید که سبویی بر دوش داشت و رویش را از شاه پوشانید. شاه از او اجازه گرفت تا کمی در خانه بیاساید و زن هم پذیرفت و به شوهرش گفت تا به اسب او برسد و خود نیز خانه را مرتب کرد و سفره انداخت . شاه کمی ناراحت بود پس نانی خورد و خوابید . زن به شوهرش گفت : او از نژاد بزرگان است . بهتر است بره ای برایش کباب کنیم اما شوهرش گفت : میخورد و میرود و برای ما چیزی نمی ماند . اما زن نپذیرفت و بالاخره بره را کشتند و آبگوشتی درست کردند و برای بهرام بردند . شاه خورد اما همچنان ناتندرست و بیخواب بود . به زن گفت : از شاه راضی هستی یا گله ای داری ؟ زن گفت : خوبی و دادی از او ندیدیم . در این ده سراهای بسیاری است و کارداران فراوانی اینجا می آیند . به یکی تهمت دزدی میزنند و یا تهمت ناپاکی به زنی میزنند که این تهمت هیچگاه پاک نمیشود . شاه ناراحت شد و با خود اندیشید اگر عدالت داشته باشم کسی از من نمی هراسد بهتر است چندی درشتی کنم . صبح روز بعد وقتی زن رفت تا شیر را بدوشد پستان گاو خالی بود پس به شوهرش گفت : دل خدا از ما ناراحت است و نعمت از خانه بیرون رفته . شاه پشیمان شد و از خدا خواست تا کاری کند که او همیشه به عدل رفتار کند . پستان گاو دوباره پرشیر شد و زن به شوهرش گفت : مراقب باش که دیگر مهمانان را نرنجانیم . زن و شوهر فکر کردند مطمئنا او بهرام است پس نزد او رفتند و عذرخواهی کردند . بهرام گفت : این بوم و بر را به شما دادم و شما از این پس فقط به میزبانی مردم بپردازید
● روزی دیگر دوباره شاه به شکار رفت و به همراه خود بزرگان را هم برد . شاه بازی داشت به نام طغرل وقتی به دریا رسیدند و پرندگان را دیدند باز را پر دادند و او پرنده ای گرفت اما دیگر برنگشت . شاه ناراحت شد و به دنبال او رفت و همینطور که جلو میرفت به باغی رسید که پیرمردی به نام برزین به همراه سه دخترش در آنجا نشسته بودند . پیرمرد به نزد شاه رفت و کرنش کرد و شاه نیز گفت که به دنبال باز خود به اینجا آمده است . غلامان باز را یافتند . پیرمرد شاه را به باغش دعوت کرد و شاه هم پذیرفت و مدتی با آنها نشست و شراب نوشید و سپس گفت : اینها دختران چه کسی هستند ؟ او گفت : هرسه دختران من هستند ، یکی از دختران چنگ زن و دیگری چامه سرا و آخری رقاص است . شاه از آنها خوشش آمد و به پیرمرد گفت: تو دامادی بهتر از من نمی یابی ، آنها را به من بده . پیرمرد پذیرفت و خواست تا همراه آنها جهیزیه فراوانی هم بدهد اما شاه نپذیرفت و دختران را با خود برد . نام دختران ماه آفرید و فرانک و شنبلید بود . وقتی شاه به قصر خود رسید ، یک هفته با آنها بود و بخشید و گفت و شنید
● روز هشتم دوباره شاه با روزبه و هزار سوار به شکار رفت . بهار بود و گورخرها در حال جفت گیری بودند . گورخر نر به دنبال ماده خود بود و بالاخره به او رسید و او را به زیر آورد پس شاه کمان کشید و با تیر گورخر نروماده را به هم دوخت و همه به شاه و مهارت او آفرین گفتند . سپس شاه به بیشه ای رفت و دو شیر در آن بیشه دید یکی از آنها را با تیر زد ، شیر ماده هجوم آورد و او را هم با تیر زد . سپس به داخل مرغزار رفت و بیشه ای پر از گوسفند دید که چوپانان از ترس حیوانات درنده در هراس بودند . به آنها گفت : چه کسی گوسفندان را به اینجا آورده است ؟ سرشبانان گفت: من آوردم . اینها گوسفندان گوهرفروشی توانگر است که زروسیم زیادی دارد و دختری چنگ زن دارد که به جز او از کسی شراب نمی گیرد . اگر داد بهرام نبود این دستگاهش برایش نمانده بود . سپس شبان پرسید : چه کسی شیرها را کشت ؟ بهرام گفت : مرد دلیری با هفت سوار به اینجا آمد و آنها را کشت و رفت . سپس نشانی گوهرفروش را خواست .چوپان گفت : از این راه برو تا به دهی برسی ، وقتی شب شود صدای سازوآواز چنگ از خانه آنها می آید . شاه از وزیر و سپاهش جدا شد و به طرف خانه جواهرفروش رفت .موبد به اطرافیان گفت : شاه به در خانه جواهرفروش میرود تا دخترش را از او بخواهد و به حرمسرای خود ببرد . او از زن سیری ندارد ، الان در شبستان شاه نهصدوسی دختر است . شاه نباید اینطور باشد . خفت و خیز با زنان او را تباه و سست می کند .چشمانش تاریک و زرد میشود و از بوی زنان مو سفید میگردد . اگر بیش از یکبار در ماه با زنان باشد بیچاره میشود
از آنسو بهرام در شب تاریک به در خانه گوهرفروش رفت و در زد . گفتند کیست ؟ پاسخ داد : من از همراهان شاه بودم که از آنها عقب افتادم ، بگذارید امشب اینجا بمانم. کنیز به خبر برد و جواهرفروش گفت : در را باز کن تا داخل شود . وقتی بهرام داخل شد ، جواهرفروش و دخترش را دید پس سفره ای انداختند و پس از خوردن غذا شراب آوردند و شاه درخواست کرد که چنگ بنوازند . دختر جواهرفروش که آرزونام داشت شروع به نواختن کرد و چامه سرایی نمود . وقتی مرد گوهرفروش مست شد شاه به او گفت که دخترت را به من بده . مرد از دخترش پرسید و دختر هم موافق بود . مرد به شاه گفت : به دقت به او نگاه کن آیا واقعا مورد پسندت است ؟ من اموال زیادی هم به او میدهم ولی تو دقت کن و سرسری انتخاب نکن . بهرام گفت : فال بد نزن و او را به من بده . پیرمرد پذیرفت و آن دو ازدواج کردند . صبح سپاه شاه به دنبال او آمد .گوهرفروش متعجب شد و به دخترش گفت که او شاه است که مهمان ماست با او درست و با شرم و حیا رفتار کن ، دیشب ما با او خیلی گستاخی کردیم . وقتی شاه بیدار شد همه به او کرنش کردند . به خاطر دیشب پوزش طلبیدند . شاه خندید و گفت که دیشب خیلی هم شب خوبی بود ، بیایید امشب هم دور هم باشیم و میگساری کنیم و به صدای چنگ و آواز آرزو گوش بسپاریم . صبح روز بعد شاه به همراه سپاه خود به راه افتاد و آرزو را هم با خود برد
● روزی دیگر شاه به همراه روزبه به شکار رفت و یکماه در دشت ماند و بعد قصد بازگشت کرد . در راه به دهی رسید و خانه خرابی در آن دید پس به نزد صاحبش رفت و از حالش جویا شد و او نیز گفت : نه مالی و نه گاو و خری دارم و این هم خانه من است .پادشاه پیاده شد تا خانه را ببیند و گفت چیزی برای نشستن بیاور . مرد گفت ندارم. تمام خانه پر از سرگین بود . شاه گفت: بالشی بیاور . گفت : ندارم . شاه گفت : شیر گرمی بیاور . مرد گفت : گمان کن که خوردی و رفتی ، من خوردنی ندارم اگر داشتم جانی در تنم بود . شاه گفت : اگر گوسفند نداری این سرگینها چیست ؟ مرد گفت : سخن طولانی شد و هوا تاریک است . به خانه ای برو که مکنت داشته باشد . شاه نامش را پرسید و او گفت : نامم فرشیدورد است و هیچ چیز ندارم و بعد گریه سرداد . شاه خندید و از آنجا رفت تا به خارستانی رسید و خارکنی را دید . از او پرسید مهتر این شهرستان کیست ؟ او گفت : فرشیدورد است که صدهزار گوسفند و صدهزار شتر و صدهزار اسب و صدهزار الاغ و دینارهای فراوان دارد اما به خود سختی می دهد و با خست زندگی می کند و زن و فرزندی هم ندارد . شاه بهروز که مرد دانایی بود را از میان سپاه انتخاب کرد و با صد سوار به همراه خارکن رهسپار نمود و به خارکن گفت : اموال او را به ما نشان بده تا یک صدم اموال را به تو بدهم . پس دل افروزخارکن نیز چنین کرد و تمام اموال فرشیدورد جمع شد . بهروز نامه ای به شاه نوشت و کسب تکلیف کرد . شاه دستور داد تا اموال را به پیران و کودکان و زنان بیوه و بینوایان ببخشد



[ پنج شنبه 14 تير 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 6, ] [ 18:34 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]