اسلایدر

داستان شماره 1501

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1501

داستان شماره 1501

 

خواستن اسفنديار پادشاهي را از پدر

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

قسمت صد و سی ام داستانهای شاهنامه


  روز ديگر چون آفتاب سر زد، شهريار بر تخت زرين نشست و اسفنديار دست فروهشته در خدمتش ايستاد و آن گاه كه موبدان و اسپهبدان و نامداران همه انجمن شدند اسفنديار سخن آغاز كرد

بدو گفت شاها انوشه بذي
تو را بر زمين فره ايزدي
سر داد و مهر از تو پيدا شدست
همان تاج و تخت از تو زيبا شدست

«پدر، مي داني كه ارجاسپ به ايران لشكر كشيد تا آن را از ميان بردارد و من پيمان و پند ايزدي را پذيرفتم و سوگند ياد كردم كه هر كس شكست به دين آورد، يا به بت پرستي بگرايد او را از ميان بردارم. پس از جنگ با ارجاسپ روي نگرداندم تا او را شكست دادم و به خواري از ايران راندم، اما تو بر من آفرين نگفتي و به گفتار يك بدانديش مرا به بند و زنجير كشيدي. خود غافل از كينه ارجاسپ بلخ را گذاشتي و به بزم زابل شتافتي و لهراسپ را به كام شير افكندي، تو از ناچاري جاماسپ را با وعده تاج و تخت به دنبالم فرستادي، اما من به شنيدن رنج و آزاري كه بر كسانم رسيده بود بي درنگ زنجيرها را گسستم و سر از پا نشناخته به ياريت شتافتم و دشمنانت را نابود كردم. از خطرات هفت خان گذشتم، سر ارجاسپ را از تن جدا كردم و نام تو را به پيروزي بلند آوازه كردم و گنج و تاج ارجاسپ را به ايران آوردم كه تو بر گنجهايت بيفزايي
اكنون در مشت من جز خون و درد و رنج چه مانده؟ هر بار مرا با وعده تاج و تخت دلگرم كردي و به خطر فرستادي، اكنون بهانه چيست؟ پس آن پيمان و سوگند چه شد؟

مرا از بزرگان همي شرم خاست
كه گويند گنج و سپاهت كجاست

همان طور كه لهراسپ تاج را بر سر تو نهاد زمان آن رسيده كه تو نيز پادشاهي را به من بسپاري

 

 



[ چهار شنبه 1 خرداد 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 5, ] [ 23:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]