اسلایدر

داستان شماره 1457

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1457

داستان شماره 1457


بازگشتن رستم و سهراب به نزد سپاهیان

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت هشتاد و ششم داستانهای شاهنامه

 

وقتی که سهراب به نزد سپاهیانش آمد از چگونگی حملۀ رستم پرس و جو کرد و یکی از سردارانش را  بنام هومان به نزد خویش فرا خواند و گفت : ای سردار ، بگو ببینم وقتی که آن پهلوان به میان شما تاخت چه کاری انجام داد ؟ هومان از دلاوریهای رستم که چگونه بر سپاه حمله کرده بود برای سهراب گفت و گفت که چون شاه دستور داده بود که سپاه از جایش حرکت نکند ، پس هیچ کس از جای خود حرکتی نکرد . رستم به مانند مردی مست به میان سپاه افتاد و گویی می خواست فقط با یک تن بجنگد
سهراب گفت : او از سپاه ما کسی را نابود نکرد ، در حالی که من بسیاری از افراد سپاه ایران را فنا کردم . اکنون باید به استراحت پرداخت ، زیرا فردا روزی بزرگ و سرنوشت ساز در پیش داریم
از سویی دیگر رستم به نزد ایرانیان رفت و با گیو و کاووس گفتگو کرد و از گیو دربارۀ چگونگی حمله بردن سهراب را پرسید ، گیو پاسخ داد :تاکنون چنین دلاوری را ندیده بودم . او به قلب سپاه حمله برد ، گرگین پهلوان را بر زمین انداخت و طوس دلیر هم از مقابلش گریخت . خلاصه کسی از سپاه جرات مقابله با او را نداشت و او به راست و چپ سپاه می زد
رستم پس از شنیدن سخنان گیو غمگین شد ، در حالی که سهراب در آنطرف آسوده و راحت به استراحت مشغول بود . پس رستم به نزد کاووس رفت و وارد خیمۀ او شد و به کاووس گفت :ای شاه ایران من تا کنون کودکی به چنین قوت ندیده ام و واقعاً چه زور و بازویی دارد ! چه بازوان قوی و نیرومندی دارد! فردا باز روز نبرد است ، من با او کشتی می گیرم و کوشش خودم را می کنم ، اما نمی دانم پیروزی از آن کیست ؟ با خداست که چه کسی پیروز شود
آنگاه کاووس با شنیدن سخنان رستم او را دلداری داد . رستم سراپردۀ کاووس را ترک کرد و در حالی که بسیار غمگین و ناراحت بود برادرش زواره را دید و چون احساس گرسنگی شدید کرد به او گفت که برایش خوراکی بیاورد و زواره نیز برای رستم خوراکی آورد و به زواره گفت : فردا من قصد مبارزۀ نهایی را دارم . تو درفش و کفش و جامۀ رزم و سپاهیان را آماده کن . اگر پیروز شدم در میدان جنگ درنگ نخواهم کرد ، ولی اگر شکست خوردم شما در اینجا نمانید و به زابلستان بروید ، جنازۀ مرا نیز به نزد مادرم ببرید و به او بگویید ، خواست خدا بود که رستم به دست جوانی هلاک و نابود گردد. و ای برادر تو دل مادرم را بدست بیاور و او را دلداری بده و بگو که کسی عمر جاویدان نخواهد داشت . سر انجام آدمی مرگ است و به پدرم نیز بگو ، سپاه ایران را بدون پشت و پناه نگذارد و با شاه ایران همراهی داشته باشد ، چون دلگرمی ایرانیان به نژاد سام و زال است
آنگاه زواره بعد از شنیدن وصیتهای رستم قول داد که به آنچه گفته ، جامۀ عمل بپوشاند . پس دو برادر تا نیمه های شب به گفتگو پرداختند تا اینکه خواب بر چشمهایشان چیره گردید و وارد بستر خواب گردیدند



[ سه شنبه 17 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]