اسلایدر

داستان شماره 1455

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1455

داستان شماره 1455

حمله کردن سهراب بر لشکر کاووس

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت هشتاد و چهارم داستانهای شاهنامه

 

سهراب چون گفته های هجیر را شنید نا امید شد . پس پشت به هجیر کرد و بسیار از کار هجیر متعجب شد که چرا نام آن پهلوان را از او پنهان می کند ؟ پس سهراب از روی کینه و خشم فراوان جامۀ رزم پوشید و تاجی بر سر گذاشت، نیزه و کمان و کمند و گرز سنگینش را بلند کرد و در حالیکه از خشم و ناراحتی خونش به جوش آمده بود سوار بر اسبش شد و رو سوی میدان جنگ نهاد. سپس حمله ور شد بسوی قلب دشمن و تمامی سپاه از چنگ او گریختند . آنگاه حمله ور شد بسوی سراپردۀ کاووس و در حالیکه با نیزه به چادر می زد نعره می کشید و هماورد می خواست . در این هنگام هر کدام از سرداران ایرانی از ترس به سویی می دویدند . پس سهراب در حالی که فریاد می زد ، رو به کاووس کرد و گفت :ای شاه ترسو ، تو شهامت و جرات نداری ، چگونه برای جنگ آمدی ؟
من اگر اراده کنم تمام سپاهت را نابود خواهم کرد . دیشب ژنده رزم کشته شده و من سوگند خورده ام که تا انتقام او را نگیرم و قاتلش را پیدا نکنم دست از مبارزه بر ندارم . اکنون بگو ببینم پهلوانانت کجا هستند ؟ به گیو و طوس و گودرز بگو بیایند و مردانگی کنند و با من مبارزه کنند
در همین هنگام صدایی بر نیامد و همه خاموش و نگران بودند . سهراب در این هنگام با نیزه اش به خیمۀ کاووس زد و آنرا از جایش کند ، کاووس غمگین شد و ندا داد:ای سرداران یکی از شماها به نزد رستم برود و او را آگاه کند . کسی جز او نمی تواند حریف این پهلوان گردد
آنگاه طوس به سرعت براه افتاد تا پیغام را به گوش رستم برساند . وقتی که به نزدرستم رسید به او گفت : ای جهان پهلوان ، به فریادمان برس که کاووس احتیاج به کمک و یاری تو دارد. بشتاب و عجله کن . کسی جز تو نمی تواند حریف و هماورد آن پهلوان گردد
رستم گفت :هر پادشاهی که مرا به نزد خود خود فرا خوانده یا برای جنگ بوده یا برای بزم ، اما من از کاووس شاه ، جز رنج و اندوه چیز دیگری ندیده ام
آنگاه دستور داد تا رخش را آماده کنند و سوار بر اسبش شد و رو به دشتی که خیمه های ایرانیان در آن بود کرد و دید که سپاهیان چگونه می گریزند ، آنگاه رستم گفت :ای طوس ، من آنچه را که می بینم جنگ و رزم نیست ، بلکه جنگ شیطانی و اهریمنی است
پس رو سوی میدان جنگ نهاد . رستم وقتی که به میدان جنگ رسید آن همه هیاهو و غوغایی که بود از بین رفت و سپاهیان با دیدن رستم همگی آرامش خاطر یافتند . رستم نگاهی به سهراب کرد و دید که او مانند مرد جنگی چه گردن و یال و کوپالی دارد و بسیار دلیر و استوار است . پس رستم رو کرد به سهراب و گفت :از این میدان بیرون برویم و در بیابانی وسیع مبارزه را آغاز کنیم . پس سهراب به راه افتاد و به اتفاق رستم به بیابانی گسترده رسیدند . اکنون هر دو در مقابل یکدیگر قرار گرفتند . پدر در مقابل پسر و پسر در مقابل پدر ، در حالیکه هیچکدام از وضعیت یکدیگر اطلاعی نداشتند . پس سهراب دو کف دستش را به هم مالید و گفت :ای پهلوان ، جای تو در این میدان رزم نیست ، تو نمی توانی حریف من شوی ، من ترا با یک مشت از پای در می آورم . درست است که یال و کوپال و قدی بلند و استوار داری و به ظاهر قوی هستی ، اما نمی توانی پیروز شوی و زود از پا در می آیی. رستم رو کرد به سهراب و گفت : ای جوان نرم باش . زمین سرد و خشک است ، ولی سخن باید بسیار نرم و گرم باشد . من تا به این سن پیری رسیدم و سرد و گرم روزگار را بسیار چشیده ام . بدان که دیو سپید بدست من نابود و تباه شده است و اکنون از کسی شکست نخورده ام . پس اکنون نگاه کن تا جنگ کردن را ببینی ، اگر زنده ماندی دیگر از نهنگ دریا هم نترس و بدان که همه ستاره ها و دریاو کوه شاهد من هستند که در جنگ با نامداران و سرداران تورانی چکار کردم . اکنون دلم برایت می سوزد و دلم نیست که ترا بکشم
سهراب مدتی به رستم خیره شد و به یاد آورد آن نشانه هایی که مادرش از پدرش داده بود . پس در حالیکه دو دل شده بود رو کرد به رستم و گفت :ای دلاور ، من چیزی از تو می پرسم . امیدوارم که با من رو راست باشی و به من پاسخ درست بدهی . آیا تو ای نامدار ، رستم نیستی ؟ رستمی که اصل و نژادش از سام و زال است
تهمتن پاسخ داد :من رستم نیستم و از نژاد سام نیستم . بدان که رستم پهلوانی دلیر و شجاع است ، ولی در حالی که من خیلی کوچکتر و حقیرتر از او هستم . من نه تختی دارم و نه بزرگی و حشمتی . سهراب امیدش نا امید شد و بسیار ناراحت و غمگین گردیده و روز سپید در برابرش شب تیره گشت

 



[ سه شنبه 15 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:59 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]