اسلایدر

داستان شماره 1453

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1453

داستان شماره 1453


لشکر کشیدن کاووس و کشته شدن ژنده رزم


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت هشتاد و دوم داستانهای شاهنامه

 

روز دیگر شد . کاووس به سرداران خود فرمان داد که سپاهیان را آماده برای میدان جنگ کنند و طبل و شیپور جنگ را بنوازند . پس صد هزار مرد سپاهی همه آماده شدند و به حرکت در آمدند . منزل به منزل رفتند تا آنسوی مرز رسیدند . آنان در نزدیک مرز خیمه زدند و از بس تعدادشان زیاد بود گرد و خاکی بلند شده بود که توجه سهراب را به خودش جلب کرد و بروی پشت بام دژ آمد و به هومان که بسیار ترسیده بود گفت :ترس به دلت راه نده . این همه که می بینی جز سیاهی لشکر چیزی بیش نیستند و یک مرد جنگی در بینشان نیست که بتواند با من مقابله کند
سهراب بسیار شجاع بود و ترس به دلش راه نداد و به بزم و شادی نشست . از آنطرف سپاهیان کاووس چادرهای خود را گسترده بودند و جای خالی از انبوهی آنان دیده نمی شد. آنشب گذشت تا صبح روز بعد ، رستم به نزد کاووس آمد و از او خواست که اجازه بدهد پنهانی به دژ سپید برود و این پهلوان کوچک را از نزدیک ملاقات کند. پس کاووس به وی گفت : هر چه که صلاح می دانی انجام بده . تو خود بسیار عاقل و دانا هستی . برو که انشاءالله همیشه روانت روشن و سلامت باد و خداوند نگهدار تو و به کام تو باد
پس تهمتن جامۀ ترکان را به تن کرد و پنهانی از خیمه اش بیرون آمد تا نزدیکی دژ سپید رسید و از دیوار دژ بالا رفت و وارد ایوان دژ شد و به راه افتاد تا نزدیکی پنجرۀ سراپردۀ سهراب رسید. آنگاه مخفیانه به تماشای سهراب پرداخت . رستم سهراب را دید که بروی تخت نشسته . یک طرف رزم او ژنده رزم ، دایی سهراب ، و طرف دیگر او هومان دلیر و آنطرفتر او بارمان دلاور جای گرفته ، و سهراب بسان یک سرور شاداب و دو کتفش مانند ران شتر ، و کمرش مانند کمر شیر و صورتش مانند خون قرمز بود
رستم بعد از دیدن سهراب حرکت کرد که از دژ بیرون بیاید . در همین موقع ژنده رزم دایی سهراب ، برای کاری به بیرون از سراپرده آمد . تا اینکه به نزدیک رستم رسید . چون شب بود و تیره ، سایه ای بیش ندید از این رو گفت :ای سرباز تو کیستی ؟ اینجا چه می کنی ؟
رستم چون این سخنان را شنید و می ترسید که شناخته شود دستپاچه شد و با مشتی محکم چنان بر سر ژنده رزم زد که در دم جان داد. رستم بلافاصله از دژ خارج شد. در این هنگام سهراب از آمدن دایی اش دل نگران گردید. پس به بیرون آمد و به دنبال وی گشت تا اینکه او را بی جان در ایوان یافت . بسیار اندوهگین و پریشان گردید . اشک از چشمانش جاری شد و به یاد این موضوع افتاد که ژنده رزم تنها شاهدی بود که می توانست پدرش را به او نشان دهد . پس رو کرد به سپاهیانش و گفت : ای سربازان ، امشب را نباید استراحت کنیم . چون گرگی به میان گله آمده و اگر خدا یاری کند ، انتقامش را از ایرانیان خواهم گرفت
از سویی دیگر رستم به میان سپاهش آمد . وقتی که به نزدیک خیمه اش رسید ، گیو که پاسدار شب بود نهیب زد : کیستی ؟ رستم خنده ای کرد و پاسخ داد :منم ، رستم . پس گیو او را شناخت و به اتفاق رستم به دربار کاووس رفتند و آنچه را که رستم از زور و بازوی سهراب دیده بود و کشته شدن ژنده رزم ، برای کاووس تعریف کرد. بعد رستم و کاووس به اتفاق یکدیگر آنشب را به بزم و شادی پرداختند

 

 



[ سه شنبه 13 فروردين 1393برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 22:54 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]