اسلایدر

داستان شماره 1436

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1436

داستان شماره 1436

 

پيغام كاوس به زال و رستم

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

قسمت شصت و پنجم داستانهای شاهنامه

 
كاوس چاره در آگاه كردن زال و رستم ديد. پس در نهان سواري تيز تك را رهسپار زابل كرد و به زال پيغام فرستاد كه « از بخت بد ديوان بر ما پيروز شدند و آن لشكر نامدار زبون گشت و چشمها تيره شد و تاج و تخت ايران نگونسار گرديد و من در چنگ اهريمن گرفتارم . چون پند تو هوشمند را بياد مياورم باد سرد از جگر ميكشم كه چرا سخن ترا نشنيدم و چنين گرفتار شدم.» زال چون پيغام كي كاوس را شنيد غمين و پر انديشه شد. اما سخن را از ديگران نهان داشت و رستم را نزد خود خواند و گفت « اي فرزند دلاور، ديگر هنگام آن نيست كه زابل آسوده بنشينيم و در انديشه كار خود باشيم. شاه ايران در دم اژدها گرفتار است و بلائي سخت بر ايرانيان فرود آمده. بايد كه هم اكنون رخش را زين كني و به تيغ جهانگير، كين از دشمن بخواهي كه روزگار ترا از بهر چنين روزي پروريده است. سال من از دويست گذشته و به پيري رسيده ام. چنين دليريها زيبنده توست. توئي كه دريا را بخون مي كشي و كوه را به بانگ غرنده ات پست مي كني. بشتاب و ارژنگ و ديو سپيد را از جان نوميد كن و گردن شاه مازندران را بگرز گران بشكن
رستم گفت « اي پدر نامدار ، ميان اين دو پادشاهي راهي دراز است. من چگونه بايد اين راه را به سپارم؟» زال گفت « ميان دو پادشاهي دو راه است: يكي درازتر كه كاوس رفت و ديگري كوتاه تر و دشوارتر پر از شير و ديو و جادو . تو راه كمتر و پرخطر را برگزين و شگفتي هاي آنرا ببين. هر چند راهي دشوار است اما جهان آفرين يار تو خواهد بود و پي رخش آنرا خواهم سپرد . من پيش يزدان براي تو نيايش خواهم كرد مگر تندرست نزد من باز آئي و يال و كوپال ترا باز بينم. اما اگر مرگ تو به دست ديو است از سرنوشت گريز نيست و هيچكس در اين جهان پايدار نخواهد ماند و آنكه نامش در جهان بلند شد از خطر انديشه ندارد
رستم گفت« من كمر به فرمان تو بسته دارم و هر چند به پاي خويش در دوزخ خراميدن و از زندگي سير ناشده در كام شير درنده رفتن را بزرگان پيشين درست نشمرده اند من به ياري كردگار طلسم وتن جاويدان را مي شكنم و تن و جان خود را در راه اين فرمان مي گذارم و ارژنگ و سنجه و پولاد غندي و بيد و ديو سفيد هيچيك را زنده نميگذارم
پس رستم ببر بيان را به تن كرد و سلاح بر داشت و چون پيل بر رخش بر آمد. مادرش رودابه آب را از ديده روان كرد كه ميروي و مرا در غم خود ميگذاري. رستم گفت « اي مادر نيكخوي ، من آرزوي خود را بر اين فرمان نبايد بگزينم. بخش من از روزگار چنين شد، تو جان و تن مرا به يزدان بسپار و خرسند باشی

 

 



[ سه شنبه 26 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 3, ] [ 21:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]