اسلایدر

داستان شماره 1418

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1418

داستان شماره 1418

 

دژ كوه سپند


بسم الله الرحمن الرحیم


 

 

قسمت چهل و هفتم داستانهای شاهنامه

روز ديگر زال چون از كرده رستم آگاه شد خيره ماند، چه آن ژنده پيل سخت نيرومند بود و بسا سپاهيان كه به حمله آن پيل در رزمگاه از پا در آمده بودند. زال آنگاه دانست كه آنكه كين نريمان را بستاند رستم است. او را نزد خود خواند و سر وروي او را بوسيد و گفت « اي فرزند دلير، تو هر چند خردسالي به مردي و جنگ آوري مانند نداري. پس پيش از آنكه آوازه تو بلند شود و نامبردار شوي و دشمنان به خود آيند بايد خون نريمان، نياي خود را بخواهي و كين از دشمنان وي بستاني
در « كوه سپند» دژي بلند سر به آسمان كشيده است كه حتي عقاب را نيز بر آن گذر نيست و چهار فرسنگ بالا و چهار فرسنگ پهناي آنست. اندرون دژ پر از آب و سبزه و كشت و درخت و زر و دينار است و خواسته و نعمتي نيست كه در آن نباشد. مردمش بي نياز و گردنكش اند. در زمان فريدون، نياي منوچهر ، سر از فرمان شاه پيچيدند و فريدون، نريمان كه سرور دليران بود به گرفتن دژ فرستاد. نريمان چند سال تلاش كرد و به درون دژ راه نيافت. سر انجام سنگي از دژ فرو انداختند و نريمان را از پاي در آوردند . سام دلاور به خونخواهي پدر لشكر به دژ كشيد و سالياني چند راه را بر دژ بست، ولي مردم دژ نيازي به بيرون نداشتند و سرانجام سام به ستوه آمد و نوميد بازگشت و بكام نرسيد
اكنون اي فرزند هنگام آنست كه تو چاره اي بينديشي و تا نامت بلند آوازه نشده خود را در آن دژ بيفكني و بيخ و بن آن بدانديشان را بكني

رستم در كوه سپند


رستم دلاور گفت «چنين مي كنم.» زال گفت « اي فرزند، هوش دار! چاره آنست كه چون خود را چون ساربانان بسازي و بار نمك برداري و به دژ ببري . در دژ نمك نيست و آنجا هيچ كالائي را گرامي تر از نمك نمي شمارند . بدين گونه ترا به دژ راه خواهند داد.» رستم كارواني از شتر برداشت و بر آنها نمك بار كرد و سلاح جنگ را در زير آن پنهان ساخت و تني چند از خويشان دلير خود را همراه كرد و روانه دژ شد. ديده بان آنان را دي و به مهتر دژ خبر برد و او كسي فرستاد و دانست نمك بار دارند. شادمان شد و رستم و يارانش را به درون دژ راه داد . رستم چرب زباني كرد و نمك پيشكش برد و مهتر را سپاسگزار خود ساخت . اهل دژ به گرد كاروان در آمدند و به خريد نمك سرگرم شدند. چون شب در آمد رستم با ياران خود بسوي مهتر دژ تاخت و با وي در آويخت
تهمتن يكي گرز زد بر سرش
به زير زمين شد تو گفتي برش
همه مردم دژ خبر يافتند
سو رزم بدخواه بشتافتند
زبس دارو گيرو زبس موج خون
تو گفتي شفق زآسمان شد نگون
تهمتن به تيغ و به گرز و كمند
سران دليران سراسر بكند

تا روز شد شكست در مردم دژ افتاده بود و همه در فرمان رستم در آمده بودند . رستم به گردا گرد خود چشم انداخت ديد خانه اي از سنگ خارا در دژ بنا كرده و دري از آهن بر آن نهاده اند . گرز خود را فرود آورد ودر آهنين را از جاي انداخت. ديد درون خانه بناي ديگري است : پوشيده به گنبدي، سراسر آكنده به زر و دينار و گوهر. گوئي هر چه زر در كان و گوهر در درياست در آن گرد آورده اند. بي درنگ نامه اي به پدر خود زال نوشت 
وزو آفرين بر سپهدار زال

يل زابلي، پهلو بي همال
پناه گوان ، پشت ايرانيان
فرازنده اختر كاويان

آنگاه پيروزي خود را باز گفت كه « به كوه سپند رسيدم و در آن فرود آمدم و تيره شب با جنگيان در آويختم و آنانرا شكست دادم و بر دژ چيره شدم و خروارها سيم خام وزر ناب و هزاران گونه پوشيدني و گستردني به دست من افتاد. اكنون فرمان پدر چيست؟» زال از مژده پيروزي رستم گوئي دوباره جوان شد. نامه نوشت و بر او آفرين خواند كه « از چون توئي چنين نبردي شايسته بود. دشمنان را در هم شگستي و روان نريمان را شاد كردي. شتر بسيار فرستادم تا آنچه به دست آمده و گزيدني است بر آنها بار كني. چون اين نامه رسيد بي درنگ بر اسب بنشين و پيش من باز گرد كه بي تو اندوهگينم
رستم چنان كرد و شادان رو به سيستان گذاشت. كوي و برزن را به پاس پيروزيش آراستند و سنج و كوس را بنوا در آوردند ، رستم به كاخ سام فرود آمد و آنگاه بنزديك رودابه آمد پسر بخدمت نهاد از بر خاك سر

ببوسيد مادر دو يال و برش
همي آفرين خواند بر پيكرش

سپس نامه به سام نياي رستم نوشتند و او را نيز از پيروزي رستم آگاهي دادند. وي نيز شادماني كرد و فرستاده را خلعت داد و نامه اي پر آفرين و ستايش نزد رستم فرستاد
بنامه درون گفت كز نره شير
نباشد شگفتي كه باشد دلير
عجب نيست از رستم نامور
كه دارد دليري چو «دستان» پدر
بهنگام گردي و گند آوري
همي شير خواهد ازو ياوري



[ سه شنبه 8 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:55 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]