اسلایدر

داستان شماره 1413

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1413

داستان شماره 1413

 

سام و منوچهر


بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت چهل و دوم داستانهای شاهنامه

 

شكوه زال
در كابل از آهنگ شاه خبر يافتند. شهر به جوش آمد و از مردمان خروش بر خاست. خاندان مهراب را نويدي گرفت و رودابه آب از ديده روان ساخت. شكوه بيش زال بردند كه اين چه بيداد است؟ زال آشفته و پر خروش شد. با چهره اي دژم و دلي پر انديشه از كابل به سوي لشكر پدر تاخت. پدر سران سپاه را به پيشواز او فرستاد . زال دلي پر از شكوه و اندوه از در درآمد و زمين را بوسه داد و بر سام يل آفرين خوانده و گفت « اي پهلوان بيدار دل همواره پايبند ه باشي. در همه ايرانشهر از جوانمردي و دليري تو سخن است. مردمان همه به تو شادند و من از تو ناشاد . همه از تو داد مي يابند و من از تو بيداد. من مردي مرغ پرورده و رنج ديده ام . با كس بد نكرده ام و بد نمي خواهم. گناهم تنها آن است كه فرزند سامم. چون از مادر زادم مرا از وي جدا كردي و بكوه انداختي. برنگ سپيد و سياه خرده گرفتي و با جهان آفرين به ستيز بر خاستي تا از مهر مادر و نوازش پدر دور ماندم. يزدان پاك در كارم نظر كرد و سيمرغ مرا پرورش داد تا به جواني رسيدم و نيرومند و هنرمند شدم. اكنون از پهلوانان و نامداران كسي به برز و يال و بجنگ آوري و سر افرازي با من برابر نيست . پيوسته فرمان ترا نگاه داشتم و در خدمت كوشيدم . از همه گيتي به دختر مهراب دل بستم كه هم خوبروي است و هم فر و شكوه بزرگي دارد. باز جز به فرمان تو نرفتم و خودسري نكردم و از تو دستور خواستم. مگر در برابر مردمان پيمان نكردي كه مرا نيازاري و هيچ آرزوئي از من باز نداري؟ اكنون كه آرزوئي خواستم از مازندران و گرگساران با سپاه به پيكار آمدي ؟ آمدي تا كاخ آرزوي مرا ويران كني؟ همينگونه داد مرا مي دهي و پيمان نگاه مي داري؟ من اينك بنده فرمان توام و اگرم خشم گيري تن و جانم تر است. بفرما تا مرا با اره بدو نيم كنند اما سخن از كابل نگويند. با من هر چه خواهي بكن اما با آزار كابليان همداستان نيستم. تا من زنده ام به مهراب گزندي نخواهد رسيد. بگو تا سر از تن من بردارند آنگاه آهنگ كابل كن
سام در انديشه فرو رفت و خاموش ماند . عاقبت سر برداشت و پاسخ داد كه « اي فرزند دلير، سخن درست مي گوئي. با تو آئين مهر به جا نياوردم و براه بيداد رفتم. پيمان كردم كه هر آرزو كه خواستي بر آورم. اما فرمان شاه بود و جز فرمان بردن چاره نبود . اكنون غمگين مباش و گره از ابروان بگشاي تا در كار تو چاره اي بينديشم، مگر شهريار را با تو مهربان سازم و دلش را براه آورم

نامه سام به منوچهر


آنگاه سام نويسنده را پيش خواند و فرمود تا نامه اي به شاهنشاه نوشتند كه « شهريارا، صدو بيست سال است كه بنده وار در خدمت ايستاده ام. در اين ساليان به بخت شاهنشاه شهرها گشودم و لشكرها شكستم. دشمنان ايران شهر را هر جا يافتم بگرز گران كوفتم و بد خواهان ملك را پست كردم. پهلواناني چون من ، عنان پيچ و گرد افكن و شير دل، روزگار به ياد نداشت. ديوان مازندران را كه از فرمان شهريار پيچيدند در هم شكستم و آه از نهاد گردنكشان گرگان بر آوردم. اگر من در فرمان نبودم اژدهائي را كه از كشف رود بر آمد كه چاره مي كرد؟ دل جهاني از او پر هراس بود. پرنده و درنده از آسيبش در امان نبودند. نهنگ دژم را از آب و عقاب تيز پر را از هوا به چنگ مي گرفت. چه بسيار از چهار پايان و مردمان را در كام برد. به بخت شهريار گرز بر گرفتم و به پيكار اژدها رفتم . هر كه دانست مرگم را آشكار ديد و مرا بدرود كرد. نزديك اژدها كه رفتم گوئي دريائي از آتش در كنار داشتم. چون مرا ديد چنان بانگ زد كه جهان لرزان شد . زبانش چون درختي سياه از كام بيرون ريخته و بر راه افتاده بود. به ياري يزدان بيم به دل راه ندادم . تير خدنگي كه از الماس پيكان داشت بكمان نهادم و رها كردم و يكسوي زبانش را بكام دوختم. تير ديگر در كمان گذاشتم و بر كام او زدم و سوي ديگر زبان را نيز به كام وي دوختم. بر خود پيچيده و نالان شد. تير سوم را بر گلويش فرو بردم و خون از جگرش جوشيد و بخود پيچيد و نزديك آمد . گرز گاو سر را بر كشيدم و اسب پيلتن را از جاي بر انگيختم و به نيروي يزدان و بخت شهريار چنان بر سرش كوفتم كه گوئي كوه بر وي فرود آمد . سرش از مغز تهي شد و زهرش چون رود روان گرديد و دم و دود بر خاست . جهاني بر من آفرين گفتند و از آن پس جهان آرام گرفت و مردمان آسوده شدند. چون باز آمدم جوشن بر تنم پاره پاره بود و چندين گاه از زهراژدها زيان ميديدم. از دلاوريهاي يكديگر كه در شهرها نمودم نمي گويم. خود مي داني با دشمنان تو در مازندران و ديلمان چه كردم و بروزگار ناسپاسان چه آوردم. هر جا اسبم پاي نهاد دل نره شيران گسسته شد و هر جا تيغ آختم سر دشمنان بر خاك ريخت. در اين ساليان دراز پيوسته بسترم زين اسب و آرامگاهم ميدان كارزا بود . هرگز از زاد و بوم خود ياد نكردم و همه جا به پيروزي شاه دلخوش بودم و جز شادي وي نجستم. اكنون اي شهريار بر سرم گرد پيري نشسته و قامت افراخته ام دوتائي گرفته. شادم كه عمر را در فرمان شاهنشاه بسر بردم و در هواي او پير شدم. اكنون نوبت فرزندم زال است . جهان پهلواني را به وي سپردم تا آنچه من كردم از اين پس او كند و دل شهريار را به هنرمندي و دلاوري و دشمن كشي شاد سازد، كه دلير و هنرور و مرد افگن است و دلش از مهر شاه آگنده است. زال را آرزوئي است. به خدمت ميايد تا زمين ببوسد و به ديدار شاهنشاه شادان شود و آرزوي خويش را بخواهد 
شهريار از پيمان من با زال آگاه است كه در ميان گروه پيمان كردم هر آنچه آرزو دارد برآورم. وقتي عزم كابل نمودم پريشان و دادخواه نزد من آمد كه اگر مرا به دونيم كني بهتر است كه روي به كابل گذاري . دلش در گرو مهر رودابه دختر مهراب است و بي او خواب و آرام ندارد . او را رهسپار درگاه كردم تا خود رنج درون را باز گويد . شاهنشاه با وي آن كند كه از بزرگواران در خور است . مرا حاجت گفتار نيست. شهريار نخواهد كه بندگان درگاهش پيمان بشكنند و پيمان داران را بيازارند ، كه مرا در جهان همين يك فرزند است و جز وي يار و غمگساري ندارم شاه ايرا ن پاينده باد

 

 



[ سه شنبه 3 اسفند 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 2, ] [ 18:17 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]