اسلایدر

داستان شماره 1397

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1397

 

داستان شماره 1397

 


  کشته شدن ایرج

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

قسمت بیست و ششم داستانهای شاهنامه

دو برادر همه شب تا بامداد در انديشه گناه بودند. چون آفتاب بر آمد دل از داد برگرفتند و ديده از شرم شستند و بسوي سراپرده ايرج روان شدند. ايرج از خيمه چشم به راه برادران بود. چون دو برادر را ديد گرم پيش دويد و درود گفت. برادران سرد پاسخ گفتند و با وي به درون خيمه رفتند و چون و چرا پيش گرفتند . تور درشتي آغاز كرد كه «ايرج ، تو از ما هر دو كهتري. چگونه است كه بايد تو صاحب تاج و تخت ايران شوي و گنج پدر را زير نگين داشته باشي و ما كه از تو مهتريم در چين و روم روزگار بگذرانيم ؟ پدر ما در بخش كردن كشور تنها ترا گرامي شمرد و بر ما ستم ورزيد
ايرج بمهرباني گفت «اي برادر، چرا خاطر خود را رنجه مي داري . اگر كام تو شاهنشاهي ايران است من از تاج و تخت كياني گذشتم و آنرا به تو سپردم. از آن گنج و گاه چه سود كه برادري را آزرده سازد؟ فرجام همه ما نيستي است. اگر هم جهان را به دلخواه بسپريم سرانجام بايد سر بر خشت گور بگذاريم. چه جاي ستم و بيداد است؟ بيائيد تا با هم مهربان باشيم و نيكي و مردمي پيش گيريم. من اگر شاهنشاهي ايران را تا كنون به زير نگين داشتم اكنون از آن گذشتم و تخت و تاج و سپاه و فرمان را به شما سپردم . چين و روم را نيز خواستار نيستم . مرا با شما سر جنگ نيست ، شما نيز با من كين نجوئيد و دل مرا نيازاريد. شما مهتران منيد و به بزرگي سزاواريد . من جهاني را به شادي و خشنودي شما نمي فروشم. شما نيز كهتر نوازي كنيد و از اين گفتگو در گذريد
اما تور سر جنگ و آزار داشت. از مهرباني و آشتي جوئي ايرج خشمش افزون شد و درشتي از سرگرفت و سخنان سخت آغاز كرد. هر دم از جاي بر ميخاست و بدين سوي و آن سوي گام بر مي داشت و باز بر جاي مي نشست. سر انجام خشم و بيداد چنان پرده شرم را دريد كه برخاست و كرسي زرين را كه بر آن نشسته بود بر گرفت و به خشم بر سر ايرج كوفت. ايرج دانست كه برادر قصد جان وي دارد. زنهار خواست و ناله بر آورد كه «از خداي نمي ترسي و از پدر پير نيز شرم نداري؟ از هلاك من بگذر و دست بخون من آلوده مكن. چگونه دلت مي پذيرد كه جان از من بگيري؟

خون من دامنت را خواهد گرفت
پسندي و همداستاني كني
كه جان داري و جان ستاني كني؟
ميازار موري كه دانه كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوشست

 

 اگر بر من نمي بخشي پدر پير را بياد آور و در روزگار ناتواني دل او را به مرگ فرزند ميازار. اگر پرواي پدر نداري از جهان آفرين ياد كن و خود را در زمره مردمكشان مياور. اگر گنج و تاج و نگين مي خواستي بتو واگذارم، بر من ببخش و خون مرا مريز. تور سياه دل پاسخي نداشت . خنجري كه به زهر آب داده بود بيرون كشيد و بر ايرج نواخت. خون بر چهره شهريار جوان ريخت و قامت چون سروش از پا در آمد. آنگاه تور سر برادر را بخنجر از تن جدا كرد و فرمان داد تا آن را بمشك و عبير آگنده سازند و نزد فريدون فرستند
سلم و تور چون گناه را به پايان آوردند شادمان راه خود را در پيش گرفتند . يكي به چين رفت و ديگري رهسپار روم شد 



[ دو شنبه 17 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:36 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]