اسلایدر

داستان شماره 1395

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1395

داستان شماره 1395

 

ایرج و برادران

 

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت بیست و چهارم داستانهای شاهنامه

 

پيام سلم وتور
آنگاه پيكي سخن دان و بينا دل برگزيدند و او را گفتند تا تيز به دربار فريدون شتابد و پيام ايشان را بي پرده با وي در ميان گذارد . نخست او را از دو فرزندش درود دهد و سپس بگويد «اي شاه، اكنون كه به پيري رسيده اي هنگام آنست كه ترس از خداي را بياد آري. يزدان پاك سراسر جهان را به تو بخشيد و از خورشيد رخشنده تا خاك تيره فرمانبردار تو شدند. اما تو فرمان يزدان را بكار نبردي و جز براه آرزوي خويش نرفتي و ناراستي و ستم پيشه كردي. سه فرزند داشتي، همه خردمند و گرانمايه . يكي را از ميان ايشان برافراشتي و دو ديگر را خوار كردي . ايرانشهر را با همه گنج و خواسته اش به ايرج بخشيدي و ما را به خاور و باختر آواره كردي. ايرج از ما هنرمندتر نبود و ما از او در نسب كمتر نبوديم. باري ، هر بيداد كه بما كردي گذشت، اكنون چاره اي نيست كه راستي پيشه كني و در داد بكوشي. بايد يا تاج از سر ايرج بازگيري و او را چون ما به گوشه اي بفرستي و يا آماده نبرد باشي. اگر ايرج همچنان برتخت بماند ما با سپاهي گران از تركان و چينيان و روميان به ايران خواهيم تاخت و دمار از روزگار ايرج بر خواهيم آورد
قاصد چون پيام را بشنيد بر اسب نشست و شتابان بدرگاه فريدون آمد. چون چشمش به كاخ فريدون افتاد و شكوه سپاه و فر بزرگان درگاه را ديد خيره شد. به فريدون گفتند فرستاده اي از فرزندان وي رسيده است . فرمود تا پرده بر داشتند و وي را بار دادند. قاصد، پادشاهي ديد برومند و والا كه چون آفتاب بر تخت شاهي مي درخشيد. نماز برد و خاك را بوسه داد. فريدون او را به مهرباني پذيزفت و بر جاي نيكو نشاند. آنگاه با آوازي نرم از تندرستي و شادي دو فرزند خويش جويا شد و از رنج سفر و نشيب و فراز راه پرسيد. فرستاده فريدون را ستايش كرد و گفت «شاه جاويد باد، فرزندان زنده و تندرست اند و من پيامي از ايشان به پيشگاه آورده ام. اگر پيام درشت است من فرستاده اي بيش نيستم و از بندگان درگاهم . شاه اين گستاخي را بر من ببخشايد كه اگر فرستنده خشمگين است بر فرستاده گناهي نيست. اگر شاه دستور مي دهد پيام جوانان ناهوشيار را بگويم.» شاه اجازه داد و فرستاده پيام سلم و تور را باز گفت


پاسخ فريدون


فريدون چون گفتار فرستاده را شنيد و از كينه و ناسپاسي سلم و تور آگاه شد خون در مغزش به جوش آمد. روي به فرستاده كرد و گفت: « تو نيازمند پوزش نيستي، من خود چنين چشم داشتم. از من بدو فرزند ناسپاس بگو كه با اين پيام كه فرستاديد گوهر و ذات خود را آشكار كرديد . پيري مرا غنيمت شمرديد و بي خردي و ناسپاسي پيش گرفته ايد . از من شرم نداريد و ترس خداي را نيز از ياد برده ايد. اما از گردش روزگار غافل نباشيد . من نيز روزي جوان بودم و قامت افراخته و موي قيرگون داشتم. سپهري كه موي مرا سپيد و پشت مرا كمان كرد هنوز برجاست و شما را نيز چنين جوان نخواهد گذاشت. از روزگار ناتواني بينديشيد. به يزدان پاك و خورشيد رخشنده و تخت شاهي سوگند كه من به شما فرزندان بد نكردم. پيش از آنكه كشور را بخش كنم با خردمندان و موبدان و دانايان راي زدم. كوششم همه در داد بود. بدخواهي و ناراستي را هرگز گردن ننهادم. خواستم تا جهاني كه آبادان به من رسيد پيوسته خرم و آباد بماند. آنرا ميان نور ديدگان خود قسمت كردم. اميدم آن بود كه پسرانم از پراكندگي بپرهيزند. اما اهريمن شما را از راه بدر برد و آز در دل شما رخنه كرد تا آنجا كه شرم از ياد برديد و با پدر پير به پرخاش برخاستيد و مهر برادر كهتر را با آرزوي مشتي خاك فروختيد . مي ترسم كه اين راه را بر سر نبريد و روزگار اين شيوه را از شما نپذيرد. اكنون من به پيري رسيده ام و هنگام تيزي و آشفتنم نيست . اما شما ساليان دراز در پيش داريد . بكوشيد تا خاطر خود را به كينه و آز سياه نكنيد. چون دل از آز تهي شد، خاك و گنج يكسان است. آن كنيد كه مايه رستگاري شما در روز شمار باشد



[ دو شنبه 15 بهمن 1392برچسب:داستانهای شاهنامه فردوسی ( 1, ] [ 22:32 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]