اسلایدر

داستان شماره 1355

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1355

داستان شماره 1355

 

حرص و طمع

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند
زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد
پیشنهادهایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد
روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود
نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمین خواری همه میدانستند که پیشنهادهای مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد
کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنه کوه خیره شده بود گفت
کدخدا! همه این املاک را با هم چند می فروشی؟
کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است
سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطه اول باز میگردد
هر آنچه پیموده به او  واگذار میشود
مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟
کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم
مرد ملاک به راه افتاد. چند ساعتی راه رفت
گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطه شروع بازگردد
اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود
و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود
غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند
سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد
زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد
حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد
نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود
کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند
به قلم"لئو تالستوی

 



[ دو شنبه 5 دی 1392برچسب:داستانهای طمع, ] [ 21:21 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]