اسلایدر

داستان شماره 1347

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1347

داستان شماره 1347

داستان راز خوشبختی


بسم الله الرحمن الرحیم
تاجری پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد . پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی می کرد. به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خارج می شدند، مردم در گوشه ای گفتگو می کردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی ها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توض یح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که راز خوشبختی را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
آنگاه یک قاشق .اما از شما خواهشی دارم : مرد خردمند اضافه کرد در: کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرس ید باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد «؟ و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند. خردمند گفت : خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای من را بشناس . آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کام ل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود می نگریست .او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل ها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود
تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟ مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است. آن وقت مرد خردمند به او گفت:
راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی
بر گرفته از کتاب کیمیاگر، نوشته پائولو کوئیلو



[ یک شنبه 27 آذر 1392برچسب:داستانهای زندگی, ] [ 18:40 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]