اسلایدر

داستان شماره 1270

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1270

داستان شماره 1270

جزای ظلم به پیرزن بیچاره

 

بسم الله الرحمن الرحیم
میگویند در مملکتی وقتی سلطان آن دیار از دنیا رفت پسر او که بسیار عادل و نیکوکار بود در جای وی نشست و سلطان گردید. او در آن موقع هیجده سال داشت. سلطان جدید روزی که بر تخت نشست اول خدای عزوجل را شکر نمود سپس خطاب به زیر دستان خود گفت: بعد از این باید با خلق خدا نیکویی کنید. رعایت حال رعایا را بنمائید. ضعیفان را اذیت نکنید. حرمت دانایان را حفظ کنید. با نیکان هم صحبت باشید و از بدان دوری کنید
بعد خدا و فرشتگان را بر خود گواه گرفت که اگر کسی بر خلاف این دستورات رفتار کند او را خواهد کشت. همه گفتند: چنین می کنیم و فرمانبردار هستیم.ولی چون چند روز گذشت همه باز هم بیدادگری و ظلمی را که داشتند را پیش گرفتند. و سلطان ناچار با ایشان به مدارا روزگار می گذرانید تا اینکه پنج سال بدینگونه گذشت
روز سلطان سپهسالاری را به حکمرانی آذربایجان گماشت. این سپهسالار بسیار توانگر و قوی بود. روزی او به هوس افتاد که در حوالی شهری که در آن حاکم بود باغی برای تفریح بسازد. چند قطعه زمین که مورد پسندش واقع شد را انتخاب نموده و خرید. ولی در میان آن زمینها یک قطعه زمین کوچک متعلق به یک پیرزن بود. آن پیرزن مخارج زندگانی خود را به این شکل اداره میکرد که با محصولی که از آن زمین به دست میاورد هر روز چهار عدد نان می پخت یکی را میداد و روغن چراغ میخرید و با یکی دیگه از آنها خورشت تهیه می کرد و دو تای دیگر را موقع چاشت و موقع شام می خورد . و در نهایت مشقت و سختی روزگار را می گذراند
سپهسالار کسی را پیش پیرزن فرستاد که: این تکه زمین را بفروش. ولی پیرزن گفت: من آن زمین را نمی فروشم. چونکه قوت و روزی من از آنجا است و کسی قوت و روزی خود را نمی فروشد. سپهسالار گفت: قیمت آن را میدهم یا اینکه به عوض آن زمین دیگری به تو میدهم که دخلش چند برابر باشد.پیرزن گفت: آن زمین از پدر و مادرم به من میراث رسیده است و آن را نمی فروشم

سپهسالار به سخن پیرزن گوش نداد و با زور زمین را گرفت و آن را دیوار کشی کرد. پیرزن به گرفتن عوض آن زمین یا گرفتن پول آن راضی شد. ولی سپهسالار آن را هم به او نداد. پیرزن خود را به قدمهای سپهسالار انداخت تا شاید به او رحم نماید ولی او اینگونه ننمود. خلاصه هر کاری کرد دادش به جایی نرسید. پس نا امید از پیش او بیرون آمد
هر وقت سپهسالار به شکار می رفت. پیرزن بر سر راه او می نشست و چون او را میدید. بانک برداشته و قیمت را می خواست. ولی او هیچ جوابی نمی داد و به او اعتنایی نمی کرد
دو سال گذشت و پیرزن سخت و درمانده و بیچاره گردید. با خود گفت: تا کی بر آهن سرد بکوبم؟ خداوند دست بالای دست بسیار آفریده است. این والی جبار چاکر و دست نشانده سلطان است. باید بروم و شکایت خود را به او بگویم شاید که او به عدل و انصاف رفتار نماید. در این باره با هیچ کس حرف نزد و با رنج و دشواری زیادی از آذربایجان به مداین آمد و چون درگاه سلطان را دید با خود گفت: کسی نمی گذارد که من پیش سلطان بروم. مرا به خانه والی آذربایجان که چاکر این پادشاه است راه ندادند چگونه مرا به درگاه سلطان راه میدهند؟ چاره این مشکل این است که در این نزدیکی جایگاهی بدست بیاورم و بپرسم که سلطان چه وقت برای شکار به صحرا می رود پس در آن موقع پیش او بروم و قضیه ام را به او بگویم
از قضا آن سپهسالار ظالم برای کاری به مداین آمده بود و در درگاه سلطان حاظر شده بود. روزی سلطان عازم شکار شد و پیرزن خبر یافت که او به شکار خواهد رفت. پیر زن برخواست و پرسان پرسان با رنج فراوان به آن شکارگاه آمد و در پشت خاکی نشست و آن شب در آنجا خوابید.
روز دیگر سلطان رسید و بزرگان و لشگر او پراکنده شده و مشغول شکار گشتند. و خود سلطان به تنهایی در شکار گاه میگشت. پیرزن چون سلطان را تنها دید از پشت خاشاک بر خاست و پیش آمد و جریان خود را بیان کرد و گفت: ای سلطان دادگر حق من ضعیفه را بده
سلطان نیز با دقت و مهربانی به حرفهای پیرزن گوش داد و گفت: هیچ ناراحت نباش اکنون چند روز استراحت کن بعد تو را به شهر خودم می فرستم و داد تو را می ستانم.آنگاه یکی از فراشان را صدا کرده و به او گفت: این زن را بر اسبی سوار کن و او را به بزرگ این قریه بسپار و هر روز نان و گوشت و هر ماه پنج هزار دینار از خزانه ما را به او برسان تا روزی که ما او را از تو طلب کنیم.پس فراش طبق دستور رفتار کرد
 چون سلطان از شکار باز کشت هر روز می اندیشید که چگونه بفهمد که پیرزن درست گفته است. پس به خادمی امر کرد که به فلان محل برود و فلان غلام که به او اعتماد بسیار داشت را بیاورد. خادم رفت و آن غلام را آورد
سلطان گفت ای غلام میدانی که من غلامان شایسته ای دارم ولی از میان همه آنها تو را انتخاب کرده و به تو اعتماد نمودم. باید مقداری پول از خزانه بگیری و به فلان شهر و فلان محله بروی وبیست روز در آنجا بمانی و به مردمان آنجا چنان نشان بدهی که به دنبال یک غلام فراری بدانجا آمده ای.بعد با افراد آن محله تماس بگیری و در میان سخن بپرسی  که در در این محله پیرزن فلان نام بوده ولی حالا نیست کجا رفته است و زمینش را چه کرد؟ آنگاه جواب گرفته و نتیجه را به من گزارش بده
غلام گفت: فرمانبردارم. و رفت و بدان شهر وارد شد و بیست روز در آنجا ماند و طبق دستور سلطان رفتار کرد و آن سوالات را پرسید و همه آنها همان چیزی را گفتند که پیرزن گفته بود غلام بازگشت و تمام قضایا را با دقت برای سلطان تعریف کرد
آن شب سلطان از روی ناراحتی نتوانست بخوابد. روز دیگر وزیر را فورا احضار کرد و گفت: هنگامی که بزرگان و دانشمندان در بارگاه حاضر شدند و فلان سپهسالار آمد او رادر دهلیز بنشان تا بگویم که چه باید کرد. چون همه بزرگان حاضر شدند وزیر چنان کرد که سلطان دستور داده بود. سلطان رو به بزرگان مجلس کرد و گفت: از شما سوالی می پرسم. چنانچه میدانید به راستی جواب دهید
آنها گفتند: فرمانبرداریم
سلطان گفت: این سپهسالار که امیر آذربایجان است چقدر سرمایه نقدی دارد؟ گفتند: تقریبا یک میلیون دینار که اصلا بدان احتیاج ندارد
گفت: چقدر متاع دارد؟ گفتند پانصد هزار دینار
گفت: چقدر جواهر دارد؟ گفتند ششصد هزار دینار
گفت: چقدر ملک و مستغلات و باغ دارد؟ گفتند در خراسان و عراق و فارس و آذربایجان هیچ ناحیه و شهری نیست که او در آنجا چند پاره ملک و کاروانسرا و حمام و غیره نداشته باشد
گفت چقدر اسب و اشتر دارد؟ گفتند: بیش از سی راس
سلطان گفت: یک نفر هست که پرستنده خداوند متعال است ولی ضعیف و بی کس و بیچاره بوده و در همه جهان دو تا نان دارد که یکی را صبح و یکی را شب می خورد. اگر چنین شخصی مورد ظلم این مرد ثروتمند واقع شود و او این دو تا نان خشک را از این فرد فقیر و بیچاره بگیرد و او را محروم گرداند جزای او چه می باشد؟ همگی گفتند: این شخص مستوجب بدترین عقوبتها است
سلطان گفت: هم اکنون پوست از تنش جدا کنید و گوشتش را به سگان بدهید. بعد پوستش را با کاه پر کنید و به دروازه شهر بیاویزید. و هفت روز منادی ندا کند که: هر کس بعد از این ستم و ظلم کند با او اینگونه رفتار می شود
سپس به آن فراش گفت: ای فراش برو و آن پیرزن را بیاور. بعد از آمدن پیرزن سلطان به او گفت: جزای آن کسی که به تو ظلم کرده بود را دادم و خانه ها و باغهایی که زمین تو در میان آن است را به تو بخشیدم. سپس دستور داد تا مال و اموال زیادی به او بدهند و او را به سلامت به وطن خویش باز گردانند

 



[ یک شنبه 10 مهر 1392برچسب:داستانهای واقعی, ] [ 16:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]