اسلایدر

داستان شماره 1249

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1249

داستان شماره 1249

به عشق بازی من با ادامه بدنت


بسم الله الرحمن الرحیم
سلام دوست جونا....خوبین همه؟ بالاخره از شر مدرسه خلاص شدم......چون حوصله ام سر میره کلاس کونگ فو با کلاس گیتار ثبت نام کردم....آخه کلاس زبانم تموم شده.این تابستون می خوام یه کم محمد رو اذیت کنم چون ازش دلخورم. اجازه بدین بگم چرا....از اول ماجرا....سه سال پیش من پسر داییم (علی) رو واسه شوخی گذاشتم

سر کار....نفهمید منم و باهاش دوست شدم.....بعد از دو ماه دیگه حوصله ام داشت سر می رفت.. از قضا چند هفته بود که محمد با دوتا از پسرای اقوام ( علی رضا و محمد صادق) خیلی دنبالم میومدن و هی بهم پیشنهاد دوستی میدادن.منم محل نمیدادم.تازه یه روز هم زدم تو گوش محمد..آخر به محمد گفتم فلانی رو میشناسی که دوست علی هست؟ گفت آره میشناسم....نکنه دوست توئه؟ گفتم نه خودمم...بیچاره کوپ کرد!!! بهش گفتم به کسی نگو...گفت باشه...آقا فرداش همه اقوام با هم رفتیم بیرون...عصر دیدم پسرای اقوام دارن یه جوری نگام میکنن.و هی با هم پچ پچ میکنن.....فهمیدم محمد کار خودشو کرده...بعد پسر داییم اس داد که دختر عمه چرا سر کارم گذاشتی...گفتم همین جوری....بعد از تو هم می خواستم بقیه رو امتحان کنم.گفت بیا با هم دوست شیم....خلاصه اینم استاد مخ زدن!!! بعد داداشش (عادل) که از بچگی هم بازیم بود و تو عالم بچگی به هم قول ازدواج داده بودیم بهم گفت فکر نمی کردم چنین دختری باشی....منم به خاطر اون با علی به هم زدم...بعد می خواست باهام دوست بشه...دو روز باهاش بودم اما نتونستم از رو ترحم باهاش باشم.ازش جدا شدم اما بعد از سه ماه فهمیدم که با دختر داییم (که میشه دختر عموش) س * ک * س داشتن..باهاش دعوای سختی داشتم که تا الانم ادامه داره (خیلی عوضیه)....خلاصه ماجرا به همین منوال گذشت...از یه طرف پسرای اقوام بهم کنه شده بودن و ولم نمیکردن.علی می خواست مثلا تلافی کنه رفت با دوستم (ندا) دوست شد....اما واقعا ضربه ی روحی بدی خوردم.منم از اون آدما هستما!!! رفتم با دوستش دوست شدم.بعد از یه مدت دیدم نمی تونم ولش کردم اما علی موند...یواش یواش با محمد دوست شدم و برای اولین بار دیدم که یه نفر عشقش واقعیه و به عشقش ایمان داشتم....این وسط علی مدام می خواست رابطه ی ما رو به هم بریزه....هر وقت هم میومد پشت خطم که دیگه واویلا بود...آخه علی خیلی غیرتیه...منم هر چی میگفتم به تو چه....بد تر میکرد با اینکه خودشم با ندا دوست بود.تازه یه بار هم گوشیمو گرفت تا پنج روز و به همه جواب میداد میگفت  دوست پسرشم....هر وقت می رفتیم خونشون گوشیم دست اون بود....تا حالا هم چهار بار دوستی من و محمد رو ریخته به هم....به خدا تا حالا دوازده بار خطم رو عوض کردم از دستش!!!! از دست اون و محمد صادق (که منو دیوونه کرده....میگه دوستت دارم و دست از سرت بر نمی دارم.) یه ماه پیش خطم رو عوض کردم و شمارش رو فقط خواهر جونم ، محمد و نازی (خواهر  علی و دوست خواهرم) داشتن.....یه هفته هست که دیوونه شدم....علی و محمد صادق دیوونم کردن!!! منم دو روز پیش فقط یه کلمه به محمد گفتم.....گفتم برو گمشو..و خطم الان خاموشه....بابام که خط دائمیم رو وصل کنه اونو برمیدارم چون کسی شمارشو نداره...آخه یا اون شمارمو بهشون داده یا نازی..... حالا دیگه......منم همین که باهاش نباشم حالش کلی گرفته میشه....چون دیروز اس ام اس داده بود به دوستم گفته بود دارم دیوونه میشم....چرا عشقمون به جدایی رسید....( محمد تا ادب نشی همین آشه و همین کاسه )....خب دیگه...حالا شما قضاوت کنین....سه ساله که آسایش ندارم....منم تصمیم دارم جلو محمد و مخصوصا علی همش با گوشیم الکی حرف بزنم....حالشون جا میاد..... حالا نظر شما چیه؟



*****نظر یادت نره******

 



[ یک شنبه 19 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:44 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]