اسلایدر

داستان شماره 1245

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1245

داستان شماره 1245

داستان پسرک وسگ

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

کشاورزی تعدادی توله سگ ازنژادی خوب رو گذاشته بود واسه ی فروش
پسر بچه ای رفت سراغش و گفت:می خواهم یکی از اونا رو بخرم
کشاورز جواب داد که:اونا نژاد خوبی دارن و کمی گرون هستند
پسر کوچولو پولهایی رو که توی مشتش نگه داشته بود شمرد و گفت:من فقط 29سنت دارم
کشاورز سری تسلامد داد و گفت: متاسفم پسرم اونا خیلی گرون تر از این حرفا هستند
پسرک خواهش کرد : پس فقط اجازه بدید نگاهی بهشون بندازم
و بعد از قبول کردن کشاورز رفت سراغ توله ها و چهارتا سگ کوچولوی پشمالو رو دید که با هم بازی می کردن و بالا و پایین می پریدن
یهو یه صدای خش خش که از لونه ی سگ ها میومد توجه اونو جلب کرد و رفت به سمتش
اونجا یه توله سگ لاغر رو دید که جثه اش از بقیه کوچیک تر بود و به دلیل این که یکی از پاهاش معیوب بود لنگ لنگان راه می رفت
یه دفعه چشم های پسرک برقی زد و دوان دوان رفت سراغ کشاورز و گفت: آقا ممکنه اونو به من بفروشین
کشاورز با تعجب پاسخ داد که: پسرم اون لنگه و لاغر.... به سختی هم راه می ره پس نمی تونی باهاش بازی کنی
پسر کوچولو که هنوز چشم هایش می درخشید پاچه ی شلوارش را بالا زد و پای مصنوعیش را به کشاورز نشون داد و گفت اون توله سگ به کسی نیاز داره که درکش کنه و اشک تموم صورتش رو پوشوند

.....

 



[ یک شنبه 15 شهريور 1392برچسب:داستانهای پسرانه, ] [ 15:39 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]