اسلایدر

داستان شماره 1215

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1215

داستان شماره 1215

 

حکايت عابد عجول و احاديث در مورد عجله

 

بسم الله الرحمن الرحیم

مرد عابدي، زني ديندار و زيبا رو را به ھمسري برگزيد.چندي گذشت ولي آن دو بچه دار نمي شدند.تا اينکه عابد به درگاه خداوند دعا کرد و رحمت و بخشايش خداوند شامل حالش شد. به ھمين زودي ھا پسرمان به دنيا مي آيد.نام نيکي »: روزي به زنش گفت برايش انتخاب مي کنيم و در تربيتش تلاش فراوان انجام تا احکام دين و راه و رسم زندگي را بياموزد.چنان که در مدتي کوتاه مرد معروفي شود و چشم ما از از کجا ميداني که فرزند ما پسر است؟اگر ھم »: زن گفت «. ديدن او روشن گردد پسر باشد چه تضميني دارد که او پسر معروفي شود و تا آن زمان زنده بمانيم و شاھد بزرگ شدن او باشيم.حرف ھاي تو شبيه آن مردي است که ھمسايه ي
بازرگاني بود.بازرگان روغن مي فروخت و ھر روز بک مقداري از آن را به مرد ھمسايه مي داد.مرد مقداري از آن را مي خورد و بقيه را در کوزه اي نگه مي داشت تا اينکه کوزه اگر اين روغن را به بازار »: پر شد.روزي مرد کوزه را مقابل خود گذاشت و گفت ببرم و بفروشم مي توانم پنج گوسفند بخرم.ھر کدام از اين ھا پنج بره به دنيا
مي آورند.اگر يک سال طول بکشد گله اي بدست مي آورم و ثروتمند مي شوم.بنابراين ازدواج مي کنم و براي من پسري خواھد بود که او را علم و ادب «. بياموزم.اگر حرف مرا گوش ندھد با ھمين عصا تنبيه اش مي کنم
در اين فکر بود که عصايش را بلند کرد و از سر غفلت به کوزه زد و آن را شکست.روغن بر سر و . رويش پاشيد و ھمه جا را کثيف کرد
وقتي عابد اين داستان را شنيد ساکت شد و ديگر چيزي نگفت.تا اينکه پسرش به دنيا آمد.او و ھمسرش شاد شدند و نذري که کرده بودند ادا کردند و مشغول بزرگ کردن و تربيت او شدند.روزي زنش مي خواست به حمام برود پسر را به عابد سپرد و راھي شد.ساعتي اگر گذشت.يکي از سربازان پادشاه به ديدار عابد آمد تا او را با خود نزد پادشاه ببرد.عابد گفت :کمي تحمل کني ھمسرم بر مي گردد و من بچه را به مي سپارم و با خيال آسوده با تو مي آيم پادشاه دستور داده است ھمين الان پيش او برويم نبايد تاخير کرد چون کار »: سرباز گفت
«. مھمي پيش آمده است و مي خواھد با تو در ميان بگذارد
عابد در خانه راسويي داشت که با آنھا يکجا زندگي مي کرد.او را مثل يکي از اعضاي خانواده پرورش داده بودند و خيلي دوستش داشتند.راسو چون با انسان ھا بزرگ شده بود،رفتار آنھا را مي دانست.بنابراين عابد راسو را با پسرش تنھا گذاشت و رفت.ناگھان ماري به سوي گھواره ي کودک رفت تا او را ھلاک کند. راسو مار را ديد به سرش پريد و او را کشت و پسر را خلا ص کرد.
وقتي عابد بازگشت راسو را غرق خود ديد.با خودش فکر کرد که راسو پسرش را کشته است به ھمين خاطر غرق خون شده است.دنيا دور سرش چرخيد و بيھوش افتاد.وقتي به ھوش آمد عصايش را برداشت و بدون اين که مطمئن شود کار راسو است،راسو با ضربه ي او کشته شد.عابد وقتي وارد اتاق شد پسرش را صحيح و سالم ديد و جسد ماري را کنارش ديد که تکه تکه شده بود.آنقدر ناراحت شد که بر سر و رويش کوبيد و پشيمان شد.اما ديگر پشيماني سودي نداشت چون راسو مرده بود.
اي کاش اين کودک ھرگز به دنيا نمي آمد تا من با او انس »: عابد ناله کنان فرياد مي زد گيرم.من به سبب دوست داشتن بيش از حد فرزندم خون ناحقي را ريختم و کار بيھوده اي انجام دادم.کدام مصيبت از اين بزرگتر که جانور بي گناھي را بکشم و حق را ناحق کنم
ھر کس در کارھا عجله »: زن عابد وقتي بر گشت و ماجرا را شنيد بسيار ناراحت شد و گفت کند و صير و برباري را کنار بگذارد اين بلا سرش مي آيد

 



[ شنبه 15 مرداد 1392برچسب:داستانهای غمگین, ] [ 23:0 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]