اسلایدر

داستان شماره 1184

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1184

داستان شماره 1184

جوان امانتدار


بسم الله الرحمن الرحیم
در زمان حکومت عبدالملک مروان، مرد تاجری بود که همگان وی را به امانت و درستکاری می شناختند. او در بازار دمشق چنان مورد اعتبار مردم بود که بازرگانان، کالاهای خود را برای فروش نزد وی، به امانت می­ گذاشتند تا به هر قیمتی که صلاح می­ داند، بفروشد. از قضا، تاجر در یکی از معاملاتش، از مسیر امانت منحرف گردید، مرتکب خیانت شد و شخصیت و اعتبارش در بین مردم متزلزل گشت. رفته رفته کسب و کارش از هم پاشید و طلبکاران، در فشارش گذاشتند.
فرزند بازرگان که جوانی فهمیده و هوشیار بود، از سرگذشت تلخ پدر، درس عبرت گرفت و دریافت که گاه یک خیانت، آبرو و شرف آدمی را بر باد می­دهد و زندگی با عزت را به بدنامی و ذلت تبدیل می­سازد. اما سرانجام رفتار پسندیده جوان، موجب شهرت و عزتش گردید.
در همسایگی آنها افسر ارشدی زندگی می ­کرد که از سوی عبدالملک مامور شد که همراه سربازان به جبهه جنگ روم برود. وی پیش از حرکت، جوان را طلبید و تمام سرمایه نقد خود را که ده هزار دینار سکه طلا بود به او سپرد و گفت: این مال نزد تو امانت باشد، اگر در جبهه زنده ماندم که خود مال را پس می ­گیرم ولی اگر کشته شدم مراقب خانواده ­ام باش، زمانی که دچار تنگی شدند، یک دهم آن را برای خود برداشته و بقیه را در اختیار آنان قرار بده که آبرومندانه زندگی کنند.
افسر در جنگ کشته شد. پدر مرد جوان، یعنی همان تاجر شکست خورده، وقتی از کشته شدن افسر مطلع گشت، به پسر خود گفت: کسی از اموالی که نزد تو است خبر ندارد، مقداری از آن را به من بده، وقتی در کارم گشایشی پیدا شد، به تو باز می­ گردانم. جوان گفت: پدر تو از خیانت به این روزگار سیاه گرفتار شده ­ای. به خدا سوگند اگر اعضای بدنم را تکه تکه کنند، در امانت خیانت نخواهم کرد.
مدتی گذشت. خانواده افسر مقتول تنگدست شدند. نزد جوان آمده و از وی تقاضای نوشت نامه ­ای برای عبدالملک کردند تا کمکی به آنها بکند. جوان نامه را نوشت، اما جوابی نگرفت چرا که افرادی که کشته می­ شدند نامشان از دفتر بیت ­المال حذف می ­گردید. در این زمان بود که جوان، فرزندان افسر را طلبید و ماجرای وصیت پدرشان را برای آنها بازگو کرد.
فرزندان از شنیدن خبر خشنود شده و گفتند: ما دو برابر وصیت پدر را به شما خواهیم داد. چند روزی از ماجرا گذشت، عبدالملک در تعقیب نامه بازماندگان افسر مقتول، آنان را به دربار فراخواند و از وضع زندگیشان سوال نمود و آنان ماجرا را تعریف کردند. عبدالملک در شگفت ماند، جوان را فرا خواند، از امانتداری ­اش قدردانی کرد و مقام خزانه ­داری کشور را به وی سپرد

 



[ شنبه 14 تير 1392برچسب:داستانهای موفقیتها, ] [ 22:9 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]