اسلایدر

داستان شماره 1165

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1165

داستان شماره 1165

دوست دخترم


بسم الله الرحمن الرحیم
مامانم از صبح رفت خونه ی خاله م،منم از خدا خواسته دوست دخترمو آوردم
شب که مامانم اومد؛حس کردم یکمی باهام سرسنگینه
بعدش دوست دخترم زنگ زد و گفت
ببین ترو خدا شاکی نشیا!من یه چیزی خونه تون جا گذاشتم
جا خوردم،گفتم :چــی؟؟! حتما مامانم همونو دیده تحویلم نمیگیره
ولی قطع کرده بود
رفتم با استرس همه جا رو گشتم
روی تخت،زیر تخت،تو حموم،کفِ آشپزخونه،رو کاناپه ی هال
یادم افتاد موقع نشون دادن عکسای کامپیوتر یه بارم
خلاصه اونجارم زیرو رو کردم چیزی نبود
زنگ زدم بهش میگم: جونِ مادرت یکمی فکر کن ببین کجا گذاشتی،اصلا چی جا گذاشتی؟
صداشو لوس کرده میگه:یعنی تو نمیدونی؟
میگم:نه والا! بگو زود باش
میگه : قلبـــــــــــــــــمو
یعنی میخواستم خرخره شو بجوام
بعد که خیالم راحت شده رفتم به مامانم میگم
چرا واسم قیافه گرفتی؟
میگه:این سوال داره مرد خرسِ گنده!!! توام شدی مثلِ بابات
صبح تا شب نبودم یه زنگ نزدی حالمو بپرسی

 



[ شنبه 25 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 20:16 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]