اسلایدر

داستان شماره 1161

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 1161

داستان شماره 1161

یه داستان عشقی خفن بخونید ببینید چی میکنه این عشق

 

بسم الله الرحمن الرحیم
این آخریها دیگه واقعاً حالش بد شده بود. دائم نگاهش به کادویی بود که سعید، رفیقش، واسش آورده بود. از دفعه اولی که سعید رو دیدم ازش خوشم اومد. هر وقت میبینمش، محو ور رفتنش با ریشش و جویدن سیبیلاش میشم. بعصی کارهاش رو نمیفهمم ولی کلاً نسبت به اونها هم حس خوبی دارم. خیلی با معرفته. از بعد ختم به این ور دو سه باری بهمون سر زده. مامان میگه از بابت چهلم خیالش راحته. آخه سعید بهش گفته نگران نباشه، اون کارای چهلم رو انجام میده. فقط بدیش اینه که زیادی مغروره. هر کاری میکنم، راه نمیده. اصلاً یه بار نشد حس کنم یه جواب کوچیک به نگاههای من داده باشه. بهم نگاه میکنه، ولی فقط وقتی که لازمه. تازه اون موقع هم جای چشم انگار دو تا لوبیا تو صورتش کاشتن. نه حسی، نه چیزی. راستش وقتی اینجوری نگام میکنه، میخوام بپرم بغلش و چشاشو ماچ کنم. عاشق لباس پوشیدنشم. تیپ سنگین مردونه. شلوار پارچهای اتو کشیده با پیراهن. با کفش واکس زده و موهای مرتب. هیچ وقت نشد لباسش کثیف باشه یا بو بده. کلاً خیلی رو این چیزا حساسه. انقد به داداش طعنه میزد که آخر مجبور شد جوراباش رو زود به زود بشوره. منم واسه اینکه توجهش رو جلب کنم، سعی میکنم لباسای تمیز و مرتب جلوش بپوشم. فقط یه دفعه که یکم ابروم رو برداشته بودم، یه جوری بهم نگاه کرد و بهم اخم کرد که داشتم آب میشدم. روزی بود که داشتن داداش رو از خونه میبردن. حال داداش بد شده بود. گفت زنگ بزنید سعید. با آمبولانس با هم رسیدن. داداش با اون حالش که صداش در نمیاومد، سعید رو بغل کرده بود و میگفت تو بهترین کادو رو بهم دادی رفیق. حیف که دیر فهمیدم. عوضش همش یاد تو میافتم. اونجا هم که بود هیچ وقت به ساعت رو دیوار نگاه نمیکرد. این اواخر هر ۱۰-۱۵ دقه یه بار، دستش رو میآورد بالا و نگاهی میانداخت و بعد هم لبخند میزد. وقتهایی که سعید پیشش بود، از اون میپرسید. میگفت: دوست دارم وقتی پیشمی با صدای خودت بشنوم چقد وقت دارم. سعیدم دستش رو میگرفت و میآورد بالا و بهش میگفت. بعد هم دستش رو میبوسید و میگرفت تو دستاش. به داداش حسودیم میشد. دوست داشتم جای داداش من رو تخت باشم. واقعاً حاضر بودم سرطان داشته باشم اما یه بار هم که شده اونجوری دستم رو ببوسه و بگیره تو دستش. هیچ پسری رو انقد دوست نداشتم. داداش همیشه بهم میگفت:«نگران نباش! بعد من، سعید داداش بزرگته.» از این حرفش خوشم نمیاومد. هرچند، خودم هم میدونستم هیچ وقت به سعید نمیرسم. از همون روزی که ابروهام رو گرفته بودم، مطمئن شدم. بعد از اینکه کلی چپ چپ نگام کرد، من رو کشید کنار و گفت: «اسماعیل جان! منم جای داداشت. اگه چیزی میگم ناراحت نشو. ولی پسر زشته ابروش رو برداره
هه هه هه هه هه هه حال کردید واسه عشق؟

 



[ شنبه 21 خرداد 1392برچسب:داستانهای عاشقانه, ] [ 19:57 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]